امیرعلی خورشید را همانطور خمیده خمیده از سرویس بهداشتی خارج کرد و به سمت تختش برد و او را لبه تختش نشاند و خودش به سمت کمد دیواری که تمام لباس های خورشید در آن چیده شده بود رفت و یک تیشرت آستین کوتاه سرمه ای ساده بیرون کشید و به سمت خورشید برگشت و مقابلش روی زمین زانو زد .
گره روسری اش را باز کرد و روسری را گوشه ای انداخت و کش موهایش را آزاد کرد و اجازه داد خرمن لخت موهای خورشید آزاد و بی قید بر روی شانه هایش بریزد .
– دستات و بگیر بالا لباست و عوض کنم.
خورشید با همان چشمان نم گرفته و خیس نگاهش کرد ………. خجالت زده بود …….. از همه چیز ……… از این بوی مشمئز کننده که انگار تمام تنش را گرفته بود ……… از اینکه آنقدر حالش خراب بود که توان تعویض لباسش را نداشت ……….. از اینکه امیرعلی لباس برای او انتخاب کرده بود و می خواست برای اولین بار لباسش را عوض کند .
– خودم می تونم .
امیرعلی دست لرزان و یخ کرده او را گرفت و فشرد و بالا آورد :
– دستت و نگاه کن ، ببین چطوری می لرزه ……… هیچ اشکالی نداره اگه من لباست و عوض کنم …….. باور کن الان تنها چیزی که برام ذره ای اهمیت نداره ، دید زدن تن و بدن تو هستش …….. الان فقط می خوام زودتر لباست و عوض کنی تا برم برات یه چایی نبات درست کنم بیارم .
و دست به پایین تیشرت خورشید گرفت و قبل از آنکه تیشرت او را به سمت بالا بکشد و از تن او در بیاورد ، سر جلو برد و لبان مردانه اش را به پیشانی یخ بسته او چسباند و نرم و مردانه بوسید و لباسش را به سمت بالا کشید و از گردن خورشید ردش کرد و درآورد و بدون آنکه نگاهی به دستان چلیپا شده خورشید که جلوی تن سفیدش گرفته بود تا بدنش را بپوشاند ، بی اندازد ، تیشرت را تن او کرد و با دست شانه اش را به سمت تخت فشار داد و مجبورش کرد تا دراز بکشد .
– دراز بکش تا برم برات چایی نبات بیارم .
خورشید خجالت زده مچ دست او را گرفت.
– لازم نیست امیرعلی آقا ، دستتون درد نکنه .
امیرعلی مکثی کرد و نگاهش را درون چشمان پر از شرم و خجالت او انداخت و روی صورت او خم شد و نگاهش را میان سبزه زار بی نظیر چشمان او گرداند .
– لازم نیست خجالت بکشی ……… یه امروز من غذات و چاییت و آماده می کنم و برات می یارم .
لبخندی که بر لبان خورشید نشست ، بی اختیار بود …….. لبخندی که در آن دنیایی از حس های متفاوت وجود داشت ……… حس عشق ، حس درد ، حس دلتنگی ، حس وابستگی جنون واری که انگار به این مرد بزرگ پیدا کرده بود.
– ممنون ، اما غذا نمی خورم ……… میل ندارم ، همون چای نبات کافیه .
امیرعلی بیشتر از قبل سر به صورت او نزدیک تر کرد و فاصله را کمتر از 20 سانت کرد و لبان خورشید از تصور لبان امیرعلی بر روی لبان خودش ، به لرز افتاد .
– من معده درد و می شناسم خورشید ……. اگه بخوای خالی نگهش داری ، بیچارت می کنه.
خورشید سری تکان داد و امیر علی با مکث و نگاه خیره ی به او سر عقب کشید و از کنارش بلند شد و از اطاق خارج شد و به آشپزخانه بازگشت .
خانم کیان انگار که هیچ اتفاق مهمی نه افتاده باشد ، آرام و آهسته با قاشق و چنگال ماهی اش را تکه تکه می کرد و گوشه ظرف می گذاشت ………… امیرعلی همچون آتش فشانی آماده فوران روی میز به سمت مادرش خیمه زد و نگاه تیره و تار شده اش را همچون میخی درون چشمان خانم کیانی که با بی تفاوتی آشکاری کوچک ترین نگاهی سمت او نمی انداخت ، فرو کرد ……… حالا می شد فهمید این بی تفاوتی آزار دهنده ای که گاهی امیرعلی در رفتارش نشان می داد ، از که به ارث برده بود .
– این بود اون آرزوی خوشبختی که برام می کردید و هر دفعه به زبون می آوردید ؟
خانم کیان نگاهش را بالا آورد …….. نگاهی که در آن بازهم سو سو عصبانیت و خشم و حرص را می شد دید :
– واقعا فکر می کنی با این دختر خوشبختی ؟
– آره …….. اصلا چرا نباید باهاش خوشبخت باشم وقتی که من اون و با چشمای باز و با تمام معیارهای ریز و درشت درون ذهنم بالا و پایینش کردم و گرفتمش ……… من با اون لیلایی که شما برام انتخابش کردید هیچ وقت روی خوشبختی رو ندیدم ……… آره لیلا همه چیز داره ……. از خانواده با اصل و نصب گرفته ، تا مال و منال و یه خانواده اروپا دیده و تحصیل کرده …….. ولی نتیجه این زندگی بعد از نزدیک به ده سال چی شد ؟؟؟ لیلا من و نمی فهمه ……. منم لیلا رو نمی فهمم …….. چون دنیامون زمین تا آسمون باهم فرق می کنه ……. اما با خورشید اینجوری نیست . خورشید با اینکه سنش خیلی از لیلا کمتره ، من و خوب می فهمه ……… خورشید خوب بلده جای تمام کمبودهای زندگیم و پر کنه ……… زندگی با خورشید همه چیز به من میده …….. مثل همین بچه ای که تو راه داریم ……….
اصلا شما خبر دارید از وقتی این دختر پا تو زندگیم گذاشته ، چقدر سردرد های میگرنیم ، یا اون معده دردهای مزخرفم کم شده و کمتر به سراغم می یان ؟ ……… می دونید چرا ؟ چون ریز به ریز وجود این دختر به من آرامش میده ………… اما باز هم مثل همیشه هیچ کدوم از اینا برای شما ذره ای اهمیت نداره ………. تنها چیزی که مهمه ، اون موقعیت خانوادگی و ثروت بی حد و نصابتونه .
و با نفس های خشمگین و عمیق که سینه اش را به بازی گرفته بود و عمیق و محسوس بالا و پایین می برد ، خیمه اش را با مکثی از روی میز برداشت و به سمت آبچکون رفت و لیوانی برداشت و با جستجوی چند دقیقه ای ، نبات را از داخل کابینت ها پیدا کرد و با یک چایی نباتی که اولین بار بود درستش می کرد ، از آشپزخانه خارج شد .
با قدم های بلند به سمت اطاق خورشید حرکت کرد ……… سکوت سالن را تنها صدای هم زدن های چای می شکاند و بس ……… بدون آنکه در بزند در اطاق را باز کرد و خورشید را همچون جنینی در حالی که با دستانش شکمش را گرفته بود و می فشرد ، مچاله شده در خودش دید .
– اگه حالت خیلی بده آمادت کنم ببرمت دکتر .
خورشید پلک هایش را باز کرد :
– فکر کنم چایی نبات و بخورم خوب شم .
امیرعلی لبه تخت نشست و دست زیر کتف او انداخت و کمکش کرد تا بنشیند .
– پس بیا بخور که اگه حالت و رو براه نشد ببرمت دکتر .
و لیوان را به لبان رنگ پریده او چسباند و خورشید توانست چای گرم و شیرین را بخورد و پایین بفرستد .
– خورشید ………. می دونی مهم چیه ؟ مهم اینه که من می خوامتت و قرار نیست چیزی این خواستن و تغییر بده ………. پس لازم نیست به چیزی فکر کنی …….. همه چیز و بسپر به من . من همه چی رو راست و ریس می کنم . اون روز اولی که پا تو این خونه گذاشتی ، اصلا به چشمم نیومدی که بخوام روت فکرم کنم ……… اما تو ناخواسته خودت و تو قلبم وارد کردی ……… پس مطمئن باش می تونی به مروز زمان نظر مادرم و نسبت بهت عوض کنی .
و لیوان خالی شده را از لبان او جدا کرد و روی عسلی کنار تخت گذاشت و باز خورشید را مجبور کرد تا دراز بکشد .
– حالا هم دراز بکش ………. یه نیم ساعت ، چهل دقیقه دیگه ناهارت و برات می یارم .
سامان همراه با مادرش وارد خانه شد و بدون آنکه جلب توجهی کند ، نگاهش را نامحسوس دور تا دور خانه گرداند بلکه خورشید را پیدا کند.
خودش را روی نزدیک ترین مبل رها کرد و نشست و کتش را روی مبل بغل دستش انداخت .
– شهناز ……… شهناز .
و به ثانیه ای نکشید که شهناز با قدم های بلند سمتش آمد و مقابل مبل سامان آماده به خدمت ایستاد .
– یه لیوان قهوه بیار برام .
– الان آقا .
– صبر کن .
– بفرمایید آقا.
– خورشید تو اطاقشه یا تو آشپزخونه ؟
– خورشید ساعتای سه اینطورا تمام لوازمش و جمع کرد و کلا رفت ……. یعنی باغبون دیده که جناب کیان اومده دنبالش ………. راستش آقا سامان ، همین باغبونه دیده که آقای کیان دختره رو بغل کرده بود ……… حالا راست و دروغش دیگه با خودش .
سامان درجا روی مبل سیخ شد و ابروانش عمیقا درهم فرو رفت .
– رفت ؟ ……..با امیرعلی ؟
– بله آقا .
– همین الان باغبون و صداش کن بیاد اینجا .
– چشم آقا .
شهناز رفت و لحظه ای بعد با باغبون برگشت ………. سامان عصبی از روی مبل بلند شد و دست به کمر گرفته و پا به عرض شانه باز کرده ، مقابلشان ایستاد .
– می خوام دقیق از لحظه ای که امیرعلی اومد اینجا بگی .
– آقا ، جناب کیان اولش خیلی عصبانی بود ………. همچین به در می کوبید که من خوف برم داشت که چی شد ………. بعدشم که با فریاد شما رو صدا زد و وارد خونه شد ……….. اقا ، جناب کیان پشتشون به من بود ، اما من دیدم که دختره رو بغل کرد و چند دقیقه بعدش هم ساک به دست از خونه خارج شدن .
– پس چرا شماها به من خبری ندادید ؟
– چندین بار بهتون زنگ زدیم آقا ، اما خودتون جواب ندادید .
سامان عصبی سمت کتش رفت و در حالی که زیر لب و عصبی زمزمه می کرد ” امکان نداره ” موبایلش را از جیب داخلی کتش بیرون کشید و با چند تماس بدون پاسخ از خانه مواجه شد ………. لعنتی زیر لب به خودش گفت و چنگی در موهایش زد ………. امیرعلی هر لحظه با اعمالش بیشتر مچ خودش را پیش او باز می کرد .
– می تونید برید ………. شهناز تو هم لازم نیست برام قهوه بیاری ………. دارم میرم بیرون .
– چشم آقا .
و سامان با اعصابی داغان شده و قدم هایی کوبنده ، در حالی که حس می کرد درونش انباشته از حرص و خشم و انتقام از امیرعلی شده ، به سمت ماشینش راه رفت .
– کجا داری میری سامان ؟
– جایی کار دارم مامان …….. ممکنه شب دیر وقت برگردم ، نگران شو .
و سوار ماشینش شد و در را با ریموت باز کرد و با تک گاز در حالی که صدای جیغ لاستیک هایش در می آورد ، از میان دو لنگه در گذشت و از خانه خارج شد .
اینم پارت عیدی♥️
پیشاپیش عیدتون مبارک امیدوارم سال خوبی باشه براتون ب آرزوهای قشنگتونم برسید♥️✨
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سال نو به همگی تبریک میگم انشاءالله سال خوبی کنار خانواده هاتون داشته باشید
مرسییی ک عیدی دادی بهمونننن عشقییی بمولا عید توهم پیشاپیش مبارک قشنگم
وایی عزیزم واقعا ممنونم که امروز دو تا پارتگذاشتی عید همتون پیشاپیش مبارک ایشالا که سالخوبی داشته باشین:-)
این پارت هم مثل همیشه عالی👌
خیلی خوشحال شدم پارت ۷۵ هم گذشتین
فکر کنم سامان نقشه ایی بکشه تا زندگی خورشید و امیرعلی به هم بزنه که اگه اینطور باشه امیدوارم نقشه اش عملی نشه نتونه خورشید و امیرعلی از هم جدا کنه
برای من پارت 74نمیاد پاک کردن ؟؟!
نه هست
اخييششش!!!!مرسي از نويسنده نازنين بابت دوپارتي ك گذاشتم واقعا لذت بردم ،عيد شماهم پيشاپيش مبارك سال خوبي داشته باشيد
دمت گرم نویسنده جان عیدتون مبارک باشه.
واقعا دست مریزاد
داستان عالیه ونظم در گذاشتن پارتها هم فوق العاده است
اولین رمانی هستش که میبینم اینقدر به خواننده ها بها میده .
سپاس فراوان
مرسی بابت پارت
سال خوبی داشته باشییی
سلام.
ممنون به خاطر عیدی، عالی بود.
انشاالله بهترینها در سال جدید براتون رقم بخوره.
حدس: سامان راه افتاد سمت لیلا، تا با هم دیگه توطئه کنن
خیلی ممنون عید شما هم پیشاپیش مبارک🔮♥️
وای عزیز دلمممم مرسی واقعا خوشحالمون کردیییی
من همینجوری شانسی اومدم کامنتای پارت ۷۴ رو بخونم که دیدم تو برامون پارت ۷۵ رو گذاشتی
واقعااااا ممنونم ازت
عیدت پیشاپیش مباااارک😘😘😘😘😘
عیدت پیشاپیش مبارککککک
ممنون یه پارت دیگه گذاشتی
عالی بود
ممنونم عزیزم انشالله شما هم در کنار خانواده سال خوبی رو داشته باشی🌸
ممنون عزیزم❤
عیدت پیشاپیش مبارک انشاالله سال خوبی رو داشته باشی
سلام عالی بود 💓عید تو هم پیشاپیش مبارک 💞💞
عزیزم ببخشیدا ولی ایمیلتون و گذاشتید بجای اسمتون براتون یه وقتی مشکل پیش میادا
آدمای بیکار زیاد شدن برای اذیت کردن
ممنون عزیزم