و دو قدم جلو رفت و فاصله را به نیم متر رساند و دستش را عقب برد و با شدت روی صورت لیلا خواباند …….. سکوت و درد 9 ، 10 ساله ای که مقابل این زن و زخم زبان هایش تجربه کرده بود را نمی توانست با چند کلمه بیرون بریزد ……. اما لااقل می توانست دردش را با همین یک سیلی که در صورت او خوابانده بود ، اندکی التیام ببخشد .
– این زدم بخاطر تمام تحقیر هایی که چه من و چه اون دختر بدبخت و کردی …… فکر کنم الان یه کوچولو حسابمون با هم صاف شد .
لیلا شوک زده نگاهش کرد . باورش نمی شد که سروناز روی او دست بلند کرده باشد ………. می خواست سمت سروناز حمله ور شود ……. اما می دانست با این جثه لاغرش در مقابل بدن استوار و درشت اندام سروناز هیچ شانسی برای دفاع و مقابله ندارد .
– کثافت ……. دست رو من بلند می کنی ؟
سروناز پوزخندی به او زد و بدون آنکه بخواهد توجهی بیشتر به او و حرصش خوردنش بکند ، راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و لوازم و لباس هایی که آنجا داشت و برداشت و از در آشپزخانه که رو به حیاط باز می شد ، خارج شد .
به بیمارستان برگشت ……… روز دوم هم سپری شد و وارد روز سوم شدند ……. روز سومی که انگار خبری از بهوش آمدن خورشید نبود . علائم حیاتی خورشید به نوسان افتاده بود و دکتر هشدارهایش را بابت این از خواب برنخواستن های خورشید آغاز نموده بود ، و تمام مدت این سروناز بود که با کتاب دعایش بالا سر خورشید می نشست و بی وقفه دعا می خواند بلکه خدا به جوانی خورشید رحم کند .
انگار خدا جواب التماس ها و دعاهایش را شنید که بعد از سه روز و نیم ، خورشید بهوش آمد و قلب سروناز را آرام کرد .
– اَ ……. اَ ……… میر ……. ع …… لی .
سروناز هیجان زده بالای سر خورشیدی که با پلک های بسته و ناله وار و به سختی امیرعلی را صدا می زد ، خم شد و دست خورشید را دو دستی چسبید و فشرد .
– خورشید ……. خورشید جان . خدایا شکرت .
اما خورشید انگار صدای سروناز و حس فشرده شدن دستش توسط سروناز را نمی فهمید که باز هم نالید :
– اَ ……. میر ……. ع ……. لی .
سروناز به سرعت سمت پذیرش قدم تند کرد و دنبال پزشک خورشید گشت و بهوش آمدن خورشید را اطلاع داد و دکتر اظهار امیدواری کرد که با بهوش آمدن خورشید ، حالا راحت تر می شود تبش را پایین آورد .
روز چهارم بود که خورشید را به بخش منتقل کردند ……… تبش اندکی پایین آمده بود ، اما قطع نشده بود .
نگاهی که هنوز هم اندکی تب در آن موج می زد را سمت سروناز چرخاند .
– سروناز جون ؟
سروناز دستش را آرام گرفت و فشرد .
– جانم ؟
– ای کاش می شد ……… برم جایی که دست هیچ کسی ، بهم نرسه .
– چرا ؟
– دیگه خونه امیرعلی که نمی تونم برگردم ……. یعنی حتی اگه بشه هم دیگه برنمی گردم …….. با این قیافه و شمایل هم که نمیشه به خونه مادر پدرم برم …….. مامانم من و این ریختی ببینه سکته می زنه .
– خب بیا بریم خونه من …….. تا زمانی که صورتت خوب بشه پیش من بمون .
– خونه شما رو همه بلدن …… مخصوصا امیرعلی . دلم می خواد جایی برم که دست هیچ بنی بشری بهم نرسه .
سروناز نگاهش کرد ……… باید به خورشید حق می داد …… این صورت کبود و سیاه شده ، این گونه و لب متورم و زخمی ، چیزی نبود که بشود با آن با خیال راحت به خانه پدرمادرش باز گردد .
– خواهرم بروجرد زندگی می کنه ……. تنهاست . من که ازدواج کردم به تهران اومدم و خانوادم بروجرد موندن …… چند سال پیش مادر پدرم فوت کردن و خواهرم کاملا تنها شد ، ازدواجم که نکرد ………. می توی بری یه مدت پیش اون ……. بروجرد واقعا جای خوش آب و هوائیه .
– بروجرد ؟ دور نیست ؟
– مگه نگفتی می خوای جایی بری که دست کسی بهت نرسه ……. اونجا بهترین جا برای تو هستش .
– مشکلی نیست که برم ؟ منظور اینه که …….. یه وقت مزاحمتی برای خواهرتون نداشته باشم .
– مطمئن باش که نداری ……. اون الان چند ساله که تنها زندگی می کنه و دلش لک می زنه برای یه همدم …….. تو بری اونجا ، اونم برای یک مدتی از تنهایی در می یاد . خواهر بزرگه منه .
– چند سالشونه ؟
– چهل و هشت سال . از من پنج سال بزرگتره ……. در ضمن پسر داییم فردا با زن و بچش داره میره بروجرد که زنش به فامیلاش سر بزنه …….. می تونم بگم تو رو هم با خودشون ببرن .
– آخه من که لباسی هم ندارم . همه لباسام خونه امیر علیه .
– نگران لباس نباش …… همه چیز اونجا هست .
با ورود مردی لباس نظامی پوشیده ، خورشید نگاهش سمت در کشیده شد .
– سلام خانم . حالتون خوبه ؟
خورشید نگاهش را روی ظاهر و لباس نظامی مرد چرخاند .
– ممنون .
– سروان فروزان هستم . می خواستم همون روز که بهوش اومدید دیدنتون بیام . اما دکترتون اجازه ملاقات ندادن …….. این خانم گفتن که همسرتون شما رو مورد ضرب و شتم قرار دادند . تایید می کنید ؟
– بله .
– قصد شکایت ندارید ؟
خورشید نگاه سرسری به سروناز انداخت و باز هم نگاهش را سمت مرد گرداند .
– نه ندارم .
سروناز اخم کرده به خورشید نگاه کرد :
– شکایتی نداری ؟ ……. زده سیاه و کبودت کرده . این مدتی که اینجایی یه حال خشک و خالی ازت نپرسیده . اصلا نگفته این دختره این مدت کجا هست . اصلا زندس یا مرده .
خورشید نگاهش را به دیوار رو به رویش دوخت .
– من شکایتی ازش ندارم ……… هیچ وقت ماه پشت ابر نمی مونه . مطمئنم به زودی می فهمه چه ناحقی در حق من کرده ، اونم منی که بجز اون هیچ پشت و پناهی نداشتم …….. همینکه از پیشش برم و بفهمه از دستم داده براش بدترین مجازاته . اگه بخوام شکایت کنم ، باید مدام باهاش رو در رو شم . من نمی خوام حالا حالا ها چشمم …….. به چشمش بیفته .
مرد پوشه در دستش را باز کرد و خودکار را سمت خورشید گرفت و جایی را نشان داد :
– پس لطفا اینجا رو امضا کنید .
خورشید به سختی و به کمک سروناز نیم خیز شد و جایی که مرد نشان داد را امضا کرد .
***
بعد از هفت روز بستری بودن در بیمارستان ، زمان ترخیصش رسیده بود ………. سروناز برایش لباس و ماسک آورده بود …….. صورت زخمی و کبود خورشید چیزی نبود که بشود با آن راحت میان مردم راه رفت و نگاه ترحم برانگیز آنها را تاب آورد .
لباس هایی که سروناز برایش ظاورده بود را پوشید و ماسکش را زد و آن را تا نزدیک چشمانش بالا برد ……… به کمک سروناز از تخت پایین آمد و روی زانوان بی جان شده و ناتوانش ایستاد . انگار این تب چند روزه ، بدجوری انرژی اش را تحلیل برده بود .
با خروجشان از بیمارستان سروناز خورشید را سمت ماشینی هدایت کرد .
– به پسر داییم گفتم مستقیما بیاد بیمارستان و از همینجا برید بروجرد .
– فقط وقتی امیرعلی متوجه بشه در موردم چه قضاوتی کرده ، مطمئناً می افته دنبالم که پیدام کنه . اولین جایی هم که میره ، خونه مادر پدرمه . اگه مادر پدرم متوجه غیبت من بشن زمین و زمان و بهم می دوزن .
– نگران نباش . برای اونم من یه نقشه درست و حسابی دارم . تو فقط به سلامتی خودت فکر کن .
خورشید با لبخند نگاهش کرد و دستانش را دور گردن سروناز حلقه نمود ……… سروناز چهره خشن و خشکی داشت ، اما رئوف ترین قلب متعلق به همین زن بود .
این سروناز بود که جای خالی پدر مادرش را برای او پر کرده بود …… این سروناز بود که با وجود زندگی و همسر و بچه ، باز هم تمام این روزها را بالا سرش ایستاده بود ……… حتی گفته بود که بخاطر او از آن خانه بیرون زده بود و استعفا داده بود .
با قرار گرفتن چیزی میان دستش ، خودش را عقب کشید و به دستش که حالا مقداری پول میانش بود ، نگاه کرد . شرمزده به سروناز نگاه کرد :
– سروناز جون .
– همراهت باشه خیال من راحت تره ……. درسته خونه خواهرم همه چیز هست ، اما مطمئنا نیازت میشه .
خورشید نگاهی به چند ده هزار تومنی میان دستش انداخت …….. می دانست سروناز تا چه حد خودش نیازمند همین چند ده هزار تومنی است ………. بار دیگر خودش را درون آغوش او انداخت و بغلش کرد :
– خیلی دوستون دارم . خیلی .
سروناز او را از خودش جدا کرد و پیشانی خورشید را بوسید :
– برو دختر …….. خدا پشت پناهت .
خورشید سمت ماشین رفت و بعد از سلام علیکی بی جان با پسر دایی و همسر پسر دایی سروناز ، صندلی عقب نشست و از پشت حصار اشک هایش به سروناز نگاه کرد ……… قرار بود از شهری برود که امیرعلی زیر آسمانش نفس می کشید ……… مادر پدرش زیر آسمانش زندگی می کردند .
قرص هایش با آب معدنی که همسر پسردایی زندایی سمتش گرفت ، خورد و نفهمید پلک هایش چگونه روی همدیگر افتادند و خوابش برد ……… البته با آن آرام بخش های قوی که می خورد ، این خوابیدن هایش که کم از بی هوشی نداشت ، زیاد هم عجیب به نظر نمی رسید .
زمانی که پلک گشود ، آسمان تاریک شده بود و موسیقی پاپِ آرامی سکوت ماشین را می شکاند ……… دستی به گردن خشک شده اش کشید و در جایش صاف شد که زن پسر دایی سروناز با حس تکان های او به سرعت سر به عقب سر چرخاند و لبخند زنان نگاهش کرد :
– بیدار شدی عزیزم ؟
خورشید خجالت زده ، در جایش تکانی خورد و ماسکش را بالاتر داد .
– بله ، ببخشید که کل مسیر و خوابم برد ……. این قرص ها رو که می خورم دیگه هیچی متوجه نمی شم .
زن آب پرتقالی سمتش گرفت .
– بیا این و بخور عزیزم …… خیلی وقته هیچی نخوردی . هم گلوت و تازه می کنه ، هم حالت و جا می یاره . البته یه ذره گرمه ها ، اما از هیچی بهتره .
خورشید که حس ضعف شدیدی می کرد ، بدون آنکه تعارفی بکند ، دست دراز کرد و آب میوه را گرفت و تشکری زیر لبی کرد .
– ممنون …… ببخشید که مزاحم شما هم شدم.
اینبار پسر دایی سروناز بود که نگاهش را از داخل آینه وسط ماشین سمت او کشید و او را مخاطبش قرار داد :
– این چه حرفیه خانم ……. شما هم جای خواهر ما . فرقی با خواهر ما ندارید . مطمئن باشید هیچ مزاحمتی برای ما ندارید .
سامان خودش را درون اطاقش حبس کرده بود و ذهنش لحظه به لحظه دور و بر خورشید می چرخید ………. این حال خراب و بد خورشید نتیجه نقشه ها و کارهای او بود و همین باعث می شد که یک لحظه هم عذاب وجدان رهایش نکند ………. تصمیم گرفته بود به خانه امیرعلی برود ……. این بی خبری از حال و وضع خورشید ، کم کم او را به سمت جنون می کشاند .
مقابل خانه امیرعلی دستش را روی بوق گذاشت تا مش قاسم در را برایش باز کند ……….. مش قاسم با شنیدن صدای بوق ممتدی از خانه اش خارج شد و دمپایی هایش را پوشید و خرت خرت کنان سمت در دوید …….. این مدل بوق ممتد زدن ها یا برای آقای این خانه بود یا برای پسر خاله امیرعلی . در را باز کرد و با دیدن سامانِ پشت فرمان دو لنگه در را به سرعت باز کرد و با سر سلامش داد و نگاهش روی صورت زخم و زیلی سامان چرخید :
– مش قاسم ، امیر خونس ؟
– سلام آقا . بله خونه هستن .
– کس دیگه خونه نیست ؟
– نه آقا ……… خورشید که اون مدلی رفت ، سروناز خانم هم که همین چند روز پیش استعفا داد رفت ……… لیلا خانم هم فکر کنم دو سه روزی میشه که رفتن و هنوز برنگشتن . آقا هم این چند روزه تو خونه موندن و نه شرکت رفتن و نه کارخونه .
سامان سری تکان داد ……… از بچه های کارخانه و شرکت شنیده بود که امیرعلی چند روزه که نه به کارخانه سر زده ، و نه به شرکت ……… انگار امیرعلی واقعا بی خیال کار و زندگی اش شده بود.
ماشین را داخل برد و زیر سایبان ، کنار ماشین امیرعلی پارک کرد و پله های ایوان را یکی یکی بالا رفت و نگاهش به یاد روزهایی که به خانه امیرعلی سر می زد و نگاه خورشید را از پشت همین پنجره غافل گیر می کرد ، بی اختیار سمت پنجره های آشپزخانه کشیده شد …….. اما دیگر خبری از خورشید نبود .
در را باز کرد و وارد خانه شد ……… سکوت خفقان آور خانه زیادی مزخرف به نظر می رسید …….. همیشه لااقل یک صدایی از آشپزخانه به گوش می رسید ، اما اکنون هیچ نبود.
– اینجا چه غلطی می کنی ؟
سامان سرش به سرعت سمت صدای امیرعلی که روی کاناپه راحتی دراز کشیده بود و ساق دستش را روی چشمانش گذاشته بود ، کشیده شد …….. صورت سامان هنوز هم بعد از چند روز بهبود پیدا نکرده بود .
– سلام .
امیرعلی ساق دستش را از روی دیدگانش برداشت و نگاه اخم کرده و خشنش را سمت سامان چرخاند و از حالت دراز کش درآمد و روی کاناپه نشست . سامان نوک انگشتان دستش را درون جیب شلوار لیش کرد و بعد از کمی این پا و آن پا کردن عاقبت سوالش را پرسید :
– از ……… خورشید خبر داری ؟
امیرعلی همچون ترقه ای با خشم از جایش پرید و به آنی در عرض چند ثانیه خودش را سینه به سینه سامان رساند .
– دهنت و ببند بی همه چیز ……… اسمش و به زبونت نیار .
– پس خبر نداری .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
انقدر که سر این رمان انتظار کشیدم سر هیچ رمانی انتظار نکشیدم 😕😕
اما چون داستان رمان داستان خوب و هیجان داریه دنبال میکنم هر روز و منتظر پارت جدیدم 😃🌸
نخیر بنظر من هرچقدر ادم پست باشه،اون شخص با ریختن ابروش،اصلا درست نیست این کار،حتی عقل حکم میکنه مسعله بین تو و یه شخص ،مسعله ی شخصی،وقتی شخصی باشه نمیشه عمومیش کنی یا نفر سومی به ماحرا راه بدی
کاش یه گروه واتساپی میزدی فاطی جون
اره فکر خوبی ولی فک نکنم همه شماره بدن😂
آیدی تلگرامتو میزاری؟
گروه بزنین
امشب یه پارت دیگه بزار من که کنکوریم ولی عاشق این رمان شدم
به نظرتون این آدیه که من فردا هم امتحان ریاضیدارم هم علوم به جای درس خوندن اومدم رمان خوندم ؟؟!
😂🤣
منم،😂
چقدم ماشاالله همتون امتحان داریدگرچه خودمم کلاس دارم ولی این چیزااصلن به هیچ ورمم نیست🤪
عادیه من فیزیک دارم ولی یه عالمه رمان خوندم به جای فیزیک
اینم که شد شبیه داستانهای دیگه باز هم تکرار
من که فکر نکنم سامان الانم چیزی به امیر علی بگه ولی کلا به نظرم اگه خورشید بااین وجود بازم به امیر علی برگرده خیلی توسری خوره
خب تا ساعت ۱۱ فردا بدرود 😂🍒
طاعات و عباداتتون قبوللللل=/
عزیزم بدورد
قرارمون همین جا😂
دم سرونازم گرم انتقام همرو گرفت از لیلا😂
با یه سیلی؟؟
نه انتقام وقتیه که امیرعلی عکسهای خیانت کردن لیلا رو که دستشه ببره خونه بابای لیلا، جلوی پدر و مادرش دونه دونه روی میز بریزه بگه پس فردا بیسر و صدا میای محضر امضا میزنی برای طلاق، مهریهات رو هم میبخشی. وگرنه من از همه بیغیرتترم، اینا رو در سطح ملی منتشر میکنم
وای آره 😍
شما همیشه نظرا و پیش بینیای خوبی دارید بنظرم اگه نویسنده بشید نویسنده موفقی میشید♥️😉
ممنون.
گاهی یه چیزایی مینویسم. قصد دارم وقتی این آخری که دستمه تمام بشه، بفرستم براتون ببینید اگه به کار سایت شما میاد همینجا بذاریدش برای خوانندگان.
فقط دعا کنید وقت کنم تمومش کنم
باشه عزیزم
فک کنم پیش بینیامون دارع درست از اب در میاد🙂😍
ینی سامان رفته بهش بگه همه چیو؟🥺
وای دقیقا منم فردا امتحان دارم ولی از ساعت ۱۱ ده بار اومدم تو سایت ببینم گذاشت یا نه🤦🏻♀️😂
وای جاهای حساس تموم میشه
یکم بیشتر کنین پارت هارو
اولین کامنت😐😂
خدایی امروز زیاد گذاشتم 😕
چرا انقد جای حساس کات میکنی آخهههههههههه
اخه این قسمتاش حساسه هرجا کات کنم همینجوریه
اره خدایی امروز رمانات کلا زیاد بود فاطی مرسی دمتم گرم
♥️😘♥️
😂😂این حجم استرسی که من برای این رمان دارم برای امتحان فردا ندارممم هعقق
همچنین😐😂
دوتا امتحان
بعد استرس این رمان😐😒😂
منم امتحان عربی دارم از اول کتاب تا اخرش و فقط دو درس خوندم🥲🥲 معلم عربیمونم ی هیوووولاس که نمیدونید چی میگم ، جوری ک آدم از ترس به خودش میترسه 😂😂
منم امتحان دارم 🙂🥲 اونم عربی
وای دقیقا منم فردا امتحان دارم ولی از ساعت ۱۱ ده بار اومدم تو سایت ببینم گذاشت یا نه🤦🏻♀️😂