رمان زادهٔ نور پارت 97 - رمان دونی

 

خبر مرخص شدن خورشید شاید بهترین خبری بود که در این چند ساعت جهنمی که بر او گذشته بود ، به گوشش می رسید ………. خورشید حتما به خانه مادرش رفته بود .

– باشه ممنون .

سمت در چرخید و هنوز قدم از قدم برنداشته بود که سروناز دوباره او را مخاطب خودش قرار داد ………. اگر مادر پدر خورشید ، امیرعلی را اینگونه آشفته می دیدند ، مطمئنا دلواپس خورشید می شدند ………. هنوز بعد از گذشت بیش از یک هفته ، هنوز نتوانسته بود اتفاقاتی که برای خورشید افتاده بود ، با مادر پدرش در میان بگذارد .

– آقای کیان .

امیرعلی سر سمتش چرخاند و منتظر نگاهش کرد و سروناز ادامه داد :

– یه روز قبل از اینکه خورشید از بیمارستان مرخص بشه ازش پرسیدم ، اگه قصد برگشتن به خونه شما رو نداره ، می خواد خونه مادر پدرش برگرده ؟ …….. گفت با این شکل و شمایلی که پیدا کرده ، ممکن نیست بتونه به خونه مادرش برگرده ……… چون اگه مادرش اون و با این شرایط و وضعیت ببینه بی شک سکته می کنه …….. احتمال دادم که شما قصد دارید اول از همه به خونه پدر مادر خورشید سر بزنید ، این و گفتم که بدونید ، به نظر نمی رسه خورشید اونجا رفته باشه .

امیرعلی مستاصل نگاهش را این طرف و آن طرف چرخاند …….. حتی نگاهش هم آرام و قرار نداشت .

– پس فکر می کنید کجا رفته ؟

سروناز هوشمندانه اما بی تفاوت سری تکان داد :

– نمی دونم ……… می خواین سری به خونه مادر پدر خورشید بزنید و نامحسوس اونجا رو یه جستجویی بکنید . اینجوری می تونید بفهمید خورشید اونجا هست یا نه .

امیرعلی مشوش بدون آنکه خداحافظی کند سمت در چرخید و از خانه خارج شد و در را به هم کوبید …….. امیرعلی باید تاوان کارهایش را پس می داد .

سمت خانه مادر پدر خورشید حرکت کرد و در دل دعا نمود خورشید آنجا باشد ……… می دانست اگر خورشید آنجا باشد ، باید جوابگوی صورتی که برای او درست کرده بود باشد ……… اما راضی بود که توبیخ بشود اما بداند که این دو سه روزی که خورشید از بیمارستان مرخص شده ، شب ها در خانه مادر پدرش سر روی بالشت می گذاشته ، نه جایی که او از آن خبری ندارد .

ماشین را سر کوچه اشان را پارک کرد و پیاده شد …….. دنبال بهانه ای برای رفتن به خانه اشان می گشت . نگاهش را درون محله قدیمی اشان گرداند و نگاهش روی مغازه خواربار فروشی کوچکی نشست . سمت مغازه قدم تند کرد و وارد مغازه شد .

– سلام آقا .

و نگاه بی قرارش سمت قفسه های نچندان شلوغ مغازه کشیده شد …….. اصلا چه چیزی باید از این مغازه می خرید ؟ درون این مغازه ساده که چیز زیادی وجود نداشت ……. اینجاها بود که تفاوت و قدرت خرید بالا و پایین شهر به خوبی نمایان می شد ……… خورشیدش هم بزرگ شده همین محل بود .

پیرمرد فرو شنده نگاهش را روی امیرعلی بالا و پایین کرد ……… درست بود که لباس های امیرعلی همانند همیشه مرتب و هماهنگ به نظر نمی رسید …… اما از صد فرسخی مارک بودن تک تک لباس های در تنش ، جار می زد و می گفت این مرد خوش چهره جوان ، نه برای این محل است و نه محل های دور و اطراف .

– چی می خوای پسرم ؟

– یه سری خوار و بار می خوام ……. برنج و حبوبات و روغن و ماکارانی و از این جور چیزها …

و نگاهش سمت سیب زمینی ، پیاز و خیار و گوجه کنج مغازه ها رفت و ادامه داد :

– از این ها هم بدید .

پیرمرد سری تکان داد و یاعلی گویان از پشت دخلش بلند شد …….. سمت گونی برنج ها رفت .

– چند کیلو می خوای ؟ ایرانی باشه یا خارجی ؟ برنج اعلا شمالم دارما .

نگاه بی قرار و ناآرام امیرعلی سمت قدم های آرام پیرمرد رفت و حرصی چنگی داخل موهایش زد . آنقدر از درون آشفته بود که دلش می خواست خودش به کمک پیرمرد رود تا کارش زودتر انجام شود .

– همه اون گونی رو بده پدر جان ……. نمی خواد کیلو کیلو کنی .

پیرمرد که آماده خم شدن روی گونی برنج بود ، آرام صاف شد و نگاهش را به امیرعلی داد .

– پیاز و گوجه و خیار چقدر می خوای ؟

– اینا رو هم تما جعبه ها رو بده .

ابروان متعجب پیرمرد بالا رفت .

– همه رو ؟ خیلی زیاده ها .

امیرعلی بی قرار پفی کرد :

– بله پدر جان …….. حبوبات و روغن و ماکارانی هم برام کنار بزار می برمشون ……. من فقط عجله دارم ، باید برم دنبال زنم .

لبخندی آسه آسه روی لبان پیرمرد نشست و با صدای بلندی ، پسرش را صدا زد تا لوازم مورد نیاز امیرعلی را کنار بگذارد .

– هی جوونی ، کجایی که یادت بخیر ……. پس صبر کن همین پسرم کمکت کنه ، این وسایل و ببری . گاری داره ، برات حملش می کنه ، دست تنها نمی تونی ببریشون .

امیرعلی به پسر پیرمرد که کیسه ها را یکی یکی وزن می کرد و وزنشان را به پدرش می گفت نگاه کرد ……. گوشه مغازه پر شده بود از گونی های لوازم خوراکی که امیرعلی خریداری اشان کرده بود .

امیرعلی دست درون جیبش کرد و کیف پولی اش را درآورد و سمت پیرمرد که مجدداً پشت دخلش رفته بود ، حرکت کرد .

– چقدر شد ؟

– برنجت شد 48 کیلو . برات کیلویی ، 40 تومن حسابش می کنم …….. برنجه اصله شماله . یه ها بهش بکنی ، بو بلند می کنه .

– اشکالی نداره پدر جان …… فقط قیمت نهایی تمام این وسایل و بگید ……. من یک مقدار عجله دارم .

– همه اینا رو هم شد یک ملیون و چهارصد و سی ……. با تخفیف برای شما ، یک ملیون و چهارصد .

امیرعلی تنها سر تکان داد و کارت عابر بانکش را داخل دستگاه پوز کشید و مبلغ را وارد کرد .

پسر تمام کیسه ها را روی گاری آبی رنگش قرار داد و پشت سر امیرعلی که با قدم های بلند سمت خانه پدری خورشید حرکت کرده بود ، راه افتاد .

امیرعلی مقابل خانه پدری خورشید ایستاد و زنگ را فشرد ……… قلبش پر توان می کوبید و آنقدر تشویش و نگرانی میان سینه اش لانه کرده بود که نمی دانست ابروانش باز هم طبق معمول درهم فرو رفته و گره خورده .

بار دیگر زنگ را فشرد و گوش هایش را همچون خفاشی تیز کرد ، بلکه صدای نازک خورشیدش را از پشت این در بشنود …….. اما بجایش صدای فهیمه خانم به گوشش رسید .

– کیه ؟

فرنگیس خانم در را باز کرد و از دیدن امیرعلی آن هم اینگونه سر زده پشت در خانه اش متعجب شد .

– سلام ، آقای کیان .

امیرعلی بی تعارف داخل شد و از کنار فرنگیس خانم رد شد و چشمانش را دور تا دور حیاط چرخی داد .

– آقا من وسایل و بیارم داخل ؟

امیرعلی سمت پسر چرخید ……… آنقدر ذهنش دور و بر خورشید می چرخید که به کل پسر گاری به دست پشت سرش را فراموش کرده بود .

– آره …….. همه رو گوشه حیاط بزار .

فرنگیس خانم متعجب همراه با اخمی بر پیشانی ، به پسر که وسایل را داخل می آورد و همه را گوشه حیاط می چید نگاه کرد .

– اینا چین آقای کیان ؟

امیرعلی دستی دور لبش کشید و پلکی زد …….. دل دل می کرد که داخل برود و کل خانه را برای پیدا کردن خورشید زیر و رو کند ………. نگاهش میخ پنجره چوبیِ ساده اما قدیمی خانه شد ……… پنجره ای که انگار آنقدر بارون به آن خورده بود که پوسیده به نظر می رسید .

منتظر تکان هرچند کوچک پرده آویزان پشت پنجره بود ، که به او بگوید خورشیدش پنهانی و زیر زیرکی او را از پشت همین پنجره کهنه تماشا می کند . بدون آنکه نگاهش را پنجره بگیرد ، جواب فرنگیس خانم را داد .

– بفرمایید داخل توضیح میدم خدمتتون .

پسر همه وسایل را گوشه حیاط چید و بی حرف از خانه خارج شد و در را پشت سرش بست و امیرعلی بی تعارف جلوتر از فهمینه خانم داخل رفت و باز هم نگاهش را نامحسوس در زاویه زاویه خانه گرداند .

– شما بفرمایید بشینید ، من یه چایی براتون بریزم بیارم .

– باشه .

وارد پذیرایی شد ، اما ننشست و با رفتن فرنگیس خانم به سمت آشپزخانه ، وقت را تلف نکرد و با قدم های بلند سمت اطاق رو به رویی رفت و به سرعت سرکی درون اطاق کشید ……… نبود ، خورشیدش اینجا نبود . سرویس بهداشتی هم که نزدیک اطاق بود را هم به همان سرعت گشتی زد …….. باز هم خبری نبود .

به سرعت به پذیرایی کوچک محقرانه خانه برگشت و بی قرار و کلافه و عصبی نشست ………. فرنگیس خانم با سینی چایی ای برگشت و استکان چای را به همراه قندان از داخل سینی برداشت و مقابل امیرعلی گذاشت .

بوی خوش هل و دارچین اولین بویی بود که از استکانِ مقابل امیرعلی بلند شد و بار دیگر خورشید را به یاد او انداخت و چیزی آرام آرام همچون باران بهاری میان حلقش نشاند و راه نفسش را بست .

بی اختیار دست دراز کرد و استکان را برداشت و مقابل بینی اش گرفت و پلک بست و بو کشید ……… چند وقت بود که از این مدل چایی ها نخورده بود ؟ شاید بیشتر از دو سه هفته ………. چند وقت بود که خورشید را ندیده بود ؟ ……. دقیقا 10 روز .

آن روزی که قرار بود تنهایی به کیش برود و خورشید با آن تیله های براق و نم دار مقابلش ایستاده بود و قصد فرو رفتن در آغوشش را داشت ، ای کاش جلویش را نمی گرفت ، ای کاش ردش نمی کرد ، ای کاش کمی مهربان تر بود ، ای کاش مانعش نمی شد ……… هنوز هم صدای گریه خورشید درون مغزش می چرخید و می چرخید .

– نمی خواین بگید قضیه این لوازم چیه ؟

با بلند شدن صدای فرنگیس خانم ، پلک گشود و استکان را لب نزده پایین آورد …….. دلش خون بود .

سرفه مصلحتی کرد تا صدای گرفته از آن توده نشسته میان حلقش ، صاف شود.

– چیز خاصی نیست ……. ما رسمی داریم که داماد نزدیک عید مقداری خواربار برای خانواده همسرش می بره ……… من برای خانواده همسر اولم بردم ……. درسته خورشید به طور موقت همسرمه ، اما در هر حال همسرم محسوب میشه و شما هم خانواده همسرم …….. اینه که به عنوان عیدی ، برای شما هم گرفتم. پدرمم تا زنده بود این رسم و اجرا می کرد .

– خدا بیامرزدشون .

– خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه …….. ببخشید خونه تنها هستید ؟

– تنها ؟ بله . چطور ؟

– هیچی …… فکر کردم آقا رسول هم هستن .

– نه ایشون که کارخونه هستن .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
2 سال قبل

راستی نویسنده جان، توافق کن با خودت، اسم مادر خورشید بالاخره فرنگیسه (از اول فرنگیس بود) یا فهیمه
تغییر اسم‌های ناگهانی باعث گیج شدن خواننده می‌شه

R
R
2 سال قبل

خیلی کم و بی سر و ته

علوی
علوی
2 سال قبل

با بوی دارچین و هل بغض کرد و گریه‌اش گرفت!!!
امیدوارم این آشفته‌ی شیدا زنش رو تا عید نشده پیدا کنه وگرنه سیل این رمان رو برمی‌داره.

نازنین
نازنین
2 سال قبل
پاسخ به  علوی

😂😂😂

شادی
شادی
2 سال قبل

😊😊آخی حالا حالا چشم انتظار بمون تا خورشید و پیدا کنی

;Virgol
;Virgol
2 سال قبل
پاسخ به  شادی

ادمین جان خبر داری کل این رمان چن پارته؟!

🗿
🗿
2 سال قبل

این چه وضعشه واقعا😐
چهار خط میدید باید تا فردا صبر کنیم؟😐
لطفا یا پارتارو زیاد کنید یا دو بار در روز بزارید

من
من
2 سال قبل

الان کو ۵تا پارت؟

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

نمیشه کمی زیاد باشه ؟
همش شد برنج 🤣

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x