خودم را به پای تختش رساندم . از شدت شادی نمی توانستم درست و حسابی نفس بکشم . بغض گیر کرده بود در راه گلویم … اما این بغض، بغضِ خوشحالی بود ! …
از وقتی شهاب را با آن وضعیت پشت درب اتاقم دیده بودم … تنها چیزی که از خدا می خواستم، همین بود که دوباره چشم هایش را باز کند ! فقط و فقط همین ! … یک نگاهِ دیگر از چشم های مهربان او ! …
می دیدم که در برابر این آرزو … چقدر تمام دنیا بی ارزش است ! …
– خوبی قربونت برم ؟ … ما رو نصفه جون کردی !
پاسخ شهاب، لبخند کمرنگ و بی حالش بود … . عمو رضا گفت :
– ازش دلخور نشو آیدا جان ! به خاطر مسکّنا و آرامبخشایی که بهش زدن، هنوز توی حال خودش نیست !
قطره اشکی که روی گونه ام سر خورده بود را پس زدم و به طرف او چرخیدم .
– دلخور نیستم ! … اصلاً دلخور نیستم !
عمو رضا سعی کرد لبخندی بزند … اما لبخندِ مصنوعی اش به سرعت از چهره اش فرو ریخت . بعد نگاه تندی به زنش انداخت .. گفت :
– حالا که تو اومدی اینجا … من ده دقیقه برم سوده رو برسونم خونه، یکم استراحت کنه ! … زود برمی گردم !
دسته گل نرگس را روی میز کنار تخت گذاشتم و گفتم :
– برید عمو جان … لازم هم نیست زود برگردین ! … من هستم پیش شهاب … اتفاقی پیش اومد، بهتون زنگ می زنم !
عمو رضا باز هم آن لبخند مصنوعی و بد قواره اش را تکرار کرد . برایم مثل روز روشن بود که او نرفته، باز به بیمارستان برمی گردد !
سوده آهی کشید و از روی صندلی برخاست و چادرش را روی سر مرتب کرد . بدون اینکه به من نگاهی بیاندازد، با لحنی پژمرده گفت :
– اگه اتفاقی افتاد، سر خود کاری نکنی ! زنگ بزنی به عموت !
عمو رضا با چشم غره ای به سمت او … گفت :
– سوده جان … بریم !
خنده ام گرفته بود … حتی در آن بلبشو بی خیالِ این حرف های مزخرفش نمی شد ! حیف که وضعیت شهاب خوب نبود … واگرنه می دانستم چطور
#سال_بد ❄️
#پارت_550
عمو رضا و سوده اتاق را ترک کردند … و من با نفس عمیقی باز برگشتم به سمت شهاب … .
– خب … شهاب جانم ! باز من و تو باقی موندیم برای هم !
سعی می کردم لحنم پر انرژی باشد . اما تا نگاهم به صورت شهاب افتاد … سر جا وا رفتم . پلک های شهاب باز روی هم افتاده … به خواب رفته بود ! …
***
عمو رضا نشسته بود روی پله کان ورودی بیمارستان … ساق دست هایش را گذاشته بود روی زانوهایش و پیشانی اش را هم روی دست هایش . عمیقاً در خود فرو رفته … ناامید ! … هرگز او را اینطور خرد و خاکشیر ندیده بودم ! …
لبم را بین دندان هایم کشیدم و در دلم باعث و بانیِ این بدبختی ها را لعنت کردم . نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را پس برانم … و راه افتادم به طرفش … .
– عمو رضا !
سرش را از روی دست هایش برداشت … . دستم را روی شانه اش گذاشتم .
– جانم عمو ؟ شهاب خوبه ؟
– خوبه ! بابام الان مراقبشه ! نگران نباشید !
لبم را تر کردم و بعد کنارش، روی پله نشستم . همچنان که دامنم را روی پاهایم مرتب می کردم، گفتم :
– کاش می رفتین خونه، سه چهار ساعتی استراحت می کردین ! اینطوری از پا می افتین !
کف دستش را روی پیشانی اش کشید . انگار که می خواست آن گیجیِ عمیق روی صورتش را پاک کند . گفت :
– کجا برم عمو جان ؟ … جگرم اینجا روی تخت بیمارستان افتاده ! من جایی ندارم برم !
#سال_بد ❄️
#پارت_551
تمام جانم از درد تیر کشید … .
عمو رضا همچنان که نگاهش را به رفت و آمدهای مردم دوخته بود … ادامه داد :
– با دکترش حرف می زدم .
– خب … چی می گفت ؟!
نگاه در چشمانم دو دو می زد … حال بدی داشتم . می ترسیدم از چیزی که قرار بود بشنوم … .
– تا یا جایی … درمان خوب پیش رفته ! خون ریزی داخلی نداشته، سرش هم ضربه ی جدی نخورده ! دنده هاش ترک برداشته … درد داره، اما به مرور خوب میشه !
پلک هایم روی هم افتاد … می خواستم نفس راحتی بکشم … عمو رضا ادامه داد :
– اما دست راستش …
مکثی کرد … لب هایش می لرزید . انگار حرف زدن برایش دردناک بود .
– دستش چی شده عمو ؟!
– هفت ضربه چاقو زدن کف دستش، بی مروتا ! تمامِ عصبا و تاندونای دستش نابود شده ! دیگه بعیده حس برگرده به اون انگشتا !
کسی انگار خنجری از پشت میان شانه هایم فرود آورد … نفسم از دردی عجیب بند آمد ! … دست راستِ شهاب فلج شده و از کار افتاده بود ! … برایم غیر قابل باور بود !
به دست هایش فکر کردم که چقدر با من مهربان بودند ! دست هایش که نوازش می کردند … همراهم بودند ! دست هایش که در دست هایم بود … و حالا …
عمو رضا گفت :
– نمی دونم چیکار کنم … پاک درمونده شدم ! به مادرش چطوری بگم این خبرو ؟ … یا به خودش ! … تمام زندگی و حرفه اش نابود میشه ! … بدون دستش میخواد چیکار کنه شهاب ؟!
بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، به من نگاه کرد و با دلواپسی ادامه داد :
– عمو جون … تو که به خاطر این نقص ولش نمی کنی ؟ مگه نه ؟ … گناه داره بچم … ! به خدا گناه داره !
و بعد … به گریه افتاد !
#سال_بد ❄️
#پارت_552
دست هایم را مشت گرفتم و نفس عمیق کشیدم … دوباره و دوباره ! سعی کردم به موجِ سهمگین دردی که بر من کوبیده بود غالب شوم و آرامشم را حفظ کنم . این مرد به حرف های خوب و امیدوار کننده نیاز داشت، نه به گریه و زاری !
– خب معلومه، من …
ولی نتوانستم ! تا دهانم را باز کردم … سیل اشک به دریچه ی چشم هایم هجوم برد ! در لحظه ای تمام صورتم خیس شد . به هق هق افتادم … .
عمو رضا دستش را روی شانه ام گذاشت … او هم می خواست من را دلداری بدهد ! … اما اشک هایمان تنها زبان مشترک ما بود در آن لحظه !
هر دو سخت می گریستیم … و بعد من ناگهان میان گریه ام، لبخند زدم .
– ولی من … خوشحالم ! … خوشحالم که اون زنده است !
آدمی که من می شناختم … آن عماد شاهید حرامزاده … خیلی سنگ دل تر از آن چیزی بود که دلش به حال ما بسوزد و شهاب را زنده نگه دارد ! … این زنده بودن شهاب برای من شبیه یک معجزه بود !
عمو رضا گفت :
– ای کاش من به جای شهاب می مردم ! ای کاش من به جای اون روی تخت بیمارستان بودم !
– هیچ کسی نمی تونه جای هیچ کسی زندگی کنه ، عمو … من …
کف دست هایم را روی صورتم کشیدم تا رد اشک را پا کنم . اما گونه هایم بلافاصله با اشک تازه خیس می شد .
– شاید براتون مسخره باشه، اما من … همین حالا هم یه جورایی خوشحالم ! خیلی ناراحتم برای اتفاقی که افتاده … اما از طرفی خوشحالم، چون می تونست خیلی بدتر باشه ! فکرش رو بکنید اگه زبونم لال … چشمش آسیب می دید ! یا به جای کف یک دست، از دو تا پاش فلج می شد ! … یا بدتر از همه …
لبم را گاز گرفتم . در دهانم نمی چرخید بگویم بدتر از همه ی اینها … مرگ بود !
#سال_بد ❄️
#پارت_553
– در برابر همه ی اینا … باید خدا رو شکر کنیم ! خدا شهاب رو دوباره به ما هدیه داد !
عمو رضا پلک هایش را روی هم فشرد و سرش را تکان داد . آرام تر از لحظاتی قبل بود … گفت :
– خوشحالم که تو هستی ! آیدا … پیش شهاب هم همینطوری قوی و خونسرد بمون ! چشم اون بچه به توئه … نذار دلش خالی بشه !
چند دقیقه ی دیگر با هم حرف زدیم … و بعد از جا برخاستیم و به سمت اتاق شهاب به راه افتادیم .
بعد از ظهر گرم و دلگیری بود و من همچنان که دست عمو رضا را گرفته بودم … غرق در اندوه خودم به شهاب فکر می کردم !
دلم می خواست حالا او کنار من بود … و من دست عزیز او را در دست داشتم … و با هم قدم می زدیم توی این شهر ! بستنی قیفی می خوردیم و آواز می خواندیم … و به لکنت هایمان می خندیدیم !
حالا که فکر می کنم … چقدر من و شهاب راحت می خندیدیم ! برای شاد بودن به هیچ دلیلی احتیاج نداشتیم ! فقط همین که همدیگر را داشتیم … برایمان کافی بود !
غرق در افکار غم انگیزم … به اتاق رسیدیم . عمو رضا در را باز کرد و خودش را کنار کشید تا اول من وارد شوم .
برای آخرین بار کف دستم را روی گونه هایم کشیدم تا مطمئن شوم رد پای اشک را پاک کرده ام … و بعد وارد اتاق شدم .
– ببخشید بابا جون … خیلی تنهاتون گ…
و سر جا خشکم زد … .
متحیر از آن چیزی که می دیدم … برای لحظاتی نفسم حتی قطع شد ! …
🩸🩸🩸
#سال_بد ❄️
#پارت_554
مجتبی از روی صندلی برخاست … با سری پایین افتاده … گفت :
– سلام عرض شد آقای سلطانی !
عمو رضا از کنار من گذشت و به طرف او رفت . بابا گفت :
– آقا مجتبی هستن ! رفیق شهاب ! اومدن یه حالی بپرسن …
عمو رضا با مجتبی دست داد و به خاطر لطف و محبتش از او تشکر کرد … و من همچنان مثل آدم های صاعقه زده سر جا خشک شده بودم ! به چه جراتی به دیدن شهاب آمده بود ؟! … شرم نمی کرد واقعاً ؟ … یا شاید آمده بود اخبار شهاب را به رئیسش برساند ؟ … یا حتی کار نیمه تمام او را تمام کند ؟…
نگاه مجتبی به نگاه من گره خورد … و بابا اکبر با لحنی عجیب گفت :
– آیدا خانم … خسته ای بابا جان ! بگیر بشین !
نمی دانم به چه حالت خونخوارانه و خطرناکی به مجتبی زل زده بودم که بابا اکبر نیاز دید من را به خودم بیاورد ! گفتم :
– خسته نیستم بابا ! میرم بیرون یکم هوا بخورم … .
و برگشتم و از اتاق خارج شدم … .
داشتم خفه می شدم در آن فضا ! هیچ کجا هوایی برای تنفس نبود ! قدم تند کردم و از بیمارستان خارج شدم . باز در محوطه … مقابل بنر بزرگ عماد شاهید … خیره به لبخند متکبر و نگاه سر بالای او … .
– عماد شاهید این بیمارستان رو ساپورت مالی میکنه ! می دونستی ؟!
با شنیدن صدای مجتبی پشت سرم … دندان قروچه ای کردم و به عقب چرخیدم .
– خیلی از این آدما از اون حقوق می گیرن ! خبراشم بهش می رسونن ! … میخوام بگم حواست باشه … کاری نکنی بهانه بده دستش …
پریدم وسط حرفش :
– کار اون عوضیه ! آره ؟!
🩸🩸🩸
#سال_بد ❄️
#پارت_555
پلک های مجتبی با خشم روی هم فرود آمد و اگر چه چیزی نگفت … اما من جوابم را گرفتم . خون در رگ هایم از شدت خشم و نفرت می سوخت . دست هایم را چنان مشت گرفتم که ناخن هایم در کف دستم فرو رفت .
– حالا برای چی اومدی اینجا ؟!
نفس هایم تند شده بود . مجتبی سیگاری به دهان برد و روشن کرد … .
– اصلاً خجالت نکشیدی ؟! … نکنه اون تو رو فرستاده ؟
– گوش بده آیدا …
– تو هم اونجا بودی ؟ … وقتی این بلا رو سر شهاب آوردن …
از پس هاله ی دود نگاهی غضب آلود به من انداخت و بعد سیگارش را بین دو انگشتش گرفت .
– نبودم آیدا ! نبودم ! … وقتی که شهاب عین گربه چهار دست و پا پریده بود روی کاپوت ماشین شاهید هم نبودم ! واگرنه قلم پاهاشو خورد می کردم و نمی ذاشتم این غلطو بکنه !
گیج پلک زدم :
– چی ؟!
مجتبی برافروخته و خشمگین صدایش را بالا برد :
– رفته شیشه ی ماشین شاهیدو آورده پایین ! می فهمی ؟! … بطری شکسته گذاشته بیخ شاهرگش … خواسته اونو بکشه !
چیزی درون تنم آوار شد … بدنم یخ بست ! … فکِ زیرینم ناباورانه لرزید … ولی نتوانستم چیزی بگویم . باور نمی کردم شهاب چنین حماقتی مرتکب شده باشد ! …
مجتبی از من فاصله گرفت و چند قدمی بی هدف راه رفت . انگار به قدری به خشم آمده بود که هیچ کلمه ای نمی توانست برای ابراز نگرانی اش به زبان بیاورد . وقتی دوباره به سمت من برگشت … صورتش از خشم تیره بود .
– شش ساله برای این آدم کار می کنم … هیچوقت ندیدم کسی جرات کنه اینقدر بهش نزدیک بشه ! اونایی که خیلی قبل تر از من باهاش بودن هم مطمئنم ندیدن ! هیچ کسی مثل شهاب کله خر و نفهم نیست …
🔤🔤🔤
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 94
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید نمیدارین😎
پارت جدید نداریم؟ نمیشه زود تر پارت بدید !؟
رمان های دیگر نویسنده ی این رمان چیا هستن و اسم نویسنده این رمان کیه؟
هووووف بی صبرانه منتظر پارت بعدی ام.
کف دستش هفت ضربه چاقو
حتما همون دستی که خواسته شاهرگ عماد رو بزنه.
برای همیشه دستشو از کار انداخت.. اوکی بی رحم تر از عماد نداریم 😔
بلاخره یه پارت اومد باورم نمیشه😜 دستت درد نکنه فاطمه جون🙏💙