رمان سال بد پارت 11 - رمان دونی

 

 

انگشتانم را درهم گره زدم . گوشه ی لبهایم به نشانه ی تردید و بدبینی اندکی به پایین انحنا پیدا کرد .

 

خوب بود ؟ نمی دانستم !

 

تمامِ دیشب روی مغزم بود … روی فکرهایم سنگینی می کرد .

 

شهابی که وقتی از اتاقش خارج شدیم ، باز هم سر حال و شاد بود ! شهابی که با همه گرم می گرفت و با اخم های درهم فرو رفته ی مادرش شوخی می کرد … شهابی که وقت شام کنار من ماند و مدام برایم غذا و سالاد و نوشابه تعارف کرد … و شهابی که من حالا می دانستم تمام این کارهایش ظاهر سازی است !

 

شهاب غمی در دل داشت … و از همه ی ما پنهان می کرد . فقط چند دقیقه در بالکن نقاب از صورتش برداشته بود … و من نمی توانستم به آن چند دقیقه فکر نکنم … .

 

نفهمیدم سکوتم چقدر طول کشید که هستی تصمیم گرفت به جای من پاسخ بدهد :

 

– دیشب با مادر شوهرش یه جرقه هایی داشتن … خدا رو شکر بخیر گذشت !

 

– چرا ؟!

 

– چون خانم خیلی پررو تشریف دارن ! چون هنوز بند نافِ پسرشون رو از خودشون جدا نکردن ! نمی خواد قبول کنه شهاب دیگه مال بلوبریه !

 

روشنک بلاخره بی خیال حالت خلسه وارش شد و تصمیم گرفت در بحث شرکت کند :

 

– یه مادر شوهرِ خوب و آدم حسابی توی این شهر پیدا نمی شه ! همه انگلِ پسراشون و عروساشونن !

 

 

 

هستی گفت :

 

– این دیگه خیلی نوبره ! چند وقت پیشا مامانم به شوخی بهش گفت ، حیفه که مسلمونیم و توی دین و شرعمون ازدواج مادر و پسر حرومه ! واگرنه تو طلاقت رو از رضا می گرفتی و زنِ شهاب می شدی ! … زنیکه یه جوری خندید … چندشم شد !

 

گوش هایم داغ شده از چیزی که شنیدم … کف دستم را اهسته به میز کوبیدم و گفتم :

 

– کِی همچین چیزی گفته ؟ چرا قبلا نگفته بودی به من ؟!

 

حنا به نشانه ی سکوت دستش را تکان داد … باریستا سر میزمان برگشته بود تا سفارش من را آماده کند .

فنجان سفید فرانسه را روی میز گذاشت و رفت … آن وقت فافا گفت :

 

– تازه آیدا جون … یه بار هم زنگ زده بود به مامان من . می پرسید مستاجر طبقه بالاتون کی موعدش می شه که بره ! فک کنم میخواد واحدِ مامان و خاله الهام رو بگیره برای تو و شهاب !

 

پوزخندی از سر حرص زدم … من آخر از دست این سوده روانی می شدم !

 

– همینم مونده که باهاش توی یک ساختمان بشینم !

 

روشنک گفت :

 

– ولش کن آیدا جون ! مهم خودِ شهابه که به حرفته ! باسنِ لق ننه و خواهرش !

 

از خود راضی پوزخندی زدم . این را درست می گفت ! شهاب از بچگی عاشق من بود و هیچوقت من را رها نمی کرد … و شاید برای همین بود که زن عمو و شادی اینقدر می سوختند !

 

 

 

جرعه ای از قهوه ی فرانسه ام نوشیدم که حنا گفت :

 

– اصلا ول کنید این حرفا رو ! به جز اینکه اعصابمون رو به گ…ا بده چه تاثیری داره ؟ … جمع شدیم دور هم که حالمون خوش بشه ، نه اینکه …

 

جمله اش را نا تمام گذاشت و شانه ای بالا انداخت .

 

از بالایِ خطِ فنجانم نگاه شیطنت آمیزی به او انداختم و گفتم :

 

– روشنک که حالش خوبِ خوبه !

 

روشنک نگاهش را از پیانیستِ خوش تیپ گرفت و آه مضحکی کشید .

 

– آه … نه ! هر چی بیشتر نگاهش می کنم ، افسرده تر می شم ! … از بس این بشر کامل و جذابه ! …

 

هستی پقی زد زیر خنده … روشنک ادامه داد :

 

– بر نمی تابم اَصَن !

 

پرسیدم :

 

– حالا اسمش چیه این بشر ؟!

 

حنانه به جای او پاسخش را داد :

 

– هنوز نمی دونه اسکل !

 

– به خدا یه تخته ات کمه روشن ! وقتی اینقدر عاشقشی … خب چرا نمی ری بهش بگی ؟!

 

– نمی شه آخه … خیلی با شخصیته ! از این پسرای هَوَل ضعف دختر نیست که !

 

هستی پووفی کشید و به من علامتی داد :

 

– بلوبری ! … کار خودته ! برو این وصلتو جورش کن ننه !

 

 

 

 

 

 

سری به نشانه ی تایید جنباندم و فنجان خالی را به نعلبکی برگرداندم . راست می گفت ! باید خودم آستین بالا می زدم و روشنک را به معشوقش می رساندم تا قبل از اینکه تمام پول هایمان را در کافه ی هتل شاهید به فنا بدهد !

 

از پشت میز بلند شدم که روشنک گفت :

 

– کجا می ری ؟ … آبرو ریزی نکنی ها !

 

دست فافا را گرفتم و او را هم همراه خودم به سمت جناب باخ کشاندم .

 

صدای هو هو گفتنِ مسخره و در عین حال تشویق آمیز هستی و حنا پشت سرم بلند شد . فافا با نگرانی پرسید :

 

– می خوای با پسره حرف بزنی ؟ … به خدا زشته !

 

خنده ام گرفت … یه جوری حرف می زد انگار می خواست گناه کبیره مرتکب شود ! هم زمان به پیانوی جناب باخ رسیدیم … .

 

– سلام عرض شد آقا !

 

پسرک با طعنی برگشت به طرفم . انگار گمان نمی کرد مخاطب من باشد . به رویش لبخند گله گشادی زدم .

 

باید اعتراف می کردم که خوش قیافه بود !

 

– بفرمایید سر کار خانم !

 

به به ! مودب هم که بود !

 

– من و دوستام چند باره می آیم اینجا … فقط به خاطر اینکه شما واقعا عالی می نوازید !

 

خجالت زده لبخند زد .

 

– متشکرم ! خیلی به من لطف دارید !

 

– ولی خیلی غمگینه آهنگاتون !

 

– غمگین نیستن ! لایته ! سمفونی …

 

بی حوصله پریدم وسط حرفش :

 

– هر چی ! میشه امروز یه کم شادتر باشید ؟ … دوست من اوضاع روحیش داغونه !

 

 

 

 

 

و به روشنک اشاره کردم .

 

پیانیست هاج و واج بود … به نظرم فکر می کرد او را سر کار گذاشته ام . مخصوصا که هستی و حنا هر هر می خندیدند !

 

– خب … آخه … به من گفتن که لایت بزنم !

 

– کی گفته ؟!

 

– رئیسم !

 

حنا و هستی هم از سر میز بلند شدند و روشنک را که برای اولین بار در تمام سالهای رفاقتمان او را خجالت زده دیده بودم ، دنبال خودشان کشاندند .

 

گفتم :

 

– یه چیز وطنی بزنید ! … لیلا فروهر بزنید !

 

هستیِ همیشه دلقک صدایش را بلند کرد :

 

– آره آره ! … اتفاقا روشنکِ ما هم صداش عین لیلاست !

 

و شانه های روشنک را گرفت و او را هل داد به سمت پیانیست . من یکدفعه خنده ام گرفت . حنا پرسید :

 

– راستی … اسم شریفتون چیه ؟!

 

پسرک با تردید پاسخ داد :

 

– صابر !

 

 

 

هستی به صورت کاملا واضحی به روشنک سلقمه زد :

 

– صابر ! صابر !

 

باز خندیدم .

صابر کاملا سرخ شده و عرق کرده بود . به او گفتم :

 

– حالا می زنید لیلا یا نه ؟

 

هستی باز روشنک را به جلو هل داد :

 

– منتظر چی هستی ؟ برو آقا رو همراهی کن !

 

روشنک روی نیمکتِ چرمی پشت پیانو نشست … و صابر معذب و گیج و ویج خودش را کنار کشید .

 

متوجه بودم که بقیه ی افراد داخل کافه توجهشان جلب ما شده بود و اکثرشان با کنجکاوی و خنده سیرکِ ما دخترها را تماشا می کردند .

 

انگشتان صابر روی کلاویه ها رقصید … و هم زمان روشنک با صدای انکر الاصواتش شروع به خواندن کرد .

 

– سلامِ گل به تو ای گل نشونم …

 

یک دفعه من و حنا و هستی زدیم زیر خنده . فافا هم یواشکی خندید . صابر باز دست از پیانو زدن کشید … و هستی حرص زده مشتی به سمت ران من حواله کرد .

 

– زهر مااار ! عفریته ها !

 

میان خنده ام … دست هایم را تکان دادم :

 

– معذرت می خوام ! ادامه بدین ! ادامه بدین !

 

ولی صابر مکثی کرد . مردد بود که به خواسته ی ما تن بدهد یا نه … انگار می ترسید که بعدها به خاطر این بی نظمی توبیخ شود .

 

سرش را مردد به اطراف چرخاند و میان میزها را نگاه کرد … بعد گفت :

 

– چشم ! ادامه می دیم !

 

و باز شروع کرد به پیانو نواختن … .

 

 

 

 

 

روشنک همراهش خواند :

 

– سلام گل به تو ای گل نشونم …

 

صابر نیم نگاه محبت آمیزی به او انداخت . احساس کردم که موفق شدیم و توانستیم روشنک را به عشقش برسانیم . از ته قلبم ذوق زده شدم و همراه با صابر و روشنک همخوانی کردم :

 

– سلام از منه یار مهربونم ! تو رو دوست دارم اندازه ی جونم ! خوش اومدی خوش اومدی به خونم ! …

 

کم کم هستی و فافا و حنانه هم به ما پیوستند … و بعد تمام مشتری های کافه همراهمان شدند .

 

صابر پیانو می نواخت و ما می خواندیم :

 

چه عشقی از تو می گیره دل من

چه موجی می زنه به ساحل من

نگاه کن از سر بهونه ی تو

چه راهی می زنم به منزل تو !

 

***

 

– این وضع افتضاحه ! شرم آوره ! باید فکری براش برداشته بشه !

 

خضوعی حرف می زد … دانه های درشت عرق روی پیشانیِ پر چین و شکنش خودنمایی می کرد . دست های بزرگش می لرزید و اگر چه تمام تلاشش را می کرد تا توجه دیگران را به سمت میزشان جلب نکند … ولی گاهی صدایش بالا می رفت .

 

– شما باید یه کاری انجام بدید ! … مردک هنوز نیومده ژستِ کلانتر محله رو گرفته … باید بهش بفهمونیم که وارد چه بازیِ خطرناکی شده !

 

بر عکس او … عماد کاملا خونسرد و آرام بود . نگاهش جایی پشت سرِ خضوعی ، میان میزهای کافه چرخ می خورد … و انگار به سختی به صحبت های مرد مقابلش گوش می داد .

 

 

 

لبخندِ نیم بندی زد که کاملا با بحثشان و خشم همکارش بی تناسب بود … فنجانِ چای را از نعلبکی بلند کرد و جرعه ای از چای را نوشید .

 

– حالا … حرفش چیه ؟!

 

خضوعی با خشم پوزخند زد .

 

– حرفش ؟! … جمع کردنِ بساط ما ! اجرای عدالت ! … مثل همه ی جوجه پلیسهای تازه به درجه رسیده !

 

– نگران نباش ! من می خرمش !

 

جمله ی خونسردانه اش … خشم خضوعی را بیشتر کرد .

 

– روز اول ریخته توی محله ی چرمشیری ها ! … همه می دونن که اونا برای شما کار می کنن ! … چند نفر از خرده فروشا رو بدون مدرک گرفته چند ساعتی بازداشت کرده ! … حتی یکیشون رو زخمی کرده !

 

نگاه عماد … سنگین و با اطمینان روی چهره ی او نشست . آرنجش را به لبه ی میز تکیه زد و کمی به جلو متمایل شد .

 

– خضوعی جان ! … وقتی می گی بدون مدرک چند نفر از پسرهای منو گرفته … یعنی اینکه بین ما جاسوس داره ! پیدا کردن اون جاسوس برای من مهم تر از ادب کردن یک جوجه پلیسه ! متوجهی ؟

 

خضوعی سرش را اندکی جنباند . بعد از روی میز دستمالی برداشت و عرق های روی پیشانی اش را پاک کرد . نگاه عماد باز برگشت به میانه های سالن … به سمت دو دختری که از پشت میز بلند شدند و به طرف پیانو رویالِ سفید رنگ رفتند .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلبر طناز من
دانلود رمان دلبر طناز من به صورت pdf کامل از anahita99

      خلاصه رمان دلبر طناز من :   به نام الهه عشق و زیبایی یک هویت یک اصل و نسب نمی دانم؟ ولی این را میدانم عشق این هارا نمی داند او افسار گسیخته است روزی به دل می اید و کل عقل را دربر میگیرد اما عشق بهتر است؟ یا دوست داشتن؟ تپش قلب یا آرام زدن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
1 سال قبل

وای جذاب شد 😍

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x