***

 

ساعت از هشت شب گذشته بود که آیدا را دید ! …

 

نشسته روی صندلی اش پشت میزی در گستره ی روف گاردن هتل … سیگار نیمه سوخته را در زیر سیگاری خاموش کرد و خیره شد به او !

 

نمی توانست از آیدا چشم بردارد !

 

مثل همیشه راحت و کژوال لباس پوشیده بود . تیشرت سفید و شلوار جین … و پیراهنی گله گشاد با آستین های تا خورده و شالی که به زور روی موهایش نگه داشته بود . تند قدم برمی داشت … و شاکی بود ؟! … شاید حق داشت !

 

احساس گرمایی درست در کانونِ قلبش آغاز شد … و کم کم تمام تنش را گرم کرد .

 

آیدا از بین میزهای دیگر که بعضی خالی بودند و بعضی پر … عبور کرد .

 

عماد نفسی گرفت و بعد از روی صندلی برخاست .

 

– خیلی خوش اومدی …

 

آیدا تند و تیز وسط حرفش پرید :

 

– معنی این کارا چیه ؟! … من اومدم سر خیابون خرید کنم … آدم می فرستی دنبالم ! فکر نکردی اگه آشنایی، کسی ببینه من سوار ماشین غریبه ها میشم، چی در موردم میگه ؟ … بابا هم خونه منتظره !

 

مکثی کرد … نفسی میان کلماتش گرفت … و باز شالش را با کلافگی روی موهایش کشید .

 

– چرا این کارا رو می کنی ؟ چرا منو اذیت می کنی ؟! … من نمی فهممت ! … به خدا نمی فهممت !

 

عماد عمیق نگاهش کرد . لبخندی کم رنگ گوشه ی لب هایش مدام محو و ظاهر می شد ! … بعد از جیبش موبایل آیدا را بیرون آورد … گرفت جلوی صورت او .

 

– خواستم موبایلت رو بهت بدم !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_629

 

 

جا خوردگی آیدا را به وضوح دید . ابروهایی که بالا پرید … لب هایی که از هم فاصله گرفت ! … بعد گفت :

 

– م… موبایلم ؟ … خب ! … اوکی مرسی ! … راستش انتظارشو نداشتم !

 

لحنش تغییر کرده بود … از آن حالت تند و تهاجمی کاملاً فروکش کرده و حالا رنگی از شرمساری گرفته بود !

 

موبایل را گرفت و چند لحظه ای مشغول بررسی اش شد . انگار می خواست مطمئن شود که این موبایل خودش است … .

 

عماد پرسید :

 

– میشینی لطفاً ؟!

 

آیدا با تاخیری آشکار پشت میز نشست … و عماد هم … .

 

آیدا گفت :

 

– من لحنم تند بود !

 

و موبایل را روی میز گذاشت .

 

عماد نگاه کرد به او و فکر کرد … چقدر به همه چیز می آید ! … به تونلِ نوری که پشت سرش قرار داشت … و به موسیقیِ لاتینی که پخش می شد … به نسیمِ خنکی که به پوستشان می سایید … و به آن شبِ پر ستاره ای که روی سرشان پهن بود ! … چقدر به آنجا می آمد … و چقدر به زندگیِ او رنگ و رو می داد ! …

 

– روف گاردن هتل رو دیده بودی تا حالا ؟ … اون چند باری که اومدی کافه، ندیدم بالا بیای ! … اینجا شبای قشنگی داره ! … احساس می کنی به آسمون نزدیک تری !

 

نگاه کرد به آسمان … ادامه داد :

 

– هر چند … هر چقدر بالا بری دستت به ماه نمی رسه !

 

آیدا پلکی زد :

 

– چند باری که اومده بودم کافه ؟! … ولی تمام رفت و آمدای من مالِ قبل از آشناییم با تو بود !

 

مکثی کرد … و با لحنی سنگین ادامه داد :

 

– متوجه نمیشم آقای شاهید ! … تو از قبل هم منو می شناختی ؟! … قبل از اولین باری که همو دیدیم …

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_630

 

 

عماد سوالش را سر سری گرفت :

 

– حالا در موردش صحبت می کنیم ! اول سفارش بده …

 

نگاهش چرخید پِی گارسون . آیدا بلافاصله کف دستش را به او نشان داد :

 

– نه !

 

و این نه را چنان قاطع گفت … که نگاه عماد مجدد برگشت به سمت او … .

 

– چرا نه ؟!

 

– عماد خان … آقای شاهید ! گوش بده ! … پدرم به من گفت در مورد پیشنهاد شما !

 

سعی کرده بود آرام حرف بزند … و عماد تنها شانه ای بالا انداخت :

 

– خب ؟!

 

آیدا خشمی را زیر پوستش احساس می کرد که به سختی می توانست مهارش کند .

 

– واقعاً چه فکری پیش خودت کردی ؟! … چطور فکر کردی که می تونی … منو خواستگاری کنی ؟ … بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده …

 

عماد باز شانه ای بالا انداخت :

 

– چرا نمی تونم ؟! … مشکل چیه ؟

 

عماد داشت ادای خنگ ها را در می آورد ؟! … آیدا حس می کرد تحملش رو به اتمام است !

 

– نمی دونی مشکلش چیه ؟ … واقعاً نمی دونی ؟!

 

– مگه شوخی دارم باهات خانم محترم ؟! … نمی دونم مشکل چیه ! … شوهر داری ؟! … نامزد ؟! … هووم ؟!

 

آیدا لحظه ای پلک هایش را روی هم گذاشت و هیستریک و بی صدا خندید . شوهر نداشت … چون این آدم خراب کرده بود رابطه اش با شهاب را ! خراب کرده بود … و حالا آنقدری نجابت از خودش به خرج نمی داد که لااقل روی خرابی که به بار آورده بود پافشاری نکند !

 

– کسی رو دوست دارم !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_631

 

 

سرد و بی احساس زمزمه کرد . وقتی چشم باز کرد … جا خورد … از نگاهی که در چشم های عماد سوسو می زد … .

 

اما خود را نباخت !

 

عماد نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگری ! … بعد از جا برخاست و چند قدمی بی هدف راه رفت … .

 

آیدا نگاه کرد به او … به مردِ عجیب زندگی اش که پشت به او ایستاده بود و نگاه می کرد به آسمان … .

 

– خواهش می کنم این حرف منو توهین به خودت نگیر ! …

 

مکثی کرد … از روی صندلی برخاست و مردد و نا مطمئن چند قدمی پشت سر عماد رفت … ادامه داد :

 

– حتی اگه شهاب نبود هم … من نمی تونستم ! … این بازیِ مضحک رو همین جا تموم کن ! چون که نمی تونیم … می فهمی ؟ … من نمی تونم ! نمیشه ! اصلاً امکان نداره ! …

 

چطور به او می فهماند ؟ … مردی در زندگی اش وارد می شد به غیر از شهاب ؟ … محال بود !

 

عماد ناگهان چرخید و رخ به رخ او … خیره شد در چشم هایش .

 

قلب آیدا درون سینه اش فرو ریخت . به سختی بزاق دهانش را قورت داد . بی اختیار یک قدم عقب نشینی کرد … و عماد جلو آمد .

 

– بشین !

 

آیدا باز یک قدم عقب رفت :

 

– هان ؟!

 

و باز عقب تر … آنقدر که لبه ی نرمِ صندلی را پشت پاهایش احساس کرد . عماد دوباره تکرار کرد :

 

– بشین میگم !

 

نگاه او حالتی داشت … که آیدا را سر در گم می کرد .

 

آیدا نشست … چشم هایش رو به بالا و صورت خنثی عماد بود … .

 

عماد از او فاصله گرفت و صندلی اش را از پشت میز کشید و جایی نزدیک تر به آیدا قرار داد .

 

– میخوام بگم اولین بار کِی دیدمت !

 

و نگاهی به موقعیت آیدا انداخت . هنوز اندکی فاصله داشتند … و این برای عماد خوشایند نبود . خم شد به طرف او و دو پایه ی صندلی اش را گرفت و کشید به سمت خود … .

 

آیدا از حرکتِ غافلگیرانه اش هینی کشید و دو دستی چنگ زد به لبه های تکیه گاه .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س

  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای عادیشو زیر و رو میکنه و حقایقی در رابطه با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
21 ساعت قبل

سلام
از اعماق وجودم حس میکنم خیلییییییی کم بود

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x