رمان سال بد پارت 117 - رمان دونی

 

 

 

 

با حسرت نگاه کردم به آن کره … چقدر دوست داشتم آن را برای شهاب بخرم . اما موجودی کارتم کافی نبود !

 

با صدای فروشنده که اعلام کرد دستبندها حاضر است، نگاه حسرت بارم را از آن گوی شیشه ای گرفتم و رفتم به طرف پیشخوان.

 

– خیلی ممنونم ! … چقدر باید تقدیم کنم ؟

 

و هم زمان کارتم را درون شیارِ کارتخوان کشیدم و رمز را وارد کردم ‌. صابر پرسید :

 

– وسیله دارید ؟

 

بی اعتنا پاسخش را دادم :

 

– بله، تاکسی !

 

– اجازه بدین خریدم رو انجام بدم … برسونمتون !

 

نفس تندی کشیدم و پاکت خریدم را برداشتم …و باز برگشتم به سمت صابر :

 

– خیلی متشکرم ! خودم برمی گردم ! سلام منو به روشنک جانم برسونید ! … یا نه ! شایدم من زودتر باهاش حرف زدم و سلام شما رو بهش رسوندم !

 

و با لبخند یخی … او را پشت سر گذاشتم و از فروشگاه خارج شدم . فقط تند قدم بر می داشتم تا زودتر از آن محیط دور شوم . حس می کردم همه ی مردم به من نگاه می کنند … و سنگینی نگاهِ صابر را هم پشت سرم حس می کردم . اما وقتی چرخیدم به عقب … او را ندیدم .

 

داشتم دیوانه می شدم ! … سرم به دَوَران افتاده بود ! این مرکز خرید که مالِ عماد شاهید نبود ؟! … تا جایی که خبر داشتم … نه !

 

از بین درهای اتوماتیک پاساژ عبور کردم و خارج شدم . ساعت شش عصر بود و خورشید داشت غروب می کرد و نورِ سرخِ آزار دهنده ای را همه جا پراکانده بود !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_642

 

 

عینک دودی ام را به چشم زدم و در پیاده رو شروع کردم به راه رفتن .

 

کمی جلوتر دو مرد جوان با هم دست به یقه شده بودند و با صدای بلند فحاشی می کردند . حلقه ای از تماشاچیان دور آن دو جمع شده بودند و چند نفری هم تلاش می کردند آن ها را از هم جدا کنند .

 

تپش قلبم به طرز دردناکی شدت گرفت . دستم دور بند کیفم چفت شد . هر چیزی … هر صدایی … هر اتفاقِ غیر معمولی من را می ترساند و باعث می شد در ذهنم سناریو بسازم . مدام فکر می کردم اگر این تله ای از جانب عماد باشد … . اما من نباید در تله ی او می افتادم ! من و شهاب دیگر فرصت اشتباه کردن نداشتیم !

 

سرم را پایین انداختم و از کنار دیوار قدم برداشتم و از فضای درگیری و دعوا دور شدم . تازه داشت نفسم بالا می آمد … که کسی صدایم کرد :

 

– آیدا خانم !

 

سر جا میخکوب شدم … شانه هایم بی اختیار بالا پرید ! … صابر … ! باز هم صابر ! …

 

دنبالم افتاده بود واقعاً ؟!

 

صابر مقابلم ایستاد … اینبار با نگاهی جدی و معنا دار .

 

– ماشین من همین اطراف پارکه . تشریف بیارید برسونمتون !

 

پلک چشمم پرید … حالتی تشنج آمیز و خشم آلود تمام صورتم را پوشاند . دیگر حتی نمی توانستم تلاش کنم احساس نفرتم را مهار کنم .

 

– عرض کردم … من سوار ماشین غریبه ها نمی شم ! شما بفرمایید !

 

– من میخوام باهاتون صحبت کنم ! خواهش می کنم …

 

وسط حرفش دویدم :

 

– من با شما چه صحبتی دارم ؟! … اصلاً نمی فهمم دلیل اصرارتون رو …

 

انگشت اشاره ام را بالا گرفتم و با لحنی تهدید آمیز اضافه کردم :

 

– البته … مطمئنم با روشنک حرفای جالبی خواهم داشت !

 

انتظار داشتم از تهدیدم دستپاچه شود … اما ککش هم نگزید . یک قدمی دیگر به من نزدیک شد … و با لحنی سنگین گفت :

 

– در مورد شهاب می خوام حرف بزنم !

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_643

 

مثل اینکه زمین زیر پایم به یکباره خالی شده باشد … تکان سختی خوردم و یک قدم به عقب برداشتم . ناباورانه نگاه کردم به او … ذهنم برای لحظاتی از کار افتاده بود ! … بعد صابر لبخند زد :

 

– من دوست پسرِ دوستت هستم و حالا ازت خواستم برسونمت منزل ! … فقط لبخندبزن و قبول کن !

 

فک زیرینم لرزید … خواستم چیزی بگویم . اما در نگاه صابر حالتی بود که بی اختیار عقب نشستم . با لبخندی بد قواره که بر صورتم زار می زد … گفتم :

 

– آخه … مسیرمون یکی نیست ! … ولی باشه ! بریم ! حالا که اصرار میکنید بریم !

 

بزاق دهانم را قورت دادم و بعد نفس حبس شده ام را آزاد کردم . صابر از مسیر من کنار رفت :

 

– بفرمایید خانم !

 

و باز با لبخندی … همراه من به راه افتاد .

 

***

 

ماشین وارد پارکینگِ مسقف یکی از مجتمع های مسکونی شلوغ و قدیمی شهر شد و جایی بین ستون ها توقف کرد .

 

با زانوهایی که می لرزید پیاده شدم و نگاهی به دور تا دور فضا انداختم . نیمه تاریک … با سقفی نم زده و موزائیک هایی که جا به جا از روغن ماشین ها سیاه شده بود … در آن فضا، صابر با پیراهنِ سفید تمیز و صورت شیو شده و دست های ظریفِ هنرمندش بسیار غریبه و عجیب به نظر می آمد :

 

– بفرمایید از این طرف ! همین طبقه ی همکفه !

 

لبخند زد و باز خودش جلوتر به راه افتاد ‌. صابر همان صابر گذشته بود … جنتلمن، مودب و اتو کشیده . اما حالا چیزی در وجودش ظاهر شده بود که من را به سر حد مرگ می ترساند .

 

در تمام بیست دقیقه ای که در مسیر بودیم حتی یک کلمه حرف نزده بود … و من هم جرات نکردم چیزی بپرسم ! … و حالا دنبالش راه افتاده بودم به سمتِ واحدی که نمی دانستم درون آن چه چیزی انتظارم را می کشید .

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_644

 

 

جریان خون در بدنم کند شده بود و ماهیچه هایم را منقبض گرفته بودم . حسی در سرم مدام فریاد میزد باید تا قبل از اینکه دیر شود ، راه رفته را برگردم ! …

 

اما برنگشتم … برنگشتم و صابر با کلید دربِ چوبی و رنگ کاری شده ی واحدی را باز کرد :

 

– بفرمایید داخل !

 

به خودم مهلت فکر کردن ندادم … وارد شدم … .

 

آپارتمان پنجاه متری و قدیمی با پرده هایی کیپ تا کیپ کشیده و هوایی مانده و نامطبوع … . آشپزخانه کوچک و نیمه خالی بود … با کتری استیلی که روی گاز می جوشید … و اوپنی شلوغ و نامرتب .

 

در سالن هم چند مبل لنگه به لنگه وجود داشت … و میزی فلزی و کوچک نزدیک پنجره … و دو صندلی دو طرف میز .

 

همان نزدیک در ورودی ایستادم و بی اختیار سرفه کردم … .

 

صابر گفت :

 

– من معذرت میخوام ! خونه ی مرتبی نیست !

 

و یک یک چراغ ها را روشن کرد … و بعد رفت تا پرده ها را کنار بزند … .

 

آب دهانم را قورت دادم و باز نگاه کردم به دور و برم … که صدایی غریبه من را به خود آورد :

 

– سلام خانم ! … خیلی متشکرم که به ما اعتماد کردین و به اینجا اومدین !

 

صورتم بلافاصله به سمت صدا برگشت … .

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دوباره سبز می شویم به صورت pdf کامل از زهرا ارجمند نیا

    خلاصه رمان: فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x