نفس تندی کشیدم و دستم رو به فافا دادم و تلاش کردم از روی زمین برخیزم . زانوی شلوارم پاره شده و پوستم زخمی شده بود . حس می کردم نمی توانم زانویم را صاف کنم … ولی مهم نبود ! به اندازه ی کافی تحقیر شده بودم !
هستی و حنا هم به ما ملحق شدند … حنا زیر بغلم را گرفت و هستی خشمگین و بی اعصاب پرسید :
– آیدا جانم خوبی ؟! … وای وای نگاهش کن ! کثافتای آشغال چطور ترسوندنش !
حنا به او توپید :
– برو یه صندلی براش بیار !
هستی دوید تا همین کار را انجام بدهد … .
اندکی سرم را بالا گرفتم و چشم های به اشک نشسته و پر نفرتم را به روبرو دوختم .
پیشخدمت میانسال مشغول جر و بحث کردن با مزاحم ها … و سگ همچنان بی تاب و پارس کنان … .
ولی چیزی که آزارم می داد … صورت غرق در خنده و لذت شروین و دوستانش بود . انگار ذره ای برایش اهمیتی نداشت که من را ترسانده و زخمی کرده ! انگار ذره ای عذاب وجدان نداشت !
یکی از دخترها از گردنش آویزان بود و با دهان نیمه باز آدامس می جوید و هم زمان می خندید . شروین نگاهش در نگاه من گره خورد و میان خنده اش … برایم چشمکی زد .
قفسه ی سینه ام از نفرتِ عجیبی سوخت ! به سرعت نگاهم را از او گرفتم … .
همان وقت هستی با یکی از صندلی های حصیری چیده شده دور محوطه برگشت .
با کمک فافا و حنانه روی صندلی نشستم … صورتم را از شروین چرخاندم و چون مطمئن بودم من را نمی بیند ، به خودم اجازه دادم و دو قطره اشک ریختم … .
همان وقت شنیدم که پیشخدمت میانسال با لحن نگرانی گفت :
– جنابِ شاهید !
سر چرخاندم به پشت سرم … .
مردی را دیدم که از درِ کافه خارج شد و با خونسردی به همه ی ما نگاهی انداخت .
از پشت اشک های نریخته ام نگاهش کردم .
نسبتاً قد بلند و ترکه ای بود و شانه های پهن داشت . موهای مشکی و مرتبش اندکی حالت داشت . یک شلوار جین مشکی و تیشرت یقه گرد و ساده ی سفید رنگی پوشیده بود .
یک مرد کاملاً معمولی به نظر می رسید … ولی دیدم که شروین به طرز عجیبی دست و پایش را جمع کرد و شق و رق ایستاد !
– عرض ادب خدمت عماد خان ! …
آن مرد … جناب شاهید ، عماد خان یا هر کسی که بود … هیچ اعتنایی به او نکرد . صاف به سمت من آمد و حنا و هستی را پس زد … و چند ثانیه ای به زانوی زخمی من نگاه کرد .
معذب صورتم را چرخاندم تا چشم های سرخم را نبیند … .
باز شنیدم که شروین با لحن متملقی گفت :
– فکر کنم اشتباه به عرض شما رسوندن ! من خدمت رسیدم که … آخ !
صدای آخ غلیظ و بلندش … ! …
به سرعت چرخیدم به طرفش … .
شروین دست هایش را جلوی دهانش گرفته و اندکی خم شده بود . انگار جناب شاهید با مشت کوبیده بود توی دهانش !
ناخودآگاه هینی کشیدم و دسته های صندلی را میان انگشتانم فشردم .
قلبم گاپ گاپ می تپید ! حنا و هستی و فافا بدتر از من … هاج و واج تر از من بودند … .
خنده روی صورت دار و دسته ی شروین خشکیده و به جایش ترس نشسته بود … و این تا حدودی دلم را خنک می کرد ! …
و بعد آقای شاهید گفت :
– همین حالا سگات و فاحشه هات رو از ملک من ببر بیرون … مرتیکه ی لاتِ بی همه چیز !
گفت و بعد رو به دخترهایی که ثانیه هایی قبل به من می خندیدند … تشر رفت :
– چخه !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارتارو کی و ساعت چند میزاری
عالی بود
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
حیف از این قلم زیبا که نویسنده با خساست تمام مارو ازش محروم میکنه