***
– این مادیانِ زیبا رو ببین ! از نژاد آخال تکه ! اصیل … چابک … باهوش ! قدش صد و پنجاه و چهار سانتی متره ! بی نظیره ، ولی کمی سرکش !
رشید نچی گفت و نگاهش را بی حوصله از اسب گرفت :
– نچ ! اسب سرکش به درد نمی خوره ! داری پولت رو هدر می دی عماد !
ولی نگاه عماد مجذوب مادیان سمند و خوش قد و بالا بود . با اینکه به اسب ها علاقه داشت ، ولی می توانست قسم بخورد این حیوان ، زیباترین اسبی است که تا به حال چشم هایش دیده .
افسار چرمی را از مربی گرفت و بدون اینکه یک لحظه نگاهش را از حیوانِ با شکوه بردارد … گفت :
– من مادیانهای سر کش رو دوست دارم ! خوشم میاد که وقت بذارم و رامشون کنم !
و یک قدم به جلو برداشت .
واکنش اسب … صاف گرفتن گوش هایش و بی قراری بود . عماد پا پس نکشید .
– آروم باش دخترِ خوب ! … آروم بگیر !
و یک قدم دیگر …
اسب با بی قراری سرش را تکان داد و دو پایش را به زمین کوبید . عماد لبخند زد و کف دستش را به اسب نشان داد .
– ببین ! میخوام نوازشت کنم ! اجازه می دی ؟ هووم ؟!
اسب باز هم ناآرامی کرد ، ولی وقتی عماد با احتیاط دستش را روی پیشانی او گذاشت … بی حرکت شد .
لبخند عماد عمق گرفت .
– آفرین طلا ! آفرین دختر خوب !
رشید پرسید :
– طلا دیگه چیه ؟!
عماد پاسخی به او نداد … در واقع تصمیم گرفته بود نام مادیان عزیزش را طلا بگذارد ! این اسم هم برازنده ی رنگش بود و هم برازنده ی قیمت نجومی اش !
ارتباط چشمی اش با طلا را حفظ کرد و باز مشغول نوازش گردن و زیر گوش او شد . ولی بعد از یک دقیقه … اسب رم کرد .
مربی بلافاصله دست به کار شد :
– هِی … آروم باش !
افسار را از عماد گرفت و سعی کرد آن را مهار کند .
عماد دو قدمی به عقب برداشت … همچنان که شیفته وار به ناآرامی های اسب نگاه می کرد ، برای خودش سیگاری گیراند .
– خیلی خوشگله رشید ، نیست ؟! میخوام بخرمش !
رشید نگاه سر در گمی به او انداخت .
– سر در نمیارم عماد ! اینهمه پول بی زبون رو میخوای بدی برای این اسب ؟ … آخه به چه دردت می خوره ؟! … به خاطر زانوت هم که نمی تونی خوب سوار کاری کنی !
عماد چپ چپی نگاهش کرد … رشید دست هایش را به حالت تسلیم بالا گرفت :
– خیلی خب … تسلیم ! پولا مال خودته … اصلاً بریزشون توی چاه توالت ! … ولی اگه از دیدنِ دختر قشنگت سیر شدی … بیا بریم !
– کجا ؟!
– بچه ها به خاطر تولدت برات سوپرایز تدارک دیدن !
عماد اخم کرد و هم زمان لبخند زد :
– رشید … تو می دونی من از سوپرایز شدن خوشم نمیاد !
– نترس بابا ! قرار نیست یه هفت تیر توی سرت خالی کنن !
عماد گفت :
– از کجا معلوم ؟!
و خندید … .
***
رستورانِ باشگاه سوارکاری معمولا خلوت بود . ولی آن روز ، سوم فروردین … شلوغ تر از قبل به نظر می رسید .
هفت هشت مرد جوان دور میزی نشسته بودند و حرف می زدند . شهاب هم آنجا بود … با انگشتانی درهم گره خورده روی میز و نگاهِ رو به پایینش … خیلی کم در گفتگو شرکت می کرد .
سکوتش آنقدر توی ذوق می زد که مجتبی با سقلمه ای به پهلویش … یواشکی گفت :
– چته تو ؟ … عین ننه مرده ها رفتار می کنی ! … تولد رئیسه ! بخند !
شهاب نگاه کرد به او … و به زور دو طرف لبهایش را به لبخندی تصنعی کش آورد . مجتبی مشتش را به نشانه ی تایید به میز کوبید :
– آفرین پسر همینه ! رئیس اگه حس کنه دلت با این کار نیست … خیلی راحت سرت رو می کوبونه به طاق ! تو که اینو نمی خوای ؟
شهاب تند نگاهش کرد … معلوم بود که نمی خواست ! او به این مردِ رئیس نام … به پولی که با دست و دل بازی به آدم های زیر دستش می داد ، احتیاج داشت .
برای اینکه بتواند برای آیدای قشنگش عروسی بگیرد … برلی اینکه به او برسد … بتواند خانه ای مستقل رهن کند … .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مشخصه سرنوشت خیلی بدی در انتظارشونه
چقدر بد
مطمئنا عماد عشقه شهاب و از چنگش در میاره.
دقیقا
از همین الان میشه پایانشو حدس زد
اخرش آیدا میرع با عماد شهابم میمونه این وسط بیچارع