رمان سال بد پارت 32 - رمان دونی

 

 

هووفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم .

 

ساعت تقریبا یازده صبح بود و من گرسنه شده بودم . بابا اکبرم خانه نبود و من مطابق تمام روزهایی که تنها بودم ، حوصله ام نمی کشید برای فقط خودم آشپزی کنم .

 

به آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم … هیچ چیزی برای خوردن نبود ! ناچار یک تخم مرغ از توی سبد فلزی برداشتم و در یخچال را بستم .

 

تازه تخم مرغ را در ماهیتابه ی کوچک شکسته بودم … که تلفن خانه زنگ خورد . همینطور که حواسم به جلز و ولز تخم مرغ در روغن داغ بود … تلفن بیسیم را از روی کانتر برداشتم و پاسخ دادم :

 

– الو ؟

 

– الو بلوبری ! خوبی ؟ خونه ای ؟!

 

هستی بود ! شعله ی گاز را خاموش کردم و پاسخ دادم :

 

– مگه به تلفنِ خونه زنگ نزدی اسکل ؟!

 

– واقعا ؟ … فکر می کردم به موبایلت زنگ زدم !

 

نفس عمیقی کشید . خنده ام گرفته بود … معلوم بود حسابی له و لورده است !

 

– حالا حالت چطوره ؟ … به نظر رو به راه نیستی !

 

– نیستم ! اعصابم خرابه !

 

– کی به اعصابت ری…ده باز ؟!

 

 

 

– نمی دونم … به گمونم خودم ! … میای بریم بیرون ؟

 

نگاهی به ساعت دیواری توی سالن انداختم و ماهیتابه را روی اوپن آشپزخانه گذاشتم .

 

– الان ؟ …

 

– الان مگه چشه ؟

 

– دیر وقته … من دارم ناهار می خورم !

 

صدایش حالتی بی حوصله گرفت :

 

– بمیر بلوبری ! اینقدر توی خونه نشستی و از آدم به دور شدی که ساعتای زندگیت بهم ریخته ! … آخه الان وقت ناهار خوردنه ؟

 

به گمانم راست می گفت ! … ساعت یازده نه وقت صبحانه بود و نه وقت ناهار ! فقط آدم هایی که خیلی تنها و بیکار بودند این ساعت غذا می خوردند !

 

– راستش رو بخوای من خودمم دلم خیلی گرفته ! … حالا کجا بریم ؟

 

– نمی دونم بلوبری … هر جا ! هر جایی که خونه نباشه !

 

پووفی کشیدم و نگاهم را دوختم به نیمرویی که کم کم داشت سرد می شد .

 

– باشه ! … بذار این تخم مرغو کوفت کنم جون بگیرم … بعدش زنگ می زنم باهات هماهنگ می کنم !

 

***

 

 

 

 

***

 

بی علاقه پیراهن های مردانه ای که فروشنده برایم روی پیشخوان باز کرده بود را زیر و رو کردم و یک قدمی به عقب برداشتم .

 

– ممنون آقا … وقتتون بخیر !

 

فروشنده چشم غره ای به سمتم رفت ، ولی من بی اعتنا دست هستی را گرفتم و با همدیگر از مغازه بیرون زدیم .

 

هستی گفت :

 

– بدبخت صد مدل پیرهن برات باز کرد ! واقعا هیچ کدوم رو پسند نکردی ؟

 

شانه ای بالا انداختم و خیلی عادی گفتم :

 

– واقعا هیچ کدومشون برازنده ی هیکلِ جذاب و سکسیِ شهاب نبودن !

 

خودم هم به خاطر تعریف مبالغه آمیزم خنده ام گرفت ! هستی چشم هایش را برایم گرد کرد :

 

– اوه اوه … نه بابا ! جانی سینزِ زمانه ات را بشناس ! هیکل سکسی ؟! اینهمه تحویلش می گیری نچاد یه وقت !

 

خندیدم و هم زمان به او چشم غره رفتم . هستی پرسید :

 

– حالا به چه مناسبتی میخوای براش لباس بخری ؟

 

_ مگه مناسبت می خواد ؟!

 

چشمم به کافی شاپی افتاد که در طبقه ی همکف پاساژ بود … گفتم :

 

– بریم یه گلویی تازه کنیم ؟

 

 

 

هستی هوومی گفت و آن وقت هر دو وارد کافی شاپ شدیم .

 

آن ساعت ظهر اکثر میزهای چوبی کافه خالی بود . منو را جلوی صورتم گرفتم و نگاهی به آن انداختم .

 

این یکی منو بر خلاف کافه ی هتل شاهید قیمت داشت و قیمت هایش هم معقول بود !

 

گفتم :

 

– من یک فنجون چای ماسالا می خوام !

 

و رفتم و پشت میزی که نزدیک به آکواریومی بزرگ بود نشستم .

 

تا هستی سفارش بدهد یک بار دیگر اینستاگرامم را چک کردم . آن زن دوباره یک عکس از نمونه کارهایم را به دایرکت من فرستاده بود : این یکی چند ؟

 

این بار حتی به خودم زحمت ندادم جوابش را بدهم . از اینستاگرام خارج شدم و موبایل را انداختم توی کیفم .

 

هم زمان هستی آمد و آن طرف میز نشست. گفتم :

 

– جای فافا خالیه ! کاش اون طفلک رو هم می گفتیم بیاد !

 

هستی نگاهی به من انداخت که تلفیقی از خشم و تمسخر بود … گفت :

 

– دوستان به جای فافا جونت ! … الان خداییش کجا جاش خالیه ؟ … بعد از عمری دو نفری نشستیم داریم حرف می زنیم … همیشه باید یه عنتری دنبالمون باشه ؟!

 

 

 

 

به او چشم غره ای رفتم ، ولی چیزی نگفتم . شاید حق با او بود !

 

من تقریبا دوستان زیادی داشتم ، ولی با هیچ کسی به اندازه ی هستی راحت و صمیمی نبودم . ما تقریبا هم سن و سال بودیم و تا دیپلم گرفتیم ، با هم به یک مدرسه می رفتیم !

 

– خب … بلوبری ! نگفتی به چه مناسبتی می خوای برای جانی سینز کادو بخری ؟

 

– گفتم بهت ! مناسبت نداره … همینطوری !

 

نفس خسته ای کشیدم و نگاهم را به جا شمعیِ عجیب و غریب روی میز دادم .

 

– می دونی ؟ … احساس می کنم این مدت خیلی خسته شده !

 

– بهش بگو توی باشگاه وزنه سنگین نزنه !

 

او شوخی کرده بود … ولی من خنده ام نگرفت .

 

– منظورم اینه که … از نظر روانی خیلی خسته شده ! منم خسته شدم !

 

– برای چی ؟

 

مکث کوتاهی کردم . نزدیک بود خر بشوم و در مورد عماد شاهید و کار جدید شهاب به او بگویم و تمام دل نگرانی هایم را به زبان بیاورم . ولی خیلی به موقع جلوی خودم را گرفتم .

 

 

 

– مادر و پدرش خیلی آزارش می دن … مخصوصا  زن عمو ! … گیر داده که یا باید بریم واحد مامانت اینا رو بگیریم یا نمی ذاره عمو رضا ازمون حمایت مالی کنه ! … شهاب رو هم که می شناسی … خیلی غدّ و مغروره ! بهش بر خورده !

 

چهره ی هستی حالتی گرفت … انگار از چیزی چندشش شده بود ! با غیظ گفت :

 

– اینقدر بدم میاد از این سوده ! یکی نیست بهش بگه آخه زن ناحسابی … شهاب الان دیگه بیست و پنج سالش شده ! از شیر بگیرش خب !

 

نفس خسته ای کشیدم و دستم را زیر چانه ام غلاب کردم .

 

– توی فکرم … که برم دنبال یک کار درست و حسابی ! … آخه روی چه حسابی باید همه ی بار زندگیمون روی شونه ی شهاب باشه ؟

 

– چه کاری ؟ تو که کار داری !

 

– منظورت اون پیجِ ریقونمه ؟! … به درد نمی خوره ! …

 

حرفم با آمدن باریستا بر سر میزمان … نیمه تمام باقی ماند .

 

باریستا چای ماسالای من و هات چاکلت هستی را روی میز گذاشت و رفت .

 

قاشق کوچک کنار نعلبکی را برداشتم و همانطور که محتویات فنجانم را بی هدف هم می زدم … گفتم :

 

– یک کار درست و حسابی می خوام ! … که حقوق و مزایا و بیمه داشته باشه ! … راستش …

 

 

 

 

 

 

 

باز مکثی کردم … زیاد مطمئن نبودم به حرف هایم ، ولی نیاز داشتم با کسی هم فکری کنم . هستی با تمام لوده بازی هایش همیشه رازدار من بود .

 

جرعه ای از نوشیدنی ام را خوردم و کمی روی میز خم شدم .

 

– یه فکرایی توی سرمه !

 

– میخوای چیکار کنی ؟

 

– من صبر می کنم … اگه زن عمو از حرفش کوتاه نیومد … اون وقت داغ شهاب رو به دلش میذارم !

 

هستی با چشم های گرد شده نگاهم کرد … ادامه دادم :

 

– می خوام برم سر کار … شهاب هم که سر کار می ره ! … با بابا اکبرم حرف می زنم که برامون وام بگیره … وام ازدواجمون هم هست !

 

– خب !

 

– با واممون می ریم یه جایی دور از سوده خونه رهن می کنیم … من جهیزیه ام رو می چینم و زندگیمون رو شروع می کنیم ! حقوق شهاب بره برام اقساط وام … حقوق منم بمونه برای مخارج زندگیمون !

 

– اون وقت … برای پول عروسیتون می خوای چیکار کنی ؟!

 

چند ثانیه ای مکث کردم و نگاهم را از هستی دزدیدم … نمی خواستم ناراحتی ام را از چشم هایم بخواند :

 

– اگه چاره ای نداشته باشیم ، خب … مجبوریم قید مراسم و عروسی رو بزنیم !

 

 

 

 

هستی صدایش کمی بالا رفت :

 

– چی ؟ دیوونه شدی ؟!

 

با حرص انگشت اشاره ام را روی بینی ام گذاشتم :

 

– هیش ! چه خبرته ؟!

 

– ولی آخه آیدا … بدون عروسی که نمی شه ! می فهمی چی رو از دست می دی ؟!

 

می دانستم ! مراسم عروسی چیزی نبود که برای من اهمیتی نداشته باشد !

 

بارها با هستی در مورد جزئیات عروسی ام حرف زده بودیم … در مورد باغ تالاری که دوست داشتم در آن مراسم بگیریم … در مورد مدل لباس عروسم … در مورد آتلیه و سالن آرایشگاه … .

 

نادیده گرفتن تمام این چیزها واقعا دشوار بود . ولی من شهاب را دوست داشتم … نمی خواستم به قیمتِ برآورده کردن آرزوی من مقابل پدر و مادرش سر خم کند .

غول چراغ جادوی من که نبود … عشقم بود !

 

– می دونم ، ولی … اگه چاره ی دیگه ای نداشته باشم …

 

هستی از لحنم و تلگرافی حرف زدنم پی به ناراحتی درونم برده بود که دستش را جلو آورد و روی دستم گذاشت :

 

– تو فقط باید قوی باشی عزیزم … همه چی درست می شه ! مراسم عروسی هم اصلا مهم نیست ! … حتی شاید بتونید دو سه سال دیگه برای خودتون مراسم بگیرید !

 

نگاهش کردم و لبخند زدم …

 

– ممنونم !

 

 

– ولی آیدا … اگه واقعا این کارو کردی … این سوده ی حسود و اون شادی دم بریده رو توی خونه ات راه نده !

 

– چی ؟ عمرا !

 

– من مطمئنم شهاب هم اون وقت ازشون کلا دل می کنه !

 

شهاب همان وقت هم از خانواده اش دل کنده بود … این را می توانستم بفهمم !

 

باز دستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگاه خیره ام را به انتهای کافی شاپ دوختم … جایی که سه مرد جوان پشت میز نشسته بودند و نوشیدنی می خوردند .

 

یکی از آنها پیراهنِ اسپرت سورمه ای و بسیار جذابی به تن داشت . در ذهنم آن پیراهن را روی تن شهاب تصور کردم و دلم غنج رفت !

 

شهاب … همیشه شهاب ! شاید خوب نبود اینهمه وابستگی ام به یک آدم دیگر … ولی من تک به تک لحظات آینده ام را فقط با شهاب تصور می کردم !

 

خانه ی مشترکم با او … که با مبلمان رنگارنگ کاملش می کردم … گلدان های کاشی که پشت پنجره ها می گذاشتم … اتاق خواب مشترکمان و تختخوابی که می توانستیم مدام و مدام به رویش عشقبازی کنیم و نگران نباشیم که کسی مچمان را بگیرد … .

 

 

غرق در رویاهایم بودم که هستی دستش را جلوی صورتم تکان داد :

 

– بلوبری … کجایی ؟! … فکر رها شدن از سوده و شادی اینقدر رویاییه ؟!

 

سرم را تکان دادم و لبخند زدم :

 

– نه ، فقط فکر می کردم که … اون پیرهن سورمه ای خیلی قشنگه ! ای کاش می دونستم از کجا خریده !

 

هستی رد نگاهم را گرفت و به سمت میز انتهای کافی شاپ سر چرخاند .

 

– تو باز رنگ آبی دیدی نئشه کردی ؟! … بعضی وقتا فکر می کنم اگه آبی یک آدم بود ، حتما باهاش به ولیعهد خیانت می کردی !

 

خندیدم و از ته دلم گفتم :

 

– آبی برای من شهابه !

 

هستی هوومی کشید و ته لیوان هات چاکلتش را هم نوشید .

 

– حرفای عشقولی می زنی ! … خب … اگه واقعا کارت گیره ، می رم می پرسم ازش !

 

و واقعا از روی صندلی بلند شد و به سمت میز آن مردها رفت … .

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahi
Mahi
1 سال قبل

نامنظم ترین سایتی که دیدم قشنگ گند زده از بس اعتراض زیاده

همتا
همتا
1 سال قبل

ای بابا
چرا پارت جدید نمیاد

ساتین
ساتین
1 سال قبل

لینک کانال تلگرام سال بد رو میزارید لطفا

ساتین
ساتین
1 سال قبل

سلام .رمان جالبی .لینک کانال تلگرام رو لطفا میزارین.من عضو vipبودم اما گوشیم مشکل پیدا کرد همه کانال ها حذف شدن.

Negine
Negine
1 سال قبل

اره عزیزم خیلی پارت گذاری بد شده امیدوار وا سه جبران چند پارت دیگه هم بزاری یا حداقل از این به بعد پارت گذاری منظم باشه
وگرنه رمان تا 1403 که قطعا تموم نمیشه دیگه تا 1404 .1405شاید تموم شه اصلا هر چی رمان تو این وبسایت میزارن پارت گذاریش نامنظم

رها
رها
1 سال قبل

چرا انقد دیر گذاشتین

همتا
همتا
1 سال قبل

دیگه داشتم نا امید میشدم از پارت گذاری
ممنون

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

چرا اینم هفتگی کردین خیلی بده اینجوری لطفا هفته ای چن بار بذارین

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x