لحنش صادقانه بود … لبخند زدم .
– اینطور به نظر نمیاد … ولی بهر حال مرسی !
– حقوقش هم خوبه ! هووم ؟!
– بسته به ساعتِ اضافه کاری … پنج تا هفت میلیون !
– عالیه !
– حالا تو از کجا فهمیدی که کار پیدا کردم ؟!
پووفی کشید و باز چشم هایش را بست . معلوم بود که این سوال باب میلش نبود … ولی من اصرار کردم :
– هووم ؟ … نمی خوای بگی ؟!
– یکی از دوستام اونجا تو رو دیده بود …
– مجتبی ؟!
چشم هایش یک دفعه باز شد و شوکه نگاهم کرد … ادامه دادم :
– آخه از دوستای تو فقط اون منو می شناسه !
یک لحظه مکث کرد … و بعد گیج و ویج سری جنباند .
– آره … آره مجتبی !
– مجتبی هم اونجا کار می کنه ؟
– نه !
– پس منو چطور دیده ؟
– گیر دادی آیدا ! دیده دیگه !
بعد وزنش را روی آرنجش انداخت و از جا بلند شد و نشست .
من کمی عقب تر رفتم ، ولی اجازه نداد از روی بدنش بلند شوم … دست هایش را پشت کمرم گذاشت .
– داره …داره همه چی درست می شه ها ! … کار جدید من … شغل تو !
اوهومی گفتم … شهاب با بیم و امید نگاه کرد به چشم هایم .
– از وقتی رفتم زیر دست عماد شاهید … حس می کنم خوش شانسی بهم رو کرده !
متحیرانه خندیدم :
– خوش شانسی ؟! …
– می دونی خیلی … خیلی دست و دلبازه ؟! … بهت گفته بودم که ! …
یک لحظه مکث کرد … و بعد با تردید ادامه داد ؛:
– راستی آیدا … تو عماد شاهید رو می شناسی ؟ هیچوقت اونو دیدی ؟!
حیرت زده خشکم زد … بدنم یخ کرد ! … این چه سوال بی ربطی بود که شهاب از من می پرسید ؟! …
حالم منقلب شد … تپش های دردناکِ قلبم تند شده بود … . چرا گفته بود عماد شاهید ؟ چرا حرف او را وسط کشیده بود ؟
نفسم را آهسته فوت کردم بیرون … گفتم :
– من چرا باید شاهیدو بشناسم ؟
لبخند کوتاه و توجیه گری زد :
– همینطوری ، آخه … شهر ما کوچیکه ! شاهید هم یه آدم سر شناسه و کلی هتل و رستوران داره ! … فکر کردم شاید تصادفی دیده باشیش !
واقعاً منظورش همین بود ؟! … اینکه من تصادفی او را دیده باشم ؟ … ولی در این صورت هم سوالش عجیب به نظر می رسید !
خیلی آرام گفتم :
– نه ، ندیدمش !
و بعد دست هایش را از باسنم جدا کردم و از روی بدنش بلند شدم … .
***
***
قوطیِ خالی کوکا را که روی زمین افتاده بود ، با نوکِ کفشش شوت کرد به سمت چمنهای پارک و گفت :
– آیدا ، شاهیدو نمی شناسه !
مجتبی نیم نگاهی به او انداخت و هم زمان که سیگارش را روشن می کرد ، پاسخ داد :
– مگه باید بشناسه ؟!
– نه ، ولی اینکه گفتی کارشو براش جور کرده … با عقلِ من جور در نمیاد !
مجتبی چنان رو ترش کرد ، انگار چیز مزخرفی شنیده بود . پکی به سیگارش زد و بعد سیگار را بین دو انگشتش گرفت و گفت :
– تو مگه عقل داری ؟! … رئیس واسه زنت کار جور کرده ، چون تو رو متعلق به خودش می دونه ! اون اخلاقش همینه که هوای زیر دستاشو داره ! ولی توی نفله به جای تشکر … زِر می زنی ؟!
شهاب چند ثانیه ای سکوت کرد و نگاهش را به زمین زیر پایش داد . شاید حق با مجتبی بود و عمادِ شاهید صرفاً خواسته بود لطفی در حق زیر دستش بکند … ولی …
قسمتی از قلبش نا آرام بود . نمی خواست آیدا قاطیِ این قسمتِ سیاهِ زندگی اش شود … به هیچ عنوان نمی خواست !
مجتبی سکوتش را به نوعی دیگر تعبیر کرد که کف دستش را روی کتف او کوبید و با لحنی تشویق کننده ادامه داد :
– می دونم گیجی … هنوز اولشه ! با سر افتادی توی کوزه ی عسل و خبر نداری ! … به وقتش می فهمی عماد خان از خدا بیشتر به بنده هاش لطف داره !
شهاب نگاه کوتاهی به او انداخت … دوست داشت جواب دندان شکنی به او بدهد ،ولی … هووف !
نفس تندی کشید و بعد روی نیمکت فلزی نشست .
مجتبی مقابل او ایستاد و باز از سیگارش کام گرفت . پرسید :
– قضیه مهمونی آخر هفته رو میدونی ؟!
شهاب با کنجکاوی نگاهش کرد :
– کدوم مهمونی ؟
– تولد عماد خانو که یادت سه ماه پیش ، توی باشگاه سوارکاری ؟
شهاب اوهومی گفت … و مجتبی ادامه داد :
– حالا رشید خان و دو سه تا از رفیق رفقاش میخوان براش جشن بگیرن سوپرایزش کنن ! … البته خودش هنوز خبر نداره ! … نخواستن مهمونی تمِ بی ناموسی باشه … گفتن هر کی میره با زنش یا نامزدش بره ! در نتیجه دختر و مواد و آب شنگولی هم تعطیله !
نفس تندی کشید … انگار لجش گرفته بود ! بعد دوباره نگاهش را به شهاب داد و همانطور که ته سیگار را روی زمین می انداخت ، ادامه داد :
– تو که با آیدا میری … هووم ؟! کلی حال می کنید !
شهاب بدونِ هیج مکث و تردیدی به سرعت پاسخش را داد :
– عمراً !
– چرا عمراً ؟! … میگن حتی زن و دخترای رشید خان هم میان مهمونی ! ما یالغوزا رو راه نمیدن … ولی تو فرق داری !
شهاب شانه ای بالا انداخت … برایش فرقی نمی کرد ! … حتی اگر شخصِ امام جمعه ی شهرشان و خانواده اش هم در آن مهمانی شرکت می کردند ، آیدا را نمی برد !
مجتبی از سرتقی شهاب لجش گرفته بود … کمی خم شد به سمت او و باز گفت :
– تو اصلاً میدونی این مایه دارا که دور هم جمع میشن چه تفریحایی می کنن . می دونی چه غذاهایی توی مهمونیاشون سرو میشه ؟! … تو عمرت خاویار خوردی تو ؟!
شهاب با بی اعتنایی پاسخش را داد :
– این چیزا یه ورمم نیست !
– والله لیاقت نداری ! معدت به فلافل عادت کرده ، خاویار بزنی اوردوز می کنی !
شهاب دهان باز کرد تا پاسخ تند و تیزی بدهد ، ولی صدای زنگ موبایل مجتبی که بلند شد … بی خیال شد .
مجتبی دست برد توی جیبِ شلوار جینش و همانطور که موبایلش را بیرون می آورد ، روی زمین تف کرد … بعد یکدفعه حیرت دوید توی صورتش :
– حاجی پشمام ! خودشه ! انگار موشو آتیش زدن !
– شاهیده ؟!
مجتبی به او چشم غرّه رفت :
– جنابِ آقای شاهید ! ادب نداری تو ؟!
و همانطور که چند قدمی از شهاب دور می شد ، پاسخ تماس را داد .
شهاب نیشخندی به او زد و موبایلش را بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت . آیدای عزیزش در تلگرام آنلاین بود .
در دلش اشتیاقی نرم نشست . برایش تایپ کرد : در چه حالی ماه قشنگم ؟!
خیلی طول نکشید که آیدا پیامش را دید و بعد در پاسخ برایش عکسی فرستاد .
یک سلفی از خودش در حالیکه یک ورقه ماسکِ سفید رنگ روی صورتش قرار داشت .
شهاب باز تایپ کرد : آرایشگاهی ؟
– اوهوم !
گوشه ی چشم های شهاب چین خورد … این جوابِ تک سیلابی برای آیدا نشانه ی خوبی نبود ! این یعنی با شهاب قهر بود !
از دو روز قبل که خودش آمد به اتاق شهاب و با هم حرف زدند … آیدا انگار قهر بود !
باید از دلش در می آورد !
– امشب بریم بیرون ؟ شامی که وعده دادی رو مهمونم کنی !
آیدا ایز تایپینگ شد :
– امشب نمیشه . خونه ی دوستم دعوتم .
– چه دعوتی ؟ نمی تونی کنسلش کنی ؟
آیدا مشغول ضبط ویسی شد ، ولی شهاب نتوانست بماند تا صدایش را گوش کند .
مجتبی به سرعت به طرفش برگشت .
– شهاب … شهاب بزن بریم ! رئیس احضارمون کرده !
آنقدر به هیجان آمده بود که روی پاهایش نمی توانست بماند ! شهاب گوشی را خاموش کرد و توی جیبش برگرداند .
– کجا ؟
– چرمشیر !
مجتبی لبخندی وحشیانه زد :
– بلاخره ماهی غلابو بلعید !
***
***
– پدر و مادر روشنک رفتن تهران ، برای همین خونه تنهاست .گفته من و هستی و حنا بریم خونه شون بمونیم امشب .
ویس را فرستادم ، ولی شهاب سین نزده آفلاین شد . در حالی که انتظارش را نداشتم وسط چت کردنمان برود برایش دهان کجی کردم و موبایل را گذاشتم کنار .
هم زمان متوجه هستی شدم که از در سالن آرایشگاه وارد شد و بعد از اینکه من را دید ، به سمتم آمد .
به رویش لبخند زدم .
– چطوری خوشگل ؟
دستم را دراز کردم و انگشتانش را دوستانه گرفتم . هستی ادامه داد :
– باز اومدی صفا بدی به صورتت !
– روزای آخر بیکاریه دیگه ! از شنبه همش سر کارم !
– خوبه حداقل امشب رو خونه ی روشن اینا کلی عشق و حال می کنیم !
گفتم :
– مگه قراره سکس گروپ بزنیم ؟!
هستی در حالیکه به شوخی رکیک من غش غش می خندید ، لبه ی صندلی آرایشگری ام نشست و ویشگونی از بغلِ رانم گرفت .
– حالا که دیگه قاطی آدما شدی و میخوای بری سر کار … یه ذره روی ادبیاتت کار کن ! یه وقت جلوی رئیس روءسا یه چیزی از دهنت می پره بیا و درستش کن !
باز به رویش لبخند زدم و جوابش را ندادم . هستی آدامسش را یک بار آنقدر باد کرد که توی صورتش ترکید و بعد آن را با زبانش جمع کرد … بعد پرسید :
– حالا تا کِی اینجا کار داری ؟ … دیر نرسیم خونه روشن !
نچی گفتم .
– دیر نمی شه !
هم زمان سیما جون ، آرایشگرم به سمت ما آمد و همانطور که با هستی حال و احوال می کرد ، گونه های من را ماساژ داد .
– خب آیدا جون … این دیگه کافیه ! پاشو برو اتاق بغلی تا تتویی که خواستی رو برات بزنن !
هستی یک مدلی نگاهم کرد انگار نزدیک بود روی سرش شاخ در بیاید :
– تتو ؟!
با اشتیاق سرم را تکان دادم . سیما جون صورتم را تمیز کرد و رفت … آن وقت من از روی صندلی بلند شدم و گفتم :
– یهویی به ذهنم رسید ! میخوام اسم شهاب رو تتو کنم !
– واقعاً ؟!
هنوز حیرت زده به نظر می رسید . همانطور که آرام آرام به سمت اتاقِ مورد نظر می رفتیم ، طرح مورد نظرم را از توی گالری موبایلم پیدا کردم و نشانش دادم .
هستی گوشی را گرفت و با دقت به طرح نگاه دوخت … . اخم عمیق و متفکر میان ابروهایش داشت نگرانم می کرد … فکر می کردم او از این کار من خوشش بیاید !
– اینهمه طرح ! حالا چرا اسم شهاب ؟!
لب ورچیده پاسخش را دادم :
– مگه اسمش چشه ؟!
– کجا میخوای بزنی ؟!
– وسط سینه هام !
نقطه ی مورد نظرم را نشان دادم . هستی یکی دو بار نگاهش بین صفحه ی موبایلم و سینه ام چرخید … و بعد یکدفعه از هیجان منفجر شد :
– وای … خیلی سکسی می شه آیدا ! قلبم گرفت !
می دانستم ! او تنها کسی بود که پایه ی خل بازی هایم بود !
با ذوق خندیدم و هستی محکم بازویم را فشار داد :
– خودش می دونه ؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم :
– می خوام شب عروسیمون سوپرایزش کنم !
– حالا کارِ نکرده هم گذاشتین واسه حجله تون ؟!
ویشگونی از بازویش گرفتم .
وارد اتاق شدیم … همانطور که دکمه های شومیزم را یکی یکی باز می کردم ، گفتم :
– خدا بخواد داره کارامون ردیف می شه ! من که به لطف بابات کار پیدا کردم ، شهاب هم …
مکثی کردم و لب هایم را روی هم فشردم … شهاب هم کار جدیدی داشت ! کاری که نمی خواست دیگران از وجودش مطلع شوند … و این یک جورایی نگرانم می کرد .
شومیزم از تنم در آوردم و به چوب لباسی آویزان کردم . دست بردم تا سوتینم را هم در بیاورم … که با حرف هستی خشکم زد :
– حالا من یه چیزی بهت بگم که رایگان اپیلاسیون بشی ! … بابام روحشم از استخدام شدن تو خبر نداشت !
چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم حرفش را تجزیه و تحلیل کرد … بعد با تغیّر چرخیدم به طرفش و ناباورانه گفتم :
– چی داری می گی ؟!
هستی شانه ای بالا انداخت :
– خودمم اولش باورم نشد … ولی بابام واقعاً نقشی توی استخدام تو نداشته ! یعنی اصلاً یادش نبوده که تو قراره بری مصاحبه !
گیج و مبهوت بزاق دهانم را قورت دادم و در ذهن شلوغم به دنبال پاسخی قابل قبول گشتم :
– پس … پس چطوری …
و همان وقت تتو کارِ سالن به جمعمان پیوست :
– آماده شدی گلم ؟ … بشین رو صندلی !
***
کلّ محل غرق شده بود انگار !
مجتبی با موتورش از بین جمعیت آدم هایی که برای تماشا آمده بودند ، عبور کرد .
شهاب روی ترک موتورش نشسته بود و هنوز درست و حسابی نمی دانست چه شده است .
مقابل دربِ کوچک خانه ای ، چهار مرد جوان دیگر ایستاده بودند . شهاب آن ها را می شناخت … از آدم های شاهید بودند .
مجتبی درست کنار آنها توقف کرد و با صدای بلند و شنگولش گفت :
– چطورید برادرا ؟ طرف هنوز رو کاره ؟!
یکی از آنها پاسخ داد :
– خوب وقتی رسیدی ! نزدیک بود مهمونی رو بدون شما شروع کنیم !
و با نگاه عجیبی به شهاب … جلو رفت و دست راست شهاب را گرفت .
شهاب تا قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی افتاده ، سردیِ اسلحه را میان انگشتانش احساس کرد !
آنقدر جا خورد که برای چند ثانیه هیچ حرکتی نکرد … فقط نگاه دوخت به اسلحه ی میان انگشتانش … .
مرد به او توپید :
– چته ؟! یه جوری زل زدی بهش انگار توی عمرت ندیدی !
و بعد رو به مجتبی ادامه داد :
– این بچه ننه رو رئیس چرا اصرار داشت با خودمون بیاریم ؟!
مجتبی سرد پاسخش را داد :
– سرت تو کو… خودت باشه ساسان ! درو باز کن !
یکی کوبید روی شانه ی شهاب و همچنان که او را ترغیب می کرد پیش برود ، بغل گوشش غرید :
– اینقد تابلو بازی در نیار ! اینا برای سیس گرفتنه … واگرنه قرار نیست کسی رو بکشیم !
این حرف او باعث دلگرمی شهاب نشد ! … ولی تلاش کرد نشان بدهد که همه چیز مرتب است.
نفس عمیقی کشید و اسلحه را سفت میان انگشتانش گرفت .
در حیاط باز شد … و بعد همه ی آنها یکدفعه ریختند داخل خانه .
شهاب دیرتر از همه ی آنها وارد شد و در را پشت سرش بست .
صحنه ی دیوانه وار بود ! تمام تصویرها و صداها بی رحمانه در سرش می ریختند و جمجمه اش را داغ کرده بودند . نمی دانست قرار است با چه صحنه ای روبرو شود ، ولی خودش را برای هر چیزی آماده کرده بود !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای بابا
چی شد پس پارت جدید
واقعا فک میکنی با سالی ی پارت گذاشتن بازدید بالا میره؟اینطوری مخاطبت هم از دست میدی😑بنده اینجا اعلام میکنم دیگ این رمانو نمیخونم میرم سال دیگ اونم اگ یادم نره تازه اگ تموم شده باشه همه رو باهم میخونم
بازم خداروشکر هربار که میخوام نا امید بشم از خوندنش پارت جدید میدی
ینی عماد شاهید واقعا میخواد شهاب کاری کنه که اینا رابطشون بهم بخوره ینی اینقدر از آیدا خوشش اومده یا من اینطوری برداشت کردم