– من خیلی از پسره خوشم نمیاد ! به ما نمی خوره !
– مگه دیدیش ؟!
– از دوستای آلا پرس و جو کردم ! میگن پسره بی سر و پاست ! فقیره ! … دنبال آلاست که ازش پول بگیره ! یک بار ماشینش رو گرفته بود با دوستاش رفته بود شمال …
عماد یک لحظه ی کوتاه پلک هایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید .
– وقتی اون پسره جرات کرد ماشین آلا رو ازش بگیره … امین سرش به کدوم آخوری بند بود ؟!
– دردم همین امینه ! اگه حواسش به خواهرش بود …
– حواسش به چیه ؟!
– خوش گذرونی … دختر بازی ! از وقتی هم که این ماشینه رو خریده …
نگاه تلخ عماد چرخید به سمت جنسیس کوپه ی امین که رنگ سبزِ سیبی اش در آفتاب برق می زد و چشم را خیره به خود می کرد .
عماد از اول هم راضی به خرید این ماشین نبود . هیچوقت از به نمایش گذاشتن ثروتش خوشش نمی آمد . می دانست این رژه ی پول و ثروت در خیابان ها … می تواند کار دستشان بدهد !
احترام ادامه داد :
– هی بهت می گم اینقدر پول بی حساب نریز توی دست و بالشون … بچه ان ! یه کاری می دن دستمون !
عماد فقط گفت :
– درستشون می کنم ، مادر ! نگران نباش !
#سال_بد ❄️
#پارت_314
بیشتر از آن ادامه ندادند … .
چند دقیقه ی بعد امین از خانه خارج شد … حاضر و آماده ، انگار می خواست بیرون برود . عماد از جا برخاست و به طرف او رفت … احترام خانم با نگاهی نگران هر قدم او را دنبال کرد … می ترسید عماد زیاده روی کند ، ولی چیزی بر زبان نیاورد .
امین سیگاری گوشه ی لب گذاشته بود و می خواست روشن کند که عماد را دید … . بلافاصله سیگار را از دهانش برداشت . می دانست عماد دوست ندارد او سیگاری باشد … .
ولی بر خلاف تصورش ، عماد تلخی نکرد :
– چی می زنی ؟!
– دانهیل مشکیه ! می خوای ؟
– نیکی و پرسش ؟!
خنده ای روی صورت امین پخش شد . دست توی جیبش برد تا جعبه ی سیگارش را بیرون بیاورد … گفت :
– نوکرتم هستم !
عماد نخی سیگار از جعبه برداشت و به لب برد . امین با فندکش اول سیگار او ، و بعد مال خود را روشن کرد .
عماد عمیق کام گرفت و مزه ی تلخ دود را با لذت درون گلویش چرخاند . نگاهش روی کوپه ی سبز سیبیِ امین بود که در آفتاب می درخشید . بعد گفت :
– عروسکه !
امین با بی خیالی لاف زد :
– عالیه ! … نمی دونی شبا که باهاش میرم دور دور … چقد توی چشمِ در و دافاست !
عماد گفت :
– عجب !
و با نگاهی همزمان پر لبخند و هشدار آمیز به او …
#سال_بد ❄️
#پارت_315
– بده سوییچشو ببینم !
امین لحظه ای تعلل کرد و خواسته ی او را به شوخی گرفت :
– چیه داداش ؟ اسم دختر اومد ، دلت خواست ؟!
ولی نگاه خیره و منتظر عماد …
امین سوییچ را از جیبش در آورد و به او سپرد … . عماد نگاهی خیره و طولانی به سوییچ انداخت … . امین گفت :
– قابلتو نداره ! اصلاً مال خودت !
هنوز حرفش تمام نشده بود … عماد سوییچ را پرت کرد توی آب های فواره ی سنگی … ! …
صدای فریاد امین به هوا برخاست … عماد بی خیال به سیگارش پک زد .
– چرا اینجوری کردی عماد ؟! … سوییچو به گا دادی که !
– مال خودم بود ، دلم خواست ! تو رو سنه نه ؟!
امین ناباور و بهت زده و در عین حال عصبی … نگاهش کرد . عماد ادامه داد :
– مگه مال من نیست ؟! … با پول کی خریدیش ؟! ها ؟! … اصلاً همه چیت مال منه ! این سیگار دستت هم …
دست برد و سیگار نیمه سوخته را از بین انگشتان امین در آورد و آن وقت به هر دو سیگارِ روشن پک زد … .
امین هنوز گیج بود .
– داداش !
– جعبه شو بده ! همش مال منه ! همشو با پولای من خریدی ! … لباسات مال کیه ؟!
– داداش ! چرا اینطوری …
– گفتم لباسات مال کیه ؟!
صدای عماد بی اختیار بالا رفت … . امین از روی شانه ی او نگاهی به مادرشان انداخت … به سختی پاسخ داد :
– طبیعتاً مال شماست !
– باریک الله پسر باهوش ! حالا لخت شو همینجا !
– داداش … مامان داره نگاهمون می کنه !
#سال_بد ❄️
#پارت_316
عماد یک لحظه ی کوتاه پلک هایش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید تا خشمش را فرو بنشاند … بعد بی خیال لخت کردن امین شد . از او رو گرداند و مشغول قدم زدن در حیاطِ دراندشت شد … .
امین دنبالش افتاده بود … ولی جرات نمی کرد چیزی بپرسد . سرانجام خود عماد بود که به حرف آمد :
– می دونی من تحمل آدمای پخمه ی چت مغزو ندارم … حالا می خواد طرف سرایدارم باشه یا برادرم !
– چیکار کردم مگه ؟!
– همین که نمی دونی چیکار کردی خودش بزرگ ترین خطاست ! اینقدر بهت پر و بال دادم و آزادت گذاشتم که فکر کردی خبریه ! خیر سرم گفتم اگه خودم پام توی این خراب شده گیره … عوضش تو هستی که مراقب آلا و مادرمون باشی !
– آلا غلطی کرده و بی خبرم ؟!
صدای عماد باز بالا رفت :
– در مورد آلا درست حرف بزن تا دهنتو پرِ خون نکردم !
– آلا کاری می کنه ، دهن منو پر خون کنی ؟!
عماد سر جا ایستاد و رو در روی امین قرار گرفت .
– آره ! آلا دختر بچست … احساساتیه ! یکی پیدا بشه دو جمله ی دری وری براش ببافه ، فکر می کنه خبریه ! تو باید حواست بهش می بود !
امین بزاق دهانش را قورت داد و چند باری پشت سر هم پلک زد . انگار حالا می توانست عمق ناراحتی عماد را بفهمد و جدیتش را درک کند … حق داشت ! آلا برای هر دوی آنها مهم بود !
#سال_بد ❄️
#پارت_317
– چی شده داداش ؟ … داری نگرانم می کنی !
عماد پوزخندی زد :
– صبح بخیر ! … بلاخره نگران شدی ؟!
باز از او رو چرخاند و به مسیر پیاده روی اش ادامه داد .
هر دو در سکوت سازه ی مدرنِ سفید را دور زدند تا به پشت ساختمان رسیدند . به استخرِ بزرگ آبی که تمام عرض زمین را در برگرفته بود و با پلی چوبی به آن سوی استخر متصل می شد .
عماد باز سکوتش را شکست .
– یه یارویی هست … مخ آلا رو کار گرفته !
– غلط کرده ! خودم حالشو جا میارم ! آلا رو هم …
– به آلا از گل نازک تر حق نداری بگی ! … زنگ بزنه شکایتتو بکنه ، دهنتو آسفالت می کنم !
امین باز سکوت کرد . عماد رفت تا نیمه های پلِ چوبی … آرنج هایش را روی نرده ها گذاشت و خم شد و به آب های تمیز نگاه کرد .
نور در امواجِ کوتاه آب هزار تکه شده بود و می رقصید .
– نمی دونی چقدر خسته ام امین ! از وقتی یادم میاد جون می کندم … زندگی نکردم هیچوقت ! گفتم تو مثل من نباشی … بری جوونی کنی ، حالشو ببری ! … نه دیگه عنشو در بیاری !
– عماد !
– فکر کردی اینجا موندم چون بهم خوش می گذره ؟! با گله ی اراذل سر و کله زدن … پول در آوردن آسونه ؟! … پیر شدم امین ! ظاهرم شاید نشون نده … ولی باطنم یه پیرمردِ رو به موته ! تو دیگه بار روی دوشم نباش !
#سال_بد ❄️
#پارت_318
– به قرآن نمی دونستم اوضاع اینقد بیخ داره ! بگو پسره کیه ؟ چیکار کرده ؟
– درست نمی دونم ، مادرم ازشش خوشش نمیاد ! میگه آلا رو می تیغه … ماشینشو می گیره ازش ، می ره سفر !
– گه خورده ! می زنم خواهر مادرشو …
نگاه هشدار آمیز و جدیِ عماد … .
– غلط کردی ! بزن بهادری مگه ؟!
امین کلافه و غیرتی … پیشانی اش را میان انگشتانش فشرد و نفس عمیقی کشید .
– چیکار کنم پس ؟!
– برو تهران پیداش کن … بدون اینکه آلا بفهمه ! دوستانه بهش بگو خودشو جمع کنه !
– اگه نکرد چی ؟!
– به من بگو ! آدم میفرستم بالاسرش … از ما تحتش سواری بگیرن ! …
سکوتی کوتاه … بعد عماد نفس عمیقی کشید و کاملاً رخ به رخ او ایستاد . با صدایی آرام و مخوف اضافه کرد :
– تو هم خودتو جمع می کنی امین ! جمع می کنی … تا جمعت نکردم !
نوک انگشتانش را سه بار به کتف او کوبید … سپس بی توجه به نگاهِ رک زده اش ، از کنارش عبور کرد و رفت … .
***
تیتراژ سریال مورد علاقه ام آغاز شده بود که آخرین کتلتِ سرخ شده را هم از میان روغن های داغ بیرون کشیدم و سپس اجاق گاز را خاموش کردم .
درست راس ساعت هشت شب !
پشت دستم را روی پیشانی عرق کرده ام کشیدم و در حالی که با تکان دادن تیشرتم ، خودم را باد می زدم … از آشپزخانه خارج شدم .
#سال_بد ❄️
#پارت_319
بابا اکبر تا دقایقی دیگر به خانه بر می گشت و من خودم را برای استقبال از او آماده کرده بودم . خانه مرتب و شام آماده بود !
به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم . همزمان که از مقابل دربِ نیمه باز اتاقم رد می شدم ، نگاهم بی اختیار به داخل کشیده شد … .
تختخوابِ بدون ملافه … لباسِ آبی چند میلیونی …
تمام اتفاقاتِ دیشب مقابل چشم هایم زنده شد و حالم را بد کرد .
بی اختیار کف دستم را روی کومه ی در گذاشتم و چشم هایم را بستم و سعی کردم با نفس های عمیق و پی در پی … بر حال بدم غلبه کنم .
دیگران نمی فهمیدند … اجازه نمی دادم بفهمند دیشب چه اتفاقی بین من و شهاب افتاد !
به سرعت وارد دستشویی شدم و شیر آب را باز کردم و چند مشت آب یخ توی صورتم ریختم .
وقتی باز سر بالا بردم … خیره شدم به تصویرِ چهره ام در آینه .
رنگ پریده … افسرده … با هاله های تیره زیر پلک هایم … . ظاهراً سر پا بودم … ولی از درون می لرزیدم .
با خودم فکر کردم … مهم نیست ! رو به مرگ هم که می رفتم … بلاخره خوب می شدم !
شیر آب را بستم و در ذهنم برای بار صدم همان دروغی را مرور کردم که با شهاب آماده کرده بودیم :
” ساعت از دوازده گذشته بود که شهاب من را به خانه رساند ، ولی خودش برگشت . دوستش تصادف کرده بود و او باید می رفت بیمارستان ! من نمی دانم چه ساعتی به خانه برگشته ! من تا ساعت یازده خواب بودم ! ”
صدای زنگ خانه بلند شد … .
#سال_بد ❄️
#پارت_320
شانه هایم چنان بالا پرید … انگار کسی کنار گوشم جیغ زده بود !
سریع و دستپاچه از دستشویی خارج شدم و همچنان که صورتم را با حوله ی کوچکِ آبی آسمانی ام خشک می کردم ، به سمت در به راه افتادم .
صدای زنگ دوباره تکرار شد … گفتم :
– اومدم ! اومدم !
فکر کردم حتماً بابا اکبر است که بعد از دو روز بلاخره از تهران برگشته و زنگ خانه را می فشارد … ولی تا در را باز کردم ، میخکوب شدم .
سوده پشت در ایستاده بود ! … با لبخندی کمرنگ … و در حالی که پانچ و کیف من را در دست داشت .
– اع … سلام !
جا خوردگی ام آنقدر واضح بود که مطمئناً او هم درک می کرد … ولی خودش را به ندیدن زد .
– وسایلت رو توی ماشین جا گذاشته بودی … گفتم برات بیارم !
لعنتی به مغز گیج و ویج خودم و شهاب فرستادم و به سرعت پانچ و کیفم را از دستان او قاپیدم .
– ممنون !
– دیشب مانتو تنت نبود ؟! … پس چطور برگشتی ؟!
– کت شهاب رو پوشیده بودم ! … آخه یه خرده سردم بود …
سوده باز لبخند زد و روی ابرویش را خاراند … و با لحنی که سعی می کرد حرصش را پنهان کند ، گفت :
– خودِ شهاب سردش نبود ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_321
می دانستم حتی مساله ای به این کوچکی باعث می شود او به ما حسادت کند ! دیگر بعد از اینهمه وقت سر و کله زدن با او ، کاملاً اخلاقش دستم آمده بود ! … ولی دیگر این چیزها به من آسیب نمی زد ! برعکس … از تحریک حس حسادتش تفریح می کردم !
– اتفاقاً پرسیدم ازش !
اوهومی گفت … و من با لحنی عمداً بی خیال ادامه دادم :
– گفت فدای سرت آیدا جون ! تو گرم باشی ، منم گرم میشم !
نفس عمیقی کشید . منتظر بودم باز نگاه غضبناکی تحویلم بدهد و غرولند کنان بچپد توی آپارتمانش … ولی در نهایت تعجبم ، پرسید :
– میشه بیام تو ؟!
این دیگر خارج از تصور و تخیلم بود ! آخرین باری که من و سوده تنهایی زیر یک سقف همدیگر را تحمل کرده بودیم ، احتمالاً سالها می گذشت ! اما حالا او با پاهای خودش آمده بود … به من لبخند می زد … و می خواست وارد خانه شود ! …
نمی دانم چرا ، ولی دلشوره ی بدی گرفتم . اما هیچ بهانه ای برای رد کردنش نداشتم . گفتم :
– بله … بفرمایید !
خودم را از مقابل در کنار کشیدم . سوده وارد شد و با قدم هایی آرام و شاهوار به سمت سالن رفت . من هم در را پشت سرش بستم و از آینه ی جالباسی کنار در نگاهی به خودم انداختم … .
یک شلوار گپِ خاکستری و تیشرت کراپ سفید به تن داشتم و گونه هایم از داغیِ که زیر پوستم می جوشید ، گل انداخته بودند .
مانتو و کیفم را همانجا روی جالباسی هول هولکی رها کردم و کف دست هایم را روی گونه هایم زدم . زیر لب به خودم تشر رفتم :
– نمیری آیدا ! چه مرگته ؟!
نفس عمیقی کشیدم تا آرامشم را حفظ کنم … و راه افتادم به سمت سوده … .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 73
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون فاطمه جان تو رو خدا پارت بعدی رو زودتر بذار