خیلی طول نکشید تا مجتبی چمدان را روی صندلی عقب گذاشت و خودش پشت فرمان نشست .
– خب آقا … دبی خوش گذشت ؟ … ولی این چند روز حسابی خستگی در کردین !
عماد پلک هایش را روی هم فشرد و تلاش کرد آرام بماند و سر مجتبی داد نزند .
می دانست داد زدن سردردش را تشدید می بخشد !
او فقط سکوت می خواست … و مجتبی هم عادت بدی که داشت ، این بود که فکر می کرد باید دائماً مجیز عماد را بگوید … واگرنه به او بی احترامی می کند !
مجتبی دکمه ی استارت را فشرد و همزمان صدای کر کننده ی موزیک بلند شد !
شانه های عماد بی اختیار بالا پرید … پیشانی اش تیر کشید !
– رشید خان هم صبح سراغتونو گرفت … گفتم امشب برمی گردین ! گفتن اگه بشه میان …
عماد دیگر صبر و تحمل از دست داده … فریاد زد :
– میشه فقط ساکت شی و رانندگیتو بکنی ؟! … یا پرتت کنم بیرون ؟
مجتبی جا خورده از فریاد او … بزاق دهانش را قورت داد :
– چرا نشه آقا ؟ … شما امر بفرمایید !
به سرعت صدای موسیقی را خاموش کرد و بعد به راه افتاد .
#سال_بد ❄️
#پارت_346
برای دقایقی همان سکوت و آرامشی بر پا بود که عماد را راضی می کرد .
مجتبی دیگر چیزی نمی گفت و حتی مراقب بود بلند نفس نکشد … . عماد هم سرش را تکیه زده به تکیه گاه چرم صندلی … چشم هایش را بسته بود و نرم نفس می کشید .
به نظر می رسید به خواب فرو رفته بود … .
ولی با صدای بلند و تیز موبایل مجتبی … چنان از جا پرید که انگار ضربه ی هولناکی به سرش وارد شده بود !
مجتبی دست و پایش را گم کرد … آنچنان که نزدیک بود ماشین را به سپرِ ماشینِ کناری بکوبد .
– ببخشید آقا … ببخشید ! الان ساکتش می کنم !
نگاه عجیب و در خون غلتیده ی عماد … به مجتبی حسی می داد که انگار هر لحظه امکان داشت دستش را بالا ببرد و توی دهان او بکوبد !
صدای عذاب آورِ تیتراژِ برنامه ی نود همچنان داخل کابین ماشین را پر کرده بود . مجتبی به سختی موبایلش را از جیبش در آورد و نگاه کرد به صفحه ی آن … شهاب بود !
در دل بد و بیراهی بارش کرد … ولی دلش نیامد رد تماس کند :
– شهاب دادا … من ده مین دیگه می زنگمت ! الان دستم بنده !
ولی تا قبل از اینکه تماس را قطع کند … صدای هق هق آیدا در گوشش پیچید :
– آقا مجتبی ! … آقا مجتبی تو رو خدا قطع نکن !
#سال_بد ❄️
#پارت_347
اینبار مجتبی حتی بدتر دستپاچه شد … آنقدر که لحظه ای فرمان را رها کرد تا صدای فریاد عماد به هوا برخاست :
– جلوتو بپا گوساله !
و صدای بوق ممتد و معترضانه ی ماشینی از پشت سرش … .
مجتبی فرمان را گرفت . عرق نشسته بود روی پیشانی اش . صدای هق هق آیدا هنوز از آن طرف خط می آمد … و او داشت جان می کند از نگرانی .
بعد ماشین را کشید سمت راست … بی حواس کنار خیابان پارک کرد . می دانست ممکن است عماد عصبانی شود … ولی برایش مهم نبود !
– چی شده آیدا ؟!
کلمات آیدا … تکه پاره و نامفهوم ، میان گریه ی بی امانش به گوش می رسید :
– شهاب … دعواش شده ! الان … پلیس اومده !
مجتبی وا داد :
– چی میگی تو ؟ با کی دعواش شده ؟!
– نم…یدونم ! یکی …یه پسری بود …
نامفهوم حرف می زد … تشنج آمیز ! … صبر مجتبی تمام شد :
– آیدا خانم … من نوکرِ پدرتم ! یه لحظه آروم بگیر !
#سال_بد ❄️
#پارت_348
گریه ی بلند آیدا متوقف شد … . مجتبی نفس تندی کشید :
– الان کجایید ؟!
آیدا آدرس را گفت . مجتبی تماس را قطع کرد … آن وقت چرخید به جانب عماد و بعد به سرفه افتاد .
حالت عجیب عماد … آنطور که به در ماشین تکیه زده بود و با چشم های تیره اش به او نگاه می کرد … بدون هیچ احساسِ خشم و نگرانی …
آب دهانِ مجتبی در گلویش پرید … .
– ببخشید آقا !
– چی شده ؟!
مجتبی به سختی سرفه اش را کنترل کرد :
– چیزی نیست ! انگار شهاب با یکی دعواش شده … بردنش کلانتری ! خانومش یه مقدار نگرانش بود …
– کدوم کلانتری ؟
حالتی هیستریک و عصبی بر مجتبی غالب شده بود … گوشت بدنش بی حواس می پرید . لب هایش را روی هم فشرد و به دنبالِ پاسخی قانع کننده … و بعد گفت :
– شما خودتونو ناراحت نکنید ! می دونم خوش ندارید آدماتون سابقه دار بشن … من حل می کنم ! شما رو می رسونم منزلتون … بعد …
همچنان حرف می زد … دستانش رفت تا ماشین را دوباره راه بیاندازد . عماد گفت :
– همین حالا برو ! بهتره که معطل نشن !
دانه ای درشت عرق از روی پیشانیِ مجتبی جوشید و روی شقیقه اش سُر خورد .
– شما … خسته اید ! من میارم شهابو دستبوستون …
صدای تیک روشن شدنِ سیگار عماد … و بعد پایین کشیده شدن شیشه … .
مجتبی بزاق دهانش را قورت داد … بی خیال بحث شد … .
راه افتاد به سمت کلانتری … .
***
#سال_بد ❄️
#پارت_349
***
روی صندلیِ پلاستیکی سبز رنگ نشسته بودم … کف دست هایم را گذاشته بودم روی زانوهایم و نگاه هراسیده و خسته ام مدام این طرف و آن طرف می چرخید .
مامورِ ایستاده کنار دیوار حواسش به من بود تا بی هوا فرار نکنم … و من حواسم به شهاب … که چند متر دور ته راهرو به دیوار تکیه زده بود …
با سری پایین افتاده ، یقه ی پاره … دستبند زده ! … آن پسره ی لعنتی هم بود …
بزاق دهانم را به سختی قورت دادم و پلک هایم را روی هم فشردم .
– آیدا !
با شنیدن صدای مجتبی … یکدفعه از جا پریدم . با دیدنش تپش قلبم تند شد و نور امیدی در دلم روشن شد .
او تنها کسی بود که می توانستم خبرش کنم و شاید … شاید کاری از دستش برمی آمد !
– آقا مجتبی !
با قدم های بلند فاصله ی مابینمان را طی کرد و درست مقابلم ایستاد . آشفتگی در چهره اش بیداد می کرد .
– چی شده آیدا ؟ شما رو برای چی گرفتن ؟
انگشتانم را درهم پیچیدم و با لحنی آشفته توضیح دادم :
– من و شهاب توی پارک بودیم … بعد شهاب با یکی درگیر شد ! … خیلی اتفاقی بود ! می دونی ؟ …
– یعنی چی که درگیر شد ؟ تو رو چرا گرفتن ؟ … به خانواده تون خبر ندادین ؟!
این درست زخمِ دلم بود که مجتبی رویش نمک پاشیده بود … از دو ساعت قبل مدام اشک می ریختم و اشک می ریختم ! … و حالا باز اشک در چشمانم حلقه بست .
– نه ! … نگفتیم ! نمیگیم ! … هر طوری هم که بشه … به اونا نمی گیم !
#سال_بد ❄️
#پارت_350
مجتبی نچی کرد و دستش را با کلافگی میان موهایش فرو برد .
– حالا خودِ خرش کجاست !
به پشت سرش اشاره کردم . یک لحظه چرخید به عقب و به شهاب و آن پسر دیگر نگاه کرد … بعد صدایش را شنیدم که متحیرانه گفت :
– اه … این که علیه !
با امیدواری پرسیدم :
– میشناسیش ؟!
اگر مجتبی او را می شناخت … می توانست واسطه شود ، آنها با هم صلح کنند . اگر افتضاح آن شب جمع می شد ، من دیگر از خدا هیچ چیزی نمی خواستم !
مجتبی به سرعت پاسخم را داد :
– آ…آره ! آره ! … یه لحظه همینجا بمون !
و باز چرخید و از در زد بیرون .
انگشت شصتم را به دهان بردم و پوست کنار ناخنم را جویدم . از شدت استرسی که به من تحمیل شده بود ، کم مانده بود بالا بیاورم !
خیلی طول نکشید که مجتبی باز به داخل برگشت و اینبار بدون مکث از کنار من رد شد و به سمت شهاب و آن پسره ، علی رفت .
پشت سرش سه چهار قدم بلند برداشتم … دیدم که مقابل شهاب و علی ایستاد و دست به کمر گرفت و با لحنی آمرانه گفت :
– آقا گفتن همین حالا هر دوتون درتونو می ذارید و این قضیه رو فیصله می دید ! … واگرنه کاری باهاتون می کنه که توی تاریخ بنویسن !
به پشت سر اشاره کرد … .
نگاه شهاب ، بی میل و منجمد به سمت من کشیده شد … و بعد ناگهان صاف ایستاد . انگار چیزی را دیده بود که انتظارش را نداشت !
متحیر از تغییر حالتش … به عقب چرخیدم … و بعد تقریباً از جا پریدم ! …
عماد شاهید را دیدم که وارد کلانتری شده بود !
#سال_بد ❄️
#پارت_351
خون در رگ هایم یخ بست !
عین آدم های سکته ای نگاهش کردم … یک جورایی نزدیک بود شاخ روی سرم سبز شود ! حقیقتاً انتظار دیدنش را نداشتم !
آنقدر جا خورده بودم که حتی زبانم نچرخید سلام کنم .
او هم اصلاً به من نگاه نکرد … شاید متوجه من نشده بود ، نمی دانستم !
شهاب و علی سلام کردند … و او جواب هیچ کدام را نداد !
در قدم های متکبر و با وقارش نوعی خشمِ سرد و هشدار آمیز می دیدم .
آب گلویم را به زحمت قورت دادم !
مستقیم پشت در اتاق همان ماموری رفت که مسئولِ افتضاحات ما بود . اول تلنگری به در زد :
– جناب سرهنگ کاشانی ؟
در را باز کرد و یک قدمی به داخل رفت .
باورم نمی شد … ولی صدای سرهنگ را شنیدم که با لحنی رسا و گرم از او استقبال کرد :
– به به … جناب شاهید ! احوال شما ؟ …
در پشت سر عماد بسته شد … اما همچنان صدای نامفهومی از خوش و بش و احوالپرسی آن ها به گوشم می رسید .
سرهنگی که با ما مثل چند تکه آشغال رفتار می کرد … بدونِ اینکه وقت بگذارد و حرف هایمان را گوش کند ، متهممان می کرد … به ما انگِ لات بودن و هرزگی می زد … حالا چه خوش مشرب شده بود !
♨️♨️♨️♨️
توجه داشته باشید فقط حدوداً صد نفر دیگه رو با این قیمت در کانال خصوصی می پذیریم . بعد از اون با احترام افزایش قیمت خواهیم داشت 😘
#سال_بد ❄️
#پارت_352
از مجتبی پرسیدم :
– آقای شاهید اینجا چیکار می کنن ؟!
– چطور مگه ؟ دیدنش ناراحت کرد شما رو ؟!
جا خوردم ! نمی دانستم چرا … ولی در لحنش نوعی طعنه ی کمرنگ احساس کردم .
– نه ، فقط … خب تعجب کردم دیدمش ! برای همین پرسیدم !
مجتبی نفس عمیق و خسته ای کشید و بعد به صندلی های کنار دیوار اشاره کرد .
– بشین آیدا خانم !
روی صندلی نشستم و نفس عمیقی کشیدم و با خستگی پلک هایم را روی هم فشردم . ساعت از نیمه شب گذشته بود … می دانستم تا الان بابا اکبر از نگرانی دیوانه شده است ! نزدیک بود گریه ام بگیرد !
ای کاش می توانستم زنگ بزنم و به خانواده هایمان اطلاع بدهم ! ولی می ترسیدم اوضاع از آن چیزی که بود بدتر شود . نمی توانستم به آنها اعتماد کنم … نمی شد !
نمی دانم چند دقیقه گذشت که در اتاق باز شد و عماد شاهید بیرون آمد … اما اینبار سرهنگ کاشانی هم همراهش از اتاق خارج شد .
صمیمی … دوشا دوش همدیگر … حتی دست سرهنگ یک جورایی روی شانه ی عماد بود .
– خیلی خوشحال شدم دیدمت شاهید جان ! افتخار دادی امشب ! … بازم از این نا پرهیزیا بکن … به جایی بر نمیخوره ها !
چند بار تند و تند پلک زدم . صحنه ها دیگر داشت سوررئال می شد … حس می کردم دارم خواب می بینم !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_353
همینطور هاج و واج داشتم به بگو بخند آنها نگاه می کردم … که سرهنگ کاشانی برگشت و مچ نگاهم را گرفت .
یکدفعه تمامِ حالت شاد و گرمِ چهره اش فرو ریخت … مثل اول عبوس و پر خشونت شد .
– ملاحظه می کنید شاهید جان ؟
به من اشاره کرد … شاهید دست هایش را مقابل سینه اش درهم گره زد و به من نگاه دوخت .
ناخودآگاه از روی صندلی بلند شدم و لبه های پیراهنِ جینم را روی ران هایم مرتب کردم . سرهنگ کاشانی ادامه داد :
– یه الف بچه است ! … تا این وقت شب راه افتاده دنبالِ سر این لات و لوتا ! … اینم از وضع حجابش !
سری به نشانه ی تاسف جنباند و با لحنِ مطلقاً پر تحقیری اضافه کرد :
– دلم برای ننه باباهاشون می سوزه ! دلشون خوشه دختر بزرگ می کنن … خبر ندارن دیگه …
از شدت ترس و استرس مثل بید می لرزیدم … ولی تحقیری که در کلمات این مرد نهفته بود ، چنان به قلبم سنگینی کرد که وادار شدم پاسخش را بدهم :
– آقا شما چی میگی برای خودت ؟ … ما نامزدیم ! نامزد ! … صد بار از سر شب بهتون گفتیم …
سرهنگ چشم هایش را برایم دراند :
– نامزدی ؟! … خب یه شماره بده از ننه بابات … زنگ بزنم بهشون ! از چی می ترسی که شماره شون رو نمی دی ؟
#سال_بد ❄️
#پارت_354
دیگر داشت گریه ام می گرفت . از طرفی چشم و ابرو آمدن های شاهید برایم … به علامت اینکه دهانم را ببندم و اوضاعم را وخیم نکنم … ولی من اگر جواب این توهین ها را نمی دادم ، همانجا منفجر می شدم !
– نمی دم ! شما هر دختر و پسری توی خیابون با هم ببینید رو می کنید توی گونی ؟! … این کار اصلاً قانونی نیست !
شاهید نفس کلافه ای کشید و سرهنگ کاشانی حالتی گرفت … انگار خیلی دوست داشت جلو بیاید و من را زیر مشت و لگد بگیرد !
– می بینیش شاهید جان ؟ می بینی چطور جواب می ده ؟!
عماد بلاخره سکوتش را شکست و با دست گذاشتن روی شانه ی سرهنگِ بد زبان … گفت :
– خون خودتو کثیف نکن سرهنگ جان ! به قول خودت ، دختر بچه است … نمی فهمه چی میگه ! شما کوتاه بیا !
به حالتی بین من و سرهنگ کاشانی ایستاد که ارتباطِ گزنده ی چشمی ما را قطع کرد … و بعد با صدایی آرام و یکنواخت مشغول حرف زدن با او شد .
داشت سرهنگ را قانع می کرد بی خیال من شود و اجازه بدهد برگردم به خانه … و مدام اصرار داشت که ما را می شناسد و اگرچه من زبان دراز بودم ،ولی دروغگو نبودم … و واقعاً با شهاب نامزد بودیم !
نفس لرزان و خسته ام را از گلویم خارج کردم و نگاه دوختم به شهاب … هنوز همان جای اول ایستاده بود و به من علامت می داد که آرام باشم و چیزی نگویم ! اشک حلقه بست در چشم هایم … چقدر دوست داشتم جلو بدوم و دست هایم را گره بزنم دور گردنش و های های اشک بریزم .
– تو می تونی بری خونه ات !
صدای سرهنگ کاشانی …
دیدم شهاب نفس راحتی کشید . ولی من با صدایی ضعیف پرسیدم :
– پس شهاب چی ؟!
– لا اله الا الله !
سرهنگ کاشانی این بار دیگر واقعاً از کوره در رفت ... انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید مقابل صورتم تکان داد و از خشم تف کنان ادامه داد :
– یک کلمه ی دیگه حرف بزنی … به والله پشیمونت می کنم دختر جون ! برو از کلانتریِ من بیرون !
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#سال_بد ❄️
#پارت_355
بغض به گلویم نیشتر زد … داشتم خفه می شدم ! پشت سرش عماد به حالتی اخطار آمیز نگاهم می کرد … و شهاب و مجتبی بال بال زنان علامت می دادند خفه شوم و بروم !
در آخر هجوم اشک به دریچه ی چشم هایم وادارم کرد از همه ی آن ها رو بچرخانم و به سمت در خروجی ، تقریباً بدوم !
هیچوقت عادت نداشتم راحت گریه کنم ، آن هم جلوی چشم دیگران . ولی فشارهای روانی که آن شب به من وارد شد ، وادارم کرد در خلوتیِ دم در چند قطره اشک بریزم .
البته خیلی زود بس کردم … اشک هایم را پس زدم و با چند نفس عمیق به راه افتادم .
موبایل شهاب را از نگهبانی تحویل گرفتم و بعد از حیاط کلانتری خارج شدم .
هوای تازه و خنک نیمه شب به سر و صورتم می خورد و حالم را بهتر می کرد . شالم را که از ترس توبیخ دور سرم چپانده بودم ، آزاد کردم و روی شانه هایم انداختم .
حالا باید چه می کردم ؟ …
اگر دست خودم بود ، می توانستم تا ابد همانجا منتظر شهاب بمانم . ولی دیر کرده بودم … و می دانستم هر چه دیرتر به خانه برگردم ، اوضاع وخیم تر می شود !
سرگردان و بلاتکلیف نزدیک جدول خیابان ایستاده بودم … که عماد شاهید را دیدم … .
#سال_بد ❄️
#پارت_356
موبایلش را تحویل گرفته و محوطه ی کلانتری خارج شده بود و حالا سرش خم شده روی موبایلش بود .
با دیدنش ضربان قلبم به طرز دردناکی اوج گرفت … حرارت از یقه ی تیشرتم بالا زد .
یکدفعه یاد شب مهمانی افتادم و آن فاجعه ی مست کردنم … و تمام چیزهایی که به من گفته بود ! یادم بود در آخرین لحظات بیداری ام چطور نزدیک گوشم زمزمه کرد : فردا که بیدار شدی ، منو یادت بمونه !
و من هنوز درک نمی کردم چرا باید چنین چیزی از من بخواهد ؟ …
بدون اینکه متوجه باشم ، خیره اش شده بودم …
کت و شلوارِ مشکی رنگِ سبک ایتالیایی با پیراهنِ سورمه ای پوشیده بود ، یک دستش بندِ جیب شلوارش و در دست دیگرش موبایل را گرفته بود . از آن مردهایی بود که همیشه تاثیر عجیبی روی دیگران می گذاشت و بدون هیچ دلیلی جلب توجه می کرد !
همینطور بیخودی نگاهش می کردم … که سر بالا گرفت و با من چشم توی چشم شد !
انگار کسی مچم را وقت دزدی گرفته باشد … یکدفعه حرارتِ شرم زیر پوستم جوشید ! … به خودم و اینهمه گاگول بازی که به خرج می دادم ، لعنت فرستادم . ولی ظاهرم را سفت و محکم نشان دادم و نگاه سر بالا و مغرورم را از چشم هایش نگرفتم .
موبایلش را توی جیبش سُراند و به سمت من آمد … و من ضربان قلبم حتی تندتر شد .
در فکر بودم که باید از او تشکر کنم یا نه … که گفت :
– بفرمایید برسونمتون ، خانم سلطانی جاوید !
#سال_بد ❄️
#پارت_357
رنگ نگاهم تند شد .
این “سلطانی جاوید” هم بعد از آن شب مهمانی انگار تبدیل به یک ناسزای محترمانه شده بود ! با لحنی محکم و قاطع پاسخ دادم :
– خیلی متشکرم ، ولی به هیچ عنوان مزاحم نمی شم !
چرا فکر کرده بود بعد از آن شب نحس ، من باز هم حاضرم با او تنها شوم ؟!
تمام شب توی کوچه و خیابان پرسه زدن برایم هزار برابر راحت تر بود تا اینکه سوار ماشین او بشوم !
لبخندی عجیب و غریب روی صورتش نشست … انگار از این حالت تدافعی من خوشش آمده بود !
کمی دستپاچه نگاهم را به خلوتی خیابان دادم و وانمود کردم متوجه لبخندِ مزخرفش نشده ام … و کاملاً آماده برای اینکه تمام اصرارهایش را با قاطعیت رد کنم …
ولی بر خلاف تصورم حتی یک بار دیگر هم اصرار نکرد :
– هر طور راحتی خانومِ عزیز ! شبتون خوش !
و از مقابل چشم های من گذشت و سوارِ لکسوسِ غول پیکرش شد و رفت !
***
تاکسی درست مقابل پل خانه توقف کرد و راننده گفت :
– رسیدیم خانم !
پلک های ورم کرده و سوزان از اشکم را باز کردم و با لحن خسته ای گفتم :
– خیلی ممنون … چند لحظه تشریف داشته باشید ، برم پول بردارم از خونه !
در ماشین را باز کردم و پیاده شدم … .
همزمان در حیاط خانه یمان باز شد و اول بابا اکبر و پشت سرش عمو رضا بیرون آمدند .
از دیدنشان جا نخوردم . معلوم بود ساعت هاست توی حیاط انتظار می کشیدند .
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#سال_بد ❄️
#پارت_358
بابا اکبر نگاه سنگین و گلایه مندش را خیلی سریع از من گرفت و به طرف ماشین آمد .
– کرایه ی خانم چقدر شده ؟
از کنارش عبور کردم و رفتم به طرف درب حیاط . عمو رضا سد راهم شد :
– شهاب کجاست عمو جان ؟
– همون جایی که باید باشه !
به چشم هایش نگاه نکردم … . عمو باز پرسید :
– درست جوابمو بده ! کجاست ؟!
بازویم را از بین انگشتانش بیرون کشیدم ، گفتم :
– یه جایی که نزدیک مادرش نباشه !
عمو رضا ماتش برد … . از کنارش عبور کردم و وارد حیاط شدم . خسته تر و بیچاره تر از آن چیزی بودم که بخواهم ملاحظه ی کسی را بکنم و مودب حرف بزنم … .
از درب شیشه ای مستقیم وارد اتاقم شدم و پرده را کیپ تا کیپ بستم . نشستم روی تختخوابم و سرم را میان دستانم گرفتم … .
سرم داشت منفجر می شد زیر فشار افکارم . امشب شهاب چه می کرد ؟ در بازداشت می ماند یا او را هم آزاد می کردند ؟ ای کاش به خانه برنمی گشتم … ای کاش تا صبح همان جا می ماندم !
بی خبری من را خفه می کرد !
#سال_بد ❄️
#پارت_359
صدای گفتگوی عمو رضا و پدرم را از حیاط می شنیدم … ولی پشیزی برایم مهم نبود در مورد چه چیزی حرف می زنند .
چند دقیقه ی بعد خدا حافظی کردند و از هم جدا شدند . بابا اکبر وارد آپارتمان شد و همان طور که انتظار داشتم مستقیم به سمت اتاق من آمد .
صدای کوبیده شدن در :
– اجازه هست ؟
و در را باز کرد . از روی تخت بلند شدم و صاف ایستادم .
– خسته ام بابا !
– تا این وقت شب کجا بودین ؟!
با چشم هایی لبالب از اشک نگاهش کردم … ولی دهان باز نکردم تا همه چیز را برایش بگویم . می دانستم این اتفاقات همه چیز را بدتر می کند . هیچ کسی هم درد من و شهاب نبود ، به غیر از خودمان !
بابا نفس عمیقی کشید و به طرفم آمد . دستش را گذشت پشت گردنم و سرم را در آغوش کشید … .
سفت … دلگیر … پدرانه !
بعد صدایش را نزدیک گوشم شنیدم :
– شهاب پسر خیلی خوبیه !
یک لحظه مکث … و درست در لحظه ای که داشتم به این حرفش دلگرم می شدم ، ادامه داد :
– ولی این نامزدی دیگه تمومه بابا جان !
یخ بستم !
بابا اکبر پیشانی ام را محکم بوسید و بدون اینکه فرصت بدهد اعتراضی بکنم از اتاق بیرون رفت .
هاج و واج سر جا مانده بودم … مثل آدم های سیلی خورده …
به در بسته ی اتاقم نگاه می کردم ! …
***
#سال_بد ❄️
#پارت_360
***
نمی دانست چه ساعتی از شب بود که بلاخره با امضای تعهدی از کلانتری خارج شد .
آن پسر ، علی هم با تعهد آزاد شد … ولی به محض خروج از کلانتری با نگاه های خصمانه اش برای شهاب خط و نشان می کشید .
شهاب آنقدر گرفتارِ فکرِ آیدا بود که به او هیچ توجهی نداشت … مستقیم به سمت مجتبی رفت و بی مقدمه گفت :
– گوشیتو بده من !
مجتبی از لبه ی جدول خیابان برخاست و خاک پشت شلوارش را تکاند .
– میخوای چیکار ؟
– به آیدا زنگ بزنم !
– این وقت شب ؟ … ممکنه خواب باشه !
شهاب با دو دلی دست میان موهایش کشید . شاید حق با مجتبی بود … ولی دلش آرام و قرار نمی گرفت .
– رفت خونه ؟ مطمئنی ؟!
– مطمئنم داش ! خودم براش آژانس گرفتم فرستادمش !
زبانش را روی لب هایش کشید و نگاهش را بین علی و شهاب چرخاند … و ادامه داد :
– حالا هم بهتره وقتو تلف نکنیم ! … باید زودتر بریم !
آن طور که فعل هایش را جمع بست … شهاب در دلش احساس خطر کرد :
– بریم ؟ کجا بریم ؟!
مجتبی نگاه معناداری به او انداخت :
– پیش عماد خان !
#سال_بد ❄️
#پارت_361
شهاب خسته بود … به حد مرگ خسته بود ! جسمش خسته بود و روحش دیگر نای ایستادگی نداشت … .
چقدر دوست داشت آن شب نحس تمام می شد … ولی … حیف !
نعش خسته اش را همراه مجتبی و علی کشید و سوار ماشین شد . پس سرش را به صندلی چسباند و پلک هایش را روی هم فشرد .
در تمام مسیر نه یک کلمه حرف زد … نه حتی نگاهی به دیگران انداخت .
تا وقتی به مقصد رسیدند … .
در حالی که مسیر حیاطِ چمن کاری شده را طی می کردند … مجتبی آستین لباس شهاب را کشید و نزدیک گوشش گفت :
– عماد خان امشب رو انداخته تو و زنتو ول کردن … یه کاری نکنی که پشیمون بشه !
شهاب بزاق دهانش را قورت داد … حرفی برای گفتن نداشت .
چشم های خسته اش فضا را تار می دید . چراغ های پارکی ایستاده مسیر را روشن کرده و صدای جیر جیر زنجره ای از لای شاخ و برگ درخت ها به گوش می رسید .
نوری از پنجره های بزرگ به بیرون می تابید … و صدای گفتگوی مردانه ای …
از در شیشه ای چهار طاق باز گذشتند .
دو سه نفری در سالن کوچک ورودی پخش و پلا بودند و سیگار می کشیدند . یکی از آن ها ساسان بود … گفت :
– آقا منتظر بودن !
نیم نگاهی به یقه ی پاره ی شهاب انداخت و پوزخند زد .
#سال_بد ❄️
#پارت_362
شهاب دوست داشت پنج انگشتش را روی صورت او خراب کند … ولی حس توی بدنش نبود . مجتبی جلوتر از همه راه افتاد به سمت سالن پذیرایی … و بعد از او علی و شهاب به راه افتادند .
عماد شاهید جایی انتهای سالن بزرگ خانه اش روی صندلیِ روکش داری نشسته بود و سیگار می کشید … در فاصله ی کمی از او ، رشید خان حضور داشت . بین آن دو را میزی پایه کوتاه با صفحه ی شطرنجِ چیده شده ای پر کرده بود .
شهاب نگاه کرد به او و از دیدن چشم های خشمگین و به خون نشسته اش جا خورد … .
تنها کسی که جرات کرد چیزی بگوید ، مجتبی بود :
– شبتون بخیر آقا !
عماد برای لحظاتی هیچ چیزی نگفت . آنقدر صبر کرد تا خدمتکار خانه اش لیوان نوشیدنی او و رشید را پر کرد و از سالن خارج شد .
آن وقت لیوان را برداشت و جرعه ای نوشید .
سکوت آنقدر سنگین و عذاب آور بود که شهاب حس می کرد می تواند صدای نفس های عمیق و عصبی او را بشنود … .
بعد بلاخره عماد چیزی گفت :
– من روز اول به تمامِ شما گوساله ها گفتم که دلم نمی خواد تحت هیچ شرایطی مارک دار بشید ! گفتم یا نگفتم ؟!
باز جرعه ای دیگر از نوشیدنی اش … بعد ساعد دستش را به دسته ی چوبی صندلی چسباند و لیوان را میان انگشتانش تکان داد . تکه های یخ درون نوشیدنی به حالت دَوَرانی چرخیدند و به جداره های بخار گرفته ی لیوان اصابت کردند .
علی گفت :
– آقا من نوکر شمام هستم ، هیچوقت هم روی حرفتون حرف نمی زنم ! این مرتیکه بود که …
جمله اش با پرتاب لیوان ویسکی به طرفشان نیمه تمام باقی ماند … .
#سال_بد ❄️
#پارت_363
جمله اش با پرتاب لیوان ویسکی به طرفشان نیمه تمام باقی ماند … .
صدای درهم شکستن لیوان کف پارکت ها مانند بمبی در سکوت نسبی خانه منفجر شد … و بعد فریاد بلند عماد :
– خفه شو اینقد پاچه ی منو نخارون الدنگ ! اگه فکر کردی می تونی با این حرفا همه چی رو درست کنی …
رشید خان گفت :
– عماد … آروم باش !
عماد سرش را پایین انداخت و نفس های عمیق و پی در پی کشید . انگار از سر درد عمیقی رنج می برد و می خواست خودش را آرام کند . سپس به حالتی متاسف به رشید نگاه کرد :
– می بینی ، رشید ؟ نخاله های دور و برمو می بینی ؟! … یعنی اگه گاوداری زده بودم الان اعصابِ راحت تری داشتم … پول بیشتری هم در می آوردم !
رشید خان پوزخند زد … شهاب نیش تحقیر را تا مغز استخوانش حس کرد . عماد ادامه داد :
– شما دو تا دیگه به هیچ درد من نمی خورید ! گمشید از خونه ی من بیرون !
شهاب حس کرد از درون خالی شده … ولی هیچ عکس العملی نشان نداد … علی با شنیدن این حرف ناگهان وا داد .
– آقا … نکن با من این کارو !
عماد سرش را بلند نکرد … .
– شما دیگه پیش پلیس تابلو شدین …
– من کاری نکردم ! تقصیری نداشتم !
– مجتبی … بندازشون بیرون !
#سال_بد ❄️
#پارت_364
با نفس عمیقی … از روی صندلی برخاست . با صدایی بی حس رو به رشید خان گفت :
– ببخش رشید خان … حالم اصلاً خوش نیست !
و پشت به آن ها کرد و رفت … انگار که می خواست سالن را ترک کند و به اتاق خوابش پناه ببرد .
شهاب ناباورانه رفتن او را تماشا می کرد … در باورش نمی گنجید که فرصتِ کار کردن برای عماد خان را از دست داده است … .
این تنها امید او برای همه چیز بود ! تنها راه میانبرش برای پول در آوردن … تنها چاره اش برای ازدواج با آیدا … .
دستی انگار چنگ زده بود به گردنش و راه نفسش را می فشرد . داشت خفه می شد … داشت می مرد !
همه چیز خراب شده بود … با خاک یکسان شده بود ! آیدا … آیدای عزیزش … او به آیدا قول داده بود همه چیز را درست می کند !
نفس هایش سخت و دردناک از سینه اش بر می خاست و مردمک هایش می لرزید … .
نگاهش هنوز هم به عماد بود که حالا تقریباً به پلکانِ چوبی مارپیچ رسیده بود … که علی ناگهان او را به عقب هل داد .
– مرتیکه ی آشغالِ شل ناموس ! … همه چی تقصیر توئه ! … یه جوری بزنم زنتو بگ…ام …
گردن عماد ناگهان به طرف آنها برگشت … و با چنان حالت وحشتناکی نگاهشان کرد …
ولی بعد در پلک زدنی همه چیز عوض شد . شهاب آوار شد روی سر علی و چنان مشتی بر دهان او کوبید … که خون از حلقش فواره زد … .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 87
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی من عماد و آیدا کاپل محبوبمن🥲
ممنون عزیزم
این رمان خیلی قشنگیه ولی چرا ماه به ماه پارت میدین😩😩😩
خیلی ممنون
خسته نباشید
ممنون فاطمه جان دستت درد نکنه عزیزم فکر نمیکردم امروز پارت بذاری😍❤