رمان سرگیجه های تنهایی من پارت 7 - رمان دونی

رمان سرگیجه های تنهایی من پارت 7

مشتم رو با تمام قدرت کوبیدم تو سرم..باید خفه میشد…چطور به خودش اجازه میداد اینقدر راحت درباره ی ….
-ع*و*ض*ی ک*ث*ا*ف*ت…خفه خون بگیر…فقط خفه خون بگیر…میزنم نفله ات میکنم ه*ر*زه.
چند دقیقه آروم گرفت… سرم درد میکرد…حس میکردم جمجمه ام نرم شده…دستی تو موهای بهم ریخته ام کشیدم…پوست دردناک سرم رو نوازش کردم…چقدر خوب که خودم بودم!خودم میتونستم ،خودم رو ب*غ*ل کنم،نوازش کنم،توبیخ کنم،دعوا کنم،کتک بزنم… چقدر خوب که با خودم تنها نبودم!
با صدای توبیخ گر سرش داد زدم-حالا بغض نکن…حرف بی ربط زدی،با ربط خوردی!
-من حقیقت رو گفتم،مگه نمیگی حرف راس جواب نداره!
اخمی به صورتش پاشیدم و گفتم-دیگه نه تا این حد!
هوفی کرد…هوفی کردم…
-بی آشتی کنیم…تو صلح باشیم به نفع هردومونه…
با جدیت ادامه دادم-فقط بپا باز حرف چرت نزنی که بدتر میزنمت!
با بغض سرش رو تکون داد و گفت-باشه!
دستامو به روش باز کردم..اومد سمتم…ب*غ*لم کرد و گفت-دوتایی،تو این تنهایی سرگیجه آورم معلقیم!
خندیدم و همینطور که به خودم فشارش میدادم گفتم-یه روز همه ی این سرگیجه های تنهایی رو میریزم بیرون!مطمئن باش!
یا اطمینان ادامه دادم-مطمئن باش اون روز زیاد دیر نیست!
گاهی وقتا،آدما یهو لبریز میشن از اعتماد…انگار نه انگار،همون کسایین که تا چند لحظه قبل از بی اعتمادی،رنج میبردن… به شخصه… حس میکنم قشنگ ترین لحظه ها،همون وقتایین که در اوج بی اعتمادی،میرسی به یه اعتماد محکم…اعتمادی که باعث میشه هیچ چیز..هیچ چیز آزارت نده…لبریزت میکنه…لبخند میشونه روی لبات،به تپش وا میداره قلبتو… لرز رو میگیره از دستات… تو میمونی و حس قشنگت و یه سر درد خفیف که چاره داره!چاره اش هم یه مسکن ساده ست!
فصل هفتم
اتابک
یه سکوت تلخ تو فضای خونه حکم فرما بود…بهانه بیشتر وقتش رو تو اتاقش میگذروند،نمیفهمیدم چی تو سرش میگذره و در چه حاله…تمایلی هم برای هم صحبت شدن با روشنک نداشتم ،مهران هم دیگه بدتر… حس میکردم ارث پدرم رو بالا کشیدن… از آدمای دندون گرد متنفر بودم… من از جونمم براشون مایه میذاشتم اونوقت اینا….فقط بلد بودن ادای نگرانی و دوست داشتن رو در بیارن… روشنک فقط میتونست ابراز ناراحتی بکنه… وقتی من با عجله میرم در خونه نگران بشه، دوستیش در همین حد بود که هر روز زنگ بزنه و حال من و بهانه رو بپرسه… کل مهر و محبت و علاقه اش به خونه و خونواده خلاصه میشد تو همین!
اینقدر اعصابم بهم ریخته بود که دوست داشتم با همه دعوا کنم… تلخ شده بودم مثل زهر…تو دانشگاه،تو خونه… با نادر… تمام وقتم تو اتاقم میگذشت و بین کتابام…
چند روز به همین منوال گذشت…انگار همه از هم فرار میکردن…بهانه که با عالم و آدم قهر بود… روشنک کم حرف شده بود و منم تو خیالات تلخ و پر نفرتم غرق…کمتر پیش یومد سر میز همدیگه رو ببینیم…مثل جانیا،همش از هم فرار میکردیم… من از روشنک… بهانه از هردوی ما…مهرانم که رفته بود روسیه…
اوایل اسفند بود … ه*و*س کردم بعد از مدتها یه سر برم تو انباری… خیلی زود از فکر سر زدن بهش استقبال کردم و کلید رو برداشتم… میدونستم کثیفه و گرد و خاک و آلودگی از سر و کله اش میره بالا،ولی خب….ه*و*س بود دیگه…باید میرفتم…میدونستم کلی نوستالژی اونجا انبار شده….
با زحمت،کلید رو توی قفل زنگ زده ی در چرخوندم و در رو باز کردم…. همین باز شدن در کافی بود تا یه هجم بزرگ از گرد و خاک بلند شه و یه عطسه ی بلند بزنم…به گرد و خاک بدجر حساسیت داشتم…دستم رو به چراغ رسوندم و روشنش کردم… از دیدن لامپ پر مصرف وسطش،تازه یادم اومد خیلی وقته بهش سر نزدم…وگرنه لامپش رو عوض میکردم… نگاهم رو دور تا دور انباری چرخوندم … صندوقچه های قدیمی….کارتنای کتاب… تختای فلزی ای که مدتها بود دیگه روی حیاط نمیذاشتیمشون… بیل و کلنگ … چند تخته فرش…
آهی کشیدم…نگاهم رفت سمت آلبوم های پر گرد و خاک توی طاقچه….با وسوسه ی برداشتن و نگاه کردنشون مقابله کردم… نه که خیلی اعصاب درستی داشتم،کافی بود بشینم اون عکسارو هم نگاه کنم و…
نفسم رو پر صدا بیرون فرستادم…نگاهم رو دور اتاق چرخوندم…. از دیدن رادیوی قدیمی آقاجون…یه لحظه کلی خاطره جلو چشمام جون گرفت….
هوای خنک غروب شهریور… روی تخت و کنار حوض پر آب …. عطر چایی تازه دم مامان،تو سماور زغالی…. صدای خش خش رادیوی آقاجون….
سر و صدا و جیغ بهانه که از حرکت ماهیای قرمز به وجد اومده بود….
سرم رو تکون دادم….
تا کی باید اسیر گذشته میموندم؟؟؟این گذشته چی بود که دست از سرم برنمیداشت؟آهی کشیدم… دستم رو به رادیو رسوندم. روش پر بود از غبار…. روش رو فوت کردم و بلافاصله بعد از به هوا رفتن غبارا،عطسه ی بلندی زدم….
-عافیت باشه؟
سریع برگشتم… بهانه تو چارچوب در وایساده بود…نگام خیره موند رو موهایی که طبق معمول پریشون بودن… شال کلفتی که دور بازوهاش پیچیده بود و شلوار مخمل طوسیش و دمپایی هایی که 4سایز بزرگتر بودن واسه اش!
لبخند نشست رو لبم…چقدر دلتنگش بودم…چرا سعی میکرد ازم فرار کنه؟نمیدونست به شوق دیدنش نفس میکشم؟
-سلامت باشید خانوم خانوما!
یخی نگام کرد و گفت-خیلی وقته اینجا نیومده بودم!
-منم…
خواست یه قدم بذاره تو که گفتم-نیا بهانه جان….گرد و خاک اذیتت میکنه…
یه نگاه تلخ بهم انداخت و یه قدم برگشت عقب….
رادیو رو برداشتم و خواستم از اتاق بیام بیرون که گفت-اتابک؟
-جانم؟
پوفی کرد و گفت-میشه سه چرخه ام رو بیاری؟اونجاس…
نگاهم رو دوختم به نقطه ای که انگشتش،اشاره رفته بود…. سه چرخه ی پلاستکی زرد و قرمزی که به خاطر نور آفتاب رنگ پریده بود… ولی…ولی هنوز میتونستم رنگای پررنگ و براقش رو به یاد بیارم…بهانه رو به یاد بیارم که سرخوش و جیغ زنان رکاب میزد و من دنبالش میدویدم….
یادم اومد که خودم یادش دادم رکاب بزنه….از بس مجبورم میکرد هولش بدم،ناچار شدم یادش بدم رکاب زدن رو….
لبخند نشست رو لبم….بهانه هم خندید… حس کردم چشماش برق زد…
-اینو آقاجون واسم خریده بود…
هوفی کردم…
-برای تو موتور خریده بودن….اینقدر گریه کردم که…
بلند خندیدم…
بهانه هم خندید…
-بیارش اتابک!
سرم رو تکون دادم…. رادیو رو برگردوندم تو طاقچه…. با زحمت دوچرخه رو از بین صندلیا بیرون کشیدم…اشتباه نمیکردم… این اتاق پر بود از خاطرات گذشته!
خیره شدم به بهانه که ایلیا و الینا رو نوبتی سوار سه چرخه اش میکرد و با سر و صدا دور پذیرایی میچرخوندشون…صدای روشنک، باعث شد نگاهم رو ازشون بگیرم و برگردم سمتش…-بله؟
سینی چایی رو به دستم داد و گفت-تلخ شدی داداشی!
پوفی کردم…توقع داشت …..نه نه….من زیادی پر توقع بودم…
-تلخی بعضی تجربه ها آدم رو تلخ میکنه!
نگام کرد…نگاش کردم…دوسش داشتم…خیلی زیاد…خواهرم بود….حاضر نبودم کوچیکترین چیزی آزارش بده…. ولی… چقدر تلخ بود فکر کردن به اینکه….همین خواهر،به خاطر منافع آینده ی خودش،حاضره از کنار چیزی که تورو آزار میده….
یکی تو سرم داد کشید-بیخیال اتابک!بسپرش به خدا!بنده ها چه قابلن؟
با بغض آب دهنم رو قورت دادم…یاد پیامی افتادم که نادر برام فرستاده بود…درست بعد از اینکه درباره ی درخواستم و جواب روشنک براش گفته بودم…
هرکه مطلوب خود از غیر خدا میطلبد
او گداییست که حاجت ز گدا میطلبد!
همین بود واقعا!سعی کردم لبخند بزنم…من امیدم به یکی دیگه بود…
-رفتی تو فکر!
پوفی کردم… بلند شدم… بی توجه به نگاه متعجب روشنک،رو به بهانه که داشت با سر و صدا،بچه هارو میچرخوند گفتم- مموش خوشگله،بپوش بریم خرید… هیچی تو خونه نداریما!
بهانه برگشت سمتم…با تعجب گفت-بریم خرید؟
خندیدم…برای فرار از فکر و خیال و ایجاد تنوع، بیرون رفتن بهترین گزینه بود..خرید که بخش مورد علاقه ی بهانه بود!
-آره !
جیغی کشید و گفت-آخ جون…میرم حاضر شم…
به طرف پله ها دوید….سرخوش از همون بالا داد زد-بریم من مانتو بخرم
صبر نکرد چیزی بگم….دوید تو اتاقش و در رو بهم زد..
برگشتم…
روشنک با اخم داشت نگام میکرد.
شونه هامو دادم بالا و گفتم-یه کم دمغه….باید شارژش کنم…
چشمکی حواله اش کردم و ادامه دادم-نبینم خواهرشوهر شدیا!
بلند بلند خندیدم…چقدر ل*ذ*ت بخش بود اینکه به اطرافیانت بفهمونی دلخور نیستی!وقتی واقعا دلخور نبودی!!!
-اتابک تو دیوونه ای!
یه لبخند و چشمکم حواله ی صدای درون سرم کردم و گفتم-میدونم!
بهانه
اسفند بود و فصل حراج…اتابک بود و جیبی که بی منت در اختیار من قرار داشت و من بودم و رویی که به سنگ پای قزوین گفته بود زکی!
اینقدر از پیشنهاد خریدش سرخوش بودم که فراموش کردم تمام فکر و خیالای این روزامو…فراموش کردم دیر اومدنا و زود رفتنای اتابک رو…فراموش کردم سر سنگینیاشو…فراموش کردم خود خوریامو سر اینکه الآن کجاس؟چیکار میکنه/؟با شبنمه؟در چه حالن…
البته دروغه اگه بگم صد در صد فراموش کردم….ولی حداقلش این بود که دلخوریم رنگ از دست داد…ته دلم یه کوچولو ناراضی بودم ولی….خاک به سرم که اینقدر بچه بودم که با پیشنهاد یه خرید،همه ی خودخوریام رو میریختم دور…
-بهانه اون تاپ شلوارکه چطوره؟
اخمی کردم و گفتم-من هیچی نمیخوام….تو گفتی بریم واسه خونه خرید کنیم!
متعجب نگام کرد-چته تو؟؟؟تا الآن که خوشحال بودی!
اخمم رو غلیظ تر کردم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم-بریم اتابک…من اصلا حوصله ندارم!
خواستم برم که دستم رو کشید….-صبر کن بهانه…چی شدی یهو؟
با بغض نگاش کردم….یه لحظه از ذهنم رد شد،قبل از اینکه منو بیاره خرید با شبنم رفته،یا بعد از اینکه من خرید کردم اون رو میاره؟؟؟
هر دوتا فکر تلخ بودن ولی اولی تل*خ*تر!
-بریم!
-کجا؟
بس بود هرچی تو این یه هفته،ده روز حرص خورده بودم….پوست لبم رو جویده بودم،خودم رو تو اتاقم و بین کتابام حبس کرده بودم تا به فکرام مجال خود نمایی ندم…
-بریم خونه…
بغضم بزرگتر شد…تازه یادم اومد دلم از همه جا پره…از دست حسام که گیر داده بود باهاش برم تولد دوستش….سارا که اصرار داشت بهم بفهمونه به شبنم حسادت میکنم…بابک که خیلی وقت بود بهم سر نزده بود…بیشتر از همه….از دست اتابک و این سردیاش دلخون بودم….نه نه….من از دست خودم و احساسات ابلهانم باید عصبی باشم نه بقیه….اَه…
اتابک داشت یه چیزی میگفت ولی من توجهی نکردم…برگشتم و به طرف در خروجی پاساژ دویدم..با قدمای بلند دنبالم میومد…
بازوم رو گرفت…نگام چرخید رو نگاهای متعجب کسایی که داشتن رد میشدن…
-کجا؟تو چرا یهویی اینطوری میشی بهانه؟
بغضم رو کنار زدم و گفتم-دلم گرفته…دلم خیلی گرفته.
نگام کرد…دقیق دقیق…
بی طاقت از دیدن نگاه قهوه ایش که بدجور شبیه چشمای بابک بود،گریه سر دادم…تند تند اشک رو صورتم قل میخورد… قلبم تیر میکشید…حس میکردم اگه حرف نزنم میمیرم…خفه میشم…دق میکنم…
-من خیلی بدبختم…خیلی..هیشکی منو دوست نداره…مامانم اونطوری،بابام اونطوری….تو اینطوری…
خواستم بگم حسام هم ….تند زبونم رو گزیدم…
اخم کرد…اشکامو پاک کرد و با جدیت گفت-خیل خب گریه نکن….دارن نگامون میکنن بهانه…بریم تو ماشین من ببینم تو چته؟
دستش رو از روی گونه هام برداشت..کلافه دستی کشید تو موهاشو همینطور که نفسش رو با آه بیرون میفرستاد،گفت-منو کلافه میکنی…
همین یه کلمه کافی بود تا بازم بزنم زیر گریه….-من به درد هیچی نمیخورم…من فقط یه سر بارم…
متعجب گفت-بهانه!
آب دهنم رو پی در پی قورت دادم و گفتم-بهانه چی؟خودت داری میگی دیگه…من باید بمیرم…اصلا من به درد هیچی نمیخورم…
خواستم روع کنم به دویدن که دستش پهلوم رو چنگ زد… آنچنان فشاری به پهلوم آورد که نفسم تو سینه ام گره خورد…
سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت-به جون خودت،یه کلمه دیگه از این اراجیف بگی میزنم تو دهنت…
اخم وحشتناکی کرد…از همون معروفا که میترسوندتم-اینجا جای دویدن نیست کوچولو!الآنم برو سوار ماشین شو تا من بیام ببینم چته؟
ترسیدم…به معنی واقعی ترسیدم…خلع سلاحم کرد…عادت داشتم با گریه و بغض و اخم و در نهایت شروع کردن به دویدن اذیتش کنم… ولی این دفعه،اولین بار بود که داشت…
سوییچ رو تو دستم گذاشت و خودش به مت نامعلومی رفت… دستم رو رسوندم به پهلوم،داغ کرده بود و گز گز میکرد… مطمئن بودم اگه خلع سلاحم نمیکرد و دعوام نمیکرد یه دل سیر بابت دردش کولی بازی در میاوردم و ناز …. ولی…. اصلا سر همین خلع سلاح همچین پهلوم رو چنگ زد وحشی….
نفس خسته ای کشیدم و به طرف ماشین رفتم…اشکام تند تند میچکیدن…
اینبار از ترس و وحشت به خاطر اینکه نکنه اتابک عوض شه و دیگه ناز نخره؟
بغضم شدید تر شد وقتی این فکر از ذهنم رد شد-نکنه وقتی با شبنم اومده خرید زدن به تیپ و تاپ هم که الآن داره….
سوییچ رو پرت کردم تو شیشه ی ماشین و های های زدم زیر گریه…لعنتی از دست اون عصبی بود و سر من خالی میکرد…
پهلوم رو محکم تر فشار دادم و از دردی که هنوز به صورت خفه داشت خودمایی میکرد،نالیدم…
در ماشین باز شد…. روم رو برگردوندم سمت مخالف…ع*و*ض*یه وحشی دیوونه…
اتابک
کلافه وایسادم…نمیدونستم چیکار کنم…اصلا نمیدونستم چرا فرستادمش تنها بره تو ماشین…من که جایی کاری نداشتم.فقط… وایساده بودم تا یکم آروم شم…بهانه داشت شورش رو در میاورد…اصلا نمیتونستم درکش کنم…
-اگه تا آخر اینطوری باشه…
محکم گفتم-خودم رو میکشم…
-فعلا که زدی ناکارش کردی!
یاد قیافه ی مچاله اش افتادم…هوفی کردم…خاک بر سرم با این واکنشام…چرا همچین کرده بودم؟پووووف..
-نه که خودت خیلی آدمی!
چشم غره ای نثارش کردم و گفتم-خفه!
-حرف راست بودا!
جوابش رو ندادم و برگشتم سمت ماشین…باید یه جوری از دلش در میاوردم،ولی محال بود دیگه در برابرش کوتاه بیام…یعنی چی آخه؟ زل زده بود به ویترین و داشت لبخند میزد یهو….برگشته میگه میخوام برم…
غرغرامو با خودم تموم کردم،رسیده بودم به ماشین…در رو باز کردم و سوار شدم…صدای هیع هیع کردنش نشون میداد داره گریه میکنه….از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم…پهلوش رو چنگ زده بود…دلم آشوب شد…تقصیر من بود.چرا بازوش رو نگرفتم؟مرض داشتم مگه؟؟؟
خواستم بکشمش تو ب*غ*لم و بگم غلط کردم ولی….سریع اخم کردم و دستامو مشت…با صدای جدی ای گفتم-سوییچ!
بدون اینکه نگام کنه ،با صدای خش دار و گرفته گفت-پرتش کردم نمیدونم کوشش…
-کوشش نه،کجاست!
برگشت سمتم و چشم غره ای بهم رفت….هنوز چشم غره اش کامل نشده بود که بلندتر زد زیر گریه و پهلوش رو چنگ زد….
عصبی لبم رو گزیدم و فرمون رو چنگ زدم….بهانه تند تند دستمال کاغذی کشید بیرون و اشکاش رو پاک کرد…
-کجا پرتش کردی…
به جای جواب چنگ انداخت به جیب مانتوش…اسپریش رو در آورد و گذاشت جلوی دهنش…صدای پیس خفیفش رو شنیدم…قلبم تند تر زد…تقصیر من بود…دلم میخواست سرم رو بکوبونم به دیوار…ولی…باید خوددار می بودم،کاری بود که شده بود.اگه الآن ناز میخریدم اثر تربیتیش رو از دست میداد…اصلا اثر تربیتی داشت؟اه…
افکارم رو کنار زدم.پیاده شدم و رفتم سمتش..در رو باز کردم و با جدیت خیره شدم به موهایی که از زیر شال بافتش بیرون زده بودن-سوییچ کو بهانه؟
جوابی نداد…لبم رو تر کردم…نمیدونستم چیکار کنم کوتاه بیام یا نه….اصلا…چرا یهو اینطوری شده بود؟
کنار در زانو زدم…یه نگاه به کف ماشین انداختم…گفته بود پرتش کرده،پس باید همینجاها باشه…پاهای کوچولوش رو از کف ماشین بلند کردم و یه نگاه انداختم…نبود…
هوفی کردم و پاهاش رو گذاشتم پایین …قصد کوتاه اومدن نداشت…با ته مایه ی خنده گفتم-مموش؟
با صدا بینیش رو بالا کشید و گرفته جواب داد-قهرم باهات…
چشماشو گرد کرد و گفت-تو منو زدی!
سریع نگاه از چشماش گرفتم…هیچی قدر چشمای گرد شده نمیتونست از خود بی خودم کنه…مخصوصا چشمای گرد شده ی بهانه با برق اشک که م*س*تقیما قلبم رو نشونه رفته بودن!
دستاش رو گرفتم…تلاش کرد دستش رو بکشه ولی نذاشتم… به لبم نزدیکشون کردم و ب*و*سیدمشون…
-من معذرت میخوام…ولی…
بلند گفت-من قهرم عمو!
اون کلمه ی آخر بدجوری بهمم ریخت…دستاشو با تمام قدرت فشار دادم و بی توجه به ناله اش گفتم-گوش کن دختر کوچولو!اگه ازت معذرت خواهی میکنم دلیل نمیشه پررو تر شی!من چه هیزم تری به تو فروختم که سهمم فقط اخم و تخمته؟اگه یه ذره شعور داشتی میفهمیدی وسط پاساژ اون رفتارا درست نیست!نباید میدویدی…نباید !میفهمی؟
بلند ،همزمان که سعی میکرد دستاشو بیرون بکشه گفت-من بی شعورم…من احمقم…من ابلهم.هرچی بگی هستم.ولی تو هم یه ع*و*ض*ی ل*ج*نی که دومی نداری!ازت متنفرم.از همه متنفرم…
مات موندم….چشماشو دوخت تو چشمام…با کلی نفرت و بغض..دروغ نمیگفت….متنفر بود….کوتاه و منقطع نفس میکشید،ولی من… کلا نفس کشیدن رو فراموش کرده بودم…
اشک تند تند از چشماش میچکید….
-ازت متنفرم … از خودمم متنفرم… من …آره …آره راس میگی…یه دختر کوچولوی بی شعورم…ولی تو که آدم بزرگه ی با شعوری… تو بازار آدم وحشی بازی در نمیاره… قیافه اش رو شبیه سگای پاچه گیر نمیکنه… بدم میاد ازت…هم از وقتایی که مهربونی بدم میاد.هم از …
دوتا نفس صدادار و لرزون کشید…
-پهلوم درد میکنه.کبودم میشه مطمئنم.خیلی وقت بود کتک نخورده بودم…فکر میکردم حالا که فرح نیست…
آمپرم زد بالا…تازه از هنگی در اومدم…از روی زمین بلند شدم….سرم رو گرفتم سمت آسمون و چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم… سعی کردم آروم باشم.تجربه ثابت کرده بود وقت عصبانیت فقط حماقت میکنم…
برگشتم سمت ماشین….روی صندلی نشستم و گفتم-کجا پرتش کردی؟
دستش رو دراز کرد سمت شیشه ی جلو و برش داشت-زدمش تو شیشه!
سوییچ رو برداشتم…یه نگاه کوچیک میتونست جاشو لو بده ولی من….اصلا سوییچ به درک. حرفای بهانه رو بگو!
-فرح کتکت میزد؟
سرش رو تکون داد.
-غلط کرده…چرا بهم نگفتی؟
پوفی کرد-به تو؟تو که ماه تا ماه ازم خبری نمیگرفتی؟
-بهانه ما فقط یه ماه از هم بی خبر بودیما!
-همون یه ماه فرح طغیان کرده بود!
فکر کردم…به جمله ای که به کار برده بود…طغیان هم توی جمله اش بود…راس میگفت…بعد از اون یه ماه بهانه عجیب و غریب تغییر کرده بود….یاد اون روزی افتادم که قرار بود باهاش درباره ی مهاجرت بابک حرف بزنم…اون روز…از نگاهش ترسیده بودم،از رفتارای غیر قابل پیشبینیش.از…از نگاه سرد و یخیش ترسیده بودم …حتی اون روز…وقتی میخواست ظرف بشوره… رو دستش…الهی من بمیرم براش…
-بهانه؟
-هیچی نگو اتابک…آدم بدبخت شاخ و دم که نداره…هرکی رسید یه جوری اذیتش میکنه…
مشتم رو کوبیدم رو فرمون و گفتم-من غلط کردم…اینهمه نیش و کنایه نزن!
پوزخندی زد و گفت-وقتی داشتی این غلط رو میکردی بد نبود فکر کنی!
نگاش کردم….فقط نگاش کردم…خودمم نمیدونم چرا اونقدر بی حس نگاش کردم…نگام کرد…برخلاف انتظارم…سرد یخی نبود… پر حرف بود…حرفایی که با تمام تلخیشون،حس خوبی رو بهم منتقل میکردن…اینکه بهانه….بهانه در برابر من بی احساس و سرد و یخی نیست!این نگاهش رو…با تمام تلخیش،بیشتر از نگاه یخی عصرش تو انباری دوست داشتم!
دستامو گذاشتم دو طرف صورتش… با جدیت و لحن مطمئن گفتم-تو…میفهمی؟تو…همه ی زندگی منی!دلیل نفس کشیدنمی… تا من هستم…نمیذارم احساس بدبختی بکنی…من پیشتم بهانه…من پشتتم… بفهم…بفهم کوچولو.
آهی کشید…داغی نفسش،نفسم رو برید…بدون پلک زدن،بدون قطع تماس چشمیش ،با یه لحن گنگ و بی جس…یخی درست مثل نگاه بعد از ظهرش،گفت-حتی بعد از ازدواجت؟
از سوالش خنده ام گرفت…تا تهش رو رفتم…پس بگو چش بود…حتما باز درگیر یه مقایسه بین خودش و شبنم شده بود…شبنمی که خیلی وقت بود ،نبود…رفته بود،حذف شده بود…حذفش کرده بودم…به خاطر بهانه.به خاطر حضورش که برام بس بود…
با مطمئن ترین لحن گفتم-حتی بعد از ازدواج!
تا یه جاهایی به سکوت گذشت…البته از سمت بهانه..هر پیشنهادی که دادم با اخم گفت نه!
آخر سر بدون اینکه نظرش رو بپرسم،جلوی یه قنادی وایسادم و نون خامه ای خریدم…با دیدنشون یه لحظه چشماش برق زد ولی سریع گفت-نمیخوام…
دستم رو گذاشتم روی بازوش و گفتم-اومدی نسازیا!چشمات برق زدن جغله!
مات خندید و گفت-میل ندارم!
-من چیکار کنم میلت بیاد سر جاش؟
دستای کوچولوش رو کشید رو صورتم و گفت-تیغ تیغی شدیا!
قبل از اینکه جوابی بدم ،ادامه داد-همیشه خوب باش…با بد بودنت منو نترسون.ته دلم رو خالی نکن.نذار فکر کنم بدبختم…
دیگه نشد…نتونستم خودم رو کنترل کنم…اینقدر مظلومانه این جمله هارو گفت که روانی شدم…کشیدمش تو ب*غ*لم و روی شالش رو ب*و*سیدم…
-ببخشید!
خندید…از ب*غ*لم بیرون اومد…جعبه ی شیرینی رو گرفت و گفت-تو هم ببخش منو که بعضی وقتا دیوونه میشم!
سرخوش از دیدن خنده ی قشنگ و از ته دلش،عمیق خندیدم و گفتم-تو هم اینقدر خوشمزه نباش …یه وقت دیدی خوردمت!
میون خنده گفت-تو هم اینقدر خوب نباش لدفن.وقتی خوبی پررو میشم،تا بد بشی روانی!در ضمن…
دقیق تر نگاش کردم…فرصت اینکه بخوام از این لحن بچگونه و قشنگش کیف کنم رو نداشتم…یعنی نباید کیف میکردم.نادر میگفت بیشتر برخوردای بهانه ناشی از برخوردای اشتباه منن…منم که هی بهش القا میکنم بچه ست. نباید رو برخوردای بچه گونه اش عکس العملی نشون بدم،ولی بدبختی این بود که…همیشه بعد از واکنشای غیرارادیم روی برخورداش ،میفهمیدم اشتباه کردم…شاید خودمم هنوز بچه بودم…شاید که نه…حتما!
روشو برگردوند و همینطور که با نخ پلاستیکی دور جعبه ور میرفت گفت-هیچی!
سرم رو تکون دادم تا افکارم رو بزنم کنار…چند ثانیه فکر کردم تا یادم اومد جمله ی آخرش چی بود؟؟؟ بازوش رو گرفتم-در ضمن چی؟
پوفی کرد و گفت-هیچی!بیخیال!
بازوش رو آروم فشار دادم …میترسیدم باز یه حرکتی بکنم و…
-هیچی نه!در ضمن چی بهانه؟
نچ نچی کرد…کلافه سرش رو تکون داد… با چند ثانیه تاخیر گفت-پهلوم کبود میشه!
دقیق خیره شدم تو صورتش…مطمئن بودم،حتم داشتم که دروغ گفته…دروغ که نه!این حرفی نبود که میخواست بزنه…
دندونامو روی هم سابیدم…دستش رو ول کردم و نگاهم رو از نیمرخش جدا!صاف پشت رول نشستم و با حرص گفتم-من گوشام درازن؟
ابروهاشو داد بالا و برگشت سمتم…از گوشه ی چشم دیدمش که گفت-وا!
بدون اینکه برگردم سمتش گفتم-دروغ نداشتیم!یادت نره!
بعد بدون اینکه منتظر حرفی از سمتش بمونم استارت زدم و بلند گفتم-اگه دوست داشتی یه دونه نون خامه ای بخور..
اصلا نمیدونم این حرفم چه ربطی داشت…فقط به زبون آوردمش…شاید میخواستم بگم برام مهم نیست…دلخور نیستم…اهمیت نمیدم… ولی… حقیقتش این بود که من داشتم دروغ میگفتم.هم برام مهم بود،هم دلخور بودم،هم اهمیت میدادم…اما…همیشه ،یه اما بود که باعث میشد تو بدترین شرایطم کوتاه بیام و درنهایت خودم از دست خودم شاکی شم که…که چرا اینقدر در مقابل بهانه خلع سلاحم…. از طرفی… مطمئن بودم که خودم هنوز بچه ام…اگه بچه نبودم،اینهمه برخوردای بچه گانه ازم سر نمیزد… اینقدر ضعیف رفتار نمیکردم که بهانه فکر کنه با یه دروغ الکی و یه تغییر مسیر صحبت ناشیانه،میتونه گولم بزنه…من واقعا بچه بودم!یه بچه ی خلع سلاحِ….
چند ثانیه ای مکث کردم…بیان این کلمه جرئت میخواست…دنده رو زدم یک و زمزمه کردم-عاشق!
بهانه
اتابک از دستم دلخور بود…این رو از روی نگاه درهمش به رو به روش میفهمیدم و هر ثانیه هزار بار خدارو شکر میکردم که من جای شیشه ی جلوی راننده نیستم که هر لحظه بخواد با اون نگاه وحشتناکش م*س*تفیذم کنه….اصلا چرا همچین اخم کرده بود؟مگه من وظیفه داشتم هرچی تو ذهنم میگذره رو باهاش درمیون بذارم؟اصلا اون میدونست با حرفاش چه به روز من میاره و چه شلم شولوایی تو سرم راه میندازه که با یه حرف من اینطوری بهم ریخته بود و شده بود شمر؟
پوفی کردم و بلند گفتم-قیافه ات شبیه اورانگوتانه فرزندم!
هیچ عکس العملی نشون نداد…
نمیدونم نشنید،یا خواست نشونه،یا کلا هم شنید،هم خواست بشنوه ولی نخواست بروز بده که شنیده…اصلا هرچی من چقدر چرت و پرت میگم…مهم اینه که جوابی نداد و من به عنوان یه سرنشین که نگران جونشه،به این فکر کردم که ممکنه حواسش نباشه و هر آن بره بزنه ته اون لندکروز خوشگله که جلومون داره جولون میده،پس یه دونه نیشگون مورچه ای که تحت نظارت م*س*تقیم فرنوش و سارا،آموخته بودم رو نثار بازوش کردم و گفتم-حواست با منه؟
گوشه ی چشمش ،از جمع شدن ماهیچه ی های صورتش مچاله شد…ولی نه آخی گفت نه آیی نه جواب سوالم رو داد…
دیگه بهم ریختم…هی من کوتاه میام هی پررو میشه…کوتاه اومده بودم اصلا؟اصلا هرچی…بلاخره که داشتم کوتاه میومدم…ای بابا…کوتاه اومده بودم یا نه؟؟؟
-نه!
خب الحمدالله…چقدر پررو بودم که میخواستم عصبی بشم…
صدامو لوس کردم و گفتم-اتابک؟
-هوم؟
-قهری؟
-نه خیر!
-پس چرا اورانگوتان شدی؟
-چون یه اورانگوتان ب*غ*ل دستم نشسته!
شاکی شدم-من اخم نکردم!
-کردی!
-تو ….تو اصلا من و نگاه کردی؟
-نه..ولی میفهمم…
با سرتق ترین لحن گفتم-اشتباه میفهمی!
مشتی کوبید روی فرمون بیچاره و گفت-بحث نکن بهانه.اعصا خرده.
مشتم رو کوبیدم به رون پام….بی توجه به دردش گفتم-اعصابت خرده قرار نیست اخم کنی!خوبه همین الان ازت خواستم خوش اخلاق باشی.
-منم ازت خواستم راستش و بگی ولی نگفتی!
داد زدم-خیلی لوسی…خیلی…بعضی وقتا فکر میکنم هیچ فرقی با سارا و فرنوش نداری.کیلیک کنی رو یه چیزی….
هنوز جمله ام تموم نشده بود که رفتم تو شیشه….یه درد ناجور،تاب خورد تو جمجمه ام… صدای جیغ اتابک رو شنیدم-بهانه؟
بوق بوق ماشینای دیگه رو میشنیدم… صدای نگران اتابک رو…
-تو کمربند نبسته بودی؟
سعی کردم چشمامو باز کنم… سرم گیج میزد…ناله ی خفه ای کردم… اتابک رو دوتا که نه…100 تا میدیدم…مطمئن بودم از این پشه ها هم داره دور سرم میچرخه….چند دقیقه دیگه هم یه هویج رو پیشونیم در میاد….
-بهانه؟
سعی کردم نفس عمیق بکشم…مردی داشت به شیشه ی ماشین میکوبید….
اتابک حرصی گفت-راه میفتم…بذار ببینم خوبه؟
قبل اینکه مرد حرفی بزنه،ماشین رو زد تو دنده و راه افتاد…
با داد گفت-یه چی بگو تا سکته نکردم…بهانه خوبی؟؟؟
ابروهامو بالا دادم….درد هر لحظه داشت بیشتر میشد…توی گوشام زنگ میزد…
-بهانه…
تقصیر همین اتابک بدذات بود که این بلا سرم اومده بود…باید مجازات میشد…ناله ای کردم…
مشتی به فرمون کوبید….
-بهانه؟
التماس تو صداش موج میزد…ولی باید تنبیه میشد…با اینکه میتونستم جوابش رو بدم ولی بدم نیومد اذیتش کنم….
یه کم به جلو خم شدم…ادای کسی رو در آوردم که میخواد حرفی بزنه ولی زبونش نمیچرخه…واقعا هم زبونم توان حرکت نداشت،ولی نه به حدی که نشون دادم… یکم روی صندلیم تلو تلو خوردم و در مقابل نگاه متعجب اتابک که به جای خیابون به من خیره بود خودم رو انداختم رو صندلی عقب و مثلا غش کردم…
صدای داد و ناله اش باهم به گوشم رسید-یا باب الحوائج…
زیر پوستی نیشخندی زدم…تا تو باشی اذیتم نکنی….تا تو باشی وقتی میگم بعد از دواج چی؟نیشت شل نشه و بگی بعد از ازدواجمم هواتو دارم…تا تو باشی تا حرف و حدیثی از دوماد شدن و زن گرفتن و اون شبنم لاگوری میشه،دهنت قد اقیانوس باز نمونه…تا تو باشی منو نیشگون نگیری…وقتی باهات حرف میزنم شبیه اورانگوتان نشی…تا تو باشی ،بسپاری به مغزت…بهانه باید برات برترین باشه…باید!!!!!!!!!!!!!!!
اتابک
نفس کشیدن رو فراموش کردم…تقصیر من بود.مثل همیشه،من باعث شده بودم که بهانه…
اگه اونقدر یهویی نزده بودم رو ترمز…اگه بهانه کمربند بسته بود…اگه یه کم حواسم به جلوم بود….
با تمام قدرت پامو روی گاز فشردم و با دست راستم تکونش دادم و نالیدم-مرگ من چشماتو باز کن….بهانه؟
جوابی نداد… دستم رو از بدنش جدا کردم و با تمام قدرت کوبوندم به پیشونیم….بی توجه به چراغ قرمزا و بوق بوق ماشینا،با حداکثر سرعت به طرف بیمارستان روندم….
-بیهوش شده….ضربه مغزی…میره تو کما….
حرفایی که تو سرم رژه میرفتن ،روانیم کردن…با تمام توان داد زدم-بهانه؟بهانه؟
-مرگ مغزی…ایست تنفسی…
تکونش دادم و نالیدم-تورو خدا….بهانه؟؟؟؟
جوابی نداد…هیچی… قلبم نا متعادل میزد…انگار قفسه ی سینه ام تنگ بود براش….نفسم در نمیومد… چند تا ضربه پی در پی به فرمون کوبیدم….چند تا به پیشونیم…چند بار بهانه رو تکون دادم…التماسش کردم…جواب نداد…
شیشه ی ماشین رو دادم پایین…کلافه از ترافیک بی موقعی که توش گیر افتاده بودیم ،داد کشیدم-بزن کنار عجله دارم!
بی توجه به قیافه های متعجب در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم….یه عالمه ماشین جلومون بود….دیگه داشتم کم میاوردم.نفس کم داشتم….دویدم سمت ماشین…در رو محکم بهم کوبیدم…. بی توجه به اشکایی که اصرار داشتن راهی به بیرون پیدا کنن بهانه رو کشیدم تو ب*غ*لم…. گرم بود…همین برام کافی بود…مرتب نفس میکشید…این دیگه کافی تر… نالیدم-بگو خوبی؟داری اذیتم میکنی بهانه…تورو جون اتا چشماتو باز کن تا نمردم…
تکون خورد…لای پلکاشو باز کرد…قلبم آروم گرفت…. تازه تونستم آب دهنم رو قورت بدم….از ته دل بگم خدایا شکر!
یهو شروع کرد به خندیدن….تو ب*غ*لم فشردمش….برام مهم نبود سر کارم گذاشته…اینهمه مدت من التماس کردم و نقش بازی کرده… مهم این بود که حالش خوب باشه و شیطنت کنه…
-قربونت برم الهی…بخند نفسم…
-باورت شده بود؟
چشمامو بستم….نگفتم که تا مرز سکته رفتم..فقط گفتم-خوبی؟
از تو ب*غ*لم بیرون اومد…. یه نگاه به دور و برش انداخت و گفت-چه ملت ندید بدیدن!دارن نگامون میکنن!
نگاهی انداختم…دوتا ماشین کناری و سر نشینای عقب ماشین جلویی بر و بر بهمون خیره بودن….
کلافه نفسی کشیدم….بهانه سر جاش صاف نشست و گفت-خوبم!فقط پیشونیم درد میکنه.
پیشونیش رو ماساژ دادم و گفتم-میریم دکتر الان…فقط…
نگام کرد….خسته از نگاهایی که رومون سنگینی میکرد دنده رو جا زدم و گفتم-خیلی بدی!سکته کردم!
خندید و گفت-حقته!چرا ترمز زدی؟
راه افتادم و با حرص گفتم-تو حواسم رو پرت کردی شیطونک.
خندید…منم خندیدم…خم شد از کف ماشین جعبه ی شیرینی رو برداشت و گفت-به مناسبت ترک اورانگوتان بودنت،یه شیرینی تپل بزنیم به بدن…
بعد در جعبه رو باز کرد.با ل*ذ*ت شیرینی که به دهنم گذاشت رو بلعیدم…دعا کردم زودتر برسیم خونه…چون شک داشتم این آشتیمونم دوومی داشته باشه!
بهانه
به اصرار اتابک رفتیم دکتر…یعنی منم برای خودم فیلمی بودم و نمیدونستم!عجب!جلوی در بیمارستان باز زدم به خط بی حس و حالی…انگار نه انگار تا سه دقیقه قبلش شش تا دونه نون خامه ای چپونده بودم تو حلقومم و هی به اتابک بخت برگشه خندیده بودم و اداش رو در آورده بودم وقتی میگفت-بهانه؟
داشت میخندید…خوشم میومد که گاهی اینقدر خوب بود…راحت میبخشید.مطمئن بودم این بلارو سرهرکی میاوردم باهام قهر میکرد ولی اتابک…بیخود نبود اینقدر دوسش داشتم!
-بپر پایین شیطون!
ولو شدم روی صندلیم و گفتم-اتا به جون خودم نمیتونم!
خندون گفت-میتونی!
-هم سرم ضربه خورده،هم اونهمه خامه خوردم…حس میکنم الآن حالم بد میشه!
چشماشو ریز کرد و گفت-باز خر شم؟
چشمامو درشت کردم و گفتم-وا!!!خر چیه!جنتلمن…
نگاهش رو از صورتم گرفت…لبخند کمرنگی زد و گفت-جنتلمن کمر نمونده براش جغله!
مشت کوبیدم به بازوش-من همش یه مشت استخون!
پیاده شد و بلند گفت-یه مشت استخون پوشیده شده با خامه!
غش غش خندیدم… در سمتم رو باز کرد و گفت-پس ادای مریض احوالارو در بیار ملت نفهمن من چه بدبختیم!
باز خودم رو زدم به غش…دستش رو فرستاد زیر زانوم و دست دیگه اش رو پشت گردنم و از روی صندلی جدام کرد و گفت-چه مریضی!لپاش صورتین!
بی صدا خندیدم…
دزدگیر ماشین رو زد.یه هوا پروندتم بالا تا راحتتر تو ب*غ*لش قرار بگیرم و گفت-ئه ئه ئه!خندیدنم میخنده…عجب مریضی!
با چشمای بسته دوباره خندیدم.
-مریضمون بوی خامه هم میده….دکتر بهش بگه دهنت رو باز کن زبونش سفیده!ای وای وای وای وای!
مشتم رو کوبوندم به سینه اش و گفتم-من و نخندون….ئه ئه ئه!
خودشم میخندید…نزدیک در اورژانس بودیم…دیدم با این وضعیت بریم تو،به جای اورژانس میفرستنمون تیمارستان،برای همین گفتم-بذارم زمین… هی منو میخندونی پرستارا میگن ئه ئه ئه!چه مریضی!
تیکه ی آخر رو به تقلید از خودش و همزمان که اداش رو در میاوردم گفتم!
چالاپ لپم رو ب*و*سید و گذاشتم زمین…
-امر امر شماست!
چشم غره ای نثارش کردم-خیلی بی حیایی!وسط بیمارستان!
یه نگاه به اطرافش انداخت …. هیچ خبری نبود…نگاهش رو دوخت به درختای بلند و بدون برگ که میزبان کلاغا بودن و گفت-من شرمنده ی همه ی کلاغا هستم!ببخشید باعث باز شدن چشم و گوشتون شدم!
بعد با چهره ای که داشت تلاش میکرد جدی نگهش داره گفت-نون خامه ای!یه ب*و*س نشونه بی حیاییه؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم-پاتریک جان…در ملاعام نشونه بی حیاییه!
ابروهاشو بهم نزدیک کرد و گفت-مموش 2تا سوال برام پیش اومده…لطفا جواب بدید…اول اینکه ذهنم یاری نمیکنه…این یارویی که الآن اسمشو گفتی،به گوشم اشناس ولی یادم نیس کیه!دوم اینکه ملاعام ؟جز کلاغا که کسی نبود!
منم ابروهامو بهم نزدیک کردم و با جدیت گفتم-پاتریک معشوقه ی منه دیگه!دوست باب!
نگاهش برای صدم ثانیه وحشتناک شد و بعد….لبخند مهربونی نثارم کرد…یه لبخند که دندونای یه دست و خوشگلش رو نشون میدادن!
فکر کردم.وا چقدر دیوونه ست.نه به اون نگاهش…نه…
-بهانه جواب سوال دوم!
سرم رو تند تکون دادم و گفتم-آهان….چی بود سوال دومت؟
خواس چیزی بگه که یادم اومد و هول گفتم-هرجا جز خونه ملاعامه!
خندید و گفت-استدلالات تو فرق سرم!
خندیدم…مطمئن بودم این اصطلاح رو از نادر یاد گرفته…
-بریم تو؟
ملتمس نگاهش کردم و گفتم-خوبم به خدا!
دستش رو برد سمت ریش نداشته اش و گفت-جون اتا!
یه نیشگون مورچه ای حوالی بازوش کردم و گفتم-قسم نده!اَه…
بعدشم جلوتر از اون راه افتادم سمت اورژانس…یه قهر دیگه رو رسما ترتیب دادم
اتابک
با اخمای درهم به طرف پذیرش رفت،منم دنبالش.انگار نه انگار که مثلا اون مریضه و من باید دنبال کاراش باشم… هیچی نگفتم،هیچ عکس العملی هم نشون ندادم…میدونستم که اگه برای حرف زدن پیش قدم شم،حاصلی جز کوتاه اومدن دوباره نداره!هرچند به اعتقاد من وقتی کسی اشتباهی میکنه،اشکال نداره کوتاه بیاد،ولی در این یه مورد…بهانه به خاطر قسمی که بهش داده بودم قهر کرده بود…چطور میتونستم کوتاه نیام و نرم منت کشی؟؟؟
رسیدیم به پذیرش…نگاه طلبکاری بهم انداخت.چشمکی بهش زدم و رو به زن بد اخلاق گفتم-یه وقت لطفا!
پشت چشمی نازک کرد و تند چیزایی نوشت…
-دفترچه بیمه؟
-همرامون نیست…
بهانه پوفی کرد…راه افتاد سمت صندلای گوشه ی سالن…برگه ی نوبت رو گرفتم رو منم کنارش نشستم.
با حرص گفت-کی نوبتمونه؟
شونه هامو دادم بالا-نمیدونم!
جوابی نداد…همینطور که به رو به رو نگاه میکردم سقلمه ای حواله ی پهلوش کردم و گفتم-بهانه ؟
جوابی نداد…
-خانوم خوشگله؟
-چیه؟
خندیدم-دلت میاد؟من اینقدر شیک صدات میکنم اینطوری جوابم رو بدی؟
پشت چشمی نازک کرد-بله؟
-شما از دست من دلخورید؟
-بله!
-خب من چیکار کنم دلخور نباشید؟
-معذرت خواهی کن!
خواستم بگم روتو برم،ولی سریع جلوی زبونم رو گرفتم و با آرامش گفتم- هرکس کار بدی میکنه باید معذرت خواهی کنه دیگه!حرف شما متین!حالا من منتظرم معذرت خواهی کنید!
چشماشو گرد کرد و گفت-من عذر خواهی کنم؟
نگاهم رو از چشمای وسوسه گرش گرفتم و گفتم-آره دیگه…توهم کار بدی کردی!مگه نه؟
پوفی کرد و گفت-حقت بود!
جدی گفتم-پس دلخور بمون!چون منم عذرخواهی نمیکنم!
-به جهنم!
-بی ادب!
این رو گفتم و رومو برگردوندم…هر سی ثانیه یه بار وسوسه میشدم نگاش کنم،آشتی کنم،اصلا مگه قهر بودم؟ولی…باز هر سی ثانیه یه بار یادم میومد که نادر میگفت محکم باش!لی لی به لالاش نذار…چقدرم من گوش میدادم…
تا یادم می افتاد بهم گفت مثل پاتریک دوست دارم،قلبم وایمیستاد بعد با سرعت میتپد…ولی…باید مقاومت میکردم…
با صدای پرستار که میگفت نوبتمونه بلند شدم…بهانه هم با قیافه ای طلبکار راه افتاد…جلوتر رفتم.صبر نکردم باها هم قدم شه!نا سلامتی تریپ قهر برداشته بودم…
وارد اتاق دکتر شدیم…دکتر که نبود…به قول نادر از این انتر منترا بود…خاک بر سرم با این سطح تربیت اجتماعیم…بدبخت اینهمه سال درس خونده بود حالا من بهش چی میگفتم…تازه…اینترن بود نه اُنترن….الهی خیر نبینی نادر که همیشه یه سوژه برای مسخره کردن ملت گیر میاری…
نمیدونم چشمای من رنگ بدبینی داشتن،یا واقعا قتی بهانه رو دید چشماش برق زدن؟
دستامو مشت کردم…یه نگاه انداختم به بهانه که روی صندلی کنار دکتر نشسته بود… شالش تقریبا وا بود…چی داشت میگفت به دکتر؟
چرا دکتره نگاهش تو یقه ی بهانه بود؟
-اتابک آروم باش…
پوفی کردم… دکتر یه چیزی گفت…بهانه خندید…
خون خونم رو میخورد…
نفسم داشت گره میخورد…همینطوری پیش میرفت به اسپری بهانه احتیاج پیدا میکردم…
-هیس اتابک!بدبین نباش…
آب دهنم رو قورت دادم…دکتر چراغ قوه ای برداشت…دوتا انگشتای دست چپش رو دیدم که پلکای بهانه رو کشیدن و با دست راستش نور انداخت تو چشماش…
بهانه چشماشو گرد کرده بود…دلم میخواست داد بزنم بگم چشماتو اونطوری نکن…ولی…
-حالت تهوع،سرگیجه ،سر درد نداری؟
-نه!فقط یه کم پیشونیم کوفته ست…
-من چیز غیر عادی ای نمیبینم…نگران نباشید!
بلاخره اون نگاه مزخرفش رو از صورت بهانه گرفت….بهانه هم با سرخوشی گفت-یه چند روز استراحتم برام بنویسید خیلی خوب میشه!
دکتر خندید و یه برگه برداشت و گفت-دبیرستانی هستی؟
-بله!
-چقدر عالی…سال چندم؟؟
دستم رو بیشتر مشت کردم تا نکوبونم تو صورتش…قبل از بهانه جواب دادم-سوم!
نگاهش رو از برگه جدا کرد و خیره شد تو صورت من….اینقدر تلخ سوم رو گفته بودم که فهمید یه چیزی میلنگه!یه نگاه وحشتناک بهش انداختم….بهانه مبهوت فقط نگام کرد…
دکتر سرش رو پایین انداخت و گفت-خب یه روز استراحت مینویسم واست…اسمتون؟
بازم من جواب دادم-بهانه کیانی!
دکتر نگاهی به من انداخت و گفت-جناب…اجازه بدید خودشون جواب بدن!میخوام ببینم قادر به پاسخگویی هستن یا نه!
-معلومه که قادره!
-بله…ولی وقتی کسی به سرش ضربه میخوره باید ازش سوال بپرسن تا مطمئن شن طوریش نیست!
-شما که قبل از این سوالا مطمئن شده بودید طوریش نیست…سوالاتتونم پرسیدید!
دکتر فقط نگام کرد…فهمید یه کلمه دیگه حرف بزنه فکش رو میارم پایین…حواسش رو داد به نوشتن و بعد مهرش رو محکم فشار داد روی برگه!سعی کردم به بهانه که سرزنشگر نگام میکرد نگاه نکنم…
دکتر روی برگه ی دیگه ای هم چیزی نوشت و باز مهرش رو فشار داد…
برگه هارو گرفت سمت بهانه و گفت-این از مرخصی…اونم از نسخه…یه پماده،برای بهبود درد کوفتگی… یه قرصم هست… ضد تهوع…اگر حس کردی حالت تهوع داری بخور و سریع هم بیا بیمارستان…
بعد رو کرد به من و گفت-امشب رو تنهاش نذارید…
سرم رو تکون دادم…
به عقب صندلیش تکیه زد و گفت-بهتر باشید…
بهانه زیر لب تشکری کرد و پشت سرم من از اتاق بیرون اومد…در رو که بستیم خواست حرفی بزنه که غریدم-یکی به دو کردی نکردی…شالت چرا همچینه؟کل گردن و سینه ات پیداست…حالا موهات هیچی!
متعجب فقط نگام کرد…برگه هارو از دستش کشیدم و گفتم-یارو نکبت تمام مدت نگاش رو گردنت بود…این گوشواره گنده هارو هم میذاری رو گوشت ملت دلشون میخواد نگاه کنن فقط…
-من…
اینقدر عصبی بودم که میتونستم دوتا مشت بکوبم تو صورتش…برای همین با خروش گفت-حرف نباشه!فقط هیچی نگو!
رسیده بودیم به ماشین… هولش دادم تو و گفتم-من سیب زمینی نیستم…ناموسمی روت غیرت دارم…دفعه آخرت بود شالت رو همچین سرت کردی!..بهانه! دفعه ی آخر بودا!
بعدم با بدترین اخمم خیره شدم تو چشماش…
-شیر فهمه؟
سرش رو تکون داد…
در رو با تمام قدرت بهم کوبیدم….یه نفس عمیق کشیدم…
دو قدم راه رفتم… عصبانیت رفته بود…جاش عقل اومده بود…ابروهامو بالا پایین کردم…پیشونیم رو فشردم…
-تند رفته بودم؟
-گذشت دیگه…
-برم عذرخواهی…
-حرف زدی نزدیا!اثر تربیتیش از بین میره!
پوفی کردم…همین امروز چند بار بهش گفتم شالش رو درست کنه…گوش نداده بود…تقصیر خودش بود…
آهی کشیدم…به طرف در سمت راننده رفتم…من واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم!
برگشتیم خونه….بلاخره برگشتیم خونه…خدارو شکر سالم رسیدیم…البته زیادم سالم نبودیم…خوبه رفتیم بیرون حال و هوامون عوض شه،طوفانی شدیم و برگشتیم.
روشنک سرگرم بچه هاش بود…بهانه دمغ،من عصبی…واسه همین وقتی دیدمون زیاد حرفی نزد…یعنی اصلا حرفی نزد…
بهانه یه راست رفت سمت اتاقش…
با جدیت گفتم-برو پیش روشنک بخواب!
مطیعانه سرش رو تکون داد…پله ها رو بالا رفت و چند ثانیه بعد صدای بهم خوردن در اومد…
روشنک کنارم نشست و گفت-چی شده اتا؟دعواتون شده؟شما که با لب خندون رفتین…
پیشونیم رو ماساژ دادم…بدون اینکه نگاهی به روسنگ بندازم گفتم-هیچی نگو…کلافه ام!
پوفی کرد…دستش رو از روی بازوم برداشت و گفت-بگو شاید بتونم کمکت کنم…
-بعدا میگم.الان احتیاج به استراحت دارم…
از روی کاناپه بلند شدم… به سمت پله ها رفتم. روشنکم دنبالم اومد و گفت-نادر زنگ زد…
حوصله هیچکس رو نداشتم…حتی نادر…همون کسی که تو بدترین شرایط،با چرت و پرتای به شدت پر معنیش میتونست لبخند بیاره رو لبم و ورزش بده ذهن کند و تنبلم رو…
-میخوام بخوابم.بعدا باهاش تماس میگیرم.
-جون بهانه دیگه گوشیت رو خاموش نکن…دلم هزار راه رفت.
پوفی کردم…گوشیم رو…خیلی وقت بود ازش غافل بودم!
یه پله بالا رفتم…
-مهران بیست و هشتم میاد…
-به سلامتی!
-بیشتر مزاحمت میشیم!
-تو مراحمی!
-اتابک وایسا!
حرصی روی پله نشستم…خوبه گفته بودم خسته هستم و به استراحت احتیاج دارم.
کنارم نشست و گفت-بابک برای بیست و سوم بلیط داره…گودبای پارتیشم بیستمه…
مبهوت نگاهش کردم…بابک؟داشت میرفت؟
آب دهنم رو قورت دادم….از وقتی که بابت گرفتن زمینا بهش رو انداخته بودم و اون یه کلام گفته بود زمینا رو به اسم فرح کرده،نه دیده بودمش،نه تلفنی در ارتباط بودیم…
حالا داشت میرفت.داشت از ایران میرفت.داشت اون زن وحشیش رو که بهانه رو آزار میداد،برمیداشت و میبرد… داشت بار مسئولیتش رو مینداخت رو دوش من،وقتی کامل به احساسم واقف بود…خودش گفته بود هیشکی قدر تو بهانه رو دوس نداره…
آهی کشیدم….برادرم داشت میرفت…دلم خوش بود به بودنش…حتی به دور بودنش.یاد نکردنش…بدخلقیاش….فقط خوشحال بودم که هست.تو این شهره…نه…
-گوشت با من اتا؟
ابروهامو چندباری دادم بالا تا حواسم جمع شه…
-آره…
-به بهانه راجع به گودبای پارتی میگی؟
آب دهنم رو قورت دادم…همین مونده ببرمش مهمونی….با فرح رو در رو شه و…
پوفی بلند کشیدم…
-باهاش حرف میزنم…انتخاب با خودشه!
روشنک آهی کشید.
منم آهی کشیدم…چقدر دلم میخواست میتونستم باهاش درد و دل کنم…حیف که نمیشد…روشنک با برخوردای اخیر نشون داده بود خیلی وقته ازم فاصله داره…زندگیش رو جدا از زندگی من میدونه…دیگه اون حس قبل رو نسبت بهش نداشتم…دیگه فکر نمیکردم شبیه مامانه…دیگه حس نمیکردم یه خونواده ایم…ما خیلی وقت بود پاشیده بودیم.
-برای خونه تکونی زنگ زدم طلعت خانوم…از بیست و یکم تا بیست و ششم میاد…
بلند شدم…به گفتن-خوبه-اکتفا کردم…پله ها رو بالا رفتم و وارد اتاقم شدم…کلافه بودم…سر درد و سرگیجه داشتم…دلم یه چیزایی میخواست که به شدت ممنوعه بودن…تو اتاق بودن ولی من باید ندید میگرفتمشون….
هوف هوف نفسم رو بیرون دادم…چقدر امشب خواسته داشتم!هر لحظه یه ه*و*سی…
فکر کنم یه خبرایی بود.دستم رو روی شکمم گذاشتم و خندیدم-چندماهشه آیا؟
پرت کردم خودم رو روی تخت…بغض بدی گلوم رو چنگ میزد….دلم میخواست حرف بزنم،ولی وقتی فکر میکردم میدیدم هیچی برای گفتن ندارم…دلم یه هم صحبت میخواست…یکی که درکم کنه…دستم رو بگیره…پیشم نباشه…پشتم باشه… چقدر مرد بودن سخت بود! چقدر مردونه رفتار کردن سخت بود… چقدر یه مرد تنها بودن ،سخت بود…. چقدر…
بهانه
-من واقعا نمیدونم برای چی تورو انتخاب کردم!
با تعجب،گوشی رو توی دستم جا به جا کردم…هیچی نگفتم…حسام ادامه داد-نه درست حسابی باهام در ارتباطی،،نه وقتی بهت پیشنهادی میدم قبول میکنی…
بغض گلوم رو پر کرد-با این حرفا به کجا میخوای برسی؟
-میدونی چیه بهانه؟؟دخترای زیادی هستن که منتظر یه نیم نگاه منن،تا به هر سازی که زدم بر*ق*صن…اونا حتی اگه پیشنهاد خونه خالیم بدم قبول میکنن…مثل تو نیستن که برای یه بیرون رفتن ساده،یه تولد درست و حسابی کلی اذیتم کنن!
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو کنار بزنم.
-خب چرا نمیری سمتشون؟
محکم گفت-میرم!شک نکن!
-حالم ازت بهم میخوره!
این رو گفتم و گوشی رو قطع کردم…منتظر بودم زنگ بزنه،اس ام اسی…تلاشی برای آشتی کردن ولی… دریغ از یه پیام… پنج دقیقه گذشت…تازه فهمیدم تموم شده!چقدر الکی،چقدر بچه گانه!انگار نه انگار همین آدمی بود که برام میمرد و هربار تاکید میکرد دوسم داره!!!مسخره س…
از اینکه رابطه مون کات شده بود ناراحت نبودم،از اینکه با مقایسه ی من با اون دخترا تموم شده بود ناراحت بودم…منم…شاید از نظر پوشش فرقی با اون دخترا نداشتم ولی…ولی هرچی… اتابک امروز حسابی کرک و پرم رو ریخته بود..اینقدر که حال کل کل و مسخره بازی رو نداشتم.حوصله ی بحث رو نداشتم…به اندازه ی کافی حرص خورده بودم….حوصله دوباره حرص خوردن سر کارای حسام رو نداشتم…مطمئنا هر موقعیت دیگه ای بود کلی لیچار بارش میکردم…حسامی که کلی وعده وعید بهم داده بود…کلی دلم رو خوش کرده بود.چه روزای خوبی باهم داشتیم ولی… همش مال قبل از اومدن به این خونه بود…
پسر یکی از همکارای بابک بود.باهاش تو مهمونی شب عید شرکت آشنا شدم…یادش بخیر…چقدر از اینکه بهم توجه نشون داده بود خوشحال بودم،خوشحالتر از این بودم که نرفته سمت نیوشا،خواه*ر*زاده ی فرح ….
تلخ نفسم رو بیرون دادم…بابک مشکلی با این رابطه نداشت.یعنی هیچوقت با رفتارای من مشکلی نداشت.اصلا من براش مشکلی نبودم چون بود و نبودم فرقی نمیکرد…ولی…میدونستم اتابک حساسه.میفهمید سرم رو میبرید…حسامم اصرار داشت نفهمه.. میگفت یه وقت دیدی بینمون شکرآب شد اونوقت عموت با من لج میشه…مدیرگروه با آدم لج شه بدبختیه!
ع*و*ض*ی از همون اول میدونست یه روزی تموم میشه این رابطه ی به درد نخور!!!
آهی کشیدم…چه قدر اوایل خوب بود…زیاد باهم در ارتباط بودیم…ولی کم کم…هی…گذشت دیگه…. تموم شد!یه سال رابطه، زیادم بود… چه بهتر که تموم شه…
گوشیم رو برداشتم.باید در اولین فرصت خطم رو عوض میکردم…
بلند شدم…نشستم رو به روی آینه… پیشونیم قرمز بود یه کم متورم…گلوم پر بغض…چقدر دلتنگ بودم…دلتنگ مامانم… دلتنگ اینکه سرم رو بذارم روی زانوش و موهامو به بازی بگیره…
یتیم بودن بد بود…اینقدر که همه به خودشون اجازه میدادن بشن بزرگترت،آقا بالا سرت…سرت داد بزن و بخوان عقاید فسیلشون رو بهت تحمیل کنن…ولی… من این همه رو دوست داشتم….حتی اگه گاهی با حرفاش ناراحتم میکرد…دلم رو میشکوند،بغض مینشوند تو دلم….
برسم رو کشیدم روی موهام… گذاشتم حصار اشکام بشکنه…برس رو با حرص بکشم رو موهام…چقدر پرتوقع بودم… چیزایی میخواستم که نبود…که دور بود…دست نیافتنی بود…شایدم….مردن کاری نداشت که…زحمتش خوردن یه مشت قرص و یه تیغ بود..
سریع سرم رو تکون دادم-اونوقت حسام فکر میکرد به خاطر اون اینکار رو کردم….بعدشم…مرگ دست ما که نیست…من بمیرم، اتا عذاب وجدان میگیره…اصلا…من کلی امید دارم…
نفس عمیقی کشیدم.برس رو از موهام جدا کردم،موهایی که بین دندونه هاش گیر کرده بود درآوردم و گوله کردم و انداختم تو سطل… باید مسواک میزدم بعدم میخوابیدم…گور بابای حسام.لیاقت نداره…
-ولی پسر خوبی بود…
-اولش همه ی پسرا خوبن!بعد کم کم ذات پلیدشون رو رو میکنن!
چشمکی زدم و ادامه دادم-دوست پسر به چه دردی میخوره؟بیخیال بابا!گوشت آسوده…
پوفی کردم…برای خودم سر تکون دادم…درستیش همین بود… اشکامو پاک کردم و بلند شدم…خوابم میومد…اصلا من احمق بودم که گریه میکردم…هرکی ندونه فکر میکنه به خاطر حسام بود ولی…من دلم از دست اتابک و زورگوییاش گرفته بود!
اتابک
داشتم چاییم رو هم میزدم که وارد آشپزخونه شد…از دیدن حالش دلم ریخت…شبیه کسایی بود که کل شب رو بیدار موندن و با افکارشون جنگیدن.من این حالت رو خوب میشناختم…
با نگرانی گفتم-خوبی؟
آهی کشید و گفت-سرم خیلی درد میکنه…یه مسکن بهم میدی؟
سریع مسکنی رو آماده کردم…میخواست بخوره که نذاشتم…بازوش رو گرفتم و گفتم-با معده ی خالی که نمیشه!
پلکاشو بست…چند قطره اشک لیز خورد رو صورتش…
-بابک داره میره؟
آب دهنم رو قورت دادم…از کجا فهمیده بود؟
-چطور مگه؟
-بگو بهم…داره میره؟
سرم رو نرم تکون دادم…نگاهش رو انداخت پایین و گفت-کارت دعوتم برای گودبای پارتیش چاپ کرده!
با بغض نگاهش رو دوخت بهم…بی پناهی تو چشماش غوغا میکرد…چقدر نگاهش براق بود…
دستم رو گذاشتم روی دستاشو گفت-هی هی…بهانه!
نگام کرد…نگاش کردم.نمیدونستم چی بگم..بگم غصه نخور؟؟؟مگه میشد؟بگم مهم نیست؟واقعا بود… بگم به درک؟مگه امکان داشت؟
فقط نگاهش کردم…خودش شروع کرد به حرف زدن…
-کاش بچه میموندم…کاش تو ده سالگیم زمان متوقف میشد…کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم…کاش…کاش همه توقع نداشتن بزرگ باشم،بزرگونه برخورد کنم…کاش… کاش دنیا به پاکی بچگیا بود…کاش میشد نمیفهمیدم چی میگذره دور و برم…اونوقت ادای بچه هارو در آوردن راحت تر بود.غر زدن و لوس بازی راحت تر بود… من نمیخواستم بزرگ شم… بزرگم کردن…هر لحظه بیشتر ادای بچه هارو در آوردم… مگه میشه بزرگونه احساسات رو درک کنی ولی بچه باشی؟وقتی فرح و بابک کنارم میزنن،یعنی از سمت من احساس خطر میکنن…آدم که از بچه ها نمیترسه…
چند ثانیه سکوت کرد و گفت-میترسه اتابک؟
هیچی نگفتم…
-سرم درد میکنه…
بی اختیار گفتم-فدات بشم…
اینقدر از حرفاش شوکه بودم که یادم رفته بود نفس بکشم…بیسکوییتی رو به زور تو دهنش گذاشتم…
کنارش وایسادم…سرش رو چسبوند به شکمم…موهاش رو نوازش کردم….هیچی نگفتم..گذاشتم حرف بزنه…
-حس میکنم مزاحمم…واقعا هم هستم…یه بچه اهمیت نمیده …یعنی مزاحمت رو درک نمیکنه…شایان هیچوقت نمیفهمید وقتی درس میخونم نباید بیاد تو اتاقم چون مزاحمه!ولی من میفهمم که مزاحم زندگیتم…این یعنی بزرگ شدم…من این بزرگ شدن رو نمیخوام!
سریع جواب دادم-تو مزاحم من نیستی!کی گفته اینارو؟
-هستم…از وقتی که من اومدم شبنم رو نمیاری اینجا…این یعنی مزاحمتونم…
صندلی رو کشیدم سمت خودم و نشستم روش…دستای بهانه رو گرفتم و زل زدم تو چشماش-من و شبنم خیلی وقته در ارتباط نیستیم… کی گفته به خاطر حضور توئه که اون نمیاد اینجا؟
متعجب نگام کرد…مطمئنا به خاطر حضور بهانه شبنم حذف شده بود…ولی حضور خواستنیش،نه حضور مزاحمت بارش…چون هیچوقت مزاحم نبود…نفس آدم که مزاحمش نیست…هست؟
-یعنی چی؟
اینقدر از گردی چشماشو تعجب خوشرنگ نگاش به وجد اومدم که دستاشو ب*و*سیدم و گفتم-یعنی تموم شده…یعنی اشتباهی کردم و الآن جمعش کردم…
-پس…
-تو مزاحمم نیستی بهانه.درک میکنی این رو؟
سرش رو به نشونه ی نه تکون داد…خندیدم…بلند خندیدم…چقدر جالب شگفت زده شده بود…
-من و شبنم به درد هم نمیخوردیم…اصلا…من اشتباه زیاد کردم،مخصوصا تو رابطه ام با دخترا…الآن دارم سعی میکنم روند زندگیم رو تغییر بدم… من… من دلم به حضور تو خوشه…تویی که میدونم وقتی بیام خونه منتظرمی، تنها نیستم… چراغای خونه خاموش نیست…تو به این خونه و زندگی من روح دادی بهانه…کی گفته مزاحممی؟خیلی شبا از شدت تنهایی تو خیابونا پرسه میزدم…ولی از وقتی که تو اومدی…میدونم باید بیام خونه…پیش تو باشم..تو میای ازم اشکال درسی میپرسی…باهام شام میخوری… با شیطنتات دلم رو خوشحال میکنی….باور کن عاشق وقتاییم که با هم باب اسفنجی میبینیم! عاشق وقتاییم که پا به پات بچه میشم!منم بزرگ شدن رو دوست ندارم… بزرگ شدن سخته،ولی الزامیه…
خندیدم-کنار تو فرصت میکنم بچه بشم…این خیلی عالیه مموش….تو خیلی خوب بچه میشی!ولی خب…
جدی نگاش کردم-هر چیز مصنوعی ای ،زیادیش دلزدگی میاره….لوس بازی جالبه،بچه شدن خوبه…ولی تو…الآن یه خانومه بالغ 18ساله ای!من نه!ولی خیلیا دید خوبی نسبت این طور برخوردا ندارن…من با رفتارات مشکلی ندارم بهانه،چون دوست دارم، هر برخوردی رفتاریم که داشته باشی دوست دارم…ولی…گاهی زیادی بچه میشی…این خوب نیست،تو دید جامعه خوب نیست.مردم بد میدونن…به خودشون اجازه میدن قضاوتت کنن،هرطور دوست دارن پردازشت کنن…میفهمی؟
سرش رو تکون داد…
-دیگه گریه نکن…اول صبی چشمات رو اذیت نکن گلم…
لباش رو بهم فشار داد…مشخص بود داره تلاش میکنه اشکاش رو کنترل کنه…
اشکاشو پاک کردم …لباش رو از هم جدا کرد..با بغض گفت-بیام ب*غ*لت؟
اولین بار بود که اینطوری ازم اجازه میگرفت!دلم ضعف رفت…. بی اختیار دستامو باز کردم…سرش رو چسبوند به سینه ام… شونه هاش خفیف میلرزیدن…
قلبم تند تند میزد….بلاخره کلی حرف زده بودم بهش…حرفایی که نادر اصرار داشت زودتر از اینا بگم…ولی… همیشه حضور یه ذهن آماده لازم بود….اونروز حس کردم بهانه آمادگیش رو داره..
زانو زد جلوم…سرش رو گذاشت رو پام…موهاشو به بازی گرفتم… قطره های اشکش،راحت از روی شلوار کتونم،میرسیدن ب پوست پام…
-گریه نکن … باشه؟
-بابک داره میره!!!
-میدونم…ولی….
-اینطوری رفتنش آزارم میده!
سرش رو از روی پام برداشت…نوک بینیش قرمز بود…
-تو میری مهمونی؟
محکم گفتم-اگه تو بیای!
-من دوست ندارم ببینمش دیگه!
پلک زدم-میریم بیرون خودمون…
سریع اشکاش رو پاک کرد-به ظرطی وحشی نشی!
خندیدم… خیره شدم تو صورتش…روی پیشونیش یه کبودی خیلی خیلی خیلی کمرنگ بود… انگشت شستم رو کشیدم روش و گفتم- باشه!
-تو باب اسفنجی دوست داری؟
-اوهوم!
-با دقت نگاه میکنی؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم-نه!
توی دلم گفتم-هیجان تورو وقت دیدن این کارتون نگاه میکنم!
خندید-خوشحالم که دروغ نمیگی!
-چطور؟
-چون اگه میگفتی آره،میفهمیدم دروغ گویی،اونوقت حرفای قبلیتم باور نمیکردم!چون…
چشماشو گرد کرد و با طلبکاری گفت-چون پاتریک رو نمیشناختی!
خندیدم…اینبار نگام رو از نگاه خوش طعمش نگرفتم…چقدر این چشمارو دوست داشتم…چقدر صورت گردش رو خواستنی میکرد!
-میرسونمت مدرسه!
این رو فقط برای این گفتم که چشماشو از اون حالت در بیاره!اخم کرد و گفت-من مرخصی دارم که!
یاد دیروز و اون دکتر نکبت افتادم..ابروهام رو که میرفتن یه اخم بسازن رو کنترل کردم و گفتم-باشه…برو استراحت کن،منم برم سر کار!
-اوکی!
از رو زمین بلند شد… منم وایسادم…
نگام خزید رو مسکن…نخورده بودش…لیوان آب و قرص رو به دستش دادم و گفتم-حسابی استراحت کن…
یه نفس لیوان رو سر کشید … اومد تو ب*غ*لم… دستاشو دورم حلقه کرد و گفت-عاشقتم به خدا!
نفسم تو سینه ام گره خورد…چقدر سخت بود تحمل…چقدر سخت بود واکنش نشون ندادم…
روی موهاشو ب*و*سیدم…با صدایی که مطمئن بودم پر خشه گفتم-منم…
از ب*غ*لم بیرون اومد..با حداکثر سرعت گونه ام رو ب*و*سید و بدون کوچیکترین نگاهی به طرف راه پله رفت….نفسم رو با کلی آه بیرون دادم… دوستم داشت…دوسش داشتم… چقدر متفاوت…چقدر مختلف!
فصل هشتم
اتابک
تازه رسیده بودم خونه…بهانه وسط هال وایساده بود و سعی داشت موهای الینا رو از چنگ ایلیا در بیاره…لبخند زدم…چقدر بچه داری بهش میومد…یکی زدم تو سرم و گفتم-انگار نه انگار تا دیروز تو بودی که کاسه ی چه کنم چه کنم دست گرفته بودی برای بزرگ کردنش…حالا از بچه داری حرف میزنی…
صدای بهانه رشته ی افکارم رو پاره کرد…با ناله گفت-اتابک اومدی!
کیفم رو روی مبل انداختم…به سمتش رفتم و گفتم-سلام عرض شد…
الینارو که بی صدا هق هق میکرد رو تو ب*غ*لم انداخت و گفت-روانی شدم…
الینارو بالا انداختم و بگوری بگورش کردم…باعث شد هق هقش قطع شه و بخنده…
-روشنک کو؟؟
با حرص ایلیا رو برداشت و گفت-آرایشگاه…
بعد چشم غره ای نثارش کرد و گفت-باز پیپ زدی؟
من خندیدم،ولی ایلیا در جا زد زیر گریه…
بهانه با همون چشم غره گفت-کوفت…نخند…دفعه سومه خرابکاری میکنه…
الینارو روی زمین گذاشتم و گفتم-بدش به من…من میبرمش…
خواستم برم سمت دستشویی که دنبالم اومد-خسته ای اتا…خودم…
نذاشتم ادامه بده… با خنده گفتم-تو هم خسته ای…روشنک کی برمیگرده؟
نگاهش رنگ غم گرفت-یه راست میره باغ…
سرش رو انداخت پایین…
امشب شب مهمونی بابک بود…تلخ نفسم رو بیرون دادم-بچه هاشو…
-گذاشته برای من…خودم گفتم نبردشون…هوا سرده،اونجا تنهایی نمیتونه…
پوفی کرد…پوفی کردم…یهو خندید و ایلیارو از دستم گرفت-خودم عوضش میکنم…برو لباساتو عوض کن که راند دوم بچه داری با توئه!
سرم رو با گنگی تکون دادم و به طرف اتاقم رفتم….چه شب گندی بود امشب…
وارد اتاق شدم… خودم رو روی تخت ولو کردم و گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم…بهتر بود زنگ میزدم به نادر و ازش میخواستم بیاد اینجا…ولی…با دیدن شماره ی بابک…بعد از یه مدت نسبتا طولانی…زنگ زده بود…مهم این بود یادم کرده بود…
شماره اش رو گرفتم…
با اولین بوق جواب داد-اتابک…
با تلخی گفتم-سلام…
-کجایی تو؟؟روشنک چی میگه؟نمیای؟
محکم گفتم-نه!
-چرا؟بهانه کجاست؟
-دور بهانه رو خط بکش بابک…یه خط پر رنگ..بهانه مال منه!
-گستاخ شدی داداشی!یادت نره داری درباره ی دختر من حرف میزنی!
بلند و عصبی خندیدم-من و نخندون بابک!من و نخندون داداش زن ذلیل…
-از همین الان خط و نشون میکشم که بدتر از من میشی!!!
-برای کسی که ازم سرتره…حرفی نیست…. تو چرا برای فرح اینقدر…
نذاشت ادامه بدم…محکم گفت-چون دوسش دارم…مادر بچه امه…قلبش از اول مال من بوده….دل به یکی دیگه نبسته بود…از یکی دیگه بچه دار نشده بود… من براش اولین بودم… میفهمی؟
مبهوت موندم….اینارو بابک میگفت؟بابکی که یه عمر ادعای عاشقی کرده بود…همونی که میمرد برای خاطره؟
-بابک…خودتی؟تو داری خاطره رو با فرح مقایسه میکنی؟
صداش لرزید-آره خودمم…خود خودم…خاطره رو…دوست داشتم…ولی نه با یه بچه…نه از کسی که ازش بیزار بودم… خاطره رو دوست داشتم…به عنوان خواهر بزرگتر…همون عنوانی که تا 13 سالگی به دوش میکشید….تو چی درباره ی من فکر کردی؟؟؟ فکر کردی جوونمردی رو تو کردی که کلیه ات رو دادی به شوهر خواهرت؟؟؟هیچوقت فکر کردی کار منم دست کمی از جوونمردی نداشت؟؟؟ تو جامعه ای که همه دید بدی نسبت به زن مطلقه دارن،حاضر نیستن برای پسر مجردشون خواستگاریش کنن… رفتم سمتش…آره من با اینکه 5سال ازش کوچیکتر بودم،با اینکه تا 8سالگیم خواهرم بود،با اینکه مطلقه بود،حامله بود،شوهر نامردش رو دوست داشت…رفتم خواستگاریش… رفتم سمتش تا نشکنه…تا همبازی بچگیام کمرش خم نشه….آرزوهامو خفه کردم… من فقط بیست سالم بود….فقط بیست سال… شدم پدر بچه ای که از من نبود…شدم شوهر یه زن مطلقه….شدم یه عاشق پیشه،فقط برای حفظ خونواده…برای ندیدن غصه تو صورت مامان…شکسته نشدن کمر آقاجون…
بلند گفتم-کافیه بابک…
-نه باید بدونی…تا تویِ الف بچه نخوای بهم نیش و کنایه بزنی…نخوای طعنه بارم کنی…الآن…تو سی و هشت سالگی،میخوام واقعا عاشق باشم…عاشق زن و بچه ام…گ*ن*ا*هه؟بده؟
-نمیدونم…من…
-شوکه ای؟خوب نقشم رو بازی کردم نه؟خود خاطره هم باورش شده بود….پشیمون نیستم اتابک….چون تو ده سال زندگیمون،تونستم خنده ی واقعی رو بیارم رو لباش…دوسش داشتم…ولی عاشقش …. نه نبودم!
شقیقه هامو فشردم…موهامو کلافه از پیشونیم کنار زدم…
-میای نه؟
-نمیدونم…
-عب نداره…
هوفی کرد…هوفی کردم-فردا میام تو خونه…میخوام ببینمت…دلم برای بهانه تنگه…
-ولی…
خندید….تلخ و پر معنی-یادم نرفته به من گفت بابا!هرچند اول اسم تورو یاد گرفت!
پوزخندی زدم…
-باید برم پیش مهمونا!!!
آهی کشیدم و گفتم-به سلامت!
و سریع گوشی رو قطع کردم…حرفای نو میشنیدم!!!
بهانه
شلوار ایلیارو پاش کردم و یکی زدم پشتش و گفتم-اگه باز خرابکار کردی میندازمت جلو پیشی تو حیاط ببردت پیش هاپوی سرکوچه،اونام بخورنت…اوکی؟
هاج و واج فقط نگام کرد.دوتا ماچ آبدار چسبوندم رو صورتش و گفتم-میخورمتا….همچین نگام نکن!
بعد زدمش زیر ب*غ*لم و به طرف الینا رفتم که داشت با ملچ ملوچ دستش رو میخورد…پوفی کردم…روشنک چطوری این دوتا هیولارو تحمل میکرد؟یا گشنه بودن،یا خرابکاری کرده بودن،یا داشتن به قصد کشت همدیگه رو میزدن…
وقت گرسنگی میشدن توله ببر…وقت خرابکاری میشدن توله راسو…موقع دعوا هم توله های وحشی از هر نژاد و اصلی…هرچی وحشی بهتر…
ایلیارو تو دور ترین نقطه از الینا گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه…ظرف غذا رو برداشتم و حرفای روشنک رو ریز ریز مرور کردم-سی ثانیه میذاریش تو ماکروفر…بهانه فقط سی ثانیه…فقط سی ثانیه…داغ نشه ها؟؟؟فقط گرم باشه…بعد میدی بهشون…یهو نچپونی تو گلوشونا!به دوتاشون باهم غذا بده….پیش بندم ببند براشون…یه قاشقم بده دست هرکدومشون،بشقاب خالیم بذار جلوشون…تا تهش میدی بخورنا!بعدشم بهشون آبمیوه بده…
پوفی کردم…توله های ناشناخته ی موسسات تحقیقاتی آمازون بودن…قاشق و بشقاب خالی؟چقدر خرین شما دوتا آخه!
ظرف رو فرستادم تو ماکرو و رو سی ثانیه تنظیم کردم…هی وسوسه میشدم ببرمش روی سی و پنج تا نشون بدم حرف گوش نمیدم ولی… ولی یادم میفتاد که من آدمیزادم!وگرنه به منم بای بگن توله یه چیزی…
فقط سی ثانیه فرصت داشتم تا دوتا قاشق و بشقاب خالی فراهم کنم…یه قاشقم خوم گرفتم دستم…خواهر و برادر این حرفارو ندارن که… با یه قاشق بخورن نوش جونشون!
نیشخندی زدم… بشقاب به دست،ظرف نیمه گرم سوپ رو بیرون کشیدم و به طرف هال رفتم… ظرف سوپ و بشقابها و قاشقارو روی میز گذاشتم و برای برداشتن پیشبندشون از پله ها بالا رفتم،هنوز وارد اتاق نشده بودم که صدای ناله ی اتابک رو شنیدم- خدایا! کی این کاب*و*س تموم میشه؟ کی؟
مات موندم…صدا قطع شد…صدای پچ پچای خفیفی میومد…به انگشتام حرکت دادم و چند قدم به طرف در برداشتم..کاب*و*س چی؟اتابک از چی اینقدر ناراحت بود…نکنه…نکنه بابت حضور من….
آب دهنم رو قورت دادم… گوشم رو چسبوندم به در…صدای هیع هیع خفیفی رو میشنیدم….داشت گریه میکرد… بغض نشست تو گلوم….
به خاطر حضور من…
آه کشیدم…
پاورچین پاورچین برگشتم…حتی فراموش کردم برای برداشتن پیشبند بچه ها اومدم بالا…
تلاش میکردم بغضم رو مهار کنم اما…فکر کردن به…
در اتاقش باز شد…رو آخرین پله موندم…سرفه ای کرد و گفت-بهانه؟
با زحمت،بدون اینکه برگردم گفتم-هوم؟
-بپوش بریم بیرون!
آب دهنم رو قورت دادم و بی توجه به بغضی که دنبال راهی برای ابراز وجود بود گفتم-بچه ها سرما خوردن!
اصلا چه ربطی داشت؟
هوفی کرد…صدای خش خش پاچه های شلوارش رو میشنیدم…داشت میومد پایین…سریع به پاهام قدرت دادم و آخرین پله رو طی کردم و برگشتم سمت بچه ها… بی صدا داشتن با هم بازی میکردن…
بازوم رو گرفت-بهانه؟
وایسادم ولی برنگشتم….رو به روم قرار گرفت و گفت-طوری شده؟
ابروهامو بالا دادم و بدون اینکه به چشماش خیره شم گفتم-نه!چطور مگه؟
چونه ام رو داد بالا… تو چشماش خطای سرخ کمرنگی بود…-پس بپوش بریم…بچه هارو هم میبریم..هوا هم سرد نیست اونقدرا!
پوفی کردم…چقدر دوست داشتم بگم چه کاب*و*سی داری؟اگه حضور منه که…خودم…ولی فقط سرتکون دادم…
اتابک لبخند ماتی زد و گفت-پس بدو حاظر شو!
پوفی کردم…اشاره زدم به غذای روی میز و گفتم-بده بخورن!
هیشکدوم از سفارشای روشنک رو منتقل نکردم…-به روی چشم!
خواستم بگم چشمت بی بلا که…یادم افتاد منو به چشم کاب*و*س میبینه… هعی کشیدم و پله ها رو بالا رفتم و با تمام قدرت در اتاقم رو کوبیدم…
زیر لب گفتم-یه اتفاق نصف نیمه ام که…
یهو میون زندگی افتادم!
اتابک
اینقدر از شنیدن حرفای بابک شوکه بودم که مغزم قفل شده بود…هیچ قضاوتی نمیتونستم بکنم…مثل همیشه،ترجیح دادم بهش حق بدم…من تو موقعیت اون نبودم که درکش کنم،از قضاوت بی جا و خودخواهانه هم میترسیدم…فقط چیزی رو که نمیتونستم هضم کنم این بود-بابک عاشق خاطره نبوده!!!
این دیگه اعتراف خودش بود…ولی چه اعتراف تلخی بود…همیشه فکر میکردم عاشق خاطره ست…همینطور بهانه ولی…
حرفای امروزش…واقعا از خود گذشتگی کرده بود؟؟؟بابک یه عمر با دروغ کنار خاطره مونده بود…درست بعد از به دنیا اومدن بهانه و ازدواجشون….از اون موقع دروغ گفته بود….ادعا کرده بود عاشقشه…خاطره هم فهمیده بود رول بازی میکنه؟؟؟
-نه نه!بابک بازیگر ماهری بود…
با بغض گفتم-خدایا کی این کاب*و*س تموم میشه؟
به خودم که اومدم حس کردم گونه هام خیسن…چرا گریه میکردم؟به خاطر خاطره؟به خاطر خواهر عزیزم؟؟؟به خاطر اینکه طعم عشق واقعی رو نچشیده بود؟به خاطر قلب شکسته اش؟؟؟یا…یا به خاطر برادری که ادعا داشت ،فداکاری کرده؟؟؟؟شایدم بهانه ای که….بهانه ای که داشت تاوان دلسوزیای بی مورد یکی دیگه رو پس میداد….
اشکم رو با حرص پس زدم…سعی میکردم همه رو درک کنم جز خودم رو!!!اتابک تو هم حق داری گاهی سبک شی…از زیر بار فکر و خیال و نامردیای زمونه و حقایقی که روز به روز دارن جلوه میکنن!
اینبار گذاشتم راحت اشک رو صورتم غلت بخوره!
از جام بلند شدم تا به سمت تخت برم که….یاد بهانه افتادم…با بچه ها پایین بود…احتیاج به کمک داشت…
اگه بابک،پا پیش نمیذاشت،اگه آقاجون شناسنامه ی بهانه رو با اسم بابک نمیگرفت…اگر…اگر…من از همون اول براش عمو معرفی نمیشدم…امروز اینقدر…
هوفی کردم…بابک مقصر بود…یا قبول مسئولیت نمیکرد،یا…حالا که قبول کرده بود،شونه خالی نمیکرد…کاش اسم شونه خالی کردنش رو فداکاری نمیذاشت…چون..چون با این کارش،داشت دل یه دختر بچه ی معصوم رو …نه نه!بهانه بچه نبود!معصوم بود ولی بچه!نه!
سریع راهم رو به طرف در اتاق کج کردم که….از دیدن سایه ای زیر در اتاق!!!چشمامو گرد کردم!خیلی زود عقب کشید و رفت…
-بهانه پشت در بود!
لب گزیدم…چیزیم شنیده بود؟
بی هوا دست کشیدم رو صورتم و همین که از خشک بودنش مطمئن شدم در اتاق رو باز کردم…رو پله ی آخر بود…
گلوم رو صاف کردم و گفتم-بهانه؟
وایساد ولی برنگشت..-هوم؟
.سریع گفتم-بپوش بریم بیرون!
-بچه ها سرما خوردن…
توجهی نکردم…پله هارو پایین رفتم،سریع آخرین پله رو طی کرد…خودم رو بهش رسوندم…با این برخوردش مطمئن شدم یه چیزی شنیده باز رفته تو مود بدعنقی…ولی چی؟
بازوش رو گرفتم-طوری شده؟
بدون اینکه نگام کنه ابروش رو داد بالا-نه چطور مگه؟
یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم…-پس بپوش بریم…بچه هارو هم میبریم..هوا هم سرد نیست اونقدرا!
سرش رو نرم تکون داد…لبخند زدم
-حاضر شو!
به غذای روی میز اشاره ای کرد-بده بخورن!
-به روی چشم!
به طرف راه پله دوید…منتظر شدم تا آخرین واکنشش رو هم نشون بده…همین که شرپ در اتاق رو کوبید حتم پیدا کردم یه چیزی شنیده…ولی چی؟؟؟من که فکر میکردم دارم آروم حرف میزنم!
یه فکر وحشتناک از ذهنم گذشت…-اگه حرفامو با بابک…
نذاشتم فکره جلون بده…به طرف ظرف سوپ و بچه ها رفتم و گفتم-حتی فکرشم نکن اتا!
سعی کردم خودم رو سرگرمشون کنم…نسبتا موفق بودم…ولی این باعث نمیشد هر از گاهی به بالا نگاه نندازم و منتظر پایین اومدنش نباشم!دیر کرده بود…حداقل به اندازه ی تک تک دلنگرانیای من!
سوار ماشین شدیم…بهانه ،همراه بچه ها عقب نشست و غر غر کرد-حالا مجبوریم با این دوتا بریم بیرون؟
بیتوجه به حرفش گفتم-بعضیا عادتای بد پیدا کردن!
آینه رو رو صورتش تنظیم کردم،اخمی کرد و گفت-چطور مگه؟
-مثلا فال گوش وایمیسن!
نگاهش رنگ تعجب گرفت…نگاهم رو دوختم به رو به روم و گفتم-بدون در زدن بیای تو اتاقم،نباشم بری فضولی بکنی،برگه سوالای امتحانی رو برداری و بدی به دانشجوهام،اینقدری ناراحت نمیشم که فال گوش وایسی!
دوباره نگاهم رو دوختم به آینه…متعجب بود…
-میدونی از کجا فهمیدم سوالا رو دادی به حسام نبوی؟هان؟؟وقتی برای رند شدن مسئله ها عددا رو عوض کردم و در کمال تعجب دیدم اون با همون عددای قبلی که تو برگه ی سوال نبودن مسئله رو حل کرده ولی…حدس میزدم برگه سوال رو از تو اتاقم تو دانشگاه برداشته… اما…
پوفی کردم-فهمیدم با یه پسر در ارتباطی به اسم حسام…همین حسامه نه؟
آب دهنش رو قورت داد…
-تو کارات دخالت نکردم،چون دوس نداشتم حس کنی آقا بالا سرتم…اما … بهانه ازت خواستم بزرگونه رفتار کنی،خیلی سخته؟هان؟ نمیدونم دم اتاق چیکار داشتی،حتی نمیدونم چی شنیدی…ولی ازت توقع نداشتم اینطوری عکس العمل نشون بدی… عین باد کنک باد کنی و بری تو فاز قیافه.منو تو که رودربایستی نداریم،داریم؟شده ازم چیزی بپرسی و بپیچونمت؟توضیح میخواستی، برات توضیح میدادم…یا فکر تو سرت درست بود یا نبود….ما قراره پیش هم زندگی کنیم…اینکه با چند کلمه حرف، بریم تو خط قهر و اخم… درست نیست…هست؟
نیم نگاهی به آینه انداختم…شوکه نگام میکرد…
دنده رو عوض کردم و گفتم-ازت توقع دارم حالا که اینقدر خوب درکت میکنم،تو هم منو درک کنی…اگر حس میکنی رابطه ی منو شبنم تورو آزار میده، بهم بگی،نه که بریزی تو خودت…حرف بزنی…مثل الآن من… قیافه گرفتن برای هم دیگه اصلا کار سختی نیست، ولی دلارو دور میکنه…برعکسش حرف زدن…اجازه میده همه سو تفاهما برطرف شه!نه؟
به جای جواب ،با حساسیت اشکاری گفت-هنوز با شبنم در ارتباطی؟
سریع و محکم و قاطع گفتم-نه!
آب هنش رو قورت داد-خوبه!
بعد پرسید-از کی درمورد حسام میدونی؟
پلک زدم و گفتم-دیشب…یهویی به ذهنم هجوم آورد.
آهی کشیدم…-نمیگی چی شنیدی که ناراحت شدی؟
زبونش رو رو لبش کشید-میشه نگم؟
سرم رو تکون دادم-آره…چرا نشه!ولی…به شرطی که هیچ برداشت و پیش داوری ای هم نکنی !اوکی؟
خندید و گفت-اوکی!
بعد ایلیا رو تو ب*غ*لش گرفت و گفت-همینقدری که من دوست دارم دوسم داری؟
خندیدم و گفتم-بیشتر از اون چیزی که بتونی تصورش رو بکنی دوست دارم خانوم خانوما!
بعد ادامه دادم-حالا یه سوال بپرسم؟
خندید-بله!
-حسام…
نذاشت ادامه بدم…چقدر ممنونش بودم که نذاشت جمله ی به اون سنگینی رو به زبون بیارم…
-درباره اش حرف نزن … هیچی بینمون نبوده…همون هیچیم تموم شده!
چشمکی زد-پسر جماعت باید برن بمیرن…همشون آشغالن!
عصبی گفتم-اذیتت کرده؟
بلند خندید و گفت-مگه جرئت داره؟خدائیش چرا تو دانشگاه اونقدر ترسناکی؟
عصبی دنده رو عوض کردم…مگه چیکار کرده بود که بهانه به این نتیجه رسیده بود؟دندونامو روی هم سابیدم….
-اتابک اورانگوتان نشو!
دنده رو جابه جا کردم-حالش رو میگیرم!
چشماشو گرد کرد و بعد…لبخند خوشگلی زد و گفت-با اینکه در حق من بدی ای نکرده ولی…بدم نمیاد گوش مالیش بدی!!!
بعد بلند خندید و الینارو از کنار ر عقب کشید و غر زد-اینقدر وول نخور!
بهانه
عصبی روی مبل نشستم و بی توجه به خنده های سرخوش روشنک گفتم-تو که گفتی 28ام میاد!
تلفن رو انداخت رو میز-وای…چه بهتر…زودتر بیاد که بهتره….وای خدا!شب میرسه!!!
ااخم کردم-یعنی میری؟
خندید وسرخوش گفت-آره دیگه…موندنی که نیستیم…
قیافه م آویزون شد-تا تابستونم نمیای دیگه نه؟
دستی تو موهام کشید و گفت-خونه زندگیم اونجاست…تو بیا!اواسط اردیبهشت یه 5روز تعطیلی میفته،بیا!
بغض کردم…دلم خوش بو با بچه هاش بازی میکنم،با خودش میشینم غیبت اینوری اونوری…اگه میرفت خیلی تنها میشدم…
راه افتاد سمت راه پله ها…دنبالش رفتم-عید چیکار میکنید؟
در اتاق رو باز کرد و وارد شد…همینطور که تند تند لباسا و وسایلش رو تو چمدون میچید گفت-قبل عید قرار گذاشتیم بریم کیش… حالا تا ببینم مهران چی میگه…
قیافه ام رو آویزون کردم و همینطور که لباسای بچه ها رو کمکش تا میزدم گفتم-به اتا بگو میرید کیش ما هم بیایم باهاتون!
ابروهاشو داد بالا و گفت-خب تو برو وسایلت رو جمع کن بریم شیراز بعدم باهامون بیا کیش.چیکار اتا داری!؟
-بدون اتا که نمیشه…بگو اونم بیاد!
نفس پر حرصی کشید و گفت-حالا اگه اون قبول نکرد تو بیا…میدونی که از شوهر خواهر مهران خوشش نمیاد.
-اونام همراتونن مگه؟
-آره خب…میان باهامون…
پوفی کردم…عمرا اگه قبول میکرد بریم.کلا با اون خونواده سر جنگ داشت…همش هم به خاطر این شروع شده بود که سهیل پسر خواهر مهران موهای منو کشید…سه سال پیش بود فکر کنم…
یاد شلم شولوایی که اتابک راه انداخت و بحثی که با مامان،بابای سهیل کرد میفتم مو به تنم سیخ میشه…نه اونا کوتاه میومدن نه اتا… اتابک رو هیچوقت اونطور آتیشی ندیده بودم…اونام که هی حمایت میکردن از پسر منگولشون!
روشنک گفت-کی منگوله؟
سریع ستم رو گرفتم جلو دهنم…فکر کنم بلند فکر کرده بودم!
ابروهاشو داد بالا-هان؟کی بهانه؟
بلند بلند خندیدم و گفتم-سهیل!
لبم رو گزید و یه ضربه زد رو صورتش-خاک به سرم…به گوش مهری برسه،مهران رو مجبور میکنه طلاقم بده!کجا منگوله بدبخت!!! المپیادیه!
قیافه ام رو یه وری کردم و گفتم-بره بمیره…المپیادش بخوره تو سرش!
روشنک بلند بلند خندید…-الحق که زیر دست اتا تربیت شدی!کینه شتری داری عین خودش!
قری به گردنم دادم و گفتم-به مهری بگو بهانه گفت آقا پسر المپیادیتون کمی تا قسمتی دختر باز تشریف دارن…شماره خط منو از تو گوشی تو در آورده هرازگاهی زنگ میزنه!
روشنک زد رو گونه اش رو گفت-کی؟ سهیل؟ به حق چیزای نشنیده!
خندیدم و به طرف در اتاق رفتم،صدا گریه ی الینا از پایین میومد…میون خنده گفتم-نه بابا دروغ گفتم…ماستیه که دومی نداره… تمام خلافش همون مو کشیدنه!
از اتاق بیرون اومدم و پله ها رو تند تند پایین رفتم… الینارو از رو زمین برداشتم و همینطور که تکونش میدادم ،از پایین داد زدم- مادر نمونه!بیا به بچه هات برس… چمدون رو بعدا هم میشه بست!
اتابک
بهانه روی کاناپه نشسته بود و ریز ریز گریه میکرد…
عصبی دستی تو موهام کشیدم و گفتم-تمومش کن!
با چشمای قرمز زل زد تو صورتم و گفت-نمیتونم…دلم براشون تنگ شده!
پوفی کردم…مهران زودتر از سفر برگشته بود و روشنک رفته بود شیراز،حالا بهانه داشت گریه میکرد و من نمیدونستم به خاطر رفتن روشنکه یا رفتن بابکی که حاضر نشده بود برای آخرین بار ببیندش…هرچی التماسش کردم در رو روی بابک باز کنه قبول نکرد که نکرد…
باز صدای خفه ی گریه اش به گوشم رسید… کنارش روی مبل نشستم و گفتم-گریه نکن خب!ای بابا.
اخمی به صورتم پاشید-چرا قبول نکردی باهاشون بریم؟عید تعطیله که!
منم اخم کردم و گفتم-این هزار و دویست بار،اونا عید رو شراز که نمیمونن…ندیدی داشتن با خواهرشوهرش اینا برنامه میریختن برن سفر؟
-ماهم میرفتیم باهاشون…
دندونامو روی هم فشار دادم…دستم رو مشت کردم…واقعا همین مونده بود با خواهر شوهر روشنک و اون پسر چلغوزش بریم سفر… آخرش یا فک اون خورد میشد یا مشت من…
-ما خودمون میریم سفر!
-دوتایی؟
چشماشو گرد کرد و غرید-دوتایی؟؟؟من و تو دوتایی تا سر کوچه میریم دعوامون میشه وای به حال سفر!
اخم کردم…باز بچه شده بود…
-با نادر و نگین و سعید و فک و فامیل اونا میریم،خوبه؟
غرید-نه خیرم…اونا دارن میرن شمال.من از شمال بدم میاد.روشنک اینا میخواستن برن کیش!
باز زد زیر گریه…
-الآن دقیق به من بگو چرا گریه میکنی…
روش رو برگردوند و گفت-هیچی!
-هیچی که جواب نیست…بپوش بریم شام بیرون حرف بزنیم.
-نمیخوام…
عصبی گفتم-بچه شدی باز؟
اخم خنده داری بهم کرد و گفت-من خیلی دلم گرفتم..همش دلم گرفته الآن بیشتر…تو هم که درک نمیکنی آدم رو!
خندیدم…البته نامحسوس.-ببخشید من درکم پایینه.شما به کلام بگو چته؟
-من میخوام برم سفر خارجی!
پخ زدم زیر خنده…
غصبناک نگام کرد و گفت-فقط شبنم رو میتونی ببری سفر؟
جدی گفتم-دردت این نیست!زود بگو چته!
-میخوام برم کوآلالامپور کنسرت کامران و هومن…
-بعد اونوقت پاسپورتتون کو؟
-تو اون مدارکیه که بابک داد بهت!
-بعد شما که ه*و*س همچین سفری داشتین،نمیشد زودتر بگید من برم دنبال تمدید پاسپورتتون؟بعد شب عیدی بلیط رو چطوری گیر بیارم؟
-از همین اول داری نه میاری…
-بهانه بچه نشو..بهونه گیریم نکن…من گ*ن*ا*ه دارم اینقر اذیتم میکنی!
بعد الکی خودم رو زدم به غش…
بلند بلند خندید و بعد وباره زد زیر گریه…
-اتابک…
چشمامو باز کردم و گفتم-دلت برا بابک تنگ شده؟
بلندتر زد زیر گریه و سرش رو تکون داد….
سرش رو کشیدم تو ب*غ*لم و گفتم-من که درد تو رو میدونم…من که میدونم تو از اون دوتا بچه قرطی بدت میاد…چرا یه کلام حرف نمیزنی خب؟
هیع هیع خفیفی کرد و گفت-چطور دلش اومد بی من بره؟
چشمامو بستم….حس کردم دیگه نمیشه سکوت کرد…مرگ یه بار شیونم یه بار….بهش بگم…چی میشه؟فوقش اینه که گریه میکنه…
-چقدرم تو طاقت گریه هاشو داری..
اخمی کردم…الآن نمیگفتم،چند وقت دیگه وقتی صبر اون مردک به اصطلاح پدر تموم میشد،میفهمید!
نفسم رو فوت کردم…-ببین بهانه!
نگام کرد.بازم با کله رفته بودم وسط یه مسئله و میخواستم حلش کنم…ولی اینبار،هیچ کلمه ای برای شروع توضیح پیدا نمیکردم… نمیدونستم چی باید بگم…از کجا بگم…
جمله ها مسلسل وار از ذهنم رد میشدن ولی نمیتونستم بیانشون کنم…
دستی تو موهام کشیدم،لبم رو تر کردم…چشمامو بستم و گفتم-مامانِ تو…
هنوز آخرین لغت رو به زبون نیاورده بودم که گوشی موبایلم تو جیبم لرزید…
نگاه متعجب بهانه رو بی جواب گذاشتم،نفسم رو فوت کردم و گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدن…با دیدن شماره ی شبنم…چند ثانیه هنگ موندم…تازه یادم اومد شماره ی قدیمی ش رو تو لیست سیاه وارد نکردم…زیر چشمی بهانه رو پاییدم،سعی میکرد صفحه رو ببینه… تعلل رو جایز ندوندستم…نخواستم با جواب ندادنم حساسش کنم.گوشی رو به گوشم چسبوندم و گفتم-الو نادر؟
-سلام عشق من…
پوفی کردم و گفتم-چرت نگو!دفتر تلفنم تو اتاقه!
با صدای پر بغضی گفت-نمیتونی حرف بزنی؟
به بهانه چشمکی زدم و گفتم-اگه کارت واجبه برم از تو اتاق برش دارم!
-آره خب!
دستی تو موهای بهانه که متعجب نگام میکرد کشیدم و از روی مبل بلند شدم و به طرف راه پله رفتم و خفه گفتم-مگه قرار نبود زنگ نزنی؟
با بغضی که مطمئن بودم تا ثانیه ای دیگه میشکنه گفت-باید ببینمت اتا….برای آخرین بار….
تا خواستم چیزی بگم ادامه داد-نه نیار…به حرمت باهم بودنمون…این یه بار رو…
نذاشتم ادامه بده…بغض و التماس صداش…حماقت و بی عقلی خودم…دست به دست هم دادن تا بگم-کی کجا؟
-همین امشب…کافه ملودی.
تلخ گفتم-تا یه ساعت دیگه میام…
-میدونستم نه نمیاری…میبینمت…
هوفی کردم و گوشیم رو پرت کردم روی تخت…قبل از اینکه ذهنم شروع کنه به مواخذه از اتاق بیرون رفتم و رو به بهانه که حیرون رو مبل نشسته بود گفتم-من یه سر میرم بیرون،زود برمیگردم…اوکی؟
فقط نگام کرد…
بلند گفتم-درباره ی سفرم حرف میزنیم…برگشتم حرف میزنیم!
هوفی کشید و از روی مبل بلند شد…بی تفاوت شونه هاش رو بالا داد و گفت-تو اصلا احساس نداری….یه ذره دلتنگی..غصه ای…
سعی کردم بخندم…چه خبر داشت از دلم؟دلی که شور میزد برای بی معرفتی که اسیر غربت شده بود…برای خواهری که میتونست بار از روی دوشم برداره ولی کوتاهی کرد….
خندیدم و گفتم-از اون دیبین بالام سیجیل تو کی درست کن!البته اگه زحمتت نیست!
وارد آشپزخونه شد و گفت-زود برگرد فقط.سر راهتم سس تند بخر با پاستیل!
برگشتم تو اتاق،همینطور که تند تند دکمه های پیراهنم رو میبستم گفتم-چیز دیگه ای خواستی اس ام اس کن!
گوشیم رو از روی تخت برداشتم و از اتاق بیرون زدم…برای چی اینقدر عجله داشتم ؟ برای دیدن شبنم یا…
سرم رو تکون دادم…سوئیچ رو از روی میز برداشتم و گفتم-برای فرار از توضیح به بهانه!
پشت رول نشستم…استارت که زدم یادم اومد در ساختمان رو قفل نکردم…گوشیم رو برداشتم و به بهانه زنگ زدم…
چندتایی بوق خورد تا جواب داد-چی جا گذاشتی؟
نیش خندی زدم و گفتم-در رو یادم رفت قفل کنم…
نفس کلافه ای کشید و گفت-قارچم نداریم…بخر…
از بی حواسیم لجم گرفت…یادم نبود اون یکی سفارشش چی بود-همه رو واسم اس ام اس کن.
-اعتبار ندارم…3قلم که بیشتر نیس…سس و قارچ و پاستیل.
سریع گفتم-یعنی چی اعتبار نداری؟برو تو اتاقم از زیپ سمت بیرون کیف لپتاپم کارتم رو بردار…برو اینترنت بخر.رمزاشو از تو تقویم نگاه کن.
-با کارت خودم یتونم بخرم.ولی به شارژ احتیاج ندارم.
-یعنی چی آخه؟اومدیم خواستی زنگ بزنی جایی اضطراری بود…شارژ کنیا.بهم اس ام اس بده.
پوفی کرد-اوکی…
-در رو قفل کنیا.
-باشه فقط زود بیا…ای بابا.نونم نداریم…
خندیدم و راه افتادم-اس ام اس کن بهانه!
-باشه بی حواس…بای.
گوشی رو روی صندلی کمک راننده انداختم.شبنم چیکارم داشت؟
بهانه
اینترنتی اعتبار خریدم و یه لیست خرید برای اتابک ارسال کردم-سس تند،نون،قارچ،پاستیل،ذرت و هله هوله…نوشابه.
ارسال رو زدم و از اتاق بیرون پریدم… تند مشغول خرد کردن تمامی محتویات یخچال شدم و بعدم سرخشون کردم… پیاز رو گذاشتم آخر دفعه تا اتابک خردش کنه…در توان خودم نبود…
از آشپزخونه بیرون اومدم و روی مبل نشستم…عید نزدیک و مدرسه رو هم که تعطیل کرده بودیم ،ولی من هنوز لباس نخریده بودم. معلومم نبود سفر بریم… هی خدا.
سه تا نفس پر صدا کشیدم و فکر کردم-چی میشد ما هم میرفتیم کیش؟حالا اون جوجه فوکلی یه اشتباهی کرده بود…گذشته بود دیگه.
هعی نفسم رو بیرون دادم…کنترل رو برداشتم و برنامه ی مورد علاقه ام رو پلی کردم…باب اسفنجی عزیزم…
بلند بلند همراهش میخندیدم و تیکه های باحالش رو تکرار میکردم که تلفن زنگ خورد…
عصبی اتسپش کردم و به طرف گوشی رفتم…
-الو؟
-سلام بهانه خانوم!خوبی؟
حرصی گفتم-سلام مزاحم!خوبم!تو چطوری؟
-روز به روز پررو تر!
تک خنده ای زد و ادامه داد-منم خوبم!اتابک هست؟
-نه رفت بیرون!
-گوشیش رو جواب نمیده آخه…میخواستم ازش شماره تلفن بپرسم…
ابروهام ناخودآگاه پریدن بالا…
-خب…بعدا زنگ بزن…
نادر پوفی کرد-نمیشه…صبح بهش زنگ زدم قرار بود شب رسید خونه شماره رو بهم بگه…
لبم رو گاز گرفتم تا هیچی نگم…قلبم بدجوری میزد….
اشک حلقه شد تو چشمام…حسم بهم دروغ نگفته بود…اون لحظه که گوشیش زنگ خورد…تعجب و بهتش…دودلیش….زیر چشمی پاییدناش…حدس زده بودم نادر نیست…ولی…
-بهانه هستی؟
کلافه گفتم-کاری نداری؟
نگران گفت-بهانه؟
با تمام قدرت تلفن رو روی دستگاه کوبیدم…
نفسم داشت گره میخورد…نباید فکر بد میکردم ولی…. ولی مگه میشد؟
اتابک…خودش گفته بود دور شبنم رو خط کشیده…یعنی میشه یکی…
سر خودم داد زدم-خفه شو بهانه!قضاوت نکن!
تلخ جواب دادم-مگه غیر از اینه؟
گوشیم رو برداشتم…شماره اش رو گرفتم…
چند تا بوق خورد تا جواب داد…خواستم قطع کنم ولی….دیدم حرف نزنم منفجر میشم…
-جانم؟
-کجایی؟
-بیرون!
-دقیقا کجا…
-خب تو سوپرمارکت…
داد کشیدم-تو سوپر مارکت موسیقی بی کلام پخش میکنن؟
بهت رو تو صداش شنیدم…-بهانه؟
-بهانه چی؟
داد زدم-بهانه چی؟بهم دروغ میگی…سرم شیره میمالی…بعد ازم میخوای بزرگ شم،بزرگونه رفتار کنم…ازت متنفرم اتابک… از توی دروغ گو…تو که بهم میگی شبنم رو ول کردی حالا یا با همون یا یکی دیگه داری دل میدی قلوه میگیری… بدم میاد ازت…تو… تو…
لغت پیدا نمیکردم…کلمه ها گم شده بودن…
-بهانه…اشتباه میکنی عزیزم…
داد زدم-من عزیز تو نیستم…من…
صدای گرومپی از تو حیاط اومد…همزمان صای اتابک
-بهانه گوش بده یه لحظه…
-نمیخوام…
التماس گونه گفت-بهانه…
-بهانه چی؟باز میخوای دروغ بگی؟اصلا مگه من توضیح خواسته بودم؟هان؟؟؟
در چیلیکی کرد…
با وحشت برگشتم سمت صدا…
قلبم تیر کشید…مغزم از کار افتاد….
-بهانه جان عزیزم…
به چشمام اعتماد نداشتم…دوتا مرد سیاه پوش…ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد…نگاهم پر تعجب تر…نیشخند روی لبشون پررنگ تر…
-بهانه…اومدم خونه توضیح میدم…در رو قفل کردی؟
لبم رو گزیدم….قفل نکرده بودم…
به خس خس افتادم…
-ششش…م…کییی…
-بهانه؟خوبی؟
مردا بهم نزدیک میشدن…قیافه ی ترسناکشون واضح تر…
منقطع گفتم-دزد…
هنوز کلمه رو کامل ادا نکرده بودم که به سمتم هجوم آوردن…جیغم و افتادن گوشی همزمان شد…
جلوی دهنم رو گرفتن …. صدای داد اتابک از اونور گوشی میومد…
التماسم برای ول کردن دهنم بی فایده بود….بوی عرق و دود….ترس و تقلا…هر لحظه نفس کشیدن رو سخت تر میکرد…
یکی از مردا خم شد رو زمین…با صای ترسناکش گفت-حنجره تو پاره نکن پسر جون…یه خرده حساب داریم…صاف که شد برش میگردونیم…
تمام تلاشم رو برای جیغ زدن به کار گرفتم…ولی دیگه نفسی نمونده بود…
دکمه ی آف رو زد…لبخند کریهی به صورتم پاشیدوووتلفن بی وقفه زنگ میخورد…با قدرت انداختش رو زمین… از صدای خرد شدنش چشمامو بستم….مطمئن بودم قلبم از میفته….بی جون به تقلا هام ادامه دادم…صدای مرد مثل ناقوس مرگ بود-ببریمش…
اتابک
تو بهت دلیل مزخرف شبنم برای ملاقات بودم…میخواست منو قبل از رفتنش از ایران ببینه…هه!مزخرفه….میخواست منو ببینه چون دلش میخواست با یه تصویر واضح و نزدیک ازم دور شه!!!چرت ترین حرفایی بود که شنیدم…منو بگو که فکر کرده بودم چه خبره… چقدر نادر بهم حرف زده بود و ته دلم رو خالی کرده بود…. گفته بود مطمئن شو بچه مچه ای وسط نیست،بعد رابطه رو بهم بزن….منم…چقدر بدبین بوم واقعا که حس میکردم شبنم میخواد از یه بچه ی حروم حرف بزنه….خاک بر سر بدبین و منفی نگرم…خاک!!
-اتابک…دلم خوش بود برای این سفر 2تا بلیط میگیرم…نمیدونستم…
نفسم رو فوت کردم و گفتم-دیگه باید برم!
اشک تو چشماش درخشید…دستش رو از روی میز به سمت دستم دراز کرد…دستم رو پس کشیدم…صدای آهش رو شنیدم…
گوشیم زنگ خورد…. خواستم جواب ندم…حتما نادر بود،اما….پوفی کردم-شاید یکی کار واجب داشته باشه!
همینطور که گوشی رو از جیبم در میاوردم گفتم-اینهمه صغری کبری چیدی که این مزخرفات رو بگی!واقعا که!
سکوت کرد…پوزخندی نثار صورت بزک کرده اش کردم…
دیدن عکس بهانه لبخند آورد رو لبم…پوزخندم رو جمع کرد و لبخند نشوند روش…جواب دادم ولی….
حرفای عصبیش…لحن پر بغضش…حرص کلامش….هم دلم رو ریش میکرد،هم خوشحالم میکرد اما….جوابی نداشتم.در مقابل حماقتام حرفی برای زدن نبود!
یهو ساکت شد….نفسش منقطع…نامفهموم یه چیزایی میگفت…صداش میزدم ولی…-دزد!
قلبم وایساد….همزمان با وایسادنم…
شبنم نالید-اتابک…
عقب کشیدم…پرت شدن صندلی مغزم رو بهم ریخته تر کرد…
پریدن پلک چشمم رو راحت حس میکردم…نفس نداشتم….دستام مشت شد…
صدای جیغش از بهت بیرون آوردن…افتادن گوشی….لب گزیدم و عقب گرد کردم…
روانی شدم… اینقدر عصبی بودم که هیچ کنترلی رو رفتارم نداشتم…قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد… از کافی شاپ بیرون دویدم… بیتوجه به صدا زدنای شبنم و نگاهای خیره رومون…شماره ی خونه رو گرفتم… طول کشید تا جواب دادن…پریدم پشت رول….
هنوز شوکه بودم…باور نداشتم…بهانه باز داشت باهام شوخی میکرد ولی…
تماس برقرار شد..با تمام قدرت داد کشیدم-بهانه؟بهانه؟حرف بزن تورو خدا…
صدای نفسایی که میوم هیچ شباهتی به نفسای بهانه نداشت…کلافه فریاد زدم-تو کی هستی ع*و*ض*ی؟
صدای گرفته و خشنی نشت تو گوشم-حنجره تو پاره نکن پسر جون…یه خرده حساب داریم…صاف که شد برش میگردونیم…
پرش شدید تر پلکم رو حس میکرد…حرف ز که بی وقفه تو گوشم تکرار میشد…نحس بود مثل زوزه ی شغال دم غروب… ززززززززز…مثل زنبوری که دور لونه میپلکید…
زززززززز مثل صدای جیغ موتور ماشین که کم کم داشت پرواز میکرد…
زززززززز مثل صدای ترک خوردن تک تک سلولای بدنم…
-ک*ث*ا*ف*ت…کی هستی؟
زززززززززز مثل صدای خرد شدن تلفن….ناله ی خفه ی زندگیم…ززززززززز مثل حرف وسط آخرین کلمه ای که از زبونش شنیده بودم…دزد!
با بهت اطرافم رو نگاه کردم….قلبم هر لحظه شدید تر میتپید…
-هه…
با زحمت جلو رفتم….تلفن له شده روی زمین…
دستم رو روی قلبم فشار دادم…بوی مواد غذایی سرخ شد…
نفسم رو با-هه-بیرون دادم…
جلوی در زانوهام تا خورد…
قالیچه ی تو راهرو مچاله شده بود….
صدای منقطع نفس کشیدناش تو گوشم چرخ میزد…
-هه…
رد تقلا هاش…
زجه زدم-بهانه؟
قلبم محکم تر کوبید… اشک به چشمام هجوم آورد….مغز سرم جنبید…تیر کشید…سوخت!
گوشیم رو بیرون کشیدم… آب دهنم رو قورت دادم…
صدای نفسای منقطعش…وایییی…
بلند شدم…دست گذاشتم رو گوشام….چشمامو بستم و نالیدم-درست نفس بکش زندگیم… درست نفس بکش نفسم…
هنوز ززززززز تو گوشم میپیچید…
-یه خرده حساب…
-خفه شو!
غریدم-خفه شو!خفه شو….
گوشیم تو دستم لرزید…باید حرف میزدم…هووووم…
-نادر…
-بابا اتا تو کجایی 4ساعته….
-دزدیدنش.
پخ خندید-دفتر تلفنت رو؟باز داری بهونه میاریا…
زجه زدم-خفه شو….خفه شو…نخند…نخند…
-اتا…اتابک؟خوبی؟
دستم رو روی قلبم فشار دادم و به جلو خم شدم….صدای بغض دارش ،پس زمینه ی منقطع نفس زدنش شده بود…
-الو اتا؟
-نفسم…نفس نمیکشید…
به هق هق افتادم…. یه دکمه رو زمین بود و یه اسپری…
داد زدم-بردنش…نفسم رو بدون نفس بردن….
-اتابک…پسر داری دیوونه ام میکنی… چی شده؟
دستم رو روی قلبم فشار دادم…میخواست سینه ام رو بشکافه و بیرون بپره…زار زدم-بردنش…. هه… بهانه ام رو…
-چی میگی تو؟
زانو هام شکست… یه قطره خون رو زمین بود… گوشی موبایل از دستم افتاد….لرزش دستام بیشتر شد… جنبیدن مغزم بیشتر… تیر کشیدن قلبم شدید تر…
-اتابک؟الو…
نفسم در نمیومد… دو تا دستم رو روی سرم کوبیدم و گفتم- یا حسین!
بهانه
همهمه…سر و صدا…-هیس…بذار بخوابه…
بوی سیگار… عرق… نم… پلاستیک سوخته…
ههههه… -گلوم…میسوزه…
چشمامو باز کردم… همه جا تاریک بود….بازم همهمه …سر و صدا….
یه نفس عمیق کشیدم…شکمم درد گرفت… سینه ام سوخت…بوی گند…
شونه هامو بالا دادم…خفه نالیدم-آی…
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم حرکت کنم…نمیشد… سخت بود…
کتفم میسوخت…تیر میکشید…
زبونم رو به لبم کشیدم….میسوخت…مزه ی خون میداد… رو دندونام کشیدم… براکتا لق بودن،لبم پاره پاره….
اشک دوید تو چشمام….ضربان قلبم بالا رفت…صحنه ها مثل فیلم سینمایی جلوم رد میشدن… تقلا هام نتیجه نداشت… نمیتونستم جیغ بکشم… فشار دستش رو دهنم هر آن بیشتر میشد…. درد لبم شدیدتر…فرو رفتگی براکتا تو لبم عمیق تر…آی…
دوباره تکون خوردم…مچ دستامو حرکت دادم…فایده نداشت… زبری طناب پوست دستم رو اذیت میکرد…دستم میسوخت…میخارید…
چشم بند اذیتم میکرد…قفسه ی سینه ام درد میکرد….
هوفی کشیدم…میترسیدم حرفی بزنم و کاری انجام بدم…میترسیدم باز اون مردای ترسناک و بو گندو برسن…دوتا نفس عمیق کشیدم… دندونام درد میکردن…
دوباره دستامو تکون دادم…از سوزش و خارش پوستم بغضم شدید تر شد….دلم میخواست زار بزنم….
به نفس نفس افتادم…تقلا فایده نداشت….باید صداشون میزدم تا دستامو باز کنن …تشنه ام بود… قلبم بد میزد… دل خوم به حالم میسوخت….
نالیدم-آب…
جوابی نیومد…
بلند تر داد زدم-آب….
صدای خش خشی اومد… تبدیل شد به تق تق… فیش فیش پاچه های شلاوری که بهم سابیده میشدن…
آب دهنم رو قورت دادم…لبام سوختن…قلبم سریع تر زد… پیچ خوردن دل و روده ام حس کردم… بیرون جهیدن اشک از زیر چشم بند…
در با صدای کویپ باز شد… لرزیدم… نفسم گره خورد…هوای سرد و بوی بد سیگار پیچید زیر دماغم…
اشکام قدرت گرفتن…
چسبیدن لیوان آبی رو به لبم حس کردم… داشت لبم رو روی براکتام فشار میداد…. درد و سوزش هر لحظه شدید تر میشد…. هنم رو باز کردم و آب و بی وقفه به گلوم ریخت…
تنگی نفسم بیشتر شد ولی…خنکی آب یکم آرومم کرد…
صدای خشنش رو شنیدم…
-گرسنه ته؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم…-رو صندلی خسته شدم …
بلند خندید-برات تخت بیارم؟
میلرزیدم…کاش توانایی داشتم جیغ بزنم و بگم تو کی هستی؟چیکارم داری…ولی… از ترس کتک خوردن…خفه خون گرفتم…
روی چشمامو باز کرد…نور چشمم رو زد… سریع پلکامو بستم…بعد آروم بازشون کردم…روبه روم وایساد… چهره ی کریهش رو دیدم…
وحشت زده نگاهم رو از صورتش گرفتم… بلند خندید…
وحشت کردم…
دندونای سیاهش و لب چاک خورده اش…
چونه ام رو گرفت….بی صدا نالیدم… دهن بو گندو و بد ترکیبش رو جلوی صورتم آورد و گفت-هوووم…بترس… موش ترسو دوس دارم…دوس دارم…
صورتم رو عقب کشیدم… دستش رو بیشتر دور چونه ام فشار داد….-موش ترسو و مریض و مردنی… همونیه که میخوام…همونی که میپسندم…ها…همینه…
به وضوح افت فشار رو حس میکردم… داشتم به نفس نفس میفتادم که چونه ام رو ول کرد…
اشکام قدرت بیشتری گرفتن…تلاشم برای نفس کشیدن بیشتر شد…
با صدای وحشتناکی کپسول اکسیژنی رو به سمت صنلی کشید و ماسک سبزی رو با خشونت رو دهنم گذاشت… راحت تنوستم نفس بکشم… چشمامو بستم تا ددیگه نبینمش…
نیشخندی زد و چیزی گفت،که باعث شد خون تو رگام منجمد شه…. -لبات سفیدم باشن خوشگلن…
فصل نهم
اتابک
-اتا….اتابک؟
صدا ها هر لحظه واضح تر میشدن… ولوله ی مغزم بیشتر…
صدای هق هق…نفس منقطع…بهانه…خرده حساب…خون…قلبم،بهانه…. آی…جیغ….ززززز مثل … بهانه…آخ…بهانه….
-یه دز دیگه تزریق شه…
بهم ریختگی…شبنم…خرد شدن تلفن… نادر…خنده اش….
قلبم….آخ…
-ضریب هوشیاری داره میاد بالا…
-خوبه…تحت مراقبت باشه…
-اتابک؟اتا…
ناله های خفه… تقلا…دکمه ی کنده شده…
-پلکاش لرزیدن…
اشک…قلبم…گلوم…-آخ…
-اتابک صدامو میشنوی…
دستام…بی حسن…قلبم…خدا….یکی سینه ام رو باز کنه…-بهانه؟
کشیده شدن چیزی رو روی صورتم حس کردم….
-باز کن چشماتو رفیق…
تمام توانم رو به کار گرفتم…خفه نالیدم-بهانه…
-چشماتو باز کن اتابک…ببین منو…
بغضم رو فرو دادم…مطمئن بودم خواب دیدم…مطمئن بودم همش کاب*و*سه….
چشمامو باز کردم…تار میدیدم ولی…نه اینقدر که سرخی ای که تو سفیدی محیط دهن کجی میکر تشخیص ندم!چشم تو چشم شدم با نگاه سرخ نادر…-بهانه کو؟
سعی کرد لبخند بزنه….ولی…اینکه نتونست…اینکه ماهیچه های صورتش کش نیاوردن…اینکه تلخ نیشخند زد…
گلوم میسوخت…تارای صوتیم همراهیم نمیکردن…ولی …انگار با آروم پرسیدن جوابی حاصل نمیشد…داد زدم-کجاست؟
جوابی نداد…فقط دستم رو محکم فشرد… تقلا کردم…باید بلند میشدم…مینشستم…آخ…قلبم…
-اتابک بخواب…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دنیای بعد از تو
دانلود رمان دنیای بعد از تو به صورت pdf کامل از مریم بوذری

    خلاصه رمان دنیای بعد از تو :   _سوگل …پیس  …پیس …سوگل برگشت و  نگاه غرانش رو بهم دوخت از رو نرفتم : _سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست … مثل همیشه گدا بود …خاک تو سر خرخونش …. پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x