بهار
بعد از چند دقیقه شیطنت از روی خودش کنارم زد و گفت :
_ بزار نمازم رو بخونم ..
سری به تایید تکون دادم و منتظر به کاناپه تکیه دادم .
از اینکه روی قولش مونده بود ذوق کرده بودم مخصوصا وقتی که فهمیدم بخاطر من همیچن نذری کرده ..
با لذت مشغول تماشای خم راست شدنای شوهرم بودم ..
شوهر؟ اهی کشیدم تو اوج ناامیدی ورق زندگیم برگشت خدایا شکرت ..
جا نمازش رو جمع کرد و از جا بلند شد ..نگاهی به من که با نگاهم داشتم قورتش میدادم کرد و گفت :
_ حاج خانم سهممو که ندادی بخورم ناز کردی و حیا ..حداقل شام بکش بخورم رفع گرسنگی بشه …
لبم رو به دندون گرفتم و با خجالت سرمو پایین انداختم پدرسگ هنوز هیچی نشده دنبال سهمه ..
بدون اینکه جوابش رپ بدم از جا بلند شدم و به سمت اشپزخونه راه افتادم
ظرف غذا رو جلوش گذاشتم ، سرشو به سمت بشقاب قیمه خم کرد و بو کشید :
_ بوش که خوبه ..
لبامو جمع کردم و با اعتماد به نفس گفتم :
_ مزه اشم خوبه ..
اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت منتظر چهار چشمی بهش زل زده بودم که ازم تعریف کنه اما بیخیال مثل تراکتور به جون بشقاب افتاده بود و درو میکرد ..
_ امیرعلی
+ هوم..
دستمو زیر چونه ام زدم و پرسیدم :
_ چیشد بهم علاقه مند شدی؟
لقمه غذا رو قورت داد ، قلپی از لیوان اب کنارش خورد ..با دستمال دور دهنش رو پاک کرد .. چند ثانیه دقیق نگاهم کرد در حالی که سعی میکرد نخنده گفت :
_ والا خانم دکتر جسارت نباشه من به شما علاقه مند نشدم چشمم ممه هاتونو گرفته ..
با چشمای از حدقه دراومده بهش زل زده بودم که بلند زد زیر خنده …بعد از گذشت چند ثانیه انگار تازه متوجه حرفاش شدم ..دست دراز کردم لیوان اب رو تو صورتش خالی کنم که ذهنمو خوند و سریع بلند شد و به سمت سالن دوید..
بهار
چشم غره ای بهش که بیخیال مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بود رفتم و گفتم :
_ خیلی بیشعوریا ..
نیم نگاهی به سمتم انداخت و گفت :
_ چرا خانمم؟
با حرص نگاهمو ازش گرفتم که خم شد و سرشو روی پاهام گذاشت ..!
میخواستم بزنم زیر سرش و پرتش کنم پایین اما دلم نمیومد وقتی اینطوری نگام میکرد..
پشت دستشو به شکمم زد و گفت :
_ بی جنبه شوخی بود دیگه ..با تو شوخی جنسی نکنم با کی کنم؟
دستمو لای موهاش فرو کردم و با لحن جدی گفتم :
_ امیر باید بریم خونه ما.. باید با مامان و دایی حرف بزنیم ..اینکه از خودم بی خبرشون بزارم بی احترامیه ..!
+ حوصله اون داییتو ندارم …چتر شده خونتونا نمیخواد بره؟
دست ازادمو زیر چونه اش گذاشتم و به سمت خودش کشیدم :
_ عه امیر؟ داییم حق داشت روزی که اومد منو با اون حال دید ازت متنفر شد …والا حقم داشت بعدشم داییم منو خیلی دوست داره واسه همین باهات بد برخورد کرد …!
کف دستم که روی لباش بود رو بوسید مور مور شدن بدنم رو حس میکردم لعنتی وسط بحث جدی داشت شلم میکرد ..
_امیرعلی : اگه داییت نبود الان سه قلو حامله بودی ..!
ابروی بالا انداختم و گفتم :
_ حالا چرا سه قلو؟
لبخند مرموزی زد و با صدای ارومی گفت :
_ چون کمر شوهرت خیلی قویه ..!
بهار
صبح با خواهش و تمنا و چهارتا جمله عاشقونه تونستم راضیش کنم تا بریم پیش خانوادم ..
مانتوی مشکیم رو پوشیدم ، مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که در اتاق باز شد ..
به امیرعلی که تو چهارچوب در ایستاده بود لبخندی زدم ..نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت :
_ خودت میخوای بری برو من نمیام ..
وارفته پرسیدم : وا امیرعلی ..
پرید وسط حرفم و با تشر گفت :
_ میدونی اون لندهور اونجاس اینو برداشتی بپوشی؟ همینم نپوش لخت شو بیا بیرون اصلا..
با حرص دستمو بین موهام کشیدم و گفتم :
_ میخوای چادر بکشم سرم؟ چشه مانتوم؟ قبلا که با طرز لباس پوشیدنم مشکل نداشتی الان چرا سوزنت گیر کرده؟
_ فقط به خوشگلی یه لباس فکر میکنی؟
میدونی وقتی خم بشی پشتت چه خبره؟
به این فکر کردی شاید دونفر خونتون باشن تو رو با این وضع ببینن جدا از اینکه میگن چه شوهر پخمه گاوی داره نمیگن چه زن بی عقل و سبکیه؟
گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و ادامه داد :
_ شک داری به حرفام خم شو از نمای پشتت عکس بگیرم ببینی ..!
حرفاش هیچ جوره تو کتم نمی رفت انگار شده بود یکی دیگه…عصبی خندیدم که جلو اومد ..
در حالی که دکمه های بسته شده مانتوم رو باز می کرد با لحن ارومی گفت :
_ اخه قوربونت برم من که بد تو رو نمیخوام ، این مانتو واسه بیرون رفتن مناسب نیست ..تو تنت خوشگله بهت میاد منم قبول دارم اما فقط کافیه خم شی تا بره رو نافت …اینجور لباسا شخصیت تو که یه خانم دکتر مشهوری رو میاره پایین دختر بیست ساله تازه به دوران رسیده که نیستی اینطوری لباس بپوشی ..تو الان دیگه شوهر داری باید مثل یه خانم باوقار لباس بپوشی برو عوضش کن خوشگلم
بهار
داشت با حرفاش خامم میکرد همچین بدم نمیگفت با این مانتو خم میشدم دار و ندارم میریخت بیرون …قانع شده بودم اما هنوز دلم میخواست لج کنم ..!
_ من حواسم هست خم نمیشم جایی..
با حرص مانتو رو از روی سرشونه هام داد عقب و از دستام بیرون کشید ..دور دستاش مچاله اش کرد و پرتش کرد گوشه اتاق و گفت :
_ اگه میخوای نیام باهات برش دار بپوشش ..
به دنبال حرفش چرخید و از اتاق بیرون رفت
از همون بچگی لجباز بودم حرف زور تو کتم نمی رفت مگه اینکه با خواهش و تمنا باشه ..
به سمت مانتو مچاله شده ام رفتم و بدون توجه به عواقبی که در پیش دارم پوشیدمش ..
شالم رو روی سرم مرتب کردم ..هر چند از رفتاری که قراره باهام بکنه مثل سگ می ترسیدم اما دست خودم نبود ذاتم همین بود ..
نفس عمیقی کشیدم و در اتاق رو باز کردم ..روی کاناپه نشسته بود و پشتش بهم بود
اروم اروم جلو رفتم و پشت سرش ایستادم ..زبونم رو روی لبای خشک شده ام کشیدم و با صدای که سعی میکردم نلرزه گفتم :
_ من حاضر شدم ..
سرش به طرفم چرخید ..نگاهش که به مانتوی توی تنم افتاد چشمام رو بستم و..
بهار
نگاه خیره اشو روی خودم حس می کردم ..عجب غلطی کردم ..منتظر واکنشش بودم که با صدای اروم و جدی گفت :
_ بریم
اروم سرم رو بالا گرفتم نگاهم نمی کرد.!
بهش برخورده بود حقم داشت هر چی توضیح داد و دلیل و منطق اورد که این مانتو خوب نیست لج کردم و پوشیدمش ..!
بهم گفت اگه بپوشمش نمیاد باهام پس چرا گفت بریم؟
دلم میخواست برگردم عوضش کنم اما فرصت نداد و خیلی سریع از خونه بیرون رفت میترسیدم معطل کنم ول کنه بره …
خودم رو با گفتن اینکه چیزی نمیشه دلداری دادم و با قدم های تند به سمت در سالن رفتم .
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم بدون هیچ حرفی حرکت کرد ..چند دقیقه ای تو سکوت گذشت طاقت نیاوردم و گفتم :
_ خم نمیشم ..
بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
_ به من چه ربطی داره هر کار میخوای بکن ..!
گند زده بودم همون خفه میشدم بهتر بود..
***
ماشین رو جلوی خونه پارک کرد و پیاده شد ..منتظر به در تکیه داد تا منم پیاده بشم در ماشین رو باز کردم ..پامو گذاشتم بیرون خم شدم پیاده شم که صدای جر خوردگی شلوارم تو گوشم پیچید ..
خشک شده روی صندلی نشستم دستم رو بین پام بردم اندازه یک وجب شلوارم پاره شده بود ..
رنگم رفته بود و دستام یخ کرده بود ..امیرعلی که از این معطل کردنم کلافه شده بود چرخید و با اخم گفت :
_ چرا پیاده نمیشی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت جدید رو نزاشتید ۷روز گذشت
اه حال ادم رو بهم میزنید چقد دیر ب دیر پارت میزارید وقتی هم پارت میزاری اونقد چرت و پرت مینویسی که اصلن ادم دوس نداره پارتاشو بخونه بالا توروخدا ب ما هم فک کتید معطل شماهانیستیم که با یه چیز مسخره رمان رو تمومش کنید
ادمین پنج روز شده دیگه لطفا رمان سکانس عاشقانه رو بزارید.
فعلا پارتی نیست بزارم
عشق تعصب رو کی میذارین؟؟ امروز وقتشه
چرا اینقدر این رمان ابکیه
رمانهاتون خوبه ولی چرا اینقدر طولانی پارت گذاری و خیلی کمه بعد از این همه انتظار
ادمین چرا اینقدر کم؟