رمان سکانس عاشقانه پارت 50 - رمان دونی

رمان سکانس عاشقانه پارت 50

تهش دووم نمیاره و میشنوم صداش رو : خیلی چیزا ارزش ندارن که اون چشما ببارن ! …
نگاهش میکنم … بی حرف … باز لب میزنه : یه دنیاس … چشماتو میگم …
هول شدم و خونسردیم رو از دست دادم …. میگم : ما … ما بریم دیگه ؟!…
می خنده … عمیق تر از چند دقیقه ی پیش و میگه : بهت نمیاد خجالتی باشی …
نیستم … واقعا خجالتی نیستم … بیشتر خوشحالم انگاری … خیلی وقته که تو فکره تارخم … خیلی وقت ها حتی بزک دزک های دخترونه ای برای رفتن خونه ی مامان فرشته اینا می کردم که اگر احیانا با تارخ رو در رو شدم خوب به نظر بیام .. اما حالا … با این آشفته حالی که دارم ، داره بهم چراغ سبز نشون میده ….
وقتی بی حرف بودنم رو میبینه از جا بلند میشه … نزدیکم میاد و روی مبل کناریم جا میگیره … خم میشه و کارتی رو از جیبش در میاره شکل کارت دعوت … اما ساده ….
روی میز می ذاره و میگه : پارتیه … دوست داشتی بیا … حال و هوات عوض میشه …
در اتاق باز میشه … من اما نمی دونم چرا هول میشم … خم میشم و برش می دارم از روی میز … تارخ با لبخند نگام میکنه …. لبخندی که بهش حسه بدی ندارم …. نگاهی که بهش بدبین نیستم … شایدم نمی خوام بهش بدبین باشم …
باقی حرفا رو باهم میزنن و من فکرم کنار اون کارت دعوتیه که یه گوشی از کیفم جا خوش کرده …. از خودم مطمئنم که میرم … اما چیزی به تارخ نمیگم …
موقع رفتن آقاجون سمتم برمیگرده و میگه : مدارکت رو بده آقا تارخ … لطف کردن گفتن خودشون حلش میکنن … شماره ی آقا آریا رو هم بده … که با ایشون هماهنگ باشن …
وا میرم .. نمی دونم چیکار کنم … مدارک ؟ … شامل شناسنامه برای سند زدن میشه … شامل شماره ی آریا ! … تارخ دست دست کردنم رو میبینه و رو به آقاجون میگه : یه بار دیگه ماشین رو چک کنین تا خیالم راحت بشه … جنس بد بهتون نمیدم ! …
آقا جون تحسین بر انگیز بهش نگاهی میندازه و سری تکون میده … میره سمت ماشین … تارخ اما نگاهم میکنه و دست دراز میکنه : مدارک به جز شماره ی آقا آریا …

آقا جون تحسین بر انگیز بهش نگاهی میندازه و سری تکون میده … میره سمت ماشین … تارخ اما نگاهم میکنه و دست دراز میکنه : مدارک به جز شماره ی آقا آریا …
یعنی فهمیده مشکل چیه ؟ … شاید فکر میکنه با شوهرم دعوام شده و غرورم اجازه نمیده بهش شماره رو بدم و نمیدونم با خودم چی فکر میکنم … حتی نمی دونم قراره بعدا چی بشه … خام شدم انگاری … انگاری ؟ … نه … حتما خام شدم که دستم رو توی کیفم میبرم و شناسنامه م رو بیرون میارم … کارت ملی … سمت تارخی که میگه بنگاه آشنا داره و بدون نیاز به حضور من می تونه کارا رو ردیف کنه میگیرم …
تارخ لبخند به لب مدارک رو میگیره …. من صفحه ی دوم شناسنامه یادم رفته …. اسم آریایی که داخلش نوشته شده …. حتی مهر طلاقی که خورده …
یادم رفته و تارخ از سر حوصله شناسنامه رو باز میکنه و می بینم که یه تای ابروش بالا می پره … سر بلند میکنه و به من خیره میشه … لبخند به لب …. من مسخ اون چشمای کشیده و جذاب شده م یا اون چهره ای که کم از سوپر استار نداره ؟ … نمی دونم …
زمان میبره تا بفهمم این تغییر حالت یهویی از کجا میاد و چشمام گرد میشه … تند دستم رو جلو میبرم تا شناسنامه رو بگیرم … تارخ اما نمی ذاره و کمی عقب میره … یه قدم … تا نرسیدنه دستم به دستش که شناسنامه رو نگه داشته …
نگاه ترسیده م سمت آقاجون میره که حالا بیرون اومده از ماشین و خم شده برای چک کردنه لاستیک ها …. حق داره که عین خیالش نیست ! … چه می دونه اینوَر چه خبره ؟ … که مثلا منه احمق چی رو قایم کرده م ازش … یا ازشون ! …

با همون چشمایی که کم مونده بِبارَن زل میزنم به تارخی که ریز به ریزه منو ، حال و هوام رو … حتی ترسم رو زیر نظر داره و حالا که انگاری یه قدمی لو رفتنم …. یه قدمی تا فهمیدنه خانواده بابت مطلقه بودنمم ، ترس تا بیخ خِرَم اومده و خیره مونده م به تارخی که بالاخره لب میزنه :
ـ بال درآوردن کمه که ! …
سر در نمیارم … کمی اخمام درهم میشن … خنگ شدم شاید ! … اما ساکت میمونم و دوست دارم بیشتر بشنوم و می شنوم : این مهری که خورده یه شانسه برا من ….
سمت آقاجون نیم نگاهی می ندازه و لب میزنه : هرچند انگاری فقط من می دونم ! …
پوفی میکشم و چشمام رو اشک پر میکنه … خجالت زده میشم … نباید می فهمید …. نباید ؟… تاکِی رها ؟ … تند جلو میرم و شناسنامه م رو از دستش می کشم … فقط نگاهم میکنه …
هزار جور حسه مختلف رو ریختن سر دلم … خجالت از جدایی … خوشحالی از ابراز حسه بی پرده ای که کرده …. ناراحت از اون همه شوقه سر سفره ی عقدم با آریا که به اینجا … دقیقا همینجا ختم شده ! ….
با عجله بیرون میزنم از نمایشگاه …. مهم نیست آقاجون چه فکری میکنه … یا تارخ ! … الان حال و حوصله ی موندن و غصه خوردن رو ندارم …
امروز اندازه ی چند روز خسته م …. اونقدری خسته م که ول میکنم اونجارو …. حتی حس میکنم تارخ اشتباهه … اما اون حس … همون حسه دخترونه ای که تو وجودم موج میزنه و از اخرین باری که این حرس رو داشتم دوسال میگذره نمی ذاره بیخیالش باشم … نمی ذاره بهش فکر نکنم ….
از شانس حرف زده ! … منو ، مهر طلاق رو شانس می دونه ؟ … صدای گوشیم بلند میشه و من هنوز کنار خیابون دارم سمت جایی که خودم نمی دونم کجاست راه میرم ….
نگاه میکنم … شماره ی آقاجونه …. نفس کلافه ای میکشم وتماس رو وصل میکنم : الو …
صداش شاکی و دلخوره : کجا گذاشتی رفتی دختر ؟ … این چه کا…
تند لا به لای حرفاش میگم : آقاجون ببخشید تو رو خدا …. خب .. خب مامان زنگ زد .. گفت … گفت فردا میرن شمال … من یه بیمار دارم … باید سریع بهش برسم … زنـ …

صداش کمی ملایم تر میشه … انگاری که راضی شده باشه : برو بابا جان … مریضا مهم ترن …
بعد کمی سفارش قطع میکنه و من امروز عذاب وجدانم دارم … بیچاره آقا جون …. گوشیم هنوز دستمه که باز زنگ میخوره این بار شماره ی امیرعلی رو میبینم … بابام رو میگم …. خیلی وقته بهم یاد داده با اسم صداش کنم …
باز تماس رو وصل میکنم و این بار قبل از الو گفتنه من امیر علی شاکی صدا بلند میکنه :
ـ ببین … به مامانت بگو دیگه داره شورش رو درمیاره … خب ؟ … دیگه واسه حسادت و این خاله زنک بازی ها زیادی پیریم …. خب ؟ ..
وا میرم … میپرسم : چی شده ؟ ….
ـ می خواستی چی بشه ؟ …. تا عمر دارم باید دور خودم حصار بکشم و با مونث جماعت حرف نزنم ؟ … بابا اون خانومه رحیمی گریمور سر صحنه س …. من …
پوفی میکشم و تند میگم : کجاس مامان الان ؟ …
ـ کجا می خوای باشه ؟ … خونه ی مامانه من که نمیره … حتما میاد خونه ی شما …
چشمام گرد میشن … جا میخورم … خونه ی ما ؟ … آریا نیست که …. منم نیستم که …. اصلا اگه بیاد شب باید بمونه … آ

آریا چی ؟ … جای خالیش ! …
با همون وارفتگی لب میزنم : خونه ی ما چرا ؟ …
بابام رو انگار آتیش زدن که کفری میگه : کدوم جهنمی بره پس ؟ … دلمون خوشه دختر بزرگ کردیم … میخوای راهش ندی ؟ … آواره بشه مامانت ؟ … می شنوی رها ؟! ..
شاکی میشم از دستش : مگه شماها قهر نکردین ؟ …. این شاکی شدنه از من به خاطره مامان از چیه ؟ …
ـ قهر کردیم ، دلخوریم … دور که قرار نیست بندازیم همو … تو و شوهرت دعوا نکردین تا حالا ؟ …
با دست دیگه م پیشونیم رو ماساژ میدم … بابا داره حرف میزنه و من نمی فهمم … بیشتر دنبال یه راه حلم … راهی که بتونم نبودنه آریا رو ماست مالی کنم …
صدای دینگ دینگ گوشیم رو میشنوم و به صفحه ش نگاه میکنم … اسم مامانه … پشت خطمه … تند توی گوشی میگم : بابا ، مامان پشته خطه … کار نداری فعلا ؟ …
ـ نه … جوابش رو بده … حتما الان ناراحته ! …
گوشی رو قطع میکنه و من پر میشم از حسرت … پر میشم از ، شاید حسادت …. گوشی قطع شده و حتی مامان هم قطع کرده … من اما عجیب دلم همچین علاقه ای می خواد … همچین دوست داشتنی که حتی موقع قهر هم دلت بخوادش …. زندگی مامان و بابا هم زیادی شیب داشته … اونقدری که مامان گفت گاهی قید بابا رو زده … اما فقط گاهی ؟ … تارخ می تونه اون نیمه باشه ؟…. نیمه ای که شاید الان وقتشه پیداش کنم ! … که دیگه گمشده نباشه …
باز گوشی تو دستم می لرزه و من کلافه م … امروز وقته این وقت و بی وقت زنگ زدن و گوشی جواب دادن نیست … همیشه همینه … همه چیز وقتی اتفاق می افتن که وقتش نیست ! …

باز وصل میکنم و کنار گوشم می ذارم … صدای فین فینش قبل از صدای خودش به گوشم میخوره … دل نگران میشم و لب میزنم : کجایی مامان ؟ … الو … الو …
ـ تو … تو کجایی ؟ … هوم ؟ … من …. من پشت در خونه تون مونده م …
دست دیگه م رو بلند میکنم و ساعتم ، وقتی رو نشون میده که دیره … دورم … خیلی فاصله س تا رسیدن به خونه … میگم : وا … وایسا … میام الان … خب ؟ …
کاش ماشینم رو می آوردم …. دست بلند میکنم برای ماشین گرفتن و رفتن … گیر نمیاد … چندتایی برام بوق میزنن و بعد از کلی معطلی یه ماشین شاسی بلند نگه می داره و کنار پام ترمز میزنه … حتی وقتی نگاهش نمیکنم و محلش نمیذارم … تهش شیشه ی سمت شاگرد رو پایین میده و میشنوم صداش رو :
ـ مزاحم نیستم دختر خوب ! …
جا میخورم و خم تر میشم برای دیدنش … اونم خم تر شده از پشت فرمون برای دیدنم از همین پنجره ی باز مونده …. میگم : مـ … مزاحمتون …
نمی ذاره حرفم تموم بشه … خودش رو جلو میکشه و در شاگرد رو باز میکنه …. میشنوم که میگه : سوار شو … اینجا ها جز مزاحم ماشین گیر نمیاد …. شانس آوردی یه آشنا پیدات کرده ! ….
می خواد بگه مزاحم نیست … منم فکرنکردم مزاحمه …. دو دلی رو پس میزنم … مامان پشته دره ! … درو باز میکنم و جا میگیرم روی صندلی شاگرد که استارت میزنه ….
ـ کجا برم ؟ …
آدرس خونه رو میدم … من حتی اونجارو مرتب نکردم … شبیه خونه ای که یه خانواده داخلش باشن نیست …. یه خونه ی مجردی که من توشم …. تنها … از پنجره بیرون رو نگاه میکنم و میشنوم که میگه : فردا کارای سند و پلاک رو می خوام جور کنم … مدارکت رو نمی خوای تحویل بدی ؟ … خودت می افتی دنباله کاراش ؟ …

سمتش نیم نگاهی میندازم … نمی خواد به روم بیاره ؟ … خوشحالم میکنه اگه ازش حرف نزنه … از آریا و من ! … نگاه کردنم طولانی میشه که باز میگه : پس یه وقتی رو تعیین میکنم خودتم با …
تند میگم : شما … شما خودتون زحمتش رو بکشین … اگه زحمتی نیست ! …
با مکث … خیره به خیابونه جلوی روش لب میزنه : اینطوری بهتره … دوست ندارم تنهایی بیفتی دنباله کاراش … یه سِری کارا رو مَردا باید انجام بدن ! …
بهش خیره می مونم که سمتم نگاهی میندازه … لبخند کجی می زنه و باز به رو به رو خیره میشه … مَردا ؟ … من هیچ مَردی رو برای این جور کارا سراغ ندارم …. بعد از بابام …. که اونم چند سالی هست شمال خونه گرفته چون مامان اونجا رو دوست داره ! …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
***
***
4 سال قبل

یعنی رید به رومان. هر کی رسید اسم خودشو میزاره نویسنده.

Nafas
Nafas
4 سال قبل

این الان پیریه بهارو امیرعلیه؟؟!! اقا من گیج شدم یکی راهنماییم کنه لطفا

Arda
Arda
4 سال قبل

چرت

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x