پیامش رو می خونم : نمی خوای بیای دنبالم ؟ …
نیشم باز میشه و پیام رو نشونه مژده میدم … خم میشه روی میز و می خونه … تا میاد لبخخند بزنه باز گوشیم پیام میاد و مژده ابرو بالا می ندازه …
گوشی رو سمت خودم میارم و نگاه میکنم … پیام از تارخه … جا می خورم وقتی نوشته : دلم برات تنگ شده ! …
آب میشم از خجالت وقتی فکر میکنم مژده اون پیام رو دیده … مژده ولی عاقل تره …
به روم نمیاره و فاصله میگیره از میز .. سمت استکان ها میره و میگه :
_ دل تو دلش نیست اصلا … والا من باید فکره لباس باشم … این دختره نزده رقصیده ! …
نگاش میکنم … تهص دل به دریا میزنم و میگم :
_ دوستم بود ! …
مکث میکنه … طول میکشه تا سمتم برگرده و لب میزنه : هر دوستی ، دوست نیست … بعضیاش خطرناکن …
چشمکی میزنه و سینی چای به دست داخل میره … نگاهم به پیامی که اومده میمونه و خیلی طول نمیکشه باز پیام دیگه میاد و تنگش نوشته :
_ دوست دارم داشته باشمت ! …
لبم رو گاز میگیرم … تارخ هیچوقت اینطوری نبوده … هیچوقت تا این حد پیش نرفته … چه خبره ؟ … باور نمیکنم دوسم داشته باشه ….
باید از آریا بپرسم جرمش رو ..
علیرضا صدا میزنه : خاله رها … خاله … مامان فتانه میگه به عمه بگی بیاد …
از جام بلند میشم و گوشیم رو هل میدم توی جیب مانتوم … پر خجالت از بین اونا می گذرم و سمت پله ها میرم …
به اتاقش که میرسم انگاری لخظه شماری کرده برای اومدنم گه تند جلو میاد و زودتر از من سمت پله ها میره … خنده م میگیره و کنارش راه میام … میگم :
_ خاک تو سرت … نیشت رو ببند …
نمی بنده .. برعکس عمیق تر می خنده و میگه : خوده کوروش میدونه بند رو آب دادم !
می خندیم و پایین میریم … پایین رفتنمون همزمان میشه با بلند شدن صدای آیفون …
من جلو میرم و از توی آیفون نگاهم می خوره به خانوم بزرگی که تنها اومده ….
این جور موقعا بابا کامبیز براش تاکسی میگیره و نفس عمیقی میکشم …
دکمه ی باز شدن در رو میزنم و عقب برمیگردم که به آریا میخورم … پشت سرم ایستاده بود ؟ …
از کی ؟ .. نگاهم میکنه و تهش می شنوم صداش رو :
_ هرچی گفت محلش نذار … باشه ؟
نفس عمیقی میکشم و سرس تکون میدم … از کنار آریا می گذرم … روی یکی از مبلا میشینم … کنار آیدایی که مثلا خجالت زده نشسته …
کوروش زیر چشمی اونو می پاد و در ساختمون باز میشه …
همه به اخترام خانوم بزرگ از جاشون بلند میشن … با همون اقتدار همیشگی داخل میاد …
با همون اخم … واقعا هم میشه بهش گفت که بزرگ خاندان هست …
همه سلام میکنن و حال و احوال پرسی … به من که میرسه سر سری جواب میده … محل نمیده …
انگاری هنوزم از آریا شاکیه که سمیرا رو نخواسته …
نوه ی دختریش … دختر عمه ی آدیا … شاکیه و هنوز نتونسته با من و بودنم کنار بیاد ….
این بار همه میشینیم و بابای کوروش به حرف میاد :
_ این آقا زاده ی ما یه دل نه … صد دل عاشق شده …
آریا اخم ملایمی میکنه … میدونم به غیرتش بر خورده … زود تر از پدرش به حرف میاد :
_ آقا زاده کارشون چی هست ؟ …
بابا کامبیز لبخند میزنه و احمد سری با لبخند تکون میده … آیدا ولی رنگ به رنگ میشه … می ترسه از آریا …
منم می ترسم … اون تعارف نداره … اصلا تعارف نداره …
بابای کوروش جا می خوره …
جا می خوره ولی به روی خودش نمیاره و میگه : فعلا تا درسون تموم بشه توی شرکته من مشعول هستن … تموم که بشه به امید خد …
آریا تند بین گفته اش میاد و میگه : پس کار به خصوصی ندارن … محصل هستن ! …
بابا کامبیز ملایم میگه : پسرم .. به هرحال هرکسی باید از یه جایی شروع کنه …
آریا تخس جواب میده : بله … همینطوره … شروع نباید اول ازدواج باشه … برای ازدواج باید حداقل یه شغل مناسبی هم باشه …
کوروش این بار خودش به حرف میاد : ایدا خانوم می تونن انگیزه باشن …
آریا کوتاه نمیاد : منم همین رو میگم … فعلا اننگیزه رو نگه دارین تا بعد که همه چیز جور شد … به آیدا برسین …
کوروش جا می خوره … آیدا دلگیر میشه … بابا کامبیز هم بدش نمیاد که چیزی نمیگه … احمد اما به حرف میاد :
_ برادرم زیادی تند گفتن .. ایشون افسر پلیس هستن … خشونت دارن … باید بگم منظورشون اینه تا تموم شدن درسه پسرتون تامل کنین …
مادر کوروش دووم نمیاره و میگه :
_ ولی پسرم این همه عجبه میکنن که دختر شما رو داشته باشن …
خانوم بزرگ با خنده سری تکون میده و میگه :
_ آریا وقتی اون دختر رو می خواست خودش رفت و اومد و گرفتش … تعجب میکنم … باید بیشتر داماد رو درک کنه !! .
پلک میزنم کلافه … این اولین کنایه … آریا سمت مادر بزرگش برمیگرده و میگه : من کار داشتم … خونه داشتم … ماشین … جنم … هنه ش از خودم بود … چند سالی هم دیر کرده بودم برای ازدواج !!!
پدر کوروش از جا بلند میشه و میگه : گویا بیخودی مزاحم خانواده ی شریفتون شدیم …
روی صحبتش با آریاس که رو به روی اون از جا بلند میشه و میگه : نفرمایید … مهمون حبیبه خداست !
آیدا بغص کرده و وارفته نگاشون میکنه …. کوروش هم .. به هم ریخته و اخم کرده … مادرش بی مکث بلند میشه و میگه :
_ دفعه ی بعد خدمتتون میرسیم … پسرم باید بریم …
کوروش بی میل بلند میشه و اخم داره … دلخوره … مشخصه …
از در بیرون میزنن و احمد دنبالشون میره .. .برای بدرقه … آریا بیخیال میشینه و من حالی که آیدا داره رو دوست ندارم .. اخم کرده سمت آریا برمیگردم :
_ یعنی چی ؟ … برای خودت بریدی و دوختی تنه آیدا کردی ؟ …
آریا بی محل پیش دستی رو به روش رو برمی داره … از ظرف میوه ها یه خیار بر می داره و میگه :
_هرچی گفتم به صلاحش بوده ! …
سمت بابا کامبیز برمیگردم و میگم : نمی خواین چیزی بگین ؟ …جای اون خانوم بزرگ به حرف میاد :
_ این خانواده کسی رو نداره حرف بزنه که تو سخنگو شدی؟ …
مامان فتانه : خاک به سرم خانوم جون … رها عروسمه …
بابا کامبیز براش چشم و ابرو میاد تا جیزی نگه … آریا عصبی تکه خیاری که دستش مونده رو توی پیش دستی پرت میکنه و رو به خانوم بزرگ میگه :
_ من نمی فهمم کی می خوای بفهمی من با سمیرا هیچوقت ازدواج نمیکردم ؟ … حالا دق و دلیت رو سر رها خالی میکنی عزیز ؟ …
جا می خورم … توقع حمایت نداشتم و ندارم … اما …
آریا یمت من برمیگرده : آماده شو میریم خونه …
خانوم بزرگ شاکی میگه : وا … مگه من چی گفتم ؟ … میگم تو کار بزرگتر دخالت نکنه ! …
من تند بی محل به خانوم بزرگ رو به آریا میگم : اصلا برات مهم هست آیدا چی میگه و چی می خواد ؟ … نمی خوای ازش بپرسی ؟ .. خودت می بری می دوزی ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا انقدر کم؟ ده روز به پارت اونم دو خطه😐
رمانش قشنگه ولی کلا فراموش میکنم قضیش چی بود انقدر دیر و کم میزارین
چقد کم بود هنوز داشت شروع میشد تموم شد
خداییشششش سنگ تموم گزاشتی انقد زیاد بود که فک کنم تو ۱۰ ثانیه خوندم 😏😏😏
دِهَ
بابا ادمین جون
ده روز یه بار پارت بزار ولی پارت بزار نه این.
این که خوندنش ۳۰ثانیه هم نمیشه.
خعللییییییییی زیاد بود
😂😂
اریا عوضی -_-
یه کم کم نبوود
دوستان کسی لینک کانال تلگرامی این رمانو داره؟؟؟
هرکاری کردم نتونستم پیداش کنم:/
منم هرچی میگردم نیست…خواهشا کسی میدونه بگه