در آرایشگاه منتظر روی صندلی نشسته بود …
نیم ساعت از زمانی که هاکان گفته بود میگذشت
غر زدن های آرایشگر هم دیگر شروع شده بود…
زن طفل معصوم بیشتر از او نگران عروسیاش بود
هر چند که برای او هم اهمیت داشت پایان کار با سر و شکلی درست حسابی میان جمعیتی از دوست و فامیل حاضر شود اما
هنوز هاکان وسایلش را نیاورده بود …
نفس عمیقی کشید
دست به سینه شد و عصبی با پا روی زمین ضرب گرفت
زل زده بود به عقربه های ساعت
چند دقیقه ای دیگر هم طی شد
درست لحظه ای که قصد تماس با هاکان را داشت خود او تماس گرفت ..
گوشی را میان دست فشرد
نگاهی به اسم او انداخت و از جا بلند شد
همانطور که از سالن خارج میشد ، آیکون سبز رنگ را کشید و گوشی را دم گوش گذاشت
– بیا پایین سریع باید برم…
#پارت_هشتادوسه
حتی مهلت آنکه گله و شکایتی هم کند نداد
دندان روی هم سابید
دلش میخواست سر هاکان را از تنش جدا کند …
مردک امروز طوری رفتار میکرد که انگار او به این ازدواج مجبورش کرده بود …
وارد آسانسور شد
دکمه همکف را فشرد و منتظر به بدنه کابین تکیه داد
زیر لب تا توانست به کیارش
هاکان
سارا
نسیم
به هر کسی کهمی شناخت فحش داد
امشب کهمیگذشت و تمام میشد دیگر آزاد بود
اصلا همین فردا از این شهر میرفت
میرفت جایی که میان مردم غریبه باشد
هیچکس را نشناسد …
با توقف آسانسور تکیه از کابین برداشت
در را به عقب هل داد و از آسانسور بیرون آمد
به سمت درب خروجی ساختمان رفت
ماشین هاکان درست روبروی برج پارک شده بود ،
خود نیز پیاده شده بود و با چهره ای درهم و نگاهی منتظر قدم های مانلی را دنبال میکرد
#پارت_هشتادوچهار
در یک قدمی او که رسید هاکان در عقب را باز کرد و همانطور توضیح داد
– سارا از دیشب داره خیلی بهانه میگیره…حالش خوب نیست
ابتدا کیف بزرگی که مانلی وسایل مورد نیازش را در آن جا داده بود را به دستش داد و سپس لباس عروس را که خود او در کاور جاساز کرده بود را برداشت و روی دو دستش انداخت
– تا جایی که ممکنه امروز باهام تماس نگیر ، هر کاری که داشتی با سوفی درمیون بذار …
اخم کرد و با لبی کش آمده از سر تمسخر گفت
– مگه گرفتی ازش؟
هاکان لحظه ای گیج نگاهش کرد و مانلی ادامه داد
– شیشه شیرشو میگم …
درهم رفتن ابروهای مرد که دید اضافه کرد
– آخه گفتی داره بهانه میگیره…
نگاه غضبناک هاکان میان چشمانش جا بهجا شد
گامی جلو آمد و با همان اخم توپید
– مشکلی با سارا داری؟
نیم قدمی به عقب رفت
از طرز نگاه و لحن جدی او جا خورده بود
– نه …
– پس شیرین بازی درنیار …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 166
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
داره مفتی مفتی ازدواج صوری میکنه؟؟ که چی بشه؟؟! پسره به ارث و میراث بابا برزگش برسه؟ خوب که چی؟ چی گیر دختره میاد؟؟! عجب خل و چلی هم هست که حتی معشوقه پسره رو دیده و انگار نه انگار!
خوب آدم عاقل! قد مهریهات از پسره سفته میگرفتی! یه تعهدی برای طلاق راحت میگرفتی، چه میدونم، قول اجازه خروج از کشور رو میگرفتی. الان بابابزرگ پسره رو به موته، بابابزرگ دختر که نیست. خر پسره که از پل گذشت، دختره رو که طلاق داد، این بار بابابزرگه براش نقشه ازدواج با یه پیرمرد 60 ساله زن مرده رو کشید که از ننگ و عار دختر طلاق گرفته خلاصش کنه میخواد چه غلطی کنه.
حداقل قبل از اینا با عموش هماهنگ میکرد که بعد از این ماجراها میره خارج با اون زندگی میکنه
خاک تو سر هاکان حیف مانلی به اون جیگری و خوبی بشه زنت حتی صوری لیاقت تو همون سارای عقب مونده است نه مانلی
دختر به این خوبی خانومی 😊😊چشات کوره خدا رو شکر وگرنه مانلی رو اذیت نمیکردی 😒
انشالله که مانلی زندگی خوبی داشته باشه خیلی مظلومه به خدا چرا شانسش این جوری در اومد آخه
هاکان رو مخ برو بمیر بابا به نظرم مانلی نباید اصلا هاکان رو هم قبول میکرد هاکان خیلی بیشعوره ازدواج هر چقدر صوری باشه اصلا نباید سارای بی فرهنگشو با مانلی روبهرو میکرد الانم که پرو پرو میگه سارا بهونه میگیره خوب به درک باز خوبه مانلی قشنگ جوابشونو میده دمشم گرم.