یه اتاق پناه آورده بود
تحمل دیدن آن دو را نداشت ..
این بی شرمی برایش ازار دهنده بود.
رفتار هاکان هم جای خود داشت
تا قبل از پا گذاشتنش در این خانه اصلا فکرش را هم نمیکرد او چنین ادم بی ملاحضه و از خود راضی باشد .
لحاف را تا روی سرش بالا میکشد.
صدای خنده اشان می آمد …
مشغول صبحانه بودند …
پیش چشمش هاکان آن ظرف کاچی را مقابل سارا گذاشته بود …
با خنده هم گفته بود آن ظرف در اصل برای سارا است نه او …
دست روگوش هایش میگذارد و بیشتر درهم می پیچد
خوردن یا نخوردن آن کاچی برایش مهم نبود …
از اینکه هاکان هم داشت شبیه کیارش رفتار میکرد عصبی بود
گریه اش گرفته بود …
هاکان دیگر آن مرد جنتلمنی که می شناخت نبود .
نفس لرزانی از سینه بیرون داد…
حرف های کیارش ، آن شب ، آن لحظه که مچشان را گرفته بود …
تحقیر هایشان
همه و همه داشت جلوی چشمانش رژه میرفت .
چیزی که در این مدت فراموش کرده بود حالا باز هم داشت پیش چشمش تکرار میشد..
هق خفه ای از گلویش بیرون آمد و همزمان در اتاق توسط هاکان باز شد
یادش رفته بود آن را قفل کند.
.
#پارت_صدوسیوسه
تنش بیشتر در هم مچاله میشود …
کنترل صدای نفس نفس زدن هایش دست خودش نبود.
دستی که روی دهان می فشرد هم اثری داشت ..
لرزش تنش از زیر لحاف و آن نفس زدن ها چیزی نبود که از دید هاکان مخفی بماند
آمده بود که لباس بپوشد و به همراه سارا بیرون روند .
در کنار این میخواست به مانلی هم بگوید چمدان ببند و حاضر باشد برای پرواز فردا.
با ابروهای بالا رفته به اویی که زیر لحاف در خود مچاله شده بود نگاه میکرد
چش بود؟
بخاطر اتفاقات صبح که این چنین گریه نمیکرد؟
یعنی حضور سارا انقدر برای او آزار دهنده بود؟
به اینکه مانلی هیچ حسی به اون نداشت یقین داشت
اما این وسط درک نمیکرد چرا حضور سارا باید تا این حد او را آزرده خاطر کند …
قدم جلو میگذارد و به سمت تخت می رود
گوشه لحاف را میگیرد و با ضرب از روی صورت او کنار میزند …
#پارت_صدوسیوچهار
جیغ خفیفی میکشد
وحشت زده روی تخت می نشیند و این هاکان است که متعجب به چشمان خیس او زل میزند
واقعا داشت گریه میکرد؟…
– چیکار میکنی؟
با پیچیدن صدای لرز گرفته مانلی در گوشش تکانی میخورد و به خود می آید
اخم کمرنگی میان ابروهایش می نشیند
چشم میدوزد به آن مردمک های مرتعش و میپرسد
– چته؟
واسه چی گریه میکنی؟
بغض کرده با همان صدایی که از شدت گریه می لرزید جواب میدهد
– به تو ربطی نداره …
– بخاطر ساراست؟
لب روی هم می فشارد
لحاف را چنگ میزند
میخواهد دوباره خود را به زیر آن بکشد که هاکان مچ دستش را چنگ میزند و مانع میشود
– با توام …بخاطر حضور ساراست؟
#پارت_صدوسیوپنج
تقلا میکند تا دستش را از میان پنجه قوی او بیرون بکشد اما از پس قدرت او بر نمی آید .
– من از روز اول صادقانه همه چیز رو با تو در میون گذاشتم مانلی ، بهت گفتم که سارا تو زندگی منه حالا نمی فهمم ، درک نمیکنم واسه چی داری گریه میکنی …
واقعا نمی فهمید؟
واقعا حالش را درک نمیکرد؟
چی این موضوع نامفهوم بود؟
– اینکه به حریم شخصی من احترام بذاری و با دوست دخترت بیخ گوشم سکس نکنی انقدر غیرقابل فهم و درکه؟
چشمانش از اشک پر شده بود و لحن صدایش پر بغض تر
– فکر میکنی شنیدن صدای آه و ناله ای که راه میندازین واسه بقیه هم خوشاینده؟
این مسئله را مگر حل نکرده بود؟
به او گفته بود دیگر تکرار نمیشود
– خوشت میاد منم باهات همین کار رو کنم؟
یکی رو بیارم خونه و تو مجبور باشی تمام مدت صدای ناله های من و دوست پسرم رو گوش بدی؟
کلافه پلک می بندد و میان صحبت او می پرد
– بهت گفتم قرار نیست دیگه دیشب تکرار بشه …
– موضوع فقط دیشب نیست
من نمیخوام سارا اینجا باشه …
تو اگه میخواستی منو بیاری خونه ای که قراره با دوست دخترت توش زندگی کنی باید بهم میگفتی …
#پارت_صدوسیوشش
دستی به چانه خود میکشد
به او حق میداد
اما تا این حدش را نه ..
قطعا سارا به اینجا رفت و آمد داشت
نمیشد مانعش شد …
– قرار نیست سارا اینجا زندگی کنه …
هیچ وقت همچین مسئله ای نبوده
نمیتونم بگم دیگه قرار نیست تو این خونه ببینیش ، اما سعیم رو میکنم که کمتر این اتفاق بیفته …
فشاری به مچ دست او می آورد و خیره در چشمان خیس از اشکش ادامه میدهد
– حله؟
با تایید سر او دستش را رها میکند
– پاشو صبحونه ات رو بخور بعدم چمدونت رو ببند که مسافریم …
با صدای گرفته ای میپرسد
– چرا موافقت کردی ..
– فکر کردی اگه نمیکردم چی میشد؟
میگفت باشه بابا هر چی خودتون بخواین؟
بینی بالا میکشد و هاکان حین برخاستنش از روی تخت میپرسد
– چیزی نیاز نداری میخوام سارا رو ببرم خونه!
#پارت_صدوسیوهفت
* * *
چمدان هایشان حاضر بود
البته که او برای بستن چمدان هاکان اقدامی نکرده بود
خود آن را بسته بود .
در فرودگاه بودند ..
هاکان سرگرم تلفن همراهش بود
او هم دست به سینه نشسته بود و دور اطرافشان را نگاه میکرد .
پروازشان تاخیر داشت
یک ساعتی میشد .
قرار بود یک هفته مشهد بمانند
کمال خان این را صلاح دیده بود
زندگیشان تحت اختیار کمال خان بود
آن پیرمرد میگفت باید بمیرند هم انگار باید سر زمین میگذاشتند.
کلافه موهایش را پشت گوش میزند
سر می چرخاند سمت هاکان و به نیم رخش زل میزند ..
اینکه حاضر شده بود یک هفته سارا را رها کند و با هم به این سفر روند را درک نمیکرد .
خود هاکان هم اگر مشکلی نداشت
سارا چه؟
آن دختر به قدری حسود بود که در این یک هفته حتم داشت دیوانه میشد.
#پارت_صدوسیوهشت
پروازشان با دوساعت تاخیر بالاخره بلند شد .
هاکان طول پرواز ساکت بود
حرفی نمیزد .
مانلی هم به تبعیت از او سکوت اختیار کرده
هر از گاهی وارد تلگرام میشد و برای جاوید پیام می نوشت
میپرسید کجاست
جاوید هم جوابی نمیداد
فردای شب عروسی اش خبر دار شد که عمو جاویدش به ایتالیا رفته است …
دلتنگ او میشد
هر بار می رفت
خدا میدانست کی دیگر برگردد
مخصوصا حالا که با ازدواج مانلی دیگر بهانه ای برای او نمانده بود .
بغ کرده نفس عمیقی کشید .
از بالا به زمین زل زد …
کاش میشد به خلبان بگوید همین مسیر را پیش بگیرد
او را ایتالیا پایین کند و بعد هر کجا که میخواهد برود .
بعد از جدا شدنش از هاکان
اولین کاری که میکرد رفتن از ایران بود.
حال هر کجای دنیا که شده باشد ..
#پارت_صدوسیونه
چمدانش دست هاکان بود
جنتلمن بازی درآورده بود
هر چه گفته بود خود چمدانش را می آورد
اجازه نداده بود .
با رسیدن به اتومبیل مورد نظر
راننده ابتدا در را برایشان باز میکند و سپس چمدان هایش را در صندوق میگذارد
سوار میشود
هاکان هم کنار دستش می نشیند
مقصدشان هتل بود …
به آنجا که میرسیدند یک دل سیر میخوابید
کمبود خواب داشت …
انقدر که اگر رهایش میکردند همینجا در ماشین غش میکرد
او به خواب فکر میکرد و هاکان به گفتگویش با سارا می پرداخت …
#پارت_صدوچهل
اتاقشان را که تحویل میگیرند
بلافاصله پس از تعویض لباس هایش سراغ تخت می رود .
روی آن دراز میکشد و هاکانی که همان ابتدا سمت حمام می رفت تا دوش بگیرد را نادیده میگیرد.
وقت آمدن دوش گرفته بود
چه لزومی داشت؟
بی خیال سر در بالش فرو می برد
چند دقیقه ای بعد
میان خواب و بیدار متوجه هاکان که مشغول صحبت با سارا بود میشود
– ساعت پرواز رو چک کردی؟
گیج پلک روی هم فشرد
ساعت پروازشان؟
پروازشان که تمام شده بود
اصلا چرا باید سارا پرواز آنها را چک میکرد؟
– خیله خب ، هنوز فرصت هست نگران نباش ، من تا یک ساعت قبل از پروازمون تهرانم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 184
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ودف نگین ک میخاد بر گرده تهران با سارا بره میافرت
سلام حیف رمان به این زیبایی که پارت گذاری نا منظمهی داره،
خدایی پدربزرگه حق داره به این پسره اینقدر سخت میگیره واقعا بی لیاقته من نمیفهمم مانلی چرا ادامه میده اون الانم به هدفش رسیده یعنی کم آوردن پیش کیارش اینقدر مهمه که اینهمه تحقیر و تحمل کنه؟
رمان قشنگیه ولی حیف که درست پارت گذاری نمیشه اوایل یه روز در میون بود ولی الان …..
رمان های این سایت اول هاش خوب پارت گذاری میشه بعدش هفته ای یه بار بعد ماهی یه بار و در آخر هم اصلا پارت گذاری نمیشه
مثل آتش شیطان.هامین .چون عاشقت شدم الفبای سکوت و…خیلی از رمان ها ای کاش رمان هایی که آخر نداره رو اصلا تو سایت قرار ندید
الفبای سکوت رو اشتباه نوشتم ولی رمان های نیمه تموم خیلی تو سایت زیاده
وقعا این جمله اب هندونه ک……. گشاد قشنگ به نویسندهای اینجا کاربرد داره بعد یک هفته خجالت داره
عجب لجنی از آب در اومد این هاکان😣😣
حس میکنم میخواد مانلی رو بزاره مشهد خودش بره پیش سارا
یا اینکه سارا بیاد مشهد😒😒😒😒
اینکه چقد از هاکان حالم به هم میخوره رو فقط خدا میدونه
بله هاکان بی شعور رفت دور دور با سارا جووونش. بیچاره مانلی تا یک هفته تنها تو مشهد میمونه. البته فقط فقط همین یک هفته نیستااا… در آینده هاکان باز تنهاش میزاره و با سارا جووونش میره سفرهای خارجه
فقط منتظر اون روزم که سارا گند میزنه به هیکلش و حرف پدربزرگش درست از آب در میاد و مانلی هم که رفته
هاکان بی شرم هر کاری دلش میخواد میکنه فکر نمیکنه داره مانلی رو خورد میکنه با رفتارش الانم حتما میخواد ولش کنه با سارا بره سفر جای دیگه برن به جهنم
به نظرم اسم این رمان باید مانلی میشد اسم رمان مانلی سکوت تلخ
بعد هم در مورد این نوع روابط بیشتر شبیه ترکیه است تا ایران چون رسم پاتختی و پاگشا و … اونقدر زیاد هست که قاعدتا داماد نمیتونه تا این حد راحت بلافاصله دوست دخترش رو همه جا ببره حالا چند ماه بعد شاید
میخواد مانلی رو تنها بذاره وبا سارا جونش بره سفر؟
یعنی انقدر بیشعور وخودخواه هست؟
بیشتر از چیزی که فکر کنی
وای وای وای.لعنتی لعنتی
تو رو خدا یه پارت دیگه
چند وقته نزاشتی