* * *
یک هفته میشد که او جن بود و هاکان بسم الله
صبح ها تا رفتن او از اتاق بیرون نمی رفت
وقتی می آمد هم خودش را در اتاق می چپاند که حتی اتفاقی هم چشمش به او نیفتد
امروز صبح هم منتظر شنیدن صدای بسته شدن در بود که از اتاق بیرون رود.
باید به دانشگاه میرفت
کمی عجله داشت
نگاهی به ساعت می اندازد
همیشه سر ساعت هشت و نیم هاکان از خانه بیرون میزد
اما اینبار پنج دقیقه زودتر از انتظارش صدای بسته شدن در خانه را میشنود
نفسی از سر اسودگی میکشد
کوله اش را برمیدارد و پس از پوشیدن مقنعه اش سمت در اتاق می رود
به محض باز کردن آن و رد شدن از چهارچوب در ،
چشم در چشم هاکانی که از شانه به دیوار اتاق تکیه داده و دست به سینه تماشایش میکرد میشود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 205
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وا.
خداییش خیلییی کمه این چیه آخه تا کی هی موش وگربه بازی
این هاکان خان هم کرم دارنا
تو که دوست دختر داری به قول خودت خیلیم دوسش داری چه فرقی میکنه ببینیش یا نه؟
بعد چند روز همینم نمیزاشتی با این حجم از پارت
فکر میکردم بعد از چهار روز پارت اومده دوبرابر شده نگو یه ماه بعدم بیاد همونه
این چی بود آخه چرا این قدر کم ☹ ☹ ☹ ☹ ☹ 😑
ننویس ما نه وقت داریم یه نویسنده مثل نویسنده رمان دلارای بیا با پارتا دوخطی سرکارمون بزاره نه حوصله کش دادن بیخودی مسائل روزمره ،من که دیگه ادامه نمیدم این رمان خخخ انقدر پارت طولانی بود چشم درد گرفتم از خوندنش خسسسسسسسسسسسسسسسته نبااااااااشیییییی نویسنده اخه اینطورکه پیداست خیلی زحمت کشیدی دستات درد گرفتن دیگه از خستگی زیاد 😂😂
واقعا که نویسنده خسته نباشه انقدر طولانی پارت میزاره. خسته میکنین آدمو با این کاراتون