نگاه او هنوز هم سنگینی داشت
مگر قرار نبود با سارا ناهار را بیرون باشند؟
حالا بغل دستم چه غلطی میکرد.
در تمام طول مدتی که ناهار میخوردیم حرف نزده بود .
سوفی هم دیگر ترجیح داده بود ساکت بماند
چشمانش مدام میان ما می چرخید
انگار متوجه شده بود که یک جای کار می لنگد.
فهمیدنش دیگر اهمیتی نداشت
حداقل من یکی دیگر برایم مهم نبود
این دلخوری نمی دانم از کجا سر و کله اش را در وجودم پیدا کرده بود
من کاری به رابطه او و سارا نداشتم
حتی خواستار جدا شدنشان هم نبودم
تنها توقع نداشتم که او پشت سرم این گونه حرف بزند
همین ..
– بعد از غذا چایی میچسبه !
مخالفتی با خواسته سوفی نمیکنم
لبخندی میزنم و حین آنکه از روی صندلی بلند میشوم می گویم
– الان درست میکنم…
همزمان با من که سمت اجاق گاز می روم او بی هیچ حرفی از آشپزخانه بیرون می رود..
– داداش کجا؟
#پارت_دویستوچهلویک
جواب سوفی را نمیدهد
صدای بسته شدن در اتاق که می آید
سوفی خطابم میدهد
– چی شده؟
قهر کردین؟
تعجب را چاشنی چهره ام میکنم
– وا قهر چی؟
– تو روی هم نگاه نمیکنید …سر سنگین شدین یهو ..
شانه بالا میدهم
– اشتباه میکنی …
طوری نگاهم میکند که انگار خر خودتی ..
بحث را عوض میکنم
– آب جوش اومد…
سمت چایی ساز برمیگردم
چای میگذارم ..
سوفی هم همانطور که پشت سرم ایستاده بود می گوید
– من که بالاخره میفهمم چتونه ..
جوابش را نمیدهم
همان زمان هم او از اتاق بیرون می آید
سر تا پا حاضر بود ..
می رفت که به قرارش با سارا برسد …
معشوقه مو قشنگش …
برای خالی نبودن عریضه و تابلو نبودن ماجرا هم پیش چشم خواهرش رو به من می گوید
– چیزی لازم نداریم بگیرم؟
زل میزنم در چشمانش و جواب میدهم
– نه همه چی هست ..
سری تکان میدهد
دیگر لحظه ای تعلل نمیکند و از خانه خارج میشود …
#پارت_دویستوچهلودو
درکی روی لبم می آید
آدم قحط بود مگر؟
از این خراب شده که می رفتم
آن سر دنیا هر پنج کیلومتر صدتا خوشتیپ تر از او پیدا میکردم
یکی را پیدا میکردم که علاوه بر تیپ و قیافه آدم هم باشد ..
این یکی آدم نبود.
پله ام بود
پله نجات پیدا کردنم .
بعد از رفتن او سوفی هم نیم ساعتی بعد می رود .
میخوابم..
تا عصر فرصت زیاد داشتم
خواب برترین گزینه بود ..
بیدار که میشوم
دستی به سر و صورتم میکشم
بعد از آن هم اسنپ میگیرم و راهی خانه میشوم
مهمان ناخوانده میرزا بودم
پدربزرگ عزیزم …
دم خانه از اسنپ پیاده میشوم…
ایرج با دیدنم سلام بلند بالایی میدهد
برخلاف همیشه که عدض نگهبانی چرت میزد اینبار هشیار بود و سرحال
سلامی میکنم
شلوغی خانه و اتومبیل های پارک شده در حیاط به چشمم می آید
رو به ایرج میپرسم
– خبریه؟
از سوالم تعجب میکند
– خبر ندارید مگه خانم؟
گیج نگاهش میکنم که ادامه میدهد
– جاوید خان اومدن …با نامزدشون ..
#پارت_دویستوچهلوسه
مات میشوم
شوکه میمانم
بهت و حیرت در چهره ام نمایان بود
جاوید آمده بود
آمدنش امر غیرممکنی نبود
آنجا لرز کرده بودم که نام نامزد را آورده بود
که گفته بود با نامزدش آمده است و من ..
من بی خبر بودم
– آقا براشون مهمونی تدارک دیدن …
در قلبم
تک تک سلول هایم
سوزشی را حس میکردم
چشمانم هم از آن سوز در امان نمانده بودند
چشمانم از اشک پر شده بود..
کیفم را میان انگشتانم می فشارم
قدم عقب برمیدارم که ایرج صدا میزند
– کجا میرین خانم؟
جوابش را نمیدهم
دور میشوم
میبینم که تلفنش را درمی آورد
جاوید خان گفتنش را میشنوم و می دوم
من نمیخواستم مهمان اجباری باشم …
نمیخواستم خودم را به زور در آن خانه جا کنم …
#پارت_دویستوچهلوچهار
* * *
– امشب که نمیری خونه؟
نگاهش را از موهای لخت و بلوند اویی که درآغوشش لم داده بود میگیرد
زل میزند به چشمان سارا و جواب میدهد
– خودت چی فکر میکنی؟
سارا دلخور نگاهش میکند
– نمیمیره که از تنهایی …بعدم پدربزرگت که قرار نیست زاغ سیاه تو رو چوب بزنه ببینه رفتی خونه یا نه …
نفسش را کلافه از سینه بیرون میدهد
– تمومش میکنی؟
سارا اما خیال ساکت شدن نداشت
– از وقتی ازدواج کردی مثل قبل با هم نیستیم …
بی حوصله می توپد
– باز قراره برگردیم سر خونه اول سارا؟
بحث کنیم؟
اینبار سارا آرام تر جواب میدهد
– نه …
منتظر نگاهش میکند
– حداقل تا آخر شب بمون بعد برو …
ابرو بالا میدهد ، نگاهش را تا یقه باز او پایین میکشد
– بستگی داره به اینکه چقدر بتونی سرگرمم کنی …
لبهای سارا به خنده موذیانه ای باز میشود
همزمان هم خود را روی پاهای او میکشد
– کاری میکنم که امشب نتونی از من و اون تخت دل بکنی…
#پارت_دویستوچهلوپنج
همانطور که حوله را ما بین موهای خیسش میکشید
نگاهی به چهره بی حال سارا که هنوز روی تخت افتاده بود می اندازد
لباس میپوشد
و بعد از آن به سمت سارا می رود
لحاف را روی تنش میکشد
بوسه ای به سرشانه اش میزند و حین آنکه تلفن همراه خود را از روی پاتختی برمیداشت می گوید
– من رفتم ، یکم که سرحال اومدی دوش بگیر برو خونه …
– کاش نمیرفتی …
نگاهی به چشمان ملتمسش می اندازد و بی توجه به حرفش ادامه میدهد
– شب تنها اینجا نمون ..
می گوید و بی آنکه لحظه ای دیگر صبر کند از خانه خارج میشود
همانطور که سوار اتومبیلش میشد
تلفن همراهش را روشن میکند
از همان ظهر که به دیدن سارا رفته بود او گوشی اش را خاموش کرده بود.
چندین تماس بی پاسخ داشت …
آن هم از سوی جاوید
عموی مانلی …
#پارت_دویستوچهلوشش
چهره اش درهم فرو رفته بود
وقت مناسبی برای تماس گرفتن نبود
که بخواهد بپرسد دلیل این تماس ها چه بوده است
استارت میزند و به سمت خانه راه می افتد
قطعا مانلی دلیل این تماس ها را می دانست
پا روی پدال گاز می فشارد و با سرعت سر سام آوری به سمت خانه می راند .
ماشین را داخل پارکینگ میبرد …
پیاده میشود و به سمت خانه راه می افتد
ساعت از یک شب گذشته بود
بعید میدانست اصلا این موقع مانلی بیدار باشد
در را به آرامی باز میکند .
چشم در تاریکی می چرخاند
کلید برق راهرو را میزند و پس از دراوردن کفش هایش جلو می رود
نگاهی به سالن می اندازد و بعد از آن هم سمت اتاق او راه کج میکند
احتمال میداد در را قفل کرده باشد
اما با این حال دستگیره را پایین میکشد
وارد اتاق میشود
انتظار دیدن او را روی تخت دارد اما نبود
تخت خالی بود
کلید برق را میزند
چشم در اتاق می چرخاند
نبود ..
#پارت_دویستوچهلوهفت
اتاق که نه
کل خانه را هم زیر و رو کرده بود
اما نبود
با تلفنش هم که تماس میگیرفت
هیچ جوابی نبود جز آن بوق اشغالی که نشان از در دسترس نبودنش میداد .
ساعت نزدیکی دو بامداد و او این موقع باید با کجا تماس میگرفت و از نبود زنش در خانه میگفت؟
با جاوید؟
یا حاج میرزا رضایی که احتمال میداد حتی روحش هم از وجود او باخبر نباشد
با به صدا درآمدن زنگ خانه ، انگشتش را از صفحه تلفن همراهش فاصله میدهد
حتما آمده بود
سمت آیفون گام برمیدارد..
تصویر مانیتور چهره جاوید را نشان میداد
به همراه جاوید آمده بود؟
دکمه را میزند
بلافاصله در ورودی را باز میکند و می بیند جاویدی را که به تنهایی جلو می آید
جاوید با دیدنش کلافه میپرسد
– اینجا نیست؟
حیران جواب میدهد
– نه ..
نگاه جاوید از چشمانش برداشته نمیشود
– خوبه
جالبه بدونم چطور شوهری هستی که نمیدونی زنت این موقع شب کجاست؟
سر تا پای او را از نظر می گذراند و اضافه میکند
– اینی که تا الان سرت تو آخورش بوده Coco Mademoiselle میزنه یا سلیقه خودته؟
#پارت_دویستوچهلوهشت
اخم میان ابروهایش می نشنید
هنوز کلامی به دهانش نیامده است که صدای باز شدن در نیمه باز مانده حیاط توجه هر دویشان را جلب میکند …
پیش از تکان خوردن هاکان ، جاوید جلو می رود
– کجا بودی؟
صدایش بلند بود
نگاه برزخیاش هم به چهره او بود
اویی که سر بالا نمی آورد تا چشم در چشم شوند
– به تو ربطی نداره
هر چند با بغض اما گفته بود
در پایان هم اضافه کرده بود
– حق نداری سر من هوار بکشی …
بازویش را چنگ زده
و با همان صدای بلند هم گفته بود
– بیست و دو سال زندگیمو پای بزرگ کردنت نذاشتم که الان تو بخوای تعیین کنی حق هوار کشیدن دارم یا نه …
تاب نگه داشتن اشک جمع شده در چشمانش را نداشت
نداشت که سر بالا برده و جیغ کشیده بود
– من زورت نکردم که مسئولیت بزرگ کردن منو به عهده بگیری…این سه سال نبودی مگه چی شد؟ بزرگ نشدم؟ مردم؟
#پارت_دویستوچهلونه
زهرخندی میزند
– نبودم که گه زدی به زندگیت …
که شعور نداشتی بفهمی این آدم به درد زندگیت نمیخوره
زورش آمده بود
از حرف او
از آنکه پیش چشم هاکان داشت اینگونه تحقیرش میکرد
– اره ازدواج کردم ، حاضر شدم صوری زن آدمی بشم که حالش ازم بهم میخوره میدونی چرا رضایت دادم چون میخواستم از شر تو و اون بابای عوضی تر از خودت خلاص بشم …
برق سیلی هوش از سرش پرانده بود
دستش سنگین بود
انقدر سنگین که لالش کند
که خفه بماند
نگاه مات و شوکه اش را از چهره سرخ و ملتهب جاوید میگیرد و با قدم هایی تند خود را به داخل خانه می اندازد.
#پارت_دویستوپنجاه
* * *
در اتاق را قفل کرده بود
پای همان هم روی زمین نشسته بود
خبری از جاوید نبود
هاکان هم انگار به خیالش نبود که بخواهد کاری به کارش داشته باشد
کاش آن جمله را نمیگفت..
اصلا به درک که هاکان از او بدش می آمد
به درک که کیارش به او خیانت کرده بود
به درک که جاوید داخل ادم حسابش نکرده و نامزد کرده بود
ادعای بیست و سه سال بزرگ کردنش را هم داشت؟
برود بمیرد..
پشت دستش را به زیر چشمانش می کشد
از پای در بلند میشود
لباس هایش را عوض میکند
انقدر اشک ریخته بود و استین مانتویش را خرج پاک کردنشان کرده بود که پوست اطراف حدقه چشمانش داشت گز گز میکرد ..
بینی بالا میکشد
در اتاق را باز میکند و بیرون می آید
بی آنکه حتی به دور اطراف نگاهی کند سمت سرویس بهداشتی می رود…
ابی به دست و رویش میزند …
و بی آنکه صورتش را خشک کند در را باز میکند و بیرون می آید
یکی دو قدم را که جلو می رود متوجه اویی که مقابلش ایستاده بود میشود
#پارت_دویستوپنجاهویک
جاوید بود
با آن نگاه به خون نشسته داشت تماشایش میکرد
در چشمانش خشم و عصبانیتی نبود
انگار آن سرخی از سر بی خوابی بود
اصلا اینجا چه غلطی میکرد؟
چرا مانده بود؟
چشم میگیرد
قدم از قدم برمیدارد
میخواهد از کنار او بگذرد که بازویش را میگیرد
– تموم شد؟
جوابش را نمیدهد و جاوید سمت خود می کشاندش
– گریه هاتو کردی یا ولت کنم بری ادامه بدی؟
دست یخ زده اش را روی مچ دست او میگذارد
– ولم کن…
با بغض گفته بود
آن صدای گرفته اش هم افتضاح بود
– برم دیگه برنمیگردم مانلی …
– بدرک …
لب روی هم می فشارد و آرامتر پچ میزند
– برو گمشو پیش اون نامزدت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 138
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای کاش دیر به دیر پارت نمیزاشتی که اصلا یادمون بره همچین رمانی هم بوده
چیکار دارن میکنن با این دختر😭💔
سارا ول کن هاکان نیست کاش جاوید طلاق مانلی رو میگرفت با خودش میبردش که نمگیره 😔
ممنون فاطمه جان دستت درد نکنه عزیزم لطفا پارت بعدی رو نذار واسه یه ماه دیگه🙏🙏