جلوی در دانشگاه منتظر هیوا بودم.
هرچه زنگ میزدم جواب نمیداد.
دیگر کم کم داشتم عصبی میشدم.
مرا مسخره خودش کرده؟
داشتم سمت آژانس دانشگاه میرفتم که یکی را کرایه کنم که صدای بوق ماشین هیوا من را سر جای خودم نشاند.
شاکی از همین فاصله نگاهش کردم.
با بوق دیگرش و تکان دادن دستش پوفی کردم و سوار ماشینش شدم.
با اخمی که صورتم را در برگرفته بود، نگاهش کردم.
انگار میدانست در انتظار علت دیر کردنش هستم که با شرمندگی الکی لبش را گاز گرفت.
– ببخشید میدونم خیلی معطل شدی کارگاه خیلی کار داشت خودت که میدونی خیابوناهم که َشلوغ.
دلم کمی برایش سوخت.
این چند روزه بسیار سرش شلوغ است و حتی شب ها تا دیر وقت در کارگاه میماند که کارهایش را انجام دهد.
خستگی در چشمانش موج میزند.
از شدت عصبانیتم کم شد و سعی کردم لبخندی بزنم!
_ عیبی نداره
در طول راه از من درباره دانشگاه و راحتی اش می پرسید.من هم با شوق برایش از دانشگاه و ناهید میگفتم.
از بس از ناهید و بانمکی اش گفته بودم کنجکاو بود که ببیند این ناهید کیست که من خجالتی با او جفت و جور شده ام.
وارد پارکینگ پاساژ شد و ماشین را پارک کردو هردو پیاده شدیم.
با اینکه خسته بودم ولی باز هم سعی کردم همراه خوبی برای هیوا باشم.
در مغازه لباس مجلسی بودیم که گوشی هیوا زنگ خورد.
– الو سلام پیمان خوبی؟..قربونت عزیزم منم خوبم…با اوینار اومدیم بیرون خرید…ااا نزدیکی پس …برات لوکیشن میفرستم.
نگاهم را که بر روی خودش دید گفت:
– پیمانه میگه میخواد بیاد اینجا
سری برایش تکان دادم.
– بدبخت شدیم!
الان میفهمه تو رو بهش قالب کردیم.
زیر لب فحشی میدهد و مشغول نگاه کردن لباسها میشود.
لباسی را انتخاب کرد و وقتی پوشید بسیار زیبا شده بود!
– هیوا شبیه فرشتهها شدی خیلی خوشگلت کرده
– من خوشگل هستم
لبخندی به صورت سفید و بانمکش میاندازم.
هیوا پیشتر شبیه مادرم است.
سفیدی و زیبایی اش مرا بی اختیار یاد صورت نرم و لطیف مادرم میاندازد.
دلم برایش تنگ شده است. برای همشان!
این دلتنگی برای منی که ۱۸ سال هر لحظه بدون تکان خوردن در کنارشان بودم عادی است.
همراه هیوا به صندوق رفتیم و پول لباس را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم.
انگار هیوا پیمان را دیده بود که داشت دست تکان میداد.
انگار در کنار من معذب بودند که با چشم با یکدیگر حرف میزدند.
برای همین گفتم:
– من میرم این مغازه ببینم مانتو هاش چطوره شماهم برای خودتون ببینین چی پیدا میکنین.
انگار حرف دلشان را زدم که با لبخند بزرگی بر روی صورت هایشان از من دور شدند.
وارد مغازه شدم.رنگهای شاد مانتوهایش مرا به وجد آورد.
مدل های زیبایی داشت و انتخاب برایم سخت بود.
در حال کنکاش بین مانتو ها بودم که مانتو لیمویی توجه مرا جلب کرد.
از فروشنده خواستم که مانتو سایز من را بیاورد.
وقتی پوشیدمش بیشتر از قبل عاشقش شدم!
واقعا زیبا بود مخصوصا رنگش.
کارتم را درآوردم و روی پيشخوان گذاشتم…
از خستگی دیگر نای راه رفتن نداشتم.
پیمان هم مثل من بود ولی هیوا سرحال تر از قبل داشت دنبال لباس مورد نظرش میگشت.
نزدیک پنج نایلون خرید دست پیمان و سه تا در دست من بود.
دیگر نمیتوانستم ادامه دهم!
رو به هیوا با خستگی بسیار گفتم:
– هیوا جون من بس کن این همه لباس خریدی بسه دیگ مگه میخوای کجا بری این همه مانتو و کفش و لباس خریدی پول دیگه نه تو حساب پیمان موند نه خودت!
بیا برگردیم جون من.
پیمان هم با تکان دادن سر حرف مرا تایید کرد.
-پولش مهم نیس بابا مهم جون منه که داره تموم میشه.
انگار هیوا خستگی را در چشمان هردویمان دید که بالاخره رضایت داد به خانه برگردیم.
پیمان هردوی مارا دم خانه پیاده کرد و رفت.
هیوا بعد از چند لحظه گشتن برای پیدا کردن کلید بالاخره موفق شد و در را باز کرد.
از بس خسته بودم در آسانسور نزدیک بود بخوابم که هیوا بازویم راکشید و از آسانسور خارجم کرد.
فقط میخواستم زودتر در را باز کند که پاهایم را از کفش بیرون بیاورم.
آرزویم زود برآورده شد و همین که در خانه باز شد با شتاب به سمت اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم.
همین که سرم روی بالشت قرار گرفت و پلکایم را بستم خوابم برد.
***
با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم.
گیج و منگ بودم و با دومین زنگ خواب کاملا از سرم پرید و گوشیم را جواب دادم.
– بله
– زهرمار و بله دختر. کدوم گوری هستی کلاس اول که از دست دادی پاشو بیا بعدی غیبت نخوری
با شنیدن این حرف ناهید ساعت را نگاه کردم و با دیدنش محکم به پیشانیام زدم.
– وااای دیشب از شدت خستگی یادم رفت ساعت گوشیمو کوک کنم الان میام.
با گفتن این حرف تماس را به اتمام رساندم و سریع از جایم بلند شدم.
نمیدانم با آن سرعت چطور حاضر شدم ولی این را میدانم که فقط میخواستم آماده شوم و به باقی مانده کلاسم برسم.
از شانسی هم که داشتم الان با استاد مرادی کلاس داشتم و او هم حاضر بودن سر کلاسش به شدت برایش مهم است.
با شتاب هر کتابی ک از دستم میرسید وارد کولی ام میکردم و در آخر در عرض یک ربع حاضر شدم.
وقتی از اتاق خارج شدم هیوا را ندیدم و احتمال دادم که مثل همیشه کارگاه باشد.
دیگر به چیزی توجه نکردم و با عجله وارد اشدم و ماشین درخواست کردم.بعد از دو دقیقه بالاخره رسید و سوار شدم.
اصلا برایم مهم نبود کسی مرا ببیند که با این عجله دارم میدوم فقط میخواستم به کلاسم برسم.
وقتی پشت در کلاس رسیدم چند نفس عمیق کشیدم که نفسم سرجایش بیاید و در آخر دستگیره در را کشیدم و با خجالت به استاد سلام دادم.
استاد نیم نگاهی به من آشفته کرد و در آخر گفت
– خانم اسدی دیر کردید.
با خجالت سرم را پایین انداختم.
– چون اولین بارتون هست ایندفعه رو نادیده میگیرم دیگ تکرار نشه بفرمایید بشینید.
انگار با شنیدن این حرف از دهان استاد مرادی دنیا را به من دادند که با خوشحالی تشکری کردم و کنار ناهید نشستم.
زود جزوه و کتاب و خودکار هایم را از کولی ام درآوردم و شروع به نوشتن کردم.
استاد مبحث آخر را تمام کرد و کلاس را به پایان رساند.
ناهید بلافاصله بعد خروج استاد سمت من برمیگردد.
– ببینم دیشب مگه چیکار کردی که تا ساعت ۹ خواب مونده بودی؟
با دیدن چشمانش که شیطنت ازشان میبارید پی به افکارش بردم و با چشمان گرد شده مشتی به بازویش زدم.
خنده اش به هوا رفت.خودم هم خنده ام گرفته بود.
– خیلی منحرفی ناهید. با هیوا رفته بودیم خرید خب خرید کردن خواهر منم که تو…
با شنیدن سلامی رویم را برگرداندم و آرشام تهرانی را دیدم…
جوابش را دادم
– سلام آقای تهرانی بله بفرمایید.
– خانوم اسدی میتونم یه چند دقیقه ای وقتتونو بگیرم.
با شک نگاهش کردم.
وقتم را بگیرد؟
منظورش را نمیفهمم!
– بله بفرمایید
نگاهش به ناهید بود که خود ناهید گفت:
– اوینار من میرم یه کیک برای خودم بگیرم خیلی گرسنمه.
سری تکان دادم.
– بله در خدمتم.
-من میتونم باهاشون راحت باشم؟
تعجب تنها حسی بود که داشتم.
امروز از آن روزها بود.
آن صبح که خواب ماندم و این هم الان
-بله؟
در حقیقت سوالی بود اما او به معنای تایید حرفش برداشت کرد.
-ببینید من اهل مقدمه چینی و اینا نیستم پس میرم سر اصل مطلب ببینید خانوم اسدی من ازتون خوشم اومده. میتونیم بیشتر باهم آشنا شیم؟
نزدیک بود دهانم از تعجب باز شود.
گفت رک میگویم ولی فکر نمیکردم در این حد رک بگوید که من خشکم بزند.
تمام سعیام را میکنم به او چیزی نگویم!
-اقای تهرانی من خودم به شخصه اصلا خوشم از این روابط نمیاد و نمیتونم جواب مثبتی برای پیشنهادتون بهتون بدم متاسفم.
از جایم بلند میشوم و بی توجه به او به طرف بوفه میروم…
-خدای من یعنی اینقدر رک بهت گفت بیا باهام دوست شو.
-آره
-وااای یکی نیست بگه آخه بشر هنوز یه ماه بیشتر نگذشته. تو فرتی عاشق شدی؟عجبا من یکی دیگه دارم شاخ درمیارم.
خنده ام گرفته بود از لحن متعجبش خودم هم اصلا فکر نمیکردم کسی بیاید و به من پیشنهاد دوستی بدهد ولی به هرحال اتفاق افتاده بود ومن هم جوابش را داده بودم.
-حالا ولش کن اومد حرفشو زد جوابشم گرفت بیا بریم الان کلاس شروع میشه.
-وای نه من حوصله استاد فراهانی رو ندارم خیلی کلاسش حوصله سر بره
-کجای کلاسش حوصله سر بره اتفاقا من خیلی با درس دادن حال میکنم.
با حالت پوکری مرا نگاه میکند ديگر خنده ام را نتوانستم پنهان کنم و به او خندیدم.
به زور بلندش کردم و با هم به سمت کلاس رفتیم.
بر خلاف کلاس های دیگرمان با استاد فراهانی امروز کلاس را یه ساعت زودتر تعطیل کرد.
زودتر میتوانستم به خانه بروم و استراحت کنم.
یعنی اگر هیوا برنامه ای دیگر نچیده باشد.
-اوینار
بدون نگاه کردن به او گفتم:
-جان
-من امروز ماشین آوردم میرسونمت
_اه چه خوب مرسی
از جایمان بلند شدیم و و بیرون رفتیم.
وقتی وارد پارکینگ دانشگاه شدیم ناهید گفت بایستم تا برود و ماشینش را بیاورد.
منتظرش بودم که گوشیم زنگ خورد.
هیوا!
نگفتم امروز هم آرامش ندارم!
-بله
-سلام اوینار خوبی؟
-سلام مرسی تو خوبی؟
-اره منم خوبم میگم اوینار کجایی
-امروز کلاس آخرم زود تموم شد میخوام برم خونه چطور؟
-هیچی خواستم امشب دعوتت کنم بیای کارگاه
-به چه مناسبت
خندید و گفت:
– نمایشگاه بیتاس هم بیا حال و هوات عوض شه هم حالا بعدا میگم مناسبتش رو.
-باشه پس ساعت و آدرسو برام بفرست.
-باشه کاری نداری
-نه قربانت خدافظ
-خدافظ…
“هاکان”
امروز…
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی
که پس پرده نهان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچهٔ ایام، دل آدمیان است..!
– آقای دکتر مریض ندارید دیگه همون طور که خواستید فقط تا ساعت هفت وقت دادم.
سری تکان میدهم.
– ممنونم. برای فردا هم بیشتر از هفت نوبت به کسی ندید یه مدت سرم شلوغه.
چشمی گفت و بیرون میرود.
لباسم را عوض میکنم و وسائلم را جمع میکنم.
بیتا امروز نمایشگاه داشت و چند ساعت بیشتر تا تمام شدنش نمانده است و من هنوز هم مطبم!
نمیفهمم چگونه خودم را به ماشین میرسانم.
تمام فکر و ذکرم الان این است دیر نرسم!
میدانم برایش مهم است حضور من!
مخصوصا امشب که پدرش هم احتمالا هست.
هنوز هم ترسهای چند سال قبلش را دارد.
هیچ چیز عوض نشده فقط فرار میکند!
رفتارش را با دیگران سرد کرد.
همه را از خودش دور میکند.
اگر به او بود که من هم الان نباید در کنارش بودم!
تنها است!
بقیه را نمیدانم اما من یک دختر پر قدرت و فوق العاده احساسی را میبینم که پشت نقاب خونسرد و سردش مخفی شده است!
ما مبتلا به رنجی عمیق،
وقتی که شاد هستیم
رنجمان فاش میشود…
طوری به شادی میچسبیم؛
که انگار میخواهیم
بغلش کنیم و خفه اش کنیم…
یه محض ورود اوینار را میبینم.
این دختر نه در خیال مرا ول میکند و نه در واقعیت!
با خودم در جنگم سر او!
به خودم میگویم دیوانه شدم میخواهم چه کنم آخرش که چه؟ چرا باید زندگی یک نفر دیگر را خراب کنم!
همه اینها هست اما قلب سرکش من تازگی ها زبان نفهم شده است.
نمیدانم چه زمان اما از قلبم روحم فکرم هیچ جوره بیرون نمیآید!
وقتی میخندد، وجودم از شادی پر میشود.
کاش میتوانستم خودخواه باشم.
آنگاه بود که…
چشمکی میزنم که با لبخند سر تکان میدهد و با انگشت بیتا با نشانم میدهد.
به طرف بیتا که خیره یکی از نقاشی هایش شده است میروم.
آرام کنار گوشش زمزمه میکنم:
– الان که بهش فکر میکنم آدمای زیادی بودن و رفتن که تو شرایط بد زندگی کردن.
سالهای مختلف!
انسانهای مختلف!
تو نقاط مختلف دنیا به دنیا اومدن!
تو ناراحتی زندگی کردن تا از دنیا رفتن!
مریضی ، جنگ ، قحطی ، غارت!
تو همون دوران بودن کسانی که امید تو دلشون جوونه میزده و زندگی میکردن.
حیات خلق میکردن.
آدمهایی که روحیه لطیفی داشتن.
عشق میورزیدن و شاعری میکردن!
آدمهایی که با یه کورسوی کوچیک تو اعماق خوابهاشون زندگیرو ادامه میدادن!
ما تنها نیستیم!
با خوندن کتاب های تاریخ میشه صدای تکتک آدمهارو شنید.
کسی که عاشق بوده و از دوری رنجیده!
به جنگ رفته و هر شب با فکر زنی کهمنتظرش بوده خوابیده و با امید در آغوش کشیدن دوبارهش زمان رو گذرونده!
اونهایی که دور از هم زندگی کردن!
کسانی که زخم خوردنو به عشقشون نرسیدن
عزیزانشون رو بخاطر بیماریها از دست دادن
قدرت ادامه زندگی در شرایط سخت رو میشه از تاریخ آموخت!
میشه فهمید که چرا ضرب المثل شده این نیز بگذرد!
به تمام اینها فکر کن
صبح میشه این شب.
بلاخره که تمومه و اونوقت تو میمونی و مقاومتت! نترسیدنت!
برمیگردد و نگاهم میکند.
– اولین باره میخواد بیاد نمایشگام.
لبخندی ناصاف میزنم.
– خوبه پس دیر نرسیدم هنوز نیومدن همش استرس داشتم دیر برسم… چطوری خانم دکتر؟
میبینم که گونه هایش رنگ میگیرد.
– بزار درستش تموم شه بعد دکترش کن.
چشم غره از به بیتا میروم و بی توجه به او رو به اوینار میکنم.
– ورود دانشگاه سخته دیگه بعدش آسون تره نسبت به کنکور. حداقل واس تو. چشم بهم بزنی مطب میزنی با من رقابت میکنی.
سینی شربت را سمتم میگیرد.
– نگران نباشید تا من درسم تموم شه کلی مونده تازه شروعشه. بعدش هم یه کاری میکنیم.
چه خوب تونستید زود بیاید بیتا خیلی استرس داشت.
– کجا استرس داشتم. اون مال خستگی دختر جون.
میخندم.
-بیتا قیافه ات رو دارم میبینم ها.
پشت چشمی نازک میکند و به طرف مشتری ها میرود.
-حرفهاتون خیلی آرومش کرد.
با شیطنت نگاهش میکنم.
-شنیدی مگه چی گفتم از کجا معلوم آروم شده بیتا هیچوقت قابل تشخیص نیست!
اذیت کردنش را دوست دارم!
-همین کنارتون بودم خب طبیعی بشنوم!
ابرویی بالا میاندازم.
-از بس ریزی ندیدمت.
اخمی میکند.
-یا ریزم یا بچه کی قراره این لقبا تغییر کنه.
شانه ای بالا میاندازم.
-راجبش فکر میکنم.
چپ چپ نگاهم میکند و چیزی به کردی میگوید که متوجه نمیشوم.
-این نامردی هر وقت میخواین حرف بزنین کسی نفهمه کُردی میگید! چی گفتی؟
-راجب اینکه بهتون بگم چی گفتم یا نه فکر میکنم.
از اینکه مثل خودم جواب میدهد میخندم.
-باش بابا من تسلیم. دانشگاه چطوره؟
-خوبه. هر روز مثل روز قبل.
-پس کم کم داری خسته میشی.
نوچی میکند.
-نه خستگی چی فقط یکم حوصله ام سر رفته همش از خونه به دانشگاه از دانشگاه به خونه
لبخندی میزنم.
-همه خسته شدیم منتهی این چند وقت سرمون خیلی شلوغه وگرنه ما یه جا بند نمیشدیم.
پوفی میکند.
حق دارد!
-شانس منه دیگه.
واقعا شانس اوست!
هیوا یکدفعه کلی کار روی سرش ریخته شده و تا دیر وقت کارگاه است.
با شناختی که من از اوینار دارم تنها از خانه بیرون نمیآید.
هنوز عادت نکرده است!
-هیوا این روزا احتمالا سرش خلوت تر بشه. ماهم وقتمون رو خالی میکن…
با دیدن پدر بیتا حرف در دهنم میماسد.
از اونیار عذرخواهی میکنم و طرف بیتا میروم که در حال جواب دادن به یکی از مشتری هاست.
-اومد بیتا.
سری تکان میدهد.
-میشه به سارا بگی بیاد جواب این مشتری رو بده ممنون.
به طرف پدرش قدم برمیدارد.
بیشتر از همیشه سرد برخورد میکند.
کلافه سارا را صدا میزنم و مشتری را نشانش میدهم تا راهنماییش کند.
من نیز به طرفشان میروم.
-سلام. خوش اومدید.
با صدایم هر دو به سمتم برمیگردند.
پدرش هنوز هم همان شکلی و با همان جذبه است.
-سلام. ممنون.
نمیدونستم شما هم نمایشگاه دارید.
لبخند ناصافی میزنم.
-اومدیم کمک بیتا دست تنها نباشه.
نیشخند گوشه لبش اذیتم نمیکند اما انگار بیتا خاطره های خوبی از این نیشخند ها ندارد که میگوید:
-بهتر نیست بریم کارامو ببینید بلاخره اولین بارتونه اومدید نمایشگاه دخترتون.
حالا میفهمم زبان تند و نیش دار بیتا به چه کسی رفته است!
دقیقا عین پدرش است.
پدرش چیزی نمیگوید.
یعنی اوهم از جواب دادن عاجز است.
به سمت یکی از تابلو ها حرکت میکند.
بیتا پوزخندی میزند
-اینجوری نگاه نکن من اصلا شبیه پدرم نیستم. پاک کن اون افکار کثیفت رو.
میخندم.
یعنی تا این حد ضایع بودم؟!
-انصافا هستی خودت نمیبینی. بعدم پدرت آدم بدی نیست.
سرد نگاهم میکند.
-اون آدم خوب من خوشم نمیاد شبیه کسی باشم.
به سمت پدرش میرود.
خاطرات فراموش نمیشوند!
بیتا هیچوقت نمیتواند مرگ مادرش را فراموش کند.
هيچوقت آدم سابق نمیشود.
هیچوقت…
شاید اگر آن شب پدرش با مادرش بحثشان نمیشد مادرش سکته نمیکرد.
شاید الان سیاه پوش نبود.
شاید الان رابطه اش با پدرش بهتر از این بود!
و امان از این شاید ها!
-آقاهاکان خوبید؟
با صدایش به خودم میآیم.
-خوبم یه لحظه حواسم پرت شد. میتونی برام یکم آب بیاری.
سری به تائید تکان میدهد.
روی صندلی مینشینم و چشمانم را میبندم.
آدم زمانی آرامش دارد که رها کرده باشد، زمانی که رها شده باشد. اما هنوز هیچکدام نه چیزی را رها کردیم و نه رها شده ایم!
مادربزرگم میگفت
باید رها کرد غصه را،
اندوه را،
افسوس را
باید رها کرد که دیگران چه گفتند و چه فکر کردند و چه منظوری داشتند
باید رها کرد که گذشتهها چرا بد گذشت و اتفاقاتی که نباید، چرا افتاد
باید رها کرد افکار اگر و امّا را… که اگر اینگونه رفتار میکردم اوضاع بهتر میشد، اما نکردم.
که اگر فلان کار را میکردم، جلوی فلان اتفاق را گرفته بودم.
باید گذشت از چراها و امّاها و اگرها، که نه گذشتهها قابلیت بازگشت دارند، نه اگرها و امّاها برایت سودی… که امروز را هم اگر رها کنی، میشود دیروز…
که عمر آدمی در گذر است.
دلخوش باش به یک شاخه گل، به یک صفحه کتاب، به چند دقیقه موسیقی، به نور…
دلخوش باش به اینکه هستی و فرصت نفس کشیدن و تغییر داری.
کنج دنجی پیدا کن، خودت را با دلخوشیها محاصره کن و به روی خودت هم نیاور که ابر اندوهی در دیروز جا مانده در انتظار تلنگر و باریدن.
دلخوش باش به اینکه اگر زود بجنبی، امروزت را همانگونه خواهیساخت، که دوست داری.
دلخوش باش، که همین دلخوشیست، معنای حقیقی خوشبختی…
ما خوشبختم..؟
اوینار لیوان را به طرفم میگیرد.
کی رفت؟
کی آمد؟
ممنونی زیر لب میگویم و لیوان را میگیرم.
-مطمئنید خوبید؟
خوب؟
خوبم فقط کمی کلافه ام از این همه پیچیدگی موضوعات!
-نگران من نباش خوبم یکم خستم.
کنارم مینشیند.
-به نظرم روحتون خسته اس.
جسم آدم خسته باشه این شکلی نمیشه فکرتون مشغوله.
من کوچک تر از اونم شما رو نصیحت کنم اما یکم بقیه رو ول کنید بیخیال همه بشید. به خودتون فکر کردن در اولیته.
لبخند کمرنگی میزنم.
-اگه بیخیال شم کی قراره…
حرفم را قطع میکند.
-اگر بیخیال شید شاید باعث شه بقیه قدرتون رو بیشتر بدونن. شاید باعث شه بفهمن همیشه یکی نیست پشتشون بهش گرم باشه به پشتيبانی هاش به محبت هاش.
لبخندی میزنم که لپهایش قرمز میشود.
-بزار اونو واس وقتی بفهمن که نبودم.
قبل از اینکه بخواد چیزی بگه هیوا و پیمان میآیند.
هیوا لبخندی میزند.
-این بیتا عجب خوش شانسه بیشتر کاراش فروش رفته تا الان.
شقیقه هایم را ماساژ میدهم.
باز هم سردرد!
-کارش خوبه.
پیمان ابرویی بالا میاندازد.
-الان یعنی کار من و زنم خوب نیس
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای خانوم الناز در کنار محتوایات من عاشق متن های نابتون شدم چه اونایی که خودتون نوشتید چه اونایی که از آدما و شاعرای مختلف نوشتید خلاصه دمت گرم🌸✨
عاااااااااالی بود الی جانم
مثل همیشه
فدات آیلین جونم
دلم برات تنگ شده بود!
خوبی سالمی سرحالی؟
مرسی منم خوبم النازم!
دوتامونم کم پیدا شدیم عشقم
درگیر تموم کردن رمانم!
بعد عید کلی کار داریم.
تو کنکور منم که دو تا آزمون سخت🤧
من قلمتو بسیار بسیااااار میدوستم زیبای خفته!!😌😁❤
واییییییییییی فدات شم من
نشی نفسی❤😘
عزیزمی
عالیی بود الی جانم🤗😘
فدات خدیجه جووووونم
خوبی
الناز مرسی!!❤❤
عزیزی
پارت بعدی عکس هاکانمون رو میزارم 😌
ژژژان من این هم خوشی محالللللل😍😍😍😍
ژااان😂
اوووووم ایول ب نویسنده خودمون
خیلی عالی بود حرف نداره …..
.
وایییی دوست دارم بقیشو بخونم خدااااااااا …..
مرسیییییییییی سها جوووون
منم دوست دارم زودتر بخونید و لذت ببرید
خسته نباشی الی نازم 💐
وای هاکان کراشم 😍 قد رعنا بالاتو بنازم 🤩
.
النازی عکس پارت شخصیت رمان قرار نبود ترسا
این رمان چهار فصل_ قرار نبود _ توسکا_جدال پور تمنا_ روز های بارونی
هر فصلش دربارهی شخصیت جدید بعد تو فصل آخر تمام شخصیت باهم میان آشنا میشن
نویسنده اش هما پور اصفهانی معروف خوب
رماناشم خوبن قشنگن
همش میگفتم بعد که تل نصب کردم به الی بگم این رمانا چهار فصل بخون بعد دیدم عکس یکی از شخصیت هاشو گذاشتی گفتم پ همین جا بگم 🤩🤓
فداااااااات😍😍😍😍😍
اه نمیدونستم.
وای مال هما اصفهانی شتتتتت این یکی از دستم در رفته بیشتر رماناش رو خوندم😍😍
میخونمش حتما
اه یعنی این عکس شخصیتش؟
من اینو تو فیلم بینوایان کوزت دیدم خوشم اومد😂
💙✨💜
اره هما اصفهانی چه باحال من فقط همین چهارتا رمانش که بهم ربط داشتن خوندم پس حتما بقیه رماناش میخونم🤩
اره بخون ترتیب فصل هاهم همین جوری که نوشتم ✨
اره عکس شخصیت ترسا حالا تل نصب کردم برات کلیپ شخصیت هاشو میفرستم
جدییی شخصیت بینوایان بودد ؟ من فقط کتاب بینوایان خوندم فیلمش ندیدم خیلی قشنگ بود کتابش
ایول گفتی حتما فیلمش ببینم 😍
فدات میخونم.
ببین قشنگه