رمان سکوت قلب پارت7 - رمان دونی

رمان سکوت قلب پارت7

.

پیمان با شیطنت چشمکی برایش می‌زند.

– حرص نخور بیتا بانو این همه تو تیکه میندازی به مردم حالا یه بارم یکی پیدا شده رو دست تو بلند شده.

آمدم سارا و هیوا مانع جواب دادن بیتا می‌شود. سارا حالش بهتر شده است و قطعا دلیلش حرف زدن با ساشاست.

– ساشا خوب بود حالش؟

– نمی‌پرسم از کجا فهمیدی چون می‌دونم الان چی می‌گی.
آره خوب بود مادرش هم بهتره.
دیشب می‌خواست ازت عذرخواهی کنه خواب بودی.

– نیازی به معذرت خواهی نیست.
الان کجاس نمی‌بینمش؟

پیمان لبخند نامحسوسی می‌زند.
– رفته تو ماشین نشسته قرار شد بیتا جون زحمت بقیه کارا رو بکشه.

بیتا چپ چپ نگاهش می‌کند خفه شویی نثارش می‌کند.
– راستی قراره کجا بریم دقیقا

– آبیدر!
قول میدم عاشقش شید.
فقط باید زودتر حرکت کنیم شلوغ میشه….

” اَوینار”

نگاهی به صف تل کالبین انداختم و پوفی کردم.

اگر کمی زودتر می آمدیم مجبور نبودیم این همه در صف به ایستیم.

زیر چشمی نگاهی به آنها می اندازم که محو زیبایی طبیعت هستند.
حق دارند و بسیار زیبا است بهترین مکان زندگی ام.

نفس عمیقی می‌کشم و هوای تازه را وارد ریه های خود می‌کنم.
گردشگران همه غرق زیبایی هستند آنها بار اول است که می‌بینند اما من هم با وجود اینکه از بچگی زیاد به اینجا آمده ام باز محو تماشا می‌شوم.

ناخداگاه نگاهم به سمت او می‌رود.

دست به سینه به منظره روبرویش خیره شده است و برعکس دوستانش آرام و ساکت است.

از آنها خوشم نمی آید زیادی پر توقع به نظر می‌رسند اما او نه!

از او بدم نمی آید حتی اگر بگویم خوشم آمده از او دروغ نگفتم.
شاید به خاطر کارش است شغلی که دارد آروزی من است شاید بشود گفت رویایی که ممکن است هرگز برآورده نشود.

نگاهم را شکار می‌کند و لبخندی می‌زند.

هول شده سرم را پایین می اندازم عادت به دید زدن کسی ندارم این اولین بار است.

حتی مطمئنم گونه هایم هم رنگ گرفته است

آمدن هیوا نجاتم می‌دهد.

– اینم بلیطا پاشید بریم مردم تو این گرما.

پیمان لبخندی می‌زند.

– مرسی گفتم بهت بزار خودم برم بگیرم خسته شدی خیلی شلوغ بود.

_شماها فعلا مهمون منید هر وقت اومدم تهران مهمونم کنید منم کاری نمی‌کنم.

بیتا ابرویی بالا می اندازد

– هیوا خانم در جریانی ما زیاد مهمونت کردیم

– نه در جریان نیستم بعدا در جریانم قرار بده الان پاشید بریم دیگه

انگار همه شان به این لحن بیتا عادت دارند حتی هیوا که تیکه و طعنه را نمی‌تواند تحمل کند اکیپ جالبی هستند.

– تو نمیایی؟

ترانه طرف صحبتش با من است.

آب دهانم را قورت میدهم و باز هم نگاهم به ارتفاع تلکابین می‌کشد.

اما هیوا خونسرد جوابش را می‌دهد.

– نه اوینار از ارتفاع زیاد بدش میاد.

ترانه سری تکان می‌دهد و بلند می‌شود.
آنها که می‌روند صندلی خالی پیدا میکنم و می‌نشینم.

دفترچه کوچکی که همیشه همراهم است برای این موقع ها خوب است هم نکات مهم را مرور میکنم هم از هوای ازاد لذت میبرم.

– چی میخونی؟

به پسری که کنارم نشسته است نگاه میکنم
اهل اینجا نیست لحجه ندارد تنها چیزی که کم داشتم مزاحم بود!

جوابش را نمی‌دهم که می‌خندد.
– زبون نداری مگه؟

عصبی نگاهش میکنم که باز می‌خندد.
– اوه دختر آروم بابا مگه چی گفتم فقط میخوام حوصله ات سر نره تنها اینجا نشستی.

بی توجه به او باز مشغول خواندن می‌شوم که ایندفعه دفتر را از دستم می‌کشد.

– بدش به من

– پس زبون داری و حرف نمیزنی

کلافه پوفی می‌کشم.

– وقتی حرفی واس گفتن ندارم میخوای چی بگم بدش به من اون مال منه

بی توجه به من که در حال تقلا برای دفترچه ام هستم آن را باز می‌کند.

– عجب ها اومدی تفریح باز نشستی درس میخونی بهت نمی اومد مدرسه ای باشی.

دندان روی هم میفشارم.

کاش می‌توانستم هر آن چه لیاقتش هست بارش کنم اما حیف که زورم نمی‌رسد.

– اینو ول کن بیا بریم دوستای من اونجا هستن تنها هم نیستی انقدر ناز نکن دیگه

دستش را کنار میزنم و بلاخره دفترچه را از او می‌گیرم و به طرف ماشین می‌روم.

– کجا میری عجب لجبازی هستی تو.

– ولم کن برو رد کارت.

دلیل خنده هایش را نمی‌فهمم.
اگر فکر می‌کند جذاب‌تر می‌شود سخت در اشتباه است.

– نمیشه ازت خوشم اومده میخوام مختو بزنم حالا خودت بگو از چه دری وارد شم.

_فکر کنم بهت گفت بری رد کارت نشنیدی

مگر همراه بقیه نرفت پس اینجا چه می‌کند؟!

پسرک نیش خندی میزند.

– به تو چه برو دنبال یکی دیگه اینم الان یکم داره ناز میکنه ولی من میدونم چه جوری بخرم نازشو

هاکان خونسرد به طرفش می‌رود.

– اگه داداشش باشم بازم جرئت داری از این حرفا بزنی میری یا با زبون خودم بهت بگم؟!

ابروهایش بالا می‌رود.

– ولی شبیه هم نیستید. گیرم داداشش باشی مگه میخوایم چیکار کنیم.

– اینجا تهران نیست بچه جون این چرتو پرتا رو بزار برای هم قد خودت حالا هم زود باش دوستت داره صدات میکنه

– همچین مالی هم نیست ارزونی خودت.
می‌خواهد برود که ایندفعه هاکان نمی‌گذارد.

– نشنیدم چی گفتی جرئت داری یه بار دیگه بگو

من هم بودم منصرف میشدم چه برسد به آن پسر اگر دعوا میشد به نفع او نبود.

اینجا روی ناموسشان خیلی حساس اند.

مهمان نوازی کردا ها معروف است وقتی مهمان باشی اشنا یا غریبه مهم نیست مهم این است مهمان هستی و به بهترین نحو باید پذیرایی کنیم در خونمان است اما..

اما غیرتشان بیشتر زبان زد همه است.

هامان از وقتی که کاری با ناموسشان داشته باشی دیگر چشم روی همه چیز میبندند اگر به مهمان نوازی معروف هستند ده برابر به غیرت روی ناموس!

– هیچی نگفتم داداش بیخیال

پی دوستانش می‌رود و نگاه اخرش به من… !

– خوبی؟

سری به تایید تکان می‌دهم.
– چرا نرفتید با بقیه

کنارم می‌نشیند.
– شلوغی زیاد رو دوست ندارم. اینجور موقع ها همون جایی که هستی بمون اینجا خلوت تره ممکن بود اتفاقی بی افته

سرم را پایین می اندازم و چیزی نمی‌گویم.

– چی میخوندی.

دفترچه را به سمتش میگیرم.
– یه سری نکات مهم فیزیک گفتم امروز که نتونستم بخونم حداقل یه مرور داشته باشم

لبخند می‌زند.
او هم چال گونه دارد؟
عاشق اینم کس دیگری مثل من چال داشته باشد.

اگر غریبه نبود و نامحرم امکان نداشت دستم را به طرفش دراز نکنم.

– نباید می اومدی هر چند با اون اخم و تخم صبح هیوا منم بودم تسلیم میشدم چه برسه تو

خنده ای می‌کنم.
– این موقع ها خطرناک میشه

بلند می‌شود و دستش را داخل جیبش فرو می‌برد.

– اینجا خیلی قشنگه خوش به حالتون که نزدیکه به این طبیعت بکر.

– تهرانم جاهای قشنگ زیاد داره شما برید همون جاها.

– آره ولی مثل اینجا نمیشه بعدم انقدر سرم شلوغه وقت نمیکنم بخوابم چه برسه تفریح

با تعجب نگاهش میکنم مگر چند ساعت کار می‌کند.

اصلا برای چه او که نباید نیاز مالی داشته باشد.

هیوا یک بار از او گفته بود از خانواده اش اگر همان طور که هیوا گفته باشد پس نباید هیچ مشکلی داشته باشد اما این ظاهر ماجراست.

درد هایی که پشتش پنهان شده که مشخص نیست!

نمیپرسم چرا فکر هایم را به زبان نمیاورم نسبت صمیمی با او نمیبینم که به خود اجازه سوال پرسیدن دهم.

– یادمه اولین کار هیوا شد بهترین کارش خیلی هم فروش داشت منظره فوق العاده ای بود بعدا گفت که اون منظره مال همین جاس میدونی دقیقا کجاس؟!

سری تکان میدهم و من هم بلند میشوم:
– زیاد دور نیست تا اونا هم برگردن میتونیم بریم بگردیم اگه می‌خواین

مسخره است چنین پیشنهادی از من.

آن هم منی که همیشه در همه چیز احتیاط میکردم.

این اعتماد به او غیر منطقی است
با منطق من جور در نمیاید اما حس بدی به او ندارم.

دفترچه را داخل کیفم میزارم و با او همراه میشوم.

نمیتوانم جلوی آن حس سرکش را برای پرسیدن سوال بگیرم.

شاید بتواند کمکم کند.

– ببخشید میتونم چند تا سوال بپرسم

لبخندی می‌زند.
– راجب شغلمه نه؟! چی میخوای بدونی؟

– من همین جوری شم کلی از بقیه بچه ها عقبم من بیشتر رو کتاب های درسیم تمرکز کردم.

– خب خوبه اصلش هموناس ولی کافی نیست باید با نحوه تست زدن آشنا شی خیلی چیزای دیگه راجب هر درسی که تو کتاب میخونی باید اگه اونجا به خط راجب به چیز توضیح داده بازش کنی که این با کتاب درسی خودت ممکن پذیر نیست یه سری کتاب ها هست برات مینوسم اسماشون رو منابع خوبی هستن

تشکر آرامی کردم که ایندفعه خودش برای صحبت کردن پیش قدم شد.

– برنامه خودت می‌ریزی یا کسی برات میریزه؟

– نه خودم میریزم

– اینکه خودت می‌ریزی بد نیست چون هر کسی خودش رو بهتر میشناسه اما اگه کسی باشه که مرتب چکت کنه و طبق یه برنامه مشخص پیش بری خیلی بهتره.

– اینجوری راحت ترم.
نتوانستم بگویم که اگر بخواهم هم چنین اجازه ای ندارم!

– باشه حالا من برات یه سری برنامه ها بوده مال رتبه های برتر این چند سال با برنامه های خودم میفرستم برات اگه شمارت رو بدی

– شماره رو حفظ نیستم زیاد از گوشی کار نمی‌کنم. گوشی قدیمی آرشینه!

– باش بعدا بهم شماره اش رو بده.

تشکری میکنم و دیگر حرفی میانمان رد و بدل نمی‌شود.

در سکوت به راه می‌رویم.

اولین بار است به غیر از آرشین تا به حال تنها با کسی نبوده ام.

به دیاکو زیاد نزدیک نمی‌شوم.

حس خوبی به او ندارم و دست خودم نیست.

اما از بچگی همه من و او را مال هم می‌دانستند و کی جرئت مخالفت دارد.

آرشین خوب از احساس من خبر دارد که نگرانم است که همیشه مواظبم است او بهترین برادری است که هر کسی می‌تواند داشته باشد.

همیشه هوایم را داشته‌ و پشتم بوده است بر عکس آرتین!

اصلا نمیدانم راجب من چه فکر می‌کند او.

هیچوقت احساساتش را در میان نمی‌گذارد.

دقیقا نسخه دوم پدرم هیچوقت نمی‌شود فهمید که او به چه فکر می‌کند!

خشک و سرد است دقیقا مانند شغلش!!

گاهی اوقات فکر میکنم او همه را به چشم متهم می‌بیند.

باید بفهمد ما دزد و قاچاقچی هایی نیستیم که او روز و شب با آنها سر و کله می‌زند ما خانواده اش هستیم این شکاکی اش آخر سر کار دستش می‌دهد.

همین باعث شده است که رابطه خوبی با هیچکس نداشته باشد.

درست است به اندازه آرشین دوستش ندارم اما باز هم برادرم است با تمام سردی هایش و از یک چیز مطمئنم او مرا دوست دارد همه مارا دوست دارم اما بروز نمی‌دهد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
37 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نسیم
نسیم
3 سال قبل

سنندج تله کابین نداره عزیزم. لطفا دقت کنید اطلاعات درست بدین.

ayliiinn
3 سال قبل

Maral
Maral
3 سال قبل

النازی مثل همیشه عالی بود 💙😍✨
اوینار خیلی دوست 😍🤩
عکس پارتم که دیگه نگم 😍

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  Maral

فدات شم مارال عزیزم

Maral
Maral
3 سال قبل
پاسخ به  (:

خدا نکنه الی نازم 💙

ayliiinn
3 سال قبل

البته اسمای ترکی هم خیلی خوبن!

Maede.r
Maede.r
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

اره ترکی هم خوشگله
فارسی زشته😐😂

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  Maede.r

پخخخخ!
نه منظورم این نبود!
اسمای اصیل فارسی که مربوط به دوره هخامنش و ساسانی هستن خیلی قشنگن!

شیرین
شیرین
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

الخصوص شیرین

ayliiinn
3 سال قبل

واااااای عالی بود الی!
.
.
من یه رفیق دارم اسمش هیواست!
نمیدونم قبلا گفته بودم بهت یا نه؟؟؟؟؟؟/

.ووووییی اسمای کردی عااالین!

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

مرسیییییی آیلینی ❤️
.
.
نه یادم نیست گفته باشی!
اسمای ترکی هم قشنگ آن!
مثل آیلین الناز… 😂

Aban
Aban
3 سال قبل
پاسخ به  (:

اووووو خوشیفته هارو ببینید ،اینجا تجمع کردن!🤪😂
.
آره خیلی اسمای قشنگین ،منم یه مدت آموزشگاه موسیقی هیوا میرفتم🥺
هعی یادش بخیر😪

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  Aban

چه باحال 😅❤️

Maede.r
Maede.r
3 سال قبل

اره کردا خیلی مهمون نوازن😍
.
.
الی این اسمایی که برای شخصیت ها گذاشتی تو جا شما مشهوره؟ ینی زیاد میزارن؟

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  Maede.r

فدات عزيزم 😍❤️
.
.
تو شهرستان ها و روستا ها یشتر اسم کردی میزارن اما خب همین جا هم کلی هستن.
خودم بیشتر با اسمای دیاکو، هیوا، هیرو، آسو و… سر و کار داشتم

Aban
Aban
3 سال قبل
پاسخ به  (:

دیاکو🤩

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  Aban

دیاکو دوست داری تو هم؟ 😂

Aban
Aban
3 سال قبل
پاسخ به  (:

همون اولین باری که اسمشو تو رمانت آوردی اظهار خرسندی کردم😁

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  Aban

اره یادم اومد😅

Aban
Aban
3 سال قبل
پاسخ به  (:

عاه!
اون که دیگه نفس..

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  (:

آره اسطوره بی نظیر بود
خودم خیلی دوسش دارم

Maede.r
Maede.r
3 سال قبل
پاسخ به  (:

ما یه رفیق کرد داریم کرد کرمانشاه! خیلی خوبن با اونا که رفیق شدیم عاشق کردا شدم!💙
.
.
اها! خیلی قشنگن!

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  Maede.r

خوبی از خودته عزیزم
خوشحالم اینجا دارم راجب مردمی حرف می‌زنم که برای من بسیار ارزشمنده و خودم افتخار می‌کنم که یک کُردم!
مرسی عزیزم

Niayesh
Niayesh
3 سال قبل

افرین الی هر چی جلوتر میری عالییی تر می نویسی ❤️👏👏👏

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  Niayesh

مرسیییی نیایش خوشگلم

Niayesh
Niayesh
3 سال قبل
پاسخ به  (:

فدات شم❤️❤️❤️😍

Aban
Aban
3 سال قبل

اهع کم بود که!
ولی خیلی خوب بود♡

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  Aban

ببخشی دیگه 😅
فدات

Aban
Aban
3 سال قبل
پاسخ به  (:

باشه چون تویی میبخشم❤😆😂

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  Aban

مرسی 😂❤️

Aban
Aban
3 سال قبل
پاسخ به  (:

خواهش میشود😌😂

Soha
3 سال قبل

عالیهههههههههه

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  Soha

مرسیییی سوها جان
خوشحال شدم کامنتت رو دیدم❤️😍

شیرین
شیرین
3 سال قبل

عالی بود عالی خسته نباشی دختر کرد نازنینم
فقط یه سئوال اوینار مگه چند سالشه؟

Soha
3 سال قبل
پاسخ به  شیرین

۱۷ سالشه
اینجوری ک به هاکان گفت

شیرین
شیرین
3 سال قبل
پاسخ به  Soha

عه 17 ام خوبه
سها جان اصل میدی بشناسمت
تا حالا ندیده بودمت

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  شیرین

قروبنت شیرین جونم
17سالش عزیزم

دسته‌ها
37
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x