رمان سیاه بازی پارت 17 - رمان دونی

رمان سیاه بازی پارت 17

_ولی من دارم. میخوای فالت و بگیرم؟

افق بی حوصله نگاهش کرد که کنارش نشست و فنجان قهوه را جلوی خودش کشید.

_اومم بذار ببینم.. یه مردِ قد بلند میبینم. چشم ابرو مشکی و جذاب..

نگاهِ افق ناراحت و مغموم تا کنار درختِ بید مجنون کشیده شد و به مردِ قد بلند و سیه چشم زندگی اش اندیشید.. چقدر در این دو روز با دلش بد تا کرده بود…

_حواست اینجاست؟

کف دستانش را روی چشمانش کشید و بی حوصله گفت:

_تو اون بازارِ شام مردِ چشم ابرو مشکی رو از کجا دیدی آرزو؟

آرزو با لحنی آمیخته با تمسخر گفت:

_حتما لازم نیست فالت و ببینم.. این آقای زورو رو دیگه تقریبا همه دیدن..

افق موشکافانه نگاهش کرد.

_دیدیش؟

با اخم سر تکان داد و رو برگرداند.

_چرا نگفتی؟ کِی دیدیش؟ همون شبِ تولد؟

_قبل اینکه برم دیدمش..

سربرگرداند و با لبخندی تلخ گفت:

_چه عجب یک بار سلیقت خوب بود..

چشمانِ افق درخشید. دستش را جلو برد و روی دستِ سرد آرزو گذاشت. هیجان زده گفت:

_گول ظاهر سردش و نخور.. خیلی خونگرم و مهربونه. خیلی دل بزرگی داره ولی همیشه دوست داره خودش و خشن و بی تفاوت نشون بده.

آرزو بی حرف و با نگاهی خاص نگاهش کرد. سرمای چشمانش آنقدر زیاد بود که آتش هیجان چشمان افق را زود خاموش کرد و تمام حوادث این دو روز را مانند پتکی بر سرش کوبید. دستش را از روی دست آرزو برداشت و دوباره سر پایین انداخت.

_خیلی دوستش داری؟

با حالتی استفهامی به آرزو نگاه کرد. آرزو جوابش را از نگاهش خواند و پوزخندی زد.

_حتی اگه بدونی اونی که فکر میکردی نیست؟

_منظورت چیه؟

_منظورم واضحه.. دارم میگم اگه بدونی همه چیزی که دربارش میدونی دروغه چی؟ اگه بدونی بازی خوردی چی؟

چیزی به نامِ قلب در سینه ی افق نماند.. هر چه که بود، آب شد و زیر پایش ریخت.. ناباور زمزمه کرد:

_چی میدونی؟

آرزو ژستِ انسان های پیروز را گرفت. بعد از مدت ها حالش بهتر بود. به پشت صندلی تکیه داد و دست به سینه با ابرویی بالا رفته گفت:

_چیزایی که تو نمیدونی!

_آرزو مثل انسان حرف بزن. گفتم ازش چی میدونی؟

آرزو دو کفِ دستش را روی میز گرد گذاشت و به طرفش خم شد.

_هر چیزی که نمیدونی رو میدونم. اینکه بگم اونی که داری براش جون میدی یه صیادِ پوله که دخترا رو به خاطر پول بازی میده بسه؟ اینکه نه اسمش امیره و نه خانوادش تو قم ان؟ اینکه نه پدرش ورشکسته شده و نه از حسابِ اون ورِ آب و سهم ارث و هیچ کوفتی خبریه؟ اینکه بگم همه ی دوستت دارماش بازی بود.. همه ی دیوونتم گفتناش تظاهر بود برای اینکه آروم آروم بیفتی تو دامش بسه؟

افق بی حرف نگاهش کرد. حس میکرد دستی بیرحمانه بر گلویش چنگ میاندازد. حالا میفهمید که این زخم کهنه نمیشد. بلکه هر بار که کسی رویش نمک میپاشید بیش از پیش قصد جانش را میکرد. آرزو به نگاهِ خیره اش چشم دوخت. وقتی هیچ حرفی از جانبش نشینید تکرار کرد:

_میشنوی حرفام و؟ دارم میگم همه چی بازی بود!

_تو از کجا فهمیدی؟

با حرص خندید.

_مهمه؟ واقعا مهمه که از کجا فهمیدم؟ دارم میگم بازی خوردی.. دارم میگم دروغ بود.. میگم همش کثیف بازی بود برای بالا کشیدن پول بابات.. میشنوی؟

افق لب گزید و سر پایین انداخت. ابروهای آرزو کم کم به هم نزدیک شد. مغزش داغ شد. باورش نمیشد.. نه… امکان نداشت!

_تو..؟

چانه ی افق را بالا آورد و ناباور زمزمه کرد:

_تو میدونستی؟

_از هیچی خبر نداری آرزو. نمیدونم چی باعث شده خواهر بی ارزشت یک شبه برات مهم بشه و بخوای براش دل بسوزونی. شایدم دوست داشتی از این طریق یکم دل منو بسوزونی ولی اینبار نه آرزو.. این تویی که از هیچی خبر نداری. بینِ ما اتفاقایی افتاده که..

_هیچ معلوم هست چی میگی؟ تو همه ی اینا رو میدونی و باز..

از جایش بلند شد و مقابل افق ایستاد. نگاهِ خونسردش دیوانه اش میکرد. باور نمیکرد سیاوش قلبِ او را تا این حد تسخیر کرده باشد..

_حالم ازت بهم میخوره افق.. تا این حد کوچیک و خاری؟

افق درمانده سر تکان داد.

_همدیگه رو دوست داریم آرزو. چرا همه دارن برای فهمیدنِ این موضوع مقاومت میکنن. انقدر ناممکنه؟

آرزو سرش را با انزجار تکان داد. قفسه ی سینه اش از خشم بالا و پایین میشد.

_حالم ازت بهم میخوره.. حالم ازتون بهم میخوره..

عقب عقب رفت.. افق از جا بلند شد و نگران نگاهش کرد. از حالِ او سر در نمی آورد.. ناچار تکرار کرد:

_چرا؟ انتخابِ من زندگی کدومتون و زیر سوال میبره که…

آرزو دست روی گوش هایش گذاشت و از پله ها بالا رفت. راه نفسش باز داشت تنگ میشد. دیگر حالش از دنیا و آدم هایش بهم میخورد. هر آنچه داشت و نداشت داخل ساک کوچکی ریخت و از مقابل چشمانِ ناباورِ افق گذشت. افق بازویش را از پشت کشید و با حیرت و ترس گفت:

_کجا میری؟

دستش را از دستِ او بیرون کشید و اشکِ روی گونه اش را با خشم پاک کرد.

_یه روزی پشیمون میشی.. پشیمون میشین.. همتون!

افق را با یک دنیا بهت و سوال کنارِ در جا گذاشت و به سرعت از خانه خارج شد. کوچه ی عریض را پشتِ سر گذاشت.. گوشی اش مدام زنگ میخورد..با اسمی که روی صفحه ی لمسی می افتاد دلش در هم میپیچید.. از او بیش از پیش منزجر بود.. شاید فکر میکرد در تمامِ بدبختی هایش بیطرف ترین انسان خواهرش است ولی امروز بعد ازاین لحظات دیگر حتی نای تحملِ سایه ی او را نداشت. پس برای همین بود که سیاوش تهدیدش را جدی نگرفته بود.. برای همین بود که هیچ واهمه ای نداشت..

پاهایش به گز گز افتاده بود. نمیدانست چند کوچه و خیابان را پشتِ سر گذاشته است.. گوشی اش هم دیگر زنگ نمیخورد.. دست در جیب مانتویش فرو برد و گوشی اش را بیرون کشید. خاموش شده بود.. چشمش را به دکه ی روزنامه فروشی دوخت و همراه با بیرون کشیدن شارژرش از داخل ساک ، به طرف دکه حرکت کرد. دیگر هیچ چیز جلو دارش نبود.. دیگر تنها به یک چیز می اندیشید.. انتقام!

شارژر سفید رنگ را بالا آورد و مقابل چهره ی متعجب پیرمرد گرفت.

_میشه اینو بزنین تو شارژ؟

پیرمرد نگاهی بی حوصله به گوشی بزرگ و عجیب داخل دستش انداخت. خواست بگوید نه و او را از سرش باز کند که پسری جوان از پشت سرش گفت:

_میشه ولی باید خودتم بیای تو.. پریز داخله!

سر تکان داد و بی حوصله داخل شد. با چشمانش پریز را جست و جو کرد و آن را پایین دیوار یافت. خم شد و شارژر را وارد پریز کرد. وقتی برگشت نگاه کثیف و مشتاقِ پسر را روی اندامش دید. اخم کرد و گفت:

_نگاه کردنیه؟

پسر با لبخندی مرموز صندلی را برایش جلو کشید و گفت:

_خب بشین. مجبوری مگه؟

بی توجه به او نشست و گوشی را روشن کرد. بی تعلل شماره ی سیاوش را گرفت و گوشی را روی گوشش گذاشت. نگاه هرز پسر هنوز رویش میچرخید.

_مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟

نفرت با سرعتی بی نظیر در دل و کلامش پر شد و گفت:

_بهش گفتی..

سیاوش نفسش را بیرون داد.

_چی شد؟ تیرت خطا رفت؟ نتونستی گند بزنی زنگ زدی برا من بغض میکنی؟

_ازت متنفرم!

_خوبه.. چون منم دقیقا همین حس و نسبت به تو دارم. برو دنبال یکی همسن خودت بگرد آرزو.. من انقدر مشکل دارم که..

_ولی بهش نگفتم که منم بازی دادی. هنوز همه چی رو نگفتم سیاوش!

_خب برو بگو.. چرا معطلی؟ ببین من برای کاری که نکردم تاوان نمیدم حالیته؟ برو هر کاری دوست داری بکن..

_من بخاطرت خودکشی کردم بی انصاف.. داشتم میمردم.

_بیخودی برای من تز آدمای مظلوم و نیا آرزو.. تو شیطان صفت تر از اونی که..

_میگم دوستت دارم احمق.. چرا باورم نمیکنی؟

با صدای دادش پیرمرد به طرفش برگشت. سربالا کرد. نگاهِ هر دو روی او خشک شده بود. چشم بست و اجازه داد اشک از دیدگانش رها شود.

_از اون خراب شده زدم بیرون. هیچ کس و ندارم. خواهش میکنم بذار بیام پیشت سیاوش.. بهت احتیاج دارم!

این بار سیاوش فریاد کشید:

_تو عزت نفس نداری؟ چیزی به اسم غرور و شرم تو وجودت نیست؟ میخوای بیای پیشِ من که چی بشه؟ اگه من بگم باشه و بیا حتما تا پای آبروی دخترونگیت هم باهام راه میای آره؟

با چانه ای که میلرزید جواب داد:

_من برای تو زندگیم و دادم.. بقیه چیزایی که گفتی پیشکش!

_برو خونه آرزو.. اگه به پدرت فکر نمیکنی به افق فکر کن. اون الآن تو شرایطی نیست که بتونه رفتنِ تو رو هم تحمل کنه.!

_میخوامت امیر.. حاضرم تاوانش هرچی باشه بدم.. فقط نمیذارم مال کسی باشی که همه ی زندگیم و زیر سایش زندگی کردم. شده تو این شهر روی کارتون بخوابم.. شده همخواب هزارتا بیشرف بشم برنمیگردم خونه. تا قبولم نکنی هیچ جا نمیرم!

_به درک.. پس انقدر دور خودت بچرخ تا هر کس یه چیزی ازت بکنه و ببره. من دل ندارم برای دختری مثلِ تو بسوزونم. فقط یک بارِ دیگه به من زنگ نزن لعنتی.. نزن!

گوشی که قطع شد، دستانش لرزش گرفت.. حرف های سیاوش در سرش اکو میشد.. باز هم پس اش زده بود.. اینبار به بدترین شکل!

اشک مانند سیل از دیده اش جاری بود. سرش را دوباره بالا کرد. پسر درست رو به رویش ایستاده بود.. دیگر تحمل نکرد. گوشی را با همان پانزده درصد شارژ از پریز کند و قصد رفتن کرد که تنش با تن پسر مماس شد. سرش را جلو آورد و زیر گوشش گفت:

_جا دارم.. پول خوبی هم میدم.

ضربه ای به سینه ی پسر زد و بیرون رفت.. اما هنوز چند قدمی نرفته بود که بازویش از پشت کشیده شد.

_با توام عروسک.. بیست تومن میدم.. خوب حال بدی تا پنجاهم راه میام باهات.. بریم؟

دستش را پس کشید و فریاد زد:

_خفه شـــو!

_دِ رم نکن.. هوا داره تاریک میشه.. کجا میخوای بری؟ جا داری؟

آرزو با اشک رو برگرداند و قدم هایش را سرعت بخشید. حاضر بود شهر او را در خود ببلعد ولی دیگر پا در آن خانه نگذارد.. دیگر نمیتوانست با افق چشم در چشم شود.. توانش را نداشت! هوا رو به تاریکی بود. روی یکی از نیمکت های پارک نشست و ساکش را در آغوشش فشرد. از نم روی صورتش متنفر بود.. با هر بار ریزش اشک قسم میخورد ده ها برابرش را بر دیدگان افق مهمان کند. گوشی در جیبش لرزید. دعا کرد همین چند درصد شارژش هم تمام شود و دیگر کسی نتواند سراغی از او بگیرد. با پا فشاری شخص پشت تلفن، عصبی و بی طاقت گوشی را بیرون کشید. با دیدن شماره ی ناشناس باز هم خوش باور و بیتاب با یک “الو” ی ضعیف ولی پر امید جواب داد. اما به جای سیاوش شهروز گفت:

_الو..

_چی میخوای از جونم؟ تو دیگه چی میخوای؟

_چخه بچه.. تو خواب میبینی منو که هر بار زنگ میزنم طلبکاری؟ خودت گفتی تا فردا ظهر خبرت میکنم. این ظهر شب شد از تو خبری نشد. گفتی به آبجیت؟

آرزو گوشی را در دستش فشرد و دندان روی هم سایید.

_میدونی چیه؟ به قول خود شما چاله میدونی ها گند زدی آبم قطعه… برو به درک لعنتی!

گوشی را قطع کرد و هق هقش سکوت پارک را شکست. اما تماس های پی در پی شهروز قطع نمیشد. با همان حال زار جواب داد:

_چرا نمیذاری بمیرم؟

شهروز با شنیدن گریه اش کمی سکوت کرد و جدی گفت:

_چی شده؟

_چی شده؟ تازه میگی چی شده؟ هیچی نشده. فقط آش و با جاش بردن. نمیدونم کی هستی و سرت چقدر بی کلاه مونده. فقط میتونم بگم افق از همه چی خبر داره. سیاوش و همینجوری قبول کرده. میفهمی چی میگم؟

سکوت شهروز را که دید فریاد کشید:

_میشنوی؟

_جیغ نکش لعنتی.. کجایی؟

_جهنم.. تو جهنمم. به تو چه که کجاام.. تو جواب سوالم و بده..

دستی روی بازوی آرزو نشست. با وحشت برگشت.. میان تاریکی روشنی هوا چهره ی کریه همان پسر را تشخیص داد. اینبار لرزید و وحشت کرد. پسر کنارش نشست و روی صورتش دست کشید.

_به خاطرت کاسبی رو دودر کردم. جهنم و ضرر.. هشتاد تا میدم!

شهروز صدایش را از پشت گوشی شنید. صدایش زد ولی جز همان صدای کشدارِ مردانه صدای دیگری نشنید.

_رفیقمم قبول کنی ده تا دیگه هم روش میدم.. جا که نداری.. شارژتم الاناس خالی شه.. لج نکن عروسک… نمیذارم اوخ شی..

آنقدر ترسیده و وحشت زده بود که بی حرکت و با چشمانی بیرون زده از حدقه فقط نگاهش میکرد. شهروز از آن طرف گوشی فریاد میزد اما نه نا و نه جرات برای جواب دادن نداشت. دست پسر دور شانه اش حلقه شد. صدایش هم آرام تر و کشدار تر..

_چه عطری هم زدی.. نگا لباشو…پاشو ناز نکن.. مامور بیاد مرغت از قفس میپره ها..

با حرکت دست پسر روی تنش لرزید.. نفهمید با کدام توان از جای خود بلند شد و رو به خیابان اصلی دوید.. گوشی را روی گوشش گذاشت و میان گریه زار زد:

_توروخدا کمک کن.. یکی دنبالمه..

_کدوم گوری هستی تو هان؟

_یه پارک.. یه پارک نزدیکِ خونمون هست.. دارم میرم سمت خیابون اصلی..

_ای تف به اون ذات تخست بچه.. دورو برت شلوغ باشه.. همونجاها باش تا بیام.. دو رو برت شلوغ باشه حالیته؟

آرزو نگاهی به پشت سرش انداخت. خبری از پسر نبود.. از لا به لای ماشین ها رد شد و آن طرف خیابان ایستاد..گوشی خاموش شده بود.. سینه اش از شدت دویدن به طرز وحشتناکی بالا و پایین میشد… همه جا چشمان کثیف و پر از شهوتِ پسر را میدید.. مرگ را به چشم دیده بود..

***

با فشاری که به دسته ها وارد کرد صدای گاز موتور چند برابر شد و حبیب به پشت پرتاب شد. چنگی به لباس شهروز زد تا تعادلش را حفظ کند. کنارِ گوشش با وحشت گفت:

_داداش آروم مرگه حبیب. این ابو قراضه هارلی داویتسون نیس که داری اینجوری گاز میدی.. بابا الآن چرخش در میره کله پا میشیم.

شهروز از میانِ دو ماشینِ نزدیک به هم لایی کشید و همراه با “یا ابوالفضل” گفتنِ حبیب جواب داد:

_مثلِ دختر اون پشت جیغ جیغ نکن حبیب. دختره معلوم نیس کجاست و تو چه وضعیه. دو ساعت که مچل تو شدم تا این لگن و بیاری. الآن دیگه تو این ترافیک نمیتونم موس موس کنم دختره رو لقمه ی چپ کنن!

حبیب که از شدت باد لب و لوچه اش کج شده بود و از چشمانش اشک میریخت زار زد:

_خطر داره دادا. یکی ببینتت گاوت زاییده. اگه آخرسر این ورپریده سرت و به باد نداد هرچی به من میگی بگو..

بی توجه به یاوه گویی های حبیب زیر گوشش ، راهنما زد و وارد خیابان نزدیک به خانه ی اردلان شد.

_به جای شِر گفتن چشاتو باز کن ببین میبینیش؟ من که جز این پارک پارک دیگه ای نزدیک خونه این یارونمیشناسم!

هر دو به عابرهای کنار پیاده رو خیره شدند. هوا تاریک بود و جز یک شبح ناواضح چیز دیگری از پیاده رو ها دیده نمیشد.

_داداش اونجا رو نگا.. پیش اون صندوق صدقات!

با چشمانی ریز شده به دختری خیره شد که روی جدول کنار صندوق صدقات نشسته بود و خودش را به عقب و جلو تاب میداد. هر چه فاصله اش با او کم شد تشخیصش راحت تر شد. جلوی پایش که رسید ترمز محکمی زد و حبیب از پشت سر روی زمین پرت شد. آرزو با وحشت سر بالا کرد با دیدنِ شهروز نفس راحتی کشید اما خودش را نباخت. صاف ایستاد و گستاخ و غد، به شهروز نگاه کرد که عصبی و طلبکار پیاده شد و رو به رویش ایستاد.

_خیالت راحت شد؟

آرزو نگاهی به دور و بر کرد و آرام گفت:

_ترسیده بودم.. .ولی دیگه دنبالم نیومد!

با تکرار شدن حرف های پسرک در ذهنِ شهروز نبض روی شقیقه اش دوباره جان گرفت. دستش را گرفت و او را به طرف خودش کشاند.

_این وقتِ شب بیرون چه غلطی میکنی تو؟

_ولم کن.. به تو چه هان؟ اومدم بمیرم!

_برای همین صدام کردی؟ برا همین مثل سگ داشتی میلرزیدی؟ دِ تو که جیگر نداری چرا قُپی میای؟

سکوت دخترک را که دید پی به ترسش برد. دستش را رها کرد و دو دستش را پشت گردنش کشید.

_از اول بگو بینم چی شد؟ اینجا اوضاع خیطه. نمیتونم زیاد بمونم. اگه ماموری چیزی..

_داداش اسمش و بردی اومد..

برگشت و نگاهی به پشت سر حبیب انداخت. ماشین گشت ارشاد کابوسِ این روزهایش شده بود..دست آرزو را کشید و با خودش به آن طرف خیابان، داخل همان پارک کذایی کشاند. از میان خیابان رو به حبیب گفت:

_موتور و بزن جَک منتظر شو.. چیزی شد تک بنداز..

آرزو مدام غر میزد و دستش را پس میکشید. کنارِ نیمکتی دستش را رها کرد و رو به او گفت:

_مثل آدم جون بکن بگو چه مرگت شده. فکر نکن واس خاطر جون و آبروت اینجام. رگ غیرت امثالِ من برای چموشای بی فکری مثلِ تو قلنبه نمیشه. حالا حرف بزن!

آرزو روی نیمکت نشست و همانطور که مچ دستش را ماساژ میداد با خشم گفت:

_زدی به کاهدون. یعنی هر دومون زدیم. با افق حرف زدم. همه چی رو از دم میدونه. سیاوش همه چی رو بهش گفته. اینا راستی راستی باهم ان.. قضیه خیلی جدی تر از اونیه که فکرشو بکنی..

شهروز دستی به ته ریشش کشید و با چشمانی ریز شده از حیرت گفت:

_چی میگی تو؟

_مشکل شنوایی داری؟

گیج و مبهوت کنارش نشست و به نقطه ای خیره شد. زیر لب زمزمه کرد:

_هدفش چیه این پسره؟ چرا همه چی رو بهش گفته؟

_بشین تا صبح دنبال هدفش بگرد.. برای من اصلا مهم نیس با چه هدفی داره روی زندگی خواهر احمقِ من اسکی میره. برای من مهم اینه که..

_مهم اینه که مثل زالو بچسبی بهش و باهاش معامله کنی آره؟ دِ تو عقل تو سرت نیست؟ نمیفهمی سیاوش مردِ عشق و عاشقی نیس؟ چطور غیرتت اجازه میده برا مردی خودت و بکشی که یه پاپاسی..

_خفه شو..

با صدای داد دخترک سر برگرداند و نگاهش کرد. دستش را روی گوش هایش گذاشته بود و اشک میریخت. بلند شد و لگد محکمی به سطل آشغال کنار نیمکت زد.

_خدایا خودت صبر بده.. صبر بده نزنم همین جا… استغفرالله…

دوباره کنارش نشست و سعی کرد آرامش اعصابش را دست بگیرد. کنار این دختر جنون را به چشم میدید.

_از خونه چرا زدی بیرون؟ چی رو میخوای ثابت کنی؟ آخه تو چرا انقدر بچه ای؟ با بیرون زدنت همه چی درست میشه؟

_بهش زنگ زدم.. بهش گفتم توی این شهر هیچ کس و ندارم. حتی تهدیدش کردم که اگه نیاد عفت و آبروم و میدم اما ککِش نگزید.. یعنی انقدر ازم متنفره؟

فکِ شهروز منقبض شد. صدایش بالا رفت و عصبی گفت:

_بیاد که چی بشه؟ خودت و بهش عرضه کنی تا اینجوری انتقامِ خواهرت و بگیری؟ همین و یاد گرفتی فقط؟

آرزو سر بلند کرد و نگاهش کرد.

_فقط شما مردا عفت و ناموس دارین نه؟ وقتی با هزار تا دختر هر غلطی دوست دارید میکنید و سرشون کلاه میذارین چرا ناموستون لکه دار نمیشه؟ ولی همین که یه دختر عاشق یه نفر میشه و از ته دل میخوادش میشه بی ناموس.. میشه بی بندو بار و خراب؟… ازش قیمت میپرسن.. رو تنش دست میکشن. آره؟

دستش کم کم مشت شد و نفس هایش صدادار.. چشمش را چند بار باز و بسته کرد و با صدایی دورگه از خشم گفت:

_کدوم خری گفته پسر بی ناموس نمیشه؟ پسرِ بی ناموس ننگش هزار بار بدتر از دخترِ بی عفته.. بهت گفتم حسابِ سیاوش با من. نگفتم؟ اجازه دادی طبق توافق پیش بریم؟

آرزو صورتش را با دست پوشاند. شهروز چند لحظه به نیمرخ اش خیره شد و ناراحت گفت:

_پاشو برسونیمت خونت.. با تو پارک نشستنت چی درست میشه؟

_نمیرم.. قسم میخورم اگه اینجا جون بدمم نمیرم!

شهروز موهای سرش را با بیچارگی کشید و غرید:

_غلط میکنی تو.. کجا میخوای بمونی؟ بمونی که دو دیقه بعد رفتنِ من یکی دیگه بیاد سراغت؟ شب شده.. دیگه ازت قیمت نمیپرسن. تیزی میذارن پهلوت میگن پا ندی شکمت و سفره میکنیم. صبحش هم لاشه ات و میندازن زیر پل و تموم. حالیته اینا رو؟

آرزو بی جواب تنش را به جلو و عقب تکان میداد. شهروز نفس پر حرصش را بیرون داد و گفت:

_باشه هرطور راحتی. من وقت اضافی ندارم با ناز بچه ی لوسی مثل تو بازی کنم. بمون همین جا جون بده!

همین که چند قدمی دور شد چشمِ آرزو با وحشت فضای پارک را کاوید.. از جا بلند شد و با صدایی لرزان صدایش زد:

_غیرتت همین بود؟

شهروز ایستاد و بدون اینکه برگردد گفت:

_لزومی نداره غیرت صرفت کنم. چیمی مگه؟

خواست راهش را ادامه بدهد اما نتوانست دستش را دوباره مشت کرد و “لعنتی ” نثار دخترک کرد. به طرفش برگشت که همانگونه با ترس نگاهش میکرد.

_بیا برسونمت خونه.. تو همون خونه هر شیطنتی دلت خواس بکن.

آرزو به طرفش پا تند کرد و با بغض گفت:

_بمیرمم پا تو اون خرابه نمیذارم..منو ببر با خودت. با هم دیگه یه فکری میکنیم.. من تو همین روزا کار و تموم میکنم ..قول میدم!

شهروز بلند خندید. سرش را به پشت پرتاب کرد. گوشه ی چشمانش چین خورد و با تمسخر گفت:

_فکر کردی من خواجه ام؟ من مرد نیستم که دوست داری پیشِ من باشی؟ جای مغز تو کله ات پِهِنه؟ بچه تو چرا انقدر زود با همه پسرخاله میشی؟

_من مرام تو رو یک بار دیدم. اگه میخواستی کاری بکنی همون بار میکردی. بهم یه اتاق بدی برام بسه. چند روزی که سرشون به گشتنِ من گرم بشه کارام و حل میکنم!

شهروز نگاهی به سر تا پایش انداخت.. سرش را با افسوس تکان داد و برگشت. آرزو از پشتِ سر فریاد زد:

_به روحِ مادرم همینجا میشینم.. دیگه برام مهم نیست چه بلایی سرم بیاد. لعنت به همه اتون.. لعنت..

چرخی عصبی به گردنش داد و خیابان را پشتِ سر گذاشت. حبیب با دیدنش تکیه اش را از موتور گرفت و با سر پرسید”چی شده؟”

شهروز سر بالا انداخت و سوارِ موتور شد.

_زود سوار شو دود شیم از اینجا. به حدِ کافی حماقت کردم.

_شهروز دختره؟!

برگشت و فریاد زد:

_زهره مار و دختره. به من چه حبیب؟ به ما چه؟ مالِ خودشه.. شاید میخواد…

_داداش؟؟

جکِ موتور را با پا خواباند و گاز داد.. اما هنوز چند متری نرفته بود که نگه داشت و نعره ی بلندی کشید. از صدای نعره اش چند نفر در پیاده رو ایستادند و نگاهش کردند. حبیب آرام کنار گوشش گفت:

_میخوای چیکار کنی؟

_میگه منم با خودت ببر. زده به سرش!

حبیب بی حرف نگاهش میکرد که پیاده شد و لگدی به لاستیک موتور زد.

_تو زندگیم دست رو زن بلند نکردم ولی در مقابل این یکی دارم کم میارم.. دلم میخواد با مشت بکوبم وسط چشای آبیش..

_بابا قپی اومده.. الآن خودش میگُرخه میاد..

یقه ی حبیب را کشید و با خشم گفت:

_چی میگی برا خودت؟ میگم نمیره خونه. میگه منم با خودت ببر!

حبیب نگاه نگرانش را به پارک دوخت. میان انبوه درختچه ها دخترک دیده نمیشد.

_میتونی یکی دو روزی ببریش پیش ننه ات؟

_داداش دیوانه شدی؟ ببرم چی بگم؟ مگه از جونم سیر شدم؟ سکینه رو نمیشناسی؟ میزنه با سیم تنم و کبود میکنه بابا..

دستی عصبی به صورتش کشید و با درماندگی گفت:

_میگی چیکار کنم؟ با خودم ببرمش تو اون خرابه؟ فردا پسفردا که بفهمه سابقه دارم انگ میزنه که منم بلند کرده..

نگاهش به چند پسرِ جوان افتاد که سیگار به دست و قهقه زنان به همان سویی میرفتند که آرزو نشسته بود. با دست ضربه ای به صندلی چرم موتور زد و ندانست چگونه از جایش پرید.

وقتی به ورودی پارک رسید از لا به لای درختچه ها آرزو را دید که در خودش جمع شده بود.. همانگونه که حدس میزد پسرها جلوی پایش توقف کرده بودند و با خنده چیزهایی میگفتند. پیشانی اش نبض گرفت.. پا تند کرد و نزدیک شد. همزمان آرزو هم چنگی به ساکش زد و به طرفِ او برگشت. اما سرش پایین بود و او را نمیدید. وقتی کفش های شهروز را مقابلش دید سر بالا کرد و با حیرت نگاهش کرد. شهروز با نگاهی برزخی به پسرها که همانجا ایستاده بودند و نگاهشان میکردند، دستِ آرزو را کشید و از لای دندان هایش غرید:

_خودت خواستی بچه ننه. حالا میبرمت جایی که فرقِ خرابه و خونه رو خوب بفهمی!

***

سرعتِ بیش از حدِ مرد او را میترساند. مردی که نمیدانست از کجا وارد زندگی اش شده بود.. نمیدانست با مردِ زندگی اش چه نسبتی داشت.. مردی که امشب تنها چیزی که برایش مانده بود را نجات داده بود.. عفت اش را… پیراهنِ مردانه ی او را آنقدر از ترس و وحشتِ افتادن از روی موتور کشیده بود که حس میکرد ممکن است هر لحظه از تنش کنده شود و او را همراه با یک تکه پارچه در دستش، میانِ اتوبانِ عریض جا بگذارد.. ساکی که مابینشان بود هم این ترس را تشدید میکرد.. در زندگی اش هرگز سوارِ موتور نشده بود.. در زندگی اش با وجودِ وقت گذرانی اش با پسرهای متعدد هیچ گاه مانند امشب دست کثیف و شهوت رانِ یک مرد را روی تنش حس نکرده بود.. امشب در زندگی اش هرگز تکرار نشده بود.. این را خوب میدانست.!

هرچه جلوتر میرفتند راه خلوت تر میشد و تاریکیِ شب بر نور ضعیفِ ماه غلبه میکرد. داشت کم کم میترسید.. مرد راست میگفت.. مگر او مرد نبود؟ چه اطمینانی بود که در این ناکجا آبادِ پرت و وحشتناک خیالِ دست درازی به سرش نزند؟ شرفش را به که سپرده بود؟ به یک مردِ غریبه که تنها فاصله ی مابینشان یک ساکِ دستیِ کوچک بود؟ یک آن بر خودش لرزید. صدایی ای درونش “ای وای” گفت.. به کجا رسیده بود؟ از عشقِ سیاوش تا حراجِ عزت و آبرویش چقدر راهِ کوتاهی بود..!

با کمتر شدنِ سرعت موتور چشم باز کرد و نگاهش را دور تا دورِ زمینِ بایر چرخاند.. به جز چند ساختمان و خرابه چیزی دیده نمیشد. ترس بختک شد و روی سینه اش نشست. موتور که ایستاد با وحشت به خرابه ی رو به رویش نگاه کرد. شهروز پیاده شد. به جز سایه ی سیاهی از او چیز دیگری نمیدید. صدایش را شنید. صدایی که در آن تحقیر موج میزد:

_به کلبه ی درویشی خوش اومدی پرنسس.

از روی موتور پیاده شد و نگاهش را با ترس روی خانه ی نیمه کاره ی رو به رویش دوخت. باورش نمیشد.. با ترس لب زد:

_منو کجا آوردی؟

شهروز چراغ قوه اش را از جیب خارج کرد و آن را روی صورتِ ترسیده ی او گرفت.

_نترس. نیاوردم بخورمت.. خودت خواستی پس دیگه حرف نباشه!

آرزو دست روی چشمش گذاشت و با صدایی ترسیده فریاد زد:

_من گفتم منو بیاری تو این بیابون بی انصاف؟ داری چی رو ثابت میکنی؟

دستش توسط شهروز کشیده شد و صدایش را شنید که عصبی گفت:

_خوبی بهت نیومده.. راه بیفت تا همینجا گرگا ترتیبت و ندادن!

واردِ ساختمانِ نیمه کاره که شد مچ دستِ دخترک را رها کرد و به سمتی رفت. ثانیه ای نکشید که فضا روشن شد. آرزو نگاه مبهوتش را اطرافِ خرابه به چرخش در آورد. شبیه به یک مغازه ی نیمه کاره بود. سقف داشت اما به جز یک راهِ باریک برای در اش راه دیگری به بیرون نداشت. شهروز روی گلیم کهنه نشست و پیکنیک را با فندکش روشن کرد.

_بشین غریبی نکن.

_اینجا کجاست؟ یعنی تو کارتون خوابی؟ برداشتی منو راستی راستی آوردی اینجا؟ خجالت نمیکشی؟

سیگاری را که با آتشِ پیک نیک روشن کرده بود کنجِ لبش گذاشت و با تمسخر گفت:

_اونی که باس خجالت بکشه تویی. تو که داشتن روت قیمت میذاشتن. من اینجا چیزی واسه خجالت نمیبینم. زیر سقفِ خدا ام..

آرزو با خشم لگدی به متکای جلوی پایش زد و فریاد زد:

_من اینجا یه دقیقه هم نمیمونم. مرده شورِ لیاقتت خودت و ببرن.

شهروز تیز شد.

_هوی ؟ حواست باشه. زیادی درشت حرف بزنی امشب و پیش سگ و گرگای اینجا میخوابی.. یکم خفه شی صداشون و از بیرون میشنوی!

آرزو لب بست و با ترس به صدای پارسِ چند سگ گوش داد. کمی جلوتر رفت و با ترس به بیرون خیره شد. لبخندی محو روی لبهای شهروز نشست…

_بوی ادکلنت انقدر زیاده که دو دیقه نشده همشون اینجا جمعن. نمیدونستم بچه مایه ها موقع فرار از خونه هم ادلکن میزنن!

_تو نمیترسی؟ آدم نیستی تو؟ پاشو بریم خواهش میکنم. من نمیتونم اینجا بمونم!

شهروز چشم بست و به دیوار تکیه داد. حلقه ی سیگار را با لذت بیرون داد و گفت:

_میتونی بری. من جلوت و نگرفتم..

سپس دستانش را با ژست خاصی روی زانوهایش گذاشت.

_اگه یه وقت اومدن صدام کن. شاید قبل از اینکه کامل بخورنت تونستم یه تیکه ات و نجات بدم.

صدایی که از جانبِ دخترک نشنید لای یک پلکش را باز کرد. دخترک با فاصله کنارش نشسته بود و چشمش با ترس به فضای بیرون خیره بود. لبخندش عمیق تر شد. از اینکه شده حتی کمی او را در این حال ببیند لذت میبرد.

دوباره چشم بست اما اینبار بوی عطرِ او در بینی اش پیچید. به سرعت چشم گشود.. آرزو فاصله اش را با او تمام کرده بود. زانوهایش را بغل کرده بود و به همان نقطه ی قبل زل زده بود. پوفی کرد و خاکستر سیگارش را تکاند.

_میخوای بیا بغلم بشین. خجالت نکش!

_چجور آدمی هستی تو؟ از ترسیدنِ من انقدر حظ میکنی؟

با اخم و خیره نگاهش کرد. نگاه کردن در آبی های رقصانش بیشتر از چند ثانیه میسر نبود!

_تو که شجاع بودی.. تو که حاضر بودی خرابه بخوابی ولی نری خونه پاپات. چی شد؟

آرزو نالید:

_تورو خدا… من تا صبح سکته میکنم!

کلافه رو برگرداند و بی حوصله زمزمه کرد:

_پتو هست بالش هم هست. بیخودی به من نچسب بردار بخواب. تا وقتی این پیکنیک روشنه هیچ جونوری نمیاد این ورا..

_بخوابم؟

_آره بخواب.. موردی داره؟ دوس نداری بخوابی کارای دیگه ای هم بلدم.

آرزو دندان هایش را روی هم فشرد. خودش را هزار بار لعنت کرد و ماندن در آن پارک را ترجیح داد. ولی نه.. درنده های این بیابان کم خطر تر از درنده های شب های شهر بودند. سرش را روی زانویش گذاشت و چشم بست. چند دقیقه ای گذشت و صدای شهروز را شنید.

_چیزی میخوری؟

بی جوابش گذاشت.

_با تو هم. یکم نون پنیر هس. میخوری؟

_ولم کن..

شهروز شانه ای بالا انداخت و تکه ای نان در دهانش گذاشت.

_ولت میکردم همه یونجه ها رو میخوردی که..

با سر بالا کردنِ آرزو و نگاه پر نفرتش لبخندی زد و با حظی وافر گفت:

_خوشم میاد زود سگ میشی..

_چجوری میتونی انقدر بیخیال باشی هان؟ اصلا شنیدی بهت چی گفتم؟ سیاوش همه چی رو سیر تا پیاز برای افق تعریف کرده. رفته رو به روش و صاف گفته داشتم بازیت میدادم. گفته داشتم تلکه ات میکردم. با این حال افق بازم بخشیده.. بازم باهاشه.. بازم عاشق و معشوقن. تویی که ادعا میکنی سیاوش و میشناسی بگو.. چی تو مغزشه؟ چی میخواد از جونش؟

_برا تو خواهرت مهمه یا سیا؟ جوشِ کدومشون و میزنی تو؟

_به تو چه؟ تو جوابِ منو بده!

لقمه را پایین گذاشت و عصبی چشم بست.

_ببین دخترک.. سعی کن تو کاری که بهت ربطی نداره دخالت نکنی. تو قرار شد آبجیت و روشن کنی و کردی.. راهِ ما همونجا از هم جدا شد. بقیه اش ، بخش سیاوشش به خودم و خودش مربوطه. این داستان داره زیادی کش میاد..

_اگه افق راست بگه و همدیگه رو واقعا دوست داشته باشن چی؟

با خشم به طرف آرزو برگشت. نگاهش به رو به رو مات شده بود. نفسش را پر صدا بیرون داد و سیگاری دیگر روشن کرد.

_سیاوش و آبجیِ تو.؟ مغزِ خر خوردی دختر؟

_از وقتی یادمه همه عاشق افق بودن. عاشق سادگیش.. عاشق مهربونیش.. پاکیش.. چرا سیاوش نشه؟

کام سنگینی از سیگارش گرفت و چینی به پیشانی اش داد. دخترکِ شیرین عقل این بار راست میگفت. اگر انتهای این راه به یک عشقِ مسخره ختم میشد چه؟

_اون وقت خودش با دست خودش حکمش و امضا کرده.. جزاش میشه نرسیدن به کسی که اشتباهی بهش دل داده…

سیگار از میان لبهایش برداشته شد.. چشم گشود و با حیرت به طرف آرزو چرخید که سیگار را با مهارت خاصی گوشه ی لبش گذاشته بود. آرزو نگاه خیره اش را که دید سرش را به معنی “چیه” تکانی داد و گفت:

_بهمن میکشی؟

_ماها پولِ مارلبورو نداریم.. بنداز زمین اون و نذار فکر کنم همه جوره پایه ای…

تلخندی زد و سیگار را مقابل شهروز نگه داشت.

_چاله های زندگیِ من با تلخی الکل و دود سیگار پر نمیشه.. نترس معتاد نیستم!

شهروز سیگارش را پس گرفت. روی فیتیله اش هاله ی صورتی رنگی مانده بود. نگاهش خود به خود به سمت لب های دخترک کشیده شد. چند ثانیه ی کوتاه به لب هایش زل زد ولی زود چشم بست وشیطان را لعنت گفت از. جا برخاست و پشت به او و رو به فضای تاریکِ بیرون ایستاد و کامی از سیگار گرفت.

_چی شد؟ ترسیدی پات لیز بخوره؟

_برای لیز دادنِ من زیادی کمی بچه..

آرزو پتوی کنارش را روی زانوهایش کشید و با درد زمزمه کرد:

_اندازه ی همون سیگارایی که کشیدی با مردا سر و کار داشتم.. از نگاشون میتونم بخونم چی تو سرشونه!

شهروز به طرفش برگشت و ابرو بالا داد.

_جدی؟ چی تو سرمه الآن؟

آرزو خیره و با حالت خاصی نگاهش کرد.

_خودت بگو..

شهروز چند قدم جلو رفت و بدون پلک زدن نگاهش کرد.

_خیلی وقته تو سرمه تا میخوری بزنمت ولی حیف تو قانونِ من دست رو زن بلند کردن از اَخِ سگ حروم تره.. دست و پات و خوب ببند که به چرخای من گیر نکنه . من سیاوش نیستم. لای چرخِ من بیفتی…

سیگارش را پایین انداخت و با کفش له اش کرد.

_لِه میشی..

آرزو با غیظ سربرگرداند. حالا دیگر حتم داشت مرد رو به رویش هیولایی بیش نیست.. چقدر تفاوت داشت با مرد های اطرافش.. نگاهش، با تمامِ وحشتناک بودن هرز نبود.. اما چیزی فراتر از درد در سیاهی چشمانش موج میزد.

سرش را روی بالش گذاشت و چشم بست.. این شب هر طور شده میگذشت.. راضی بود.. با تمام ترس و لرزش بودن در این خرابه و با وجودِ این هیولا می ارزید به تحملِ افق و نگاه های عاشقانه و پیروزش. لای چشمانش را باز کرد.. مرد کنارِ ورودی روی زانو نشسته بود و غرق در فکر سیگار دود میکرد… چشمانش سنگین شد.. تصویرِ مرد تار شد و با یک سوال خودش را به تاریکیِ شبِ مخوف سپرد..”این مرد که بود؟”

شهروز آخرین سیگار را هم بیرون پرت کرد.. دستی به صورتش کشید و به سوسوی چراغ های دور دست خیره شد. به راستی هدفِ سیاوش چه بود؟ راهی که میرفت را فقط خودش میدانست.. از وقتی یادش می آمد همین بود.. زندگی اش آنقدر میانِ حوادث اشتباهی گم شده بود که حتی گذشته ی خودش را هم به یاد نمی آورد.. سیاوش و کارهایش کجای این گود قرار داشتند؟ چقدر مهم بود راهِ خطای برادرش وقتی خانه اش خرابه ای بی در و پیکر بود و تمام توشه اش قدری نان و پنیر و یک پاکت سیگار؟

سرش را تکان داد. هنوز هم سیاوش حرفِ اول را میزد.. هنوز هم او مهم تر بود… مهم تر از تمام اتفاقاتی که داشت به سرعت در زندگی اش رخ میداد. برایش سیاوش پررنگ ترین نقطه بود. او را آینده و آبروی خودش میدید. حتی از مرگ هم آنقدری که از آینده ی برادر کوچکش میترسید، نمیترسید!

دستی به موهایش کشید و رو برگرداند. دخترک در خودش جمع شده و خوابیده بود. آرام جلو رفت و از نزدیک نگاهش کرد. هرکس او را در خواب میدید باورش نمیشد در بیداری شیطان پیش رویش زانو بزند!

***

نگاهی به لوگوی بزرگ و عظیمِ هولدینگ انداخت و قدمش را سفت تر برداشت. دیگر به انتظارِ افق نشستن بیهوده بود. به سفارش مادرش سراغی از او نگرفته بود تا در تصمیمش دخالتی نداشته باشد اما همان جا در خانه به انتظار سرنوشت نشستن هم کارِ او نبود!

در تمامِ این دو روز علاوه بر پیگیری کارهای شهروز با پادرمیانی فربد و ضمانت تلفنی پدرش با چند شرکتِ معتبر قرارِ ملاقات گذاشته بود. اگر تنها از یکی از آنها جوابِ مثبت میرسید و با تکیه بر طرح استخدام میشد میتوانست قدم بزرگی جلو بیفتد. به لبه ی کت و شلوار مشکی رنگش دست کشید. دلش حتی برای لباس های عاریه ایِ فربد هم تنگ شده بود.. آستینِ کت برای عضلاتِ ورزیده اش کمی تنگ بود اما در تنش این تنگیِ جزئی به چشم نمی آمد.

رو به روی منشی ایستاد و جدی سلام داد. بعد از کمی اصرار مبنی بر ملاقاتِ بدونِ هماهنگی با اردلان به طرف اتاق مهمان هدایت شد. روی یکی از مبل های چرمِ مشکی رنگ نشست و مشغولِ دیدن ژورنال های روز میز شد.

اردلان ! …هنوز هم شُکی را که با دیدنِ نامش بر روی لیستِ سبحان به ذهنش وارد شده بود از یاد نبرده بود! اینکه اردلان هم یکی از متقاضیانِ طرح برای سرمایه گذاری بود چیز بعیدی نبود اما حضورِ شخصی مانندِ فراز کنارِ او مغزش را به جاهایی میکشاند که حتی فکر کردن راجع به آن تنش را داغ و سرش را سنگین میکرد..

با باز شدنِ در توسطِ منشی ، ژورنال را روی میز رها کرد و همراه با او پشت در اتاق اردلان قرار گرفت. تقه ای به در زد . داخل شد و در را کمی باز گذاشت.. اردلان پشت به او و رو به ویویِ بی نظیرِ شهر ایستاده بود.

_سلام.

به طرفش برگشت و خوب نگاهش کرد. سری تکان داد و با جدیت گفت:

_بفرما.. بشین.

چهره ی گرفته ی اردلان بدشانسی اش را تشدید میکرد.. پرواضح بود امروز برای این دوئل روز مناسبی نیست..

_زیاد وقتتون و نمیگیرم..

_بشین جوون. زودتر از اینا منتظرت بودم!

صندلیِ رو به رو به میز بزرگ مدیریتش را انتخاب کرد و پا روی پا انداخت. اردلان دستانش را در هم قفل کرد و کلافه گفت:

_هرچند اصلا روزِ خوبی برای این ملاقات نیست.. ولی ترجیح میدم هرچی زودتر تکلیفِ بعضی چیزها روشن بشه!

ناخداگاه به یادِ آرزو افتاد.. حتما به خانه برنگشته بود که اردلان اینگونه تکیده و پریشان بود. دستی به چانه اش کشید و نگران گفت:

_اتفاقی افتاده؟

_اتفاق؟ اتفاق زیاد تو زندگیِ من میفته.. اینجا نشستنِ خودِ تو خودش حاصلِ یه اتفاقِ بزرگه.

سیاوش بی حرف نگاهش کرد. شمشیرش را از رو بسته بود. تعارف و حاشیه را کنار گذاشت و صاف گفت:

_بهتون گفتم میام و اومدم.. وقت دارین بشنوین؟

_برای سودجویی مثلِ تو هیچ وقت اضافه ای ندارم ولی ترجیح میدم حرفمون و با منطق و کاملا مدنی بزنیم!

_من برای حرفای منطقی اینجا نیستم جناب اردلان. خودتونم خوب میدونید که این موضوع به صرفِ منطق و عقل به جایی که شما میخواین هدایت نمیشه!

اردلان پوزخندی زد و خونسرد گفت:

_قبلا هم بهت گفته بودم ، پسر جسور و با اعتماد به نفسی هستی.. میشد روی این جسارت حساب کرد و باهاش تو رو به خیلی جاها برد اما..

انگشتش را رو به سیاوش گرفت و افزود:

_اگه دست روی نقطه ضعفِ من نمیذاشتی!

سیاوش کمی در جایش جا به جا شد.. جنگ داشت شروع میشد.

_نمیدونم در موردم چه فکری میکنید. شاید اگه منم تو مقام و موقعیت شما بودم همین فکر و میکردم. میدونم باورش سخته ولی من واقعا افق و..

_اسم دخترِ منو تو دهنت نیار که عواقبش اصلا خوب نیست!

_کسی که من و از آوردنِ اسمش منع میکنین همه ی زندگیِ من شده. اسمش و نمیارم باشه. ولی خودش و چی؟ میتونین از زندگیم پاک کنین؟

اردلان با دست روی میز کوبید و ایستاد.

_با استناد به چی؟ چی تو دستت داری که باهاش به داشتنِ دختری مثلِ افق فکر میکنی؟ سرت به کجا خورده؟ توی خواب دیدیش؟ این چه جراتیه؟

_چرا فکر میکنین هیچی ندارم؟ اگه مثلِ شما یه میز و صندلی ریاست و حساب میلیاردی نداشته باشم به معنیِ اینه که هیچی ندارم؟ هیچی از نظرِ شما دقیقا چیه؟

اردلان سرش را با خنده تکان داد. تمسخر و تحقیر در حرف هایش موج میزد.

_حتی فکر کردن بهش هم مسخرست..

سیاوش از کوره در رفت و ایستاد.

_علاقه و عشق دخترتونم مسخرست؟ کل زندگیش دیده نشده.. هیچ وقت نفهمیدین که واقعا چی میخواد.. هچ وقت نتونست از احساسش بهتون بگه.. بهتون تکیه کنه. حالا مسخره اینه یا علاقه ی ما به هم؟

اردلان فریاد زد:

_علاقه ای وجود نداره. توهم زدی!

_مطمئنین؟

_داری میگی من دخترِ خودم و نمیشناسم؟

_دخترِ شما من و همه جوره قبول کرده جنابِ اردلان.. قبول کرده که من و وارد حریم خونه و خانوادش کرده تا با پدرش آشنا شم. قبول کرده که از من براتون گفته.. قبول کرده که..

_بس کن جوون. عاقبتِ این تندروی خوب نیست!

سیاوش با درد خندید.

_چی میشه؟ میندازینم زندان یا برای کشتنم آدم اجیر میکنین؟

اردلان با خشم نگاهش کرد. سیاوش دستی به صورتش کشید و کمی آرام تر گفت:

_خودتون گفتین طرحم آینده سازه. اون طرح نتیجه ی یک ماه وقت بود. هزار تا بهتر از اونا رو ارائه میدم. روی استعدادم همه ی مردونگیم و میذارم اگه فقط بدونم یه پشت دارم. من تو زندگیم پشت نداشتم جنابِ اردلان. کسی نبوده که بهم اطمینان بده میتونم زندگیم و بسازم. ولی بعد از افق برای اولین بار حس میکنم میتونم یه زندگی بسازم.. میتونم مردِ خونه ام باشم…میتونم به یه جاهایی برسم..درسته ثروت و امکانات شما رو ندارم. اما دلم قرصه.. قدمم نمیلرزه.. من مردِ کارم.. اجازه بدید زندگیمون و بسازیم. منم تو یه شرکت معتبر استخدام میشم و کم کم بلند میشم.. مطمئن باشین تا دستم تو جیبم نره افق و..

_خیلی رویایی فکر میکنی.. فکر کردی زندگی فقط همینه؟

_من با بدتر از این اشم ساختم. حرفِ من یکیه اردلان خان. وقتی بگم میسازم ، میسازم..

_پا پولای افق؟

سیاوش وسط صحبت خشکش زد و مبهوت نگاهش کرد.

_منظورتون چیه؟

_منظورم خیلی واضحه. فکر کردی با کی طرفی؟ جرات داری اسمِ آدمی مثل من و سه بار تو یه روز به زبون بیاری؟ تو واقعا پیشِ خودت چی فکر کردی؟ امثالِ شما حرف نزده سناریوشون و خوندم. چقدر اطرافم چرخیدی تا بفهمی تنها وارث ثروتم افقه؟ چقدر طول کشید تحقیقاتت تموم شه و بفهمی تک دختره؟ اینکه خواهرش بچه ی ناتنیه و سهمی از ثروت نداره چقدر طمع ات و بیشتر کرد؟ تنها مانعت یه پیرمرده که دیر یا زود به درک واصل میشه و تو از خورجینش یک عمر میخوری و گنده میشی آره؟

سیاوش با چشمانی به خون نشسته برایش با تاسف سر تکان داد.

_سرتون و کردین توی برف اردلان خان. کسی که برای ثروتِ شما و دخترتون نقشه کشید من نبودم..اگه خوب چشمتون و باز میکردین واقعیت هایی رو میدیدید که ممکنه نفهمیدنش بشه بزرگ ترین حماقتِ زندگیتون..

_حرفِ دهنت و بفهم!

_اومده بودم اینجا تا صادقانه حرف بزنم. انتظار نداشتم دست دخترتون و بذارین تو دستم و همه چی تموم بشه. خودم و برای هر چیزی آماده کرده بودم جز..

سری تکان داد و خواست به طرف در برگردد که اردلان با صدایی رسا گفت:

_دویست تا خوبه؟

سربرگرداند و گنگ نگاهش کرد که خودکاری دست گرفته بود و به چک پیش رویش اشاره میکرد. نگاه خیره ی سیاوش را که دید گفت:

_پونصد تا.. پونصد میلیون برای یه جوون یعنی آینده..

سیاوش بی حرف و با تاسف نگاهش میکرد. اردلان سری تکان داد و ادامه داد:

_پونصد میلیون به علاوه یه آپارتمان نقلی.. فقط برای اینکه میدونم افق دختری نبود که دل به هر کسی بده.. میدونم دل بریدنش سخت تر از دل کندنش خواهد بود.. پونصد میلیون و یه آپارتمان در ازای دخترم..

سیاوش دست جلوی لبش گذاشت و با درد خندید.

_دارین دخترتون و معامله میکنین؟

اردلان اخم وحشتناکی کرد.

_دخترم و معامله نمیکنم. دارم بهت فرصتی میدم که به آرزوهات برسی.. دخترِ منو نردبون نکن برای اهدافت. افق سادست.. زودباوره.. اجازه نمیدم با تصاحبِ قلبش وارد عقلش بشی و چشمش و کور کنی.

_پس خودتون خوب میدونین جریان چقدر جدیه مگه نه؟ دستِ کم نگرفتین که دارین از پونصد میلیونِ ناقابلتون میگذرین!

اردلان مشت روی میز کوبید.

_هشتصد تا میدم ولی تا وقتی زنده ام نه من نه دخترم حتی سایه اتم نمیبینیم. میشنوی چی میگم؟

سیاوش سر پایین انداخت و فکر کرد. چه دنیای عجیبی بود! شاید اگه عشق نبود.. شاید اگر معجزه ی زندگی اش اتفاق نمی افتاد با همان پانصد تای پیشنهادیِ اول شرش را کم میکرد و با لبخند از این مکان بیرون میرفت.. اما دیگر نه او سیاوشِ امیر صفت بود و نه عشقش به افق معادل و قیمت داشت!

_یک میلیارد میگیرم ، برای همیشه از زندگیش میرم بیرون. قبوله؟

چشمانِ اردلان درخشید. دندان قروچه ای کرد و کمی اندیشید. دارایی اش در مقابل این یک میلیار هیچ بود، در مقابل دُردانه اش هیچ تر…یک میلیارد در مقابلِ خاموش شدنِ چلچراغِ نگران کننده ی نگاه دخترش!

سرش را تکانی داد و چک را نوشت. پشتش را امضا کرد و آن را رو به سیاوش گرفت.

_شاید یکم اذیت شی برای وصولش. زنگ میزنم با بانک همانگ میکنم. ولی در ازاش از این شهر میری. حتی اگه اطرافِ تهران هم ببینمت دیگه با سلاحِ پول این مشکل و حل نمیکنم!

سیاوش چک را از دستش گرفت. لبخندِ دردمندش هنوز هم گوشه ی لبش بود. چند لحظه خیره و بی حرف نگاهش کرد. بعد آرام چک را بالا آورد و در دست مچاله کرد. آن را گوشه ی اتاق پرت کرد و با صدایی دورگه از بغض و درد گفت:

_من دیگه راهم به اینجا نمی افته.. حتی شده افق به خاطر رضایت ندادن شما از من و زندگی با من بگذره راهم به اینجا نمیافته.. ولی یادت باشه جناب اردلانِ حاتمی کیا.. عشق و علاقه ی دخترت و به یه تومن فروختی!

در مقابل چهره ی قرمز و خشمگین اردلان سری تکان داد و برگشت. اما همین که نگاهش از لای در به افق افتاد پاهایش به زمین چسبید و خشک شد.. افق دستش را جلوی دهنش نگه داشته بود و چشمانش مانند ابر بهار میبارید. سیاوش که قدمی جلو رفت ، سر تکان داد و به سرعتِ باد از آنجا دور شد.

افق که با گریه از مقابلش گذشت، پاهایش با چنان بهتی به زمین چسبید که حتی با فریادِ بلند اردلان هم به خودش نیامد!

_تاوانِ این بازی رو بد میدی.. خیلی بد!

اردلان تنه ی محکمی به او زد و به سرعت از کنارش گذشت. با همان حالِ دگرگون پشتِ سرِ اردلان بیرون رفت که به دنبال افق از پله های پایین میرفت. به حیاطِ هولدینگ که رسید از دور نگاهش کرد که بی توجه به صدا زدن های پیاپی اردلان سوارِ ماشینش شد. قبل از سوار شدن نگاهِ آخر را به سیاوش کرد و دست روی صورتش کشید. هنوز در بهت بود.. هنوز داشت در ذهنش حرف هایی که بی شک مهمان گوش های عزیزترینش شده بود را مرور میکرد. اردلان نزدیک شد. کنارش ایستاد و با چهره ای منقبض انگشت اشاره اش را بالا گرفت.

_با بد کسی در افتادی.. حالا بشین و ببین اردلان کی بود و نفهمیدی.

_من خبر نداشتم. من همچین کاری..

بی توجه به جمله اش از کنارش با خشم گذشت و نگاهِ او را دوباره با جای خالیِ ماشینِ افق تنها گذاشت. با همان کت و شلوارِ اتو کشیده و بی توجه به رفت و آمد انسان های مختلف ، روی آخرین پله نشست و سرش را میان دستانش گرفت. همیشه همین بود.. هرگاه میخواست بسازد چیزی از نو خراب میشد. مگر بدشانس تر از او هم در این دنیا وجود داشت؟

تلفنش مدام زنگ میخورد و اعصاب نداشته اش را تحریک میکرد. دختری خوش پوش از کنارش پا روی پله گذاشت و با حیرت نگاهش کرد. سرش را بی حوصله چرخاند و بلند شد. شخصِ پشتِ خط دست بردار نبود. کلافه جواب داد:

_بله؟

_کجایی تو پسر؟ برات خبرای دستِ اول دارم..

بی جواب نفسش را بیرون داد. فربد با ذوق افزود:

_از شرکتِ نوین طرح زنگ زدن گفتن برای مذاکره و تعیین شرایط و قرارداد کاری شنبه صبحِ اولِ وقت شرکت باشی. چه شانسی داری تو پسر..

پوزخند زد.

_خیلی..

_چته تو؟ دارم میگم نوین طرحِ تهران. گوشِت با منه؟

پیاده از محوطه ی هولدینگ بیرون رفت و آرام گفت:

_شنیدم فربد!

_چیزی شده؟

_خونه ای؟

_آره.. بیا باید حرف بزنیم راجع به کارِت.کپیِ طرح همراهته؟

دستش را لای موهایش فرو برد و گفت:

_فربد؟ گفتم میام حرف میزنیم. جایی نرو..منتظر شو.. اوکی؟

_یه چیزی شده سیاوش.. من میشناسمت. با اردلان خیلی بد گذشت؟

سرش را دردمند تکان داد و دستش را برای تاکسیِ خالی بلند کرد.

_انتظار داشتی خیلی خوب بگذره؟

_نه ولی آخه.. یه جوری شدی.. صدات چرا اینجوری خسته میاد؟

سرش را به پشت صندلیِ ماشین تکیه داد و چشم بست.

_چون خسته ام فربد… دیگه بریدم.. دیگه نا ندارم.. از بس که از یه جا چسبیدم و یه جای دیگه جِر خورد دیگه جون تو تنم نموند..

فربد پی به خرابی حالش برد و آرام گفت:

_خیلی خب تو آروم باش پاشو بیا اینجا ببینم چی شده. زود بیا باز پا نشی بری جایی!

آرام و بی رمق خداحافظی کرد و آدرس خانه ی فربد را به راننده داد.

مقابل آپارتمان پیاده شد و برای پرداختن کرایه دست در جیب شلوارش فرو برد. حجمِ کمِ پنج تومانی ها پوزخندی روی لبش نشاند.. پول هایش هم دیگر ته کشیده بود. همه ی مشکلات مانند قبیله ی آدمخوار ها یکجا و یک نفس به زندگی و آرامشش حمله میکردند. از این ضربات پی در پی و مهلک دیگر بریده بود!

آیفون را زد و بعد از چند ثانیه در برایش باز شد. رو به روی درِ واحد نگاهِ نگرانِ فربد را روی خودش دید. بی رمق کنارش زد و خودش را روی اولین کاناپه پرت کرد. فربد کنارش نشست و چند ثانیه برای آرام شدنش سکوت کرد. ولی عاقبت طاقت نیاورد و نگران پرسید:

_نمیخوای بگی چی شده؟

سیب گلویش بالا و پایین شد و صدای مردانه اش لا به لای بغضی سنگین گم شد.

_افق اومده بود شرکت.. پشتِ درِ نیمه باز، هر چی که به همدیگه گفتیم و شنید و با گریه رفت.

_چی میگفتین مگه به هم؟

_همه چی فربد.. مردک برای ول کردنِ دخترش یه میلیارد چک پول کف دستم گذاشت..

فربد با ترس در جای خودش جا به جا شد.

_نگو که قبول کردی..

سیاوش با خشم نگاهش کرد.

_مچاله کردم انداختم روش.. نکنه تو هم بهم شک داری؟

_منظورم این نبود.. خب؟

_چی خب؟ شنید و در رفت.. حتی پدرش هم نتونست بهش برسه!

چند لحظه سکوت میانشان حاکم شد که سیاوش خم شد و دو دستش را روی پیشانی اش گذاشت.

_انقدر حالم خراب شد که مثلِ ماست همونجا ولو شدم. اصلا نمیدونم زنگ بزنم و بهش چی بگم…چی میشه گفت تو همچین شرایطی؟

_اردلان خیلی قاطی کرد؟

_هه! فکر میکنه من افق و برداشتم بردم اونجا.. مغزش خیلی فاسده فربد.. خیلی!

فربد آرام و محتاط گفت:

_حق نداره به نظرت؟ قبلِ اینکه عاشق افق بشی هدفت چی بود؟

_صحبتِ حق داشتن و نداشتنِ اردلان نیست. من نرفته بودم رضایتش و بگیرم.. من مثل مرد قول دادم. به افق قول دادم خودم و به پدرش ثابت کنم و کردم. برام مهم نبود چقدر باورم کنه. آدمی مثل اردلان برای من اندازه پاپاسی ارزش نداره. چون فکر میکنه زرنگ تر از اون کسی نیست. اگه افق و میداد به اون مردکِ بی همه چیزِ طماع خیلی خوش به حالش میشد؟

فربد دست به چانه اش کشید.

_از فراز هیچی بهش نگفتی؟

سیاوش به نشانه ی نه سر تکان داد.

_فکر نمیکنی باید میگفتی؟

_تو دیگه چرا فربد؟ من همچین آدمی ام؟ که با پایین کشیدنِ یه آشغال خودم و پیش اردلان بالا ببرم؟ من اگه قراره بسازم خودم میسازم. از طبقه ی همکفش خودم شروع میکنم. یکی دیگه رو زیر پام له نمیکنم که برم بالا. زندگیم و مدیونِ کثافت کاریِ یه آشغالی مثلِ اون نمیشم!

_باشه آروم باش.. من و باش گفتم با خبرِ شرکت روزت و ساختم!

با درد چشم بست و زمزمه کرد:

_نگفتن شرایطشون چیه؟

_نگفتن ولی احتمال میدم طرح و بخوان. فکر نمیکنم برای کارِ اول سود چندانی بدن. خصوصا که سابقه ی کار و رزومه ای هم نداری. همین که فعلا استخدام بشی خودش کلیه. بعدا میتونی با طرحای دیگه کم کم سهام بخری. این شرکت خیلی معتبره. یک بار که بری توش دیگه تمومه!

سرش را بی حوصله تکان داد و از جا برخاست.

_با مسئول آموزش دانشگاه هم صحبت کردم. چون نامه ی انصراف ندادی میشه به پای مرخصی گذاشت. فقط برای امتحانای ترمِ پیش حاضر نشدی باید دوباره ترم قبل رو بخونی. فقط باید همین ماه اقدام کنی.

دستش را بی حوصله برای فربد بالا برد و وارد تراس شد. گوشی را از جیبش بیرون کشید. لبش زیر فشارِ دندان هایش آش و لاش بود. شماره ی افق را گرفت و گوشی را روی گوشش گذاشت. دلش برای شنیدنِ صدایش پر میکشید. این چه عشقی بود که مانند گیاهِ جان پیچ هر روز بیشتر از روزِ قبل تمام قلب و وجودش را میفشرد؟!

صدای بوقِ ممتد که در گوشش پیچید دلش به درد آمد.. حتما حالا میانِ تخت صوتی رنگش نشسته بود و اشک میریخت.. برای این اشک های تمام نشدنی باز هم خودش را سرزنش کرد. شاید اگر از اول وارد زندگیِ این دختر نمیشد روزگارش را با اشک و آه عجین نمیکرد. دست از گرفتنِ شماره برنداشت.. رد شدن های پی در پی را نادیده گرفت و برای بار دهم گوشی را روی گوشش گذاشت. همین که تماسش رد میشد، همین که حس میکرد انگشتِ افق در آن سوی خط روی یک دکمه کشیده میشود، همین حس حضورِ کم رنگ و مسخره هم بهتر از این دلتنگیِ زجر آور بود.. چشم بست و خواست تماس را قطع کند، که با پیچیدنِ صدای لرزانِ افق در گوشی دست و دلش با هم لرزید.

_الو؟

نفسش را چشم بسته و دلتنگ بیرون داد و از صمیمِ قلب صدایش زد:

_افقم؟

_چرا سیاوش؟ فقط بهم بگو چرا؟ با معامله کردنِ من چی بهتون رسید؟ داشتین با اسمِ من برای همدیگه کُری میخوندین؟ واقعا براتون فقط همینم؟

حس میکرد قلبش از همه ی نواحی سوزن سوزن میشود. تکیه به نرده داد و زمزمه کرد:

_من غلط بکنم اسمِ تو رو برای همچین مزخرفاتی به زبون بیارم. چرا چند روز که ازم دور میشی یادت میره که همه ی زندگیِ منی؟

تنها چیزی که از پشت گوشی شنید صدای گریه ی آرامِ افق بود. دستش را مشت کرد و با حالی پریشان گفت:

_نذار به عزیزترین روزِ زندگیم لعنت بفرستم افق.. نذار بگم لعنت به روزی که یه سگی مثلِ من وارد زندگیت شد و گند زد به همه چیت..

_بسه..

_چی بسه؟ هر روز دارم بیشتر و بدتر از دیروز از خودم بدم میاد. همه ی این اشکا به خاطرِ منه؟ چرا یه نه نمیاری و همه چی رو تموم کنی؟ مردن بهتر از هر روز اینجوری منتظرت موندنه افق. چرا مثلِ روزی که از خونمون بیخبر گذاشتی و رفتی از زندگیم نمیری؟ چرا نمیکُشی و خلاصم کنی؟

افق با گریه زمزمه کرد:

_نمیتونم ..

_نمیتونی؟ دِ لامصب اگه نمیتونی بیا بذار بهت ثابت کنم انقدرا هم که فکر میکنی بی لیاقت نیستم.. افق دارم میمیرم.. میفهمی وقتی یه مرد غرورش و لِه کنه و به زنِ زندگیش با درد بگه دارم میمیرم یعنی کجای کاره؟ منو از این برزخ بکش بیرون.. یا مالِ من شو یا تمومش کن.. بگیر همینقدر نفسی که بهم دادی و برو..

_سیاوش؟

سیاوش با خشم دست روی چشمان نمدارش کشید.

_خیلی درد داشت حرفای پدرت؟ خیلی برات گرون تموم شد؟ دِ چرا؟ مگه جز اینکه بفهمی چقدر دوستت داره چی بهت ثابت شد؟ نمیخواد از دستت بده افق. نمیخواد دختری مثلِ تو رو بده دستِ یکی مثلِ من.. حق داره. اگه دخترِ من بودی به والله قسم قفلت میکردم توی اتاق که فقط مالِ من بمونی!

افق سکوت کرد و او با درد افزود:

_دردش مالِ من بود بی انصاف.. برا منی که یه بارِ دیگه بهم ثابت شد هیچی نیستم.. برا منی که برای بار هزارم تو زندگیم فهمیدم بدونِ اون اسکناسای سبز رنگ به درد لای جرز هم نمیخورم. پدرت حق داشت غرور کسی مثلِ من و بشکنه.. هر کی تو این دنیا پول دستشه حق داره بخواد بازی رو با قوانین خودش جلو بره.. من رو قولم واستادم… تمام کاری که از دستم بر میومد همین بود افق.. تو بخواه هزار بارِ دیگه میرم پیشش و دوباره همه ی این حرفا رو از نو میزنم. تو بخواه چشم میبندم و هزار بارِ دیگه نگاه تحقیر آمیز و حرفاش و به جون میخرم.. ولی همه ی کاری که از دستِ من بر میاد برای پدرت فقط یه بازیه که مرحله نداره.. منم یه موشِ کوچیکم براش که هربار تو مرحله ی غول میبازه.. این راه ته نداره افق… خیلی بخوایم جلو بریم میرسیم به دوراهی.. قبلا بهت گفته بودم ممکنه مجبور شی انتخاب کنی مگه نه؟

_خیلی خسته ام سیاوش..

_من خسته ترم.. انگار چیزی که میخوام خیلی بزرگ تر از اونیه که تو دستام جا بشه.. چی کارت کنم افق؟ تو یه راه نشون بده.. چجوری نگه ات دارم؟

گریه ی افق تبدیل به هق هق شد و بریده بریده گفت:

_اینجوری حرف نزن.. نذار از خودم بدم بیاد..

_اگه بمیرم و این بار پدر و مادرم و خودم انتخاب کنم میدنت به من؟ اگه یه بارِ دیگه متولد بشم و این بار دستم به دهنم برسه.. اگه پولم از پارو بالا بره خوشبخت میشی باهام؟

افق نالید:

_سیاوش..

_هر کاری کنم بازم برات کمم افق.. سعی کن بفهمی . من حاضرم تا ته دنیا دنبالت بدوئم ولی هرچقدرم که سگ دو بزنم تو باز برام همون سراب قشنگی که تو دو قدمیم محو میشه… از اولشم خواستنت اشتباه بود..

گوشی را در دستش فشرد. داشت میانِ هق هقِ افق و تنگیِ دنیا جان میداد. دست روی قفسه ی سینه اش گذاشت و با آخرین توانش گفت:

_زندگی کن..حق زندگی کردن و بخاطر یکی مثلِ من از دست نده .. تو که خوب باشی منم خوبم..

گوشی را پایین آورد و بدون اینکه قطع کند روی صندلی سفید رنگ انداخت.. پرده را کنار زد و داخل شد. فربد کنارِ دیوار ایستاده بود.. از کنارش بیخیال گذشت. دستش که کشیده شد برگشت و بی فروغ نگاهش کرد.

_با این حالِت نرو بیرون.

_ولم کن.

چشم از نگاه نگران دوستش گرفت و بیرون رفت.. از همه کس و همه جا بریده بود. دلش میخواست تمامِ شهر را زیر پاهای خسته اش لِه کند.. دلش هوار کشیدن نمیخواست.. داد کشیدن نمیخواست. چشمانش بهانه ی اشک داشت… اشکی که از کودکی از ریختنش منع شده بود.. یاد گرفته بود مرد ها اشک نمیریزند.. مرد ها مشت میکوبند.. مردها لگد میزنند.. مردها دندان میسایند.. مردها هوار میکشند. پس چرا نا و توانِ هیچ کدامشان را نداشت؟ کدام مرد از درد کشیدن اینگونه مانندِ او خسته میشد؟ کدامشان به جایی میرسید که بیشتر از همه از خواسته هایش بیزار باشد؟ کدام مرد داشته اش را پای نداشته هایش میبخشید؟ چرا کسی از اینگونه مردها چیزی نگفته بود؟ چرا این درسِ مکتب را به یاد نمی آورد؟

زیرِ کفش هایش که خیس شد سر بالا کرد. قطراتِ باران بر پوست صورتش سیلی میزدند.. نمیدانست چقدر از خانه ی فربد دور شده است.. نگاهش تنها به کفش هایش بود و در سرش هزاران صدا یکصدا فریاد میکشیدند.. به دیواری از جنسِ انسان برخورد کرد. ایستاد و سر بالا کرد.. مرد طلبکار و وحشیانه نگاهش میکرد.. خواست کنارش بزند که دستش از پشتِ سر قفل شد و تا خواست سر برگرداند، با ضربه ی شدیدی که با سرش برخورد کرد همه جا پیشِ چشمش تیره و تار شد..

***

دستی به گردنش کشید و نیم خیز شد. تمام تنش خشک شده بود. نگاهش را دور تا دور خودش به حرکت درآورد. باورش نمیشد تمام دیشب را اینجا گذرانده باشد. حالا که نور بر دیوارهای گلی و زمینِ لختِ خرابه تابیده بود، انگار تازه داشت باورش میشد یک شب از زندگی اش را در چنین جای وحشتناکی به صبح رسانده است. نشست و خودش را در جهتِ جای خالیِ درِ خرابه کمی کشید. شهروز کنارِ موتور ایستاده بود و با حبیب صحبت میکرد. او را شناخت. دستی به مانتویش کشید و بی توجه به روسری اش که موقع خواب گوشه ای افتاده بود جلو رفت و به دیوار تکیه داد. حالا صدایشان واضح تر بود.

_از من میشنوی رد اش کن بره داداش. عاقبتِ این کار خوش نیس.. اردلان تا حالا هزار بار دنبال دختره گشته. من میتونم ببرمش شهر. تو دیگه از اینجا بیرون نزن!

_از خدام نیس بیخ گوشم تحملش کنم حبیب. حالیته برا منم خطر داره؟ خودم که پپه نیستم. دیشب نمیشد همونجا ولش کرد. خودم آوردمش خودمم میبرمش . تو فقط موتور و بذار بمونه!

_بمونه داداش. فقط تو به اعصابت مسلط باش.

طاقت نیاورد و بیرون رفت. حبیب که چشمش به آرزو افتاد زیر لب گفت:

_صاحابش اومد!

شهروز به طرفش برگشت.. چهره ی طلبکارش خبر از یک دعوا و جنگِ اعصاب جدید میداد. با دیدن موهای آزاد و پریشانش استغفاری گفت و رو برگرداند. آرزو کنارشان رسید و عصبی گفت:

_خوب برام نقشه میکشین. آفرین دمتون گرم. نگران نباشین قرار نیست تا آخر عمرم تو این خرابه بمونم. منو از هرجا برداشتین ببرین بذارین همونجا. به شما هم مربوط نیست کجا میرم و چیکار میکنم فهمیدین؟

شهروز دستی به زیر چانه اش کشید و زیر زیرکی نگاهش کرد. نگاهِ خیره ی دخترک تسلیم شدنی نبود. زیر لب آرام گفت:

_برو تو میام حرف میزنیم.

آرزو بی توجه به او همانجا ایستاد و چشمان گستاخش را به نگاه عصبیِ او دوخت. شهروز به حبیب اشاره ای داد و در مقابلِ سر تکان دادنِ او دستِ آرزو را کشید. او را تا داخل خرابه برد و غرید:

_فکر کردی اینجا لاس وگاسه؟ تو خونه ی خودت هر غلطی خواستی بکن ولی جایی که من هستم اون یه تیکه پارچه رو از روی سرت برنمیداری. حالیته که چی میگم؟

آرزو بی حرف نگاهش کرد. چشمانِ رو به رویش به حدی عصبی بود که میترسید با کوچکترین مخالفتش نیمی از صورتش را از دست بدهد. دستش را از لای پنجه ی عصبی او بیرون کشید و کنار ایستاد.

_منو از این جهنم ببر بیرون!

_ببین بچه؟ این آخرین باریه که با زبون انسان باهات حرف میزنم. یا برمیگردی خونت و مثل آدم یه مشت اراجیف میگی به پاپات که شبو خونه ی دوستت بودی و نمیدونم چی چی.. یا این بار صاف میبرم میذارم یه جایی که از تَرکم پیاده نشده رو تَرکِ یکی دیگه باشی. شیرفهم شد؟

آرزو با بغض گفت:

_خونه نمیرم.. اگه میخواستم برگردم دیشب برمیگشتم. چرا نمیفهمی؟ نمیتونم برم!

_دِ چرا لعنتی؟ انقدر از خواهر بدبختت بدت میاد؟

کنار ساک و وسایلش نشست و با نفرت گفت:

_اون خونه جای من نیست. اگه برگردم بازم میزنم بیرون. تا وقتی حقم و نگرفتم برنمیگردم تو اون خونه.

_حقت سیاوشه؟

جمله ی تحقیر آمیزِ او را بی جواب گذاشت و چشم بست.

_منو ببر شهر.. از این خراب شده بیرون ببری انقدر پول دارم که آواره نمونم. روزه.. میرم خونه ی دوستم. نیازی نیست نگرانِ من باشی!

شهروز نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد و خونسرد گفت:

_از اعتماد به نفست خوشم میاد. پاپات با اون همه پول و دارایی انقدر نگرانت نبود که بتونه ردت و از نزدیک ترین پارک به خونش بزنه. اون وقت منی که میخوام سر به تنت نباشه..

استغفاری گفت و جمله اش را با نفسی عمیق نیمه کاره گذاشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x