_میل ندارم.. فعلا!
بی توجه به تعارفشان بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
***
دستهایش را زیرِ سرش گذاشت و یک پایش را روی زانوی پای دیگرش. بعد از مدت ها امشب آسمان صاف بود! هوا آنقدر خنک بود که با هر بازدمِ نفسش بخاری گرم و واضح را رو به روی صورتش به نمایش میگذاشت. یک دستش را بالا آورد و با انگشت اشاره اش مشغول شمردن ستاره های بالای سرش شد. هنوز ده تایی هم نشمرده بود که با صدای بال زدنِ عروس و نشستنش کنارِ سرش، نیم خیز شد و دست به سینه نشست. نگاهِ شاکی اش به عروس بود که بیخیالِ وجودش به زمین نوک میزد و اصواتِ همیشگی اش را تولید میکرد!
_جا نبود زن داداش؟ باید حتما میومدی وسطِ خلوتِ ما؟
بیخیالیِ عروس را که دید با حرکتی آنی او را میان دستانش گرفت.
_چقدر گرمی خوشگله!…. امشب چله ست ها؟ چجوری انقدر گرمی!
بازدمش را با صدا بیرون داد.
_خوش به حالت! حدِ اقل دمِ تو یکی گرم باشه!
عروس مدام سرش را این طرف و آن طرف میچرخاند. بالا، نزدیک صورتش نگهش داشت.. در مقابلِ نورِ ضعیفِ تیر چراغ برقِ کوچه چشمانِ کوچک و خاکستری اش نمایان گشت!
_این وقتِ شب چرا اومدی بیرون تو؟
…
_تو هم مثلِ من حوصله ی بقیه رو نداشتی؟
…
_تو هم بریدی؟
صدایش دورگه و آرام شد.
_تو ام دلت واسه شهروز تنگه؟ هوم؟
…
_آره پدرسوخته؟
_چی میگی به زبون بسته؟ کلش و خوردی!
سایه ی اسی رو به رویش کفِ پشتِ بام پهن شده بود. بدونِ اینکه برگردد همانطور که سرِ عروس را نوازش میکرد گفت:
_تو رو سنه نه؟ تو فکر کن با این زبون بسته بیشتر از زبون نفهم ها حال میکنم!
اسی تک خنده ای کرد و نزدیک شد. کنارش روی ایزوگام نشست.
_اووفـــــ
سیاوش برگشت و خشمگین نگاهش کرد.
_دهنت و اسی.. چرا مثلِ زنیکه ها جیغ میکشی نکبت؟
_بابا بغدادم یخ زد ازسرما… چجوری میشینی؟
نگاهی چپکی به باسنش کرد.
_مرده شور خودت و بغدادت و با هم ببرن! شبِ چله هم ولمون نمیکنی؟
سر بالا انداخت.
_جونِ اسی راه نداره! میدونی چند نفر و پیچوندم بیام اینجا؟
از جا بلند شد و تا قفسِ بزرگ کبوتر ها پیش رفت. نورِ چشمیِ برادرش را میانِ کبوترهای دیگر رها کرد و در را بست!
_نمیپیچوندی.. مگه نمیدونی این روزا حوصله ی خودمم ندارم؟ داری منتش و سرِ من میزنی؟
اسی شاکی نگاهش کرد.
_بی اعصابی گارداش.. ولی عیب نداره. نازتم میخریم. ببین چی آوردم؟
زیپ کاپشنِ بادی اش را پایین کشید و بطریِ آب معدنی را بیرون کشید. از داخل جیبش دو تا لیوانِ یکبار مصرف هم بیرون آورد و روی زمین گذاشت. بطری را بالا، جلوی نور نگه داشت.
_به جونِ داش سیا که اگه نباشه میخوام دنیا نباشه وسطِ این چله سه ساعت واسه بی صاحابش واستادم. میدونی چند تا ماشینِ گشت از پیشم رد شد؟ زدم به خودم بو گند کل محله رو گرفت تا آوردمش!
لبخندِ سیاوش از لحنِ پر ترس و ناراحتش عمق گرفت.
_خوب مگه مجبور بودی مرتیکه؟
درِ بطری را باز کرد و با نیشِ باز مشغولِ پر کردن لیوان ها شد. سیاوش به مایع بیرنگ خیره شد.بوی آشنایی در فضا پیچید.
“_کی بهت گفت لب به این آشغال بزنی بچه؟ پشتِ لبت سبز شد آدم شدی؟
_داداش چی میشه مگه؟ پس چرا خودت میخوری؟
_من بخوام هر غلطی کنم تو هم باس بکنی؟ من بزرگم.. بیست و شیش سالمه. تو هنوز نوزدهت و پر نکردی! از الآن جیگرت تیکه تیکه میشه با این آشغالا!
_داداش همین یه بار… میخوام به سلامتیِ تو بخورم!
_اونجوری نگاه نکن ناکس… کریم براش بریز.. کمِ کم.. میخواد به سلامتیِ داداشش بخوره رخ سُخته!”
نفسِ عمیقی کشید و مچِ دستِ اسی را در هوا نگه داشت.
_واسه من نریز!
_چـــرا؟ بابا اصله.. نترس قرص قاطیش نیس!
دوباره دراز کشید و دستش را زیرِ سرش گذاشت.
_محرم نزدیکه! میدونی که این یه رقم شوخی بردار نیست!
اسی لیوانش را تا ته سر کشید.. چهره ی جمع شده اش در آن تاریکی هم قابل تشخیص بود!
_هر جور میلته! من که میدونم باز به شهروز فکر کردی اوقاتت تلخ شد!
سکوت کرد. مگر میشد به شهروز فکر نکرد؟ اولین محرمِ بدونِ او! …..قرار بود چگونه بگذرد؟ مگر اصلا ممکن بود؟
_خبر مبری نشد؟
دستش را روی ته ریش ملایمش کشید.
_انقدر غرق شدم تو این موضوع که زندگیِ خودم یادم رفت..!
اسی بلند شد و تا لبه ی پشتِ بام پیش رفت. لیوانش در دستش بود و اطراف را میپایید.
_بیخیالی طی کن! سرِ بیگناه بالای دار نمیره! بعد تازه چی؟ زندون جایِ مرده!
پوزخندِ صداداری زد.
_بیا برو بقیه خزعبلاتت و تو خونه ی خودتون بگو.. مثلِ اینکه زهرِ مارت داره اثر میکنه!
بی توجه بهش ادامه داد:
_ولی جونِ اسی این داداشت هم اس اسیه واسه خودش نگو نه!
بی حوصله نشست.
_چطور؟
_بیا اینجا بگم!
سرش را تکانی داد و بیحال و با اکراه بلند شد. کنارش لبِ بام ایستاد. اسی با دست به اطراف اشاره کرد.
_اون ور خونه ی ملوک خانومه! درسته دختر مختر تو بساطش نیس ولی خودش همیشه با تاپ و دامن گل گلیش میاد تو حیاط!
دستش را به سمتِ دیگری گرفت.
_اینجا هم خونه ی اصغر بقاله.. میدونی که تازه زن گرفته! همه تو کف ان ببینن زنش چه شکلیه. حسین میگفت خیـــلی تیکه ست!… ببین این حیاطِ خونشونه که از اینجا کلا تو دیده!
به حیاطِ کناری اشاره کرد.
_اینجا هم که…
سیاوش دستش را به سرعت روی دهانش قرار داد. هر دو بی صدا به سایه ای که کفِ حیاط افتاده بود خیره شدند. سایه یواش یواش بزرگتر شد و در نهایت تبدیل به حجم شد. لیلا با بولیز و شلوارِ پوشیده و خانگی وارد حیاط شد. موهای بلندش را ساده پشت سرش بسته بود و مدام فین فین میکرد. کنارِ حوض نشست و مشغولِ بیرون کشیدنِ هندوانه ی بزرگ از آب شد. چشمانِ اسی برق زد. روی زانو نشست و خیره به لیلا لب زد:
_جووون.. اصلی کاری این یکیه.. چه حلال زاده هم هست!..لامصبا چه شانسی دارین! از پشتِ بومِ ما فقط زمین فوتبال و مدرسه پسرونه معلومه!..ای خــدا!
سیاوش یقه ی پیراهنش را جمع کرد و با صدای آرام ولی خشمگین غرید:
_نه من نه شهروز اونقدر بی غیرت نیستیم بیایم بشینیم اینجا ناموسِ خودمون و دید بزنیم. اینا ناموسن مردک نفهم! برو دخترای یه محله ی دیگه رو دید بزن نه دختر محله ی خودت و!
اسی پوزخند زد. صدایش کشدار شده بود.
_منو سیا میکنی؟ کفتر بازین داداشِ من.. کفتر باز جماعت..
سیاوش حرفش را قطع کرد.
_پس زری جونت چی شد؟ عشقت ته کشید؟
اخم کرد.
_چه ربطی داره؟ زری فرق داره. اون قراره زنم بشه!
پچ پچِ آرامشان توجه لیلا را به سمتشان جلب کرد. در آن تاریکی چیزی نمیدید. وسطِ حیاط صاف ایستاد و با ترس به پشت بام خیره شد. هرگز سیاوش یا شهروز را در حالِ دید زدنِ خانه ای ندیده بود! دیده بود و میدانست که سیاوش خیلی از شب های تابستان روی پشت بام میخوابید یا هر روز نزدیکِ غروب برای آب و دانه دادن به عروس و باقیِ کبوترها به پشت بام می آید! ولی هیچ گاه او را حتی لبه ی پشتِ بام ندیده بود. چه برسد به اینکه…
لب های اسی کش آمد.
_داره اینجا رو نیگا نیگا میکنه! کوچولوی نازنازی!
سیاوش عصبی برگشت و نگاهی به لیلا انداخت.بازوی اسی را چسبید. حرکاتش دیگر دست خودش نبود! آثار همان زهرماری بود که هر کسی جنبه ی خوردنش را نداشت.
_بیا گندت و در ببر آبرو برامون نذاشتی.. بیا برو!
اسی در مقابلِ کشیده شدن دستش سرش را کمی جلو برد و با پر رویی تمام گفت:
_پیست.. پیست پیست.. دختره؟
لیلا با ترس اطراف را نگاه کرد و به ثانیه ای نکشید که با دو خودش را به خانه رساند. سیاوش عصبی غرید:
_خیالت راحت شد؟
خنده ی بلندی کرد.
_خیلی ملوسه سیا.. خیـــــلی ماستی که باهاش…
سیاوش دستش را محکم تر کشید.
_مثلِ اینکه تو زبونِ آدم حالیت نمیشه کتک میخوای.. بیا این کوفتت هم با خودت ببر! تو که جنبه نداری گُه میخوری لب میزنی!
اسی خم شد و ظرف آب معدنی را از روی زمین برداشت. بشکنی زد و ابرو بالا انداخت.
_کفترِ کاکُل به سر های های.. این خبر از من ببر وای وای..
سیاوش به طرفش خیز برداشت که با دو داخل پرید و پله ها را پایین رفت! دستش را در جیبِ شلوارش فرو برد و نفس بلند و کلافه ای کشید! با یاد اتفاقاتِ چند دقیقه ی پیش سرش را با تاسف تکان داد. بی اختیار به لبه ی پشتِ بام نزدیک شد. حیاط خالی و سوت و کور بود! میدانست لیلا با خودش حتما فکر کرده که این صدا از جانبِ او بوده! وگرنه تا به حال هزار بار پدرش را خبر کرده بود! سرش را دوباره تکانی عصبی داد و به هندوانه ی بزرگ که روی حوض شناور مانده بود خیره شد.
صبح، زودتر از ساعت معمول از خواب بیدار شد! بعد از چله ی به یاد ماندنی اش با اسی و آبرو ریزی که راه انداخته بود تا صبح خدا خدا میکرد موقع بیرون آمدن از خانه با لیلا رو به رو نشود! روی پله برف نرم و کم رنگی نشسته بود که با پرتوهای صبحگاهیِ آفتاب مجادله میکرد! رو به روی جاکفشی نشست و دنبالِ پوتین های زمستانه اش گشت! شاید نشستنِ این برفِ ملایم بهانه ی خوب و مناسبی بود برای رهایی از کتانی های پاره!
مونس از پشت دست روی شانه اش گذاشت. برگشت و نگاهش کرد. پیراهن آبی آسمانی با طرحِ گل های ریز بر تن داشت و روسریِ سرمه ای خوشرنگی! مونس در هال، کنارِ در میخوابید و خوابش سبُک بود!
_بیدارت کردم تاجِ سر؟
لبخندِ مونس مهربان شد.
_بیدار بودم!…دیشب نتونستم بخوابم!
دست از گشتنِ جاکفشی برداشت و همانجا روی سکو نشست.
_تقصیرِ خودته دیگه مادرِ من! وسطِ این اوضاعِ بی پولی و درگیری اون همه مهمون خبر کردنت برای چی بود؟ کمرت درد گرفت باز؟
سر بالا انداخت.
_هیچ سالی شبِ چله تنها نبودیم که امسالم تنها باشیم! خالت اینا عادت دارن جز ما با هیشکی دم خور نمیشن! دلم برای پروانه کبابه! نمیدونی دیشب چجوری یه گوشه تو خودش بود!
نفسش را با صدا بیرون داد.
_منم واسه همون صحنه ها بود که رفتم پشتِ بوم مادرِ من! بدونِ شهروز هیچ کدوم از این کارا معنی نداره!
مونس به نقطه ای خیره شد.
_یه ماه دیگه محرمه! اگه بود از الآن میگشت دنبال لباس سیاهاش.. دو ماهِ تموم از تنش در نمی آورد!
سکوتِ سیاوش را که دید اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و ادامه داد:
_هی گفتم بیا عقد کنیم.. یه مراسمِ کوچیک بگیریم قبول نکرد! بیا حالا بهتر شد؟ هم ما آرزو به دل موندیم هم این دختره ی بیچاره بلاتکلیفه!
سیاوش ایستاد و با اخم گفت:
_چنان میگی انگار قرار نیست شهروز برگرده! تازشم! فکر کردی اگه عقد بودن برای پروانه بهتر بود؟ هه! همین الآنشم هزارتا حرف پشتِ سرشه. تو اول ببین ناصر حاضر میشه نامزدی رو ادامه بده یا نه بعد نگرانِ پروانه باش!
کفش هایش را پوشید. مونس ناراحت نالید:
_پوتینات تو کمدِ عباسه! دو روزه داره میپوشه! برو برش دار کتونی های اون هنوز سالمه!
سرش را تکانِ آرامی داد.
_نمیخواد بذار بپوشه!
ایستاد و بوسه ای بر پیشانیِ مونس زد.
_کاری نداری فعلا؟
_برو خدا به همراهت.. بازم صبحانه نخوردی!
نزدیکِ در ایستاد.
_هنوز باور نکردی؟ ساعتِ ده با بچه ها و اوستا تو تعمیرگاه میخوریم خداحافظ!
در را بست و به سمتِ ابتدای کوچه پا تند کرد. هنوز بیست متری راه نرفته بود که صدای بسته شدنِ در خانه ی لیلا به گوشش خورد. قدم هایش را از عمد آهسته تر کرد. تا جایی که تقریبا با لیلا هم قدم شد. طبق معمول دستش به کیفش بند بود. سلامی زیرِ لب داد و پا تند کرد. پشت سرش راه افتاد.
_لیلا؟
ایستاد. سیاوش کنارش ایستاد و دستانش را در جیب شلوارش فرو برد. برایش سخت بود!
_میخواستم.. میخواستم بگم دیشب من..
_مهم نیست… من به کسی چیزی نگفتم!
این را گفت و با دو از سیاوش دور شد! مات و مبهوت به مسیرِ دویدنش خیره ماند! در اینکه لیلا اندیشیده بود که صدا از جانبِ او بوده دیگر شکی نبود! میان این همه مشکلات فقط همین را کم داشت! سری تکان داد و به طرف ایستگاهِ اتوبوس راه افتاد!
.
.
دستانِ کثیف و روغنی اش را با حوله ی آبی پاک کرد. هاشم منتظر و طلبکار رو به رویش ایستاده بود.
_از چیشه؟ پیدا کردی؟
سری تکان داد.
_کله شفت هاش باید عوض بشن! صدا از همینه!
هاشم رو به علی کرد.
_علی بقیه کارا با توئه! عجله کن!
خسته و بی حوصله نگاهی به ساعتش انداخت. 1:30 بود…امروز باید حتما یک ساعت زودتر میرفت و بهایش گذشتن از تایمِ نهار بود و تلاشِ بیشتر!
اسپورتیجِ قرمز رنگ آخرین ماشینی بود که باید چک میشد! عرقِ پیشانی اش را پاک کرد و به طرفش رفت! هاشم از پشت صدایش زد:
_سیا تو برو نهارت و بخور.. حبیب چک اش میکنه!
سر برگرداند.
_خودم ردیفش میکنم! فقط اگه میشه امروز..
_اصلا حرفشم نزن! امروز تا نصفه شبم کار کنیم بازم کار هست… نمیبینی جا واسه سوزن انداختن نیست؟ امروز و هر کاری داری بیخیال شو!
رو کرد به طرفِ حبیب.
_حبیب ببین چشه؟ یارو تاکید کرده تا یه ساعت میاد ببره!
حوله ی روغنی را با حرص روی زمین پرت کرد و وارد اتاقک شد. شاگردهای دیگر گرداگرد هم پای سفره نشسته بودند. بویِ خوشِ دیزی اشتهایش را تحریک میکرد ولی هاشم آنقدر ضدحالِ بزرگی زده بود که دیگر نای خوردن هم نداشت. کنارِ بچه ها نشست و لبش را با حرص به دندان گرفت. سعید گازی به پیازش زد و با دهن پر گفت:
_با گشنگی و اعتصاب چیزی حل نمیشه! بیا بزن روشن شی!
نگاهش را بی تفاوت از سعید گرفت. هادی گفت:
_حالا یه روز نری چی میشه؟ ما هر روز مثلِ سگ داریم جون میکنیم! یه روزم تو تا شب بمون میمیری؟
با حرص نگاهش کرد.
_یه جوری حرف میزنی انگار گرفتاریم و نمیدونی! هر دقیقه ای که داره اینجا تلف میشه به ضرر شهروزه! یه خری باید دنبال کاراش و بگیره یا نه؟
صاحب به طرفداری ازش گفت:
_راس میگه دیگه! بمونه اینجا که چی بشه؟ من جای تو بودم بدونِ اجازه میرفتم. نترس این اوستا بدونِ تو هیچ غلطی نمیتونه بکنه! بهتر از تو کی رو میخواد بیاره که با یه نگاه میگی ماشین چشه؟
نفس کلافه ای کشید.
_غذاتون و بخورین معامله نچینین! میاد میشنوه حوصله ندارم!
شانه بالا انداختند و دوباره مشغولِ خوردن شدند.. گوشی اش را از جیبِ شلوارش بیرون کشید. چندین تماسِ از دست رفته داشت. سرش را با تاسف تکان داد و مشغول جواب دادن پیامک اش شد!
هادی اول از همه از سر سفره بلند شد. دستانش را باز کرد و باد گلویش را با صدا بیرون داد.
_بنزینمونم زدیم.. بریم حمالی!
بچه ها با صدای بلند خندیدند. سیاوش با خنده سر تکان داد.
_جون به جونت کنن آدم نمیشی!
همه دوباره خندیدند. در کسری از ثانیه با شنیدنِ صدای مونثی سکوت برقرار شد و چشمهای هر چهار نفر گرد شد. صدای مونث واضح تر شد.
_آقای محترم بنده که تاکید کرده بودم.نکرده بودم؟ این ماشین عصای دستِ منه! میدونین با یه بدقولی ساده من چقدر از کارای مهم ام عقب موندم؟
باقیِ پسرها هم از سرِ سفره بلند شدند. هر چهار نفر با هم سرشان را از اتاقک بیرون بردند.
_حق با شماست خانوم! من واقعا عذر میخوام! شما بفرمایید تو دفتر منتظر باشید تا نیم ساعت همه ی کاراش تمومه!
صدای دختر قطع شد و به جایش صدای پاشنه ی بلند کفشی در فضا پیچید. سرهای از اتاق بیرون زده خم و خم تر شد. سیاوش سرش را با خنده تکان داد. حدسِ اینکه برای دیدنِ چه صحنه ای اینگونه خم شده اند کارِ دشواری نبود! نزدیک رفت و پس گردنیِ محکمی پشتِ گردن سعید زد. همه با ترس به عقب برگشتند.
_چتونه شما؟ حالم بهم خورد!
سعید با اخم پشتِ گردنش را مالید.
_نتونستی ببینی حرصش و از من درمیاری؟
هادی صاف ایستاد و دستی به سبیلش کشید.
_عجب چیز شیرینی بود! غذامون هضم شد!
اتاق از صدای خنده مثلِ بمب ترکید! هاشم با داد گفت:
_اون نهارِ کوفتی تموم نشد؟ سیا؟ سیـــا!؟
سیاوش چشمانش را کلافه چرخی داد و بیرون رفت.
_بله اوستا؟
به حبیب اشاره کرد.
_این نتونست پیدا کنه از چیه.. بیا ببین چشه این ماشین؟ اصلا استارت نمیخوره!
حبیب ناراحت و گرفته کنارِ ماشین ایستاده بود. از کنارش گذشت و سوار شد. همه چیز را از داخل و بیرون چک کرد. هیچ مشکلی نبود! لبخندی گوشه ی لبش جا خوش کرد. پیاده شد و کنارِ حبیب ایستاد. آرام گفت:
_تو چرا کشتیهات غرقه؟
حبیب اخم کرد.
_چنان تحقیر میکنه انگار خودش چیزی حالیشه.. فقط با پولِ پاپاشه که اینجا رو داره.. وگرنه از تشکیلات دوچرخه هم حالیش نمیشه!
با لبخند دستش را روی بازوی حبیب گذاشت.
_برو به اون خانوم قشنگی که رانندشه بگو ماشینش یه دکمه ی مخفی داره! هر کی براش خریده یا برده مکانیک اون خبر داره کجاست. مشکل فنی نیست از همون کلیده! بگو زنگ بزنه بپرسه بعد هم کارش و راه بنداز!
حبیب با خنده گفت:
_مطمئنی؟
سرش را با اطمینان تکان داد.
_دمت گرم بابا!
هاشم سرش با ماشین دیگری گرم بود. یواش از کنارش گذشت. خواست دوباره وارد اتاق شود که چشمش به اتاقکِ شیشه ای افتاد. دختر پا روی پا انداخته بود و کلافه به دور و اطرافِ اتاق خیره بود. کمی نزدیک تر رفت و لبخند بر لب نگاهش کرد. هر چند دقیقه یکبار نگاهی به ساعتِ مچی اش می انداخت و گره روسری اش را سفت میکرد!
هادی با آرنج به پهلویش ضربه زد.
_شیرینیش زیاده… دلت و نزنه؟
با همان لبخند پرسید:
_کیه؟ تو دفتر منتظر میشه!!!
_ولش کن.. واسه آوردن اسمشونم باید فیش بگیری! دختر یکی از کله گنده هاست! نمیبینی هاشم دست و پاش و گم کرده؟
ابرو بالا انداخت.. چشم از دختر گرفت و همانطور که به طرف اتاق میرفت زیرِ لب گفت:
_هه! شیرینی! …….قشنگه!
صدای هاشم از آن طرفِ تعمیرگاه بلند شد:
_چی شد سیا؟
نیم نگاهی به حبیب انداخت که با خوشحالی به طرف اتاقک شیشه ای پا تند کرده بود!
_حبیب حلش کرد!
_خیلِ خوب بیا اینو تست کن ببین درست شد؟
علی خسته و خیس از عرق از داخل چاله بیرون آمد. داخل ماشین نشست و استارت زد. هاشم منتظر نگاهش میکرد!
_باید یه دوری باهاش بزنم!
_تمومه؟
سر تکان داد:
_به احتمالِ زیاد آره!
سرش را برگرداند. حبیب و دختر از دو طرف داخل ماشین شده بودند و دنبالِ چیزی میگشتند. گوشیِ تلفن روی گوش دخترک بود. بعد از چند لحظه با خنده تلفن را قطع کرد و مشغولِ صحبت با حبیب شد. کج خندی روی لبهایش نقش بست!
_کجایی پسر؟ برو دیگه!
بدونِ اینکه از دخترک چشم بردارد ماشین را از تعمیرگاه خارج کرد. تا اولین بریدگی گاز داد و رانندگی کرد. وقتی به تعمیرگاه برگشت خبری از اسپورتیج قرمز رنگ و دختر نبود!
سوئیچ را به دستِ هاشم سپرد!
_تمومه… میتونم برم؟
اخم هاشم پررنگ شد.
_باز به روت خندیدم؟ کجا بری واسه دو تا ماشین وقت دادم الآنا میرسن! فکرِ رفتن و از سرت بیرون کن!
کلافه و عصبی چشمش را به فضایِ بیرون تعمیرگاه دوخته بود که متوجه اسی شد. با سرعت و پریشان به سمتشان میدوید! اخمش شدید شد. از کنارِ هاشم گذشت و به سمتش پا تند کرد.
_چته چرا میدوئی؟
اسی خم شد و نفس گرفت!
_سیا.. بدو.. ســ یا
از شدتِ نفس نفس زدن کلمات را بریده بریده ادا میکرد. سیاوش غرید:
_بنال بینم چی شده؟ ننه طوریش شد؟
سرش را به نشانه نفی تکان داد.
_شهروز..شهروز
تمام عضلات بدنش به یکباره منقبض شد. دو طرف شانه هایش را در دست گرفت.
_بنال لعنتی بنـــــال!
_شهروز و چاقو زدن…. سبحان امروز رفته بود ببینتش! اونقدر پا پیچ شد که بهش گفتن!
مات و مبهوت با چشمانِ سرخ به نقطه ی نامعلومی خیره شد.. لب زد:
_چی میگی تو؟
همه دورش جمع شده بودند. هاشم گفت:
_الآن چطوره؟ کارِ کی بوده؟
سر تکان داد.
_نمیدونم.. نمیدونیم! فقط میدونم از دیشب بیمارستانِ امام بستریه!
قطره اشکِ درشتی از چشمش چکید.. از خشم و فشار! از میان دندان های کلید شده اش غرید:
_از دیشب بستریه اون بی پدرا خبر ندادن؟ اون بیمارستان و رو سرشون خراب میکنم من!
با قدم های بلند به طرف خروجی راه افتاد که هاشم از پشت پیراهنش را کشید.
_بیا با ماشینِ من بریم! علی تو حواست به اینجا باشه تا برگردیم.. دِ بجمب!!
هر دو سوارِ ماشین شدند. مشتش از خشم و عصبانیت باز نمیشد. لبش را زیرِ دندان گرفته بود و مدام با مشت به پایش میکوبید! صدای هاشم سوهانِ روحش بود!
_آروم باش.. اول باید بفهمیم کارِ کی بوده! اگه شلوغش کنی هیچی دستگیرمون نمیشه!
بی توجه به حرف های مزخرفِ هاشم یک آن مات و مبهوت نشست و با ترس لب زد:
_ یا امام حسین ننه!
هاشم برگشت و بی صدا نگاهش کرد که ادامه داد:
_اگه بفهمه سکته میکنه!
_کسی بهش چیزی نگفته مطمئن باش! اگه میگفتن قبل از اسی خبرش بهت میرسید! سبحانم فهمیده نباید به مادرت بگه که برات پیغام فرستاده!
برای اطمینان گوشی اش را بیرون کشید و نگاهی به تماس ها انداخت. به جز تماس های بی پاسخ اسی کسی دیگر زنگ نزده بود! با دست بر پیشانی اش کوبید! چه احمق بود که فکر میکرد اسی به خاطر ماجرای دیشب اینهمه با پافشاری تماس میگیرد!
هاشم ماشین را رو به روی بیمارستان پارک کرد. بدون معطلی پیاد شد و به طرف پذیرش دوید. سرهمِ آبی تعمیرگاه تنش بود و دستان و پیشانی اش سیاه! رو به روی مسئول پذیرش ایستاد.
_یکی رو از زندان آوردن اینجا دیشب!
بُهتِ دختر را دید و شقیقه هایش را فشار داد.
_شهروز.. شهروزِ افخم!
دختر نگاهی به کامپیوتر انداخت و سر تکان داد.
_درسته.. از ناحیه شکم چاقو خوردن!
سیاوش منتظر نگاهش کرد.
_خوب؟
دختر به چشمهایش زل زد و آرام گفت:
_نمیتونم اتاقشون و بگم!
با مشت به پیشخوان کوبید که دختر از ترس نیم متر در جایش پرید.
_یعنی چی که نمیتونی بگی؟ من برادرشم! کدوم بخشه؟
هاشم دستش را از پشت گرفت.
_خانومِ محترم چجوری میتونیم از صحتش خبردار شیم؟ از کی باید بپرسیم؟
دختر با ترس به مامور پلیسی که انتهای راه رو ایستاده بود اشاره کرد!
_برید باهاش صحبت کنید. من اجازه ندارم اتاق مجروحهای زندانی رو اطلاع بدم!
با کفِ دست به پیشخوان کوبید و به طرف مامور راه افتاد. لیوان یکبار مصرفِ نسکافه در دستش بود! با دیدنِ چهره ی طلبکارِ سیاوش جدی گفت:
_کاری داشتین؟
_برادرم دیشب آورده شده اینجا.. میخوام ببینمش!
مامور چند ثانیه خیره نگاهش کرد.
_کی بهتون خبر داده؟
_اونش مهم نیس.. مهم اینه که از دیشب این اتفاق افتاده و به خانوادش خبر ندادین! الآنم که اتاقش و نمیگن! مگه برادرِ من قاتله؟
_این جزو قانونه آقای محترم! برادر شما قاتل هم نباشه زندانیه! اجازه ملاقات ندارین!
با خشم چنگی به موهایش زد.
_حالش خوبه؟
نگاهش را بین هاشم و سیاوش به حرکت درآورد و در نهایت گفت:
_همراهم بیاین!
رو به روی اتاقی ایستاد و چند تقه به در زد. وارد شد. سیاوش هم پشت سرش داخل شد.
_آقای دکتر لطفا از وضعیت بیمارِ ما ایشون رو مطلع کنید! برادرشن!
دکتر سری تکان داد و اشاره کرد تا مقابلش بنشیند! با استرس نشست و به لب های دکتر چشم دوخت.
_متاسفانه ضربه از چند ناحیه و عمیق بوده!..
مکثی کرد.
_دیشب جراحیِ لازم انجام شد. ما تا جایی که تونستیم مداخله کردیم. حالا تحت نظره. باید دعا کنید خونریزیِ داخلی نکنه!
از شدتِ خشم نفس نفس میزد. با زور لب باز کرد و گفت:
_میخوام ببینمش! باید ببینمش!
دکتر نگاهی به مامور پلیس انداخت.
_فعلا تو آی سی یو ان.. در هر صورت اجازه ورود ندارین! ولی اگه اجازه بدن میتونین چند لحظه از پشتِ شیشه ببینیدش!
سیاوش برگشت و به مامور نگاه کرد که بعد از چند لحظه مکث سرش را تکانِ آرامی داد! پشت سرش راه افتاد. حتی جلوی پایش را هم نمیدید. از گفته های دکتر یک کلمه را هم به خاطر نداشت. فقط از یک چیز مطمئن بود! شهروز خوب میشد! باید میشد!!
مامور پشتِ شیشه ایستاد و با دست اشاره ای به رو به رو کرد… کنارش ایستاد و با ترس نگاهش را روی تختِ رو به رو سُر داد. تمامِ سرش داغ شد. باورش نمیشد! شهروز با نیم تنه ی لخت و بدنی باند پیچی شده زیرِ دستگاه های متعدد خوابیده بود! سرش باند پیچی شده و صورتش کبود بود! قطره اشکی دیگر از چشمانش سُر خورد و با بغض و صدایی دورگه گفت:
_کی به این روزش انداخته؟ شما که گفتین فقط چاقو خورده؟
مامور نفس بلندی کشید.
_تو بندشون درگیری بزرگی شده. اون دوتای کناریشم چاقو خوردن ولی مثلِ اینکه مرکزِ زد و بند برادرت بوده!
برگشت و با خشم نگاهش کرد.
_کی؟ کارِ کدوم بی پدری بوده؟
_کسی که این کار و کرده الآن تو انفرادیه.. اطلاع ندارم چرا دعوا شده! فقط میدونم درگیری پیش اومده!
پوزخندی عصبی زد.
_انتظار دارین این چرت و پرتا رو باور کنم؟ هفته ی پیش که اومدم ملاقاتش بهم گفته بود یکی دو نفری تهدیدش کردن! شک ندارم کارِ بهروزیه!
مامور با اخم به طرفش برگشت.
_بهتره بریم دیگه کافیه! شما اگه از کسی شکایتی دارین تشریف ببرین آگاهی. بنده در جریان نیستم!
دستش را از روی شیشه سُر داد. باورش نمیشد آن تیکه گوشتِ بی حرکت برادرش باشد! دستش را با خشم مشت کرد و از بخش بیرون رفت!
هاشم بیرون بخش منتظر ایستاده بود. با دیدنش سریع جلو آمد.
_چی شد دیدیش؟
گونه ی خیسش را با خشم پاک کرد.
_ماشینت لازممه اوستا.. باید جایی برم!
_بریم میرسونمت!
سرش را پایین انداخت و کلافه گفت:
_باید خودم برم! … تنها!!
چند لحظه سکوت شد و در نهایت، سوئیچ ماشینی که رو به رویش تکان داده شد. چنگی به سوئیچ زد و بدونِ معطلی از بیمارستان خارج شد.
ماشین را رو به روی شرکت پارک کرد. از دیدنِ ماشینِ غول پیکرِ بهروزی در محوطه خشمش دو برابر شد. بی توجه به نگاه متعجب منشی وارد اتاق مدیر عامل شد. چند مردِ کچل و خرفت گرداگردِ هم دورِ میز بزرگ نشسته بودند. اخم های بهروزی از دیدن سیاوش در هم شد. از جا بلند شد و غرید:
_اینجا طویله نیست جوون! خانومِ مرادی کی اینو راه داده داخل؟
بی توجه بهش جلو رفت. چشمهای به خون نشسته اش سایه ای از ترس در چشمانِ بهروزی ایجاد کرد. صندلیِ چرخدار کنارش را با دست گوشه ای پرت کرد و یقه ی کتش را در دست گرفت:
_خوب گوشات و باز کن ببین چی میگم بهت پیری! برادرم سیزده سال مثلِ سگ اینجا برات جون کند.. عرق ریخت. جوونیش و گذاشت که حروم تو شکم من و ننم نره میفهمی؟ با نامردیه تموم انداختیش گوشه ی زندون به گناهِ نکرده گفتم باشه! ولی این یه قلم و کوتاه نمیام حالیته؟ فکر کردی میتونی بشینی پشت این میز و دستور صادر کنی شکمِ داداشم و اونجا سفره کنن؟ من دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم! داداشم از کلاه برداری اون داخل خوابیده.. منم میرم از قتلِ عمد میخوابم لنگش! ولی زمین و از وجودِ نجاستی مثلِ تو پاک میکنم بعد میرم پای چوبِ دار!
بهروزی که به خر خر افتاده بود با زور و کمک چند نفر سیاوش را از خودش دور کرد و فریاد زد:
_بدبختت میکنم.. تو روهم میفرستم پیشِ همون داداشت.. حالا دیگه واسه من یقه جمع میکنی ها؟ شنیدین؟ همتون شنیدین تهدیداشو؟ من از فردا اگه دماغم خون بیاد کارِ این لاته خیابونیه!
سیاوش میزِ کوچکِ کنارِ اتاق را با پایش شوت کرد.
_من و نترسون خرفت.. من چیزی برای از دست دادن ندارم ولی تو داری!
بهروزی گوشی تلفن را دست گرفت.
_مرادی زنگ بزن به پلیس.. عجله کن!
جلو رفت و انگشتِ اشاره اش را بالا برد!
_بالا کشیدنِ پولات کارِ شهروز نبود! دارم برای آخرین بار بهت میگم! برو خدا خدا کن بلایی سرِ شهروز نیاد بهروزی.. وگرنه به امام حسینی که تعزیه اش تو راهه قسم میخورم از هستی ساقط ات میکنم!
این را گفت و با قدم های بلند از اتاق خارج شد. گوشیِ آماده در دستِ مرادی را از دستش بیرون کشید و روی تلفن کوبید. مرادی ناراحت نگاهش میکرد. با خشم غرید:
_تو یکی خوب میدونی کارِ شهروز نبوده مگه نه؟
مرادی ناراحت سر تکان داد. نفسش را عصبی بیرون داد و از مقابلش گذشت.
***
سرو صدای حیاطِ بزرگ از همیشه بیشتر بود! به هنگامه و شلوغیِ همیشگیِ بچه ها جیغ های پی در پی مدیر و “هو” و “هورا” کشیدنِ بچه ها هم اضافه شده بود! برای وسواسِ اخلاقیِ بزرگی مانندِ خانوم الماسی این قطعا یک کابوسِ وحشتناک بود! همان گونه که کناره های چادر سیاهش را چنگ میزد با چشم های از حدقه درآمده دوباره فریاد کشید:
_تا سه.. فقط تا سه میشمرم امیر محمد! اگه نیای پایین به خدا قسم امشب بدونِ شام میخوابی! تا یک هفته هم از بازی تو حیاط خبری نیست!
امیر محمد روی دیوارِ بلند خونسرد نشست و همان طور که پاهایش را تکان میداد و با تیله های رنگیِ داخل مشتش بازی میکرد، شانه بالا انداخت!
_مهم نیست! من با اون دوتا هیچ جا نمیرم! من از اینجا نمیرم!
جمله ی آخر را آنقدر بلند و شمرده ادا کرد که الماسی با ترس و مقید پشتِ سرش را نگاه کرد. زوجِ جوان با اخم های درهم و دست در دستِ هم ، خیره به این صحنه ایستاده بودند! لبش را به دندان گرفت و سعی کرد صدایش را کنترل کند!
_امیر محمد؟!!
جوابش دوباره و دوباره شانه های بالا انداخته شده ی پسرک بود و نگاهِ خیره اش به آن دو زن و شوهر!
_خانوم الماسی چند لحظه تشریف میارین؟
نگاهش را با ناراحتی از امیر محمد گرفت و با خجالت به طرفِ مرد برگشت.
_همیشه انقدر لجباز نیست! از تغییر محیط ترسیده! یکم که باهاش صحبت کنیم شرایط و قبول میکنه!
مرد نگاه اخمویی با همسرش رد و بدل کرد و نفس کلافه ای کشید!
_ما الآن یک ساعته که داریم این صحنه رو تماشا میکنیم! حالا تازه این اولِ کاره! فکر نمیکنید بهتر باشه کِیس مناسب تری رو در نظر بگیریم؟
با استرس و تعجب گفت:
_ولی شما خودتون گفتین شرایط بچه ای که میخواین دقیقا شرایطِ امیر محمده! در حال حاضر تنها پسر بچه ای که با این سن..
_خوب نظرمون عوض شد!
دستش را لای موهایش فرو برد و ادامه داد:
_خانومِ من شرایطش طوری نیست که بتونه از صبح تا شب از روی دیوار بچه جمع کنه خانومِ الماسی! ما احتیاج به تجدید نظر داریم! شنبه اولِ وقت دوباره میایم خدمتتون!
الماسی برگشت و با ناراحتی نگاهی به امیر محمد انداخت. سرش را تکانِ آرامی داد و خداحافظیِ آرامِ زوج را آرامتر جواب داد. همان جا روی سکو نشست و شقیقه هایش را فشرد. احمدی دست روی شانه اش گذاشت!
_بهش توجه نکنین خانوم الماسی. خودش خسته میشه میاد پایین!
سرش را تکانِ خسته ای داد.
_زنگ و بزن بچه ها برن تو. سرم داره میترکه!
با صدایِ جیغِ بلندِ امیر محمد با ترس سرش را بلند کرد. امیر محمد در کسری از ثانیه از روی دیوار به روی تانکرِ آب و سپس پایین پرید! دقیقه ای طول نکشید که در آغوشِ دختری که تازه از در وارد شده بود حل شد!.. احمدی با خنده سر تکان داد.
_بیا عشقش اومد! دیگه هر چی بگی گوش میکنه خانوم مدیر!
الماسی برخاست و خاک چادرش را تکاند. لبخند به لب جلو رفت. دخترک موهای بلند و پرپشتِ امیر محمد را به هم ریخت و دستش را جلو برد.
_سلام خانومِ الماسی. خوبین؟
الماسی با چشم برای امیر محمد خط و نشان کشید و دستش را به گرمی فشرد.
_سلام دخترم خوش اومدی! چه خوبی؟ ! خودت داری میبینی وضع رو!
امیر محمد سرش را بالا کرد و با چشمانِ معصومش بهش خیره شد.
_بازم برام مشتری اومده بود افق!
افق بلند خندید.
_مشتری چیه وروجک؟
نگاه شیطنت باری به الماسی انداخت و ادامه داد:
_منظورت مامان و بابای تازست دیگه هان؟
امیر محمد دوباره با تیله های رنگی مشغول شد.
_حالا هر چی! من هیچ جا نمیرم!
الماسی سرد و جدی جواب داد:
_تا کِی امیر؟ این بچه بازی تا کِی ادامه داره؟
جوابِ امیر محمد هم همانقدر خشک و در عین حال مقتدر بود!
_تا وقتی که نسترن و نازگل اینجا ان من هیچ جا نمیرم! مسئولیت اونا با منه! نمیتونم تنهاشون بذارم!
دلِ افق از این لحنِ مردانه و محکم لرزید! الماسی سرش را با تاسف تکان داد و چشمش به بسته های بزرگی افتاد که در دستِ لطیف به طرفِ دفتر حمل میشد! نگاهش عوض شد و با خجالت گفت:
_بازم که به زحمت افتادی دخترم!
افق لبخند آمرانه اش را تکرار کرد و همپایش به طرفِ دفتر راه افتاد.
_زحمتی نبود! برای زمستون یکمی کفش و لباس خریدم! فکر کنم سایزا کوچیک باشن! امروز به کارِ کوچیکترا میرسیم. تا آخرِ هفته هم لباس بزرگترا رو با سلیقه خودتون میخریم!
صدای امیر محمد که کنارشان راه افتاده بود دوباره بلند شد:
_من و حسین که لباس داریم.. مهم دخترا ان! ژاکتاشون پاره شده!
دیگر تاب نیاورد. خم شد و با دو دست محکم لپ های سرخ از سرمایش را کشید.
_اینجوری حرف نزن باهام بخدا میخورمتا!
امیر محمد اخم کرد.
_افق جون ولم کن! زشته جلوی بچه ها!
این بار الماسی هم خندید. امیر محمد با خجالت از کنارشان گذشت و همان طور که به طرف حسین میرفت با صدای بلند گفت:
_کارت که تموم شد بیا پیشم کارِت دارم! نذاری بریا؟
افق چشمِ بلند بالایی گفت و وارد دفتر شد. الماسی لبخند بر لب داشت. هدایای به موقع کیفورش کرده بودند.
_نمیدونم کِی میخواد رفتارش و عوض کنه! آدم احساس میکنه مردِ چهل سالست!
افق رو به مسئولین سلام داد و روی صندلی نشست.
_واسه همین فرقشه که بیشتر از همه برام عزیزه! امیر محمد مردِ اینجاست! اگه نباشه بچه ها روحیه ندارن!
احمدی همان طور که چایش را مزمز میکرد با تایید سر تکان داد.
_راست میگن افق جون! مخصوصا روی نازگل و نسترن خیلی تعصب داره! همه ی اسباب بازیهاش و وسیله هاش و داده به اون دوتا!
لطیف سینیِ چای را مقابلش گرفت.
_ممنون.. وسایلا رو کجا گذاشتی آقا لطیف؟
لطیف با دست به کنارِ در اشاره کرد.
_همونجا کنارِ در گذاشتمشون خانوم!
سر تکان داد و دوباره رو به الماسی کرد:
_اینایی که امروز اومده بودن! چجوریا بودن مگه؟
الماسی متفکر به رو به رو خیره شد.
_پیشِ خودش نگفتم ولی زیاد چنگی به دل نمیزدن! دلشون پسر میخواست.. هم میخواستن بچه نباشه هم سر به راه باشه! یکی نیست بگه با این همه درد و غمی که اینا میکشن، با این همه بی مهری و بی سرپرستی مگه قراره معلم تحویلتون بدیم؟
افق ناراحت سر تکان داد.
_امیر محمد زود پی به شخصیتِ طرف مقابلش میبره! کی دلش نمیخواد خانواده داشته باشه؟
سکوتی غمگین اتاق را فرا گرفت! همه چند دقیقه ای در سکوت مشغولِ نوشیدنِ چای بودند که با سلامِ بلندِ مهدیه همه ی سرها به طرفِ در برگشت.
_به به!.. ببین کی اینجاست؟
افق با خنده بلند شد و در آغوشش کشید.
_سلام خانومِ شاغل! دیگه ما رو تحویل نگیریا؟
مهدیه کنارش نشست و دستش را در دست گرفت.
_دلم برات تنگ شده بود دیوونه!
_همش یه هفته ست که ندیدی منو! چقدر خاطرخواه دارم من؟
همه در سکوت به گفت و گویشان گوش میدادند. دو دوستِ صمیمی که از دورانِ ابتدایی تا پایانِ دانشگاه با هم و در کنارِ هم درس خوانده بودند! و درست در زمانی که مهدیه با اخذ مدرکِ لیسانس کنار کشیده بود و افق برای ادامه ی تحصیل تا مدرکِ دکترا اقدام کرده بود، این با هم بودن کمرنگ تر شده بود! حالا او با ضمانت و معرفیِ افق معلم دروسِ بچه های پرورشگاه بود و افق استادِ دانشگاه!
مهدیه دستش را گرفت و بلندش کرد.
_یکم بریم حیاط؟ البته اگه سردت نیست!!
افق اشاره ی چشمش را به الماسی و بقیه دید و با خنده چشم روی هم گذاشت. میدانست که صحبت در کنارِ این کادرِ رسمی از توانِ فردی مثلِ او خارج است. “با اجازه” ای زیرِ لب گفت و پشتِ سرش به طرفِ حیاط راه افتاد! همین که به سکو رسیدند مهدیه بی تاب و هیجان زده نیش گونی از بازویش گرفت.
_ورپریده معلوم هست یه هفته ست کجایی؟ الکی برام قصه ی هزار و یک شب از دانشگاه و شاگردات نگو که میدونم ترم تموم شده! زود اعتراف و بیا بالا ببینم با چی مشغولی که اینجوری من و بیخبر میذاری!
افق با دست بازویش را مالید و با چهره ی جمع شده از درد گفت:
_نفس بکش مهدیه جان نفس! مگه کار و زندگی تو دانشگاه خلاصه میشه؟ ژاکلین جان خونه تکونی داشت! یه هفته ست هممون و یه لنگه پا نگه داشته! بیچاره بابا تو این سرما تو حیاط روزنامه میخونه!
ریز ریز خندید:
_اگه بدونی چه امر فرمایی ای میکنه مهدیه! این و ببرین اون و بیارین! اینجا نه.. اونجا نه! صداش هنوزم تو سرمه!
مهدیه چینی به بینی اش داد.
_بدت نیادا ولی ازش متنفرم! نمیدونم بابات تو این زن چی دیده! احساس میکنه ملکه الیزابته!
پوف کلافه ای کرد و به طرف نیمکتِ چوبیِ وسط حیاط راه افتاد.
_همین که بابا تنها نباشه برام بسته! لازم نیست ما دوستش داشته باشیم! تو ندیدی نمیدونی بعد مرگِ مامان چجوری از زندگی برید! من راضی ام!
مهدیه کنارش نشست و دستانش را جلوی بینی اش نگه داشت! اولین ماهِ زمستان با سردیِ تمام سپری میشد!
_از آرزو چه خبر؟
اخم هایش به شدت در هم شد و خطِ عمیقی میانِ ابروهای کمانی و دخترانه اش افتاد.
_دختره ی احمق! یه هفته ست که تو اعتصابه! …وقتی بهت میگم سرم شلوغه واسه همیناست مهدیه! بخدا سه روزه که حموم نرفتم! از یه طرف نمره پایانیِ بچه ها.. از یه طرف ژاکلین و وسواساش… از یه طرف این آرزوی یه دنده!
_چرا بابات باهاش راه نمیاد افق؟ شاید واقعا نمیخواد بره؟
نفس عمیقی کشید!
_بابا سخت گیره درست.. قبول دارم! ولی منم دخترش بودم. چرا من و مجبور نکرد برم خارج درس بخونم؟ نمیدونی مهدیه.. آرزو شورش و در آورده. از وضع پوشش و ظاهرش بگیر برو تا مهمونی های شبونه و دوستای عجق وجقش! بابا حق داره. این دختر داره از دست میره!
در سکوت و ناراحت به رو به رو خیره شدند. امیر محمد از کنارِ حسین مدام اشاره میداد. متوجه اشاره اش شد و خندید. مهدیه با تعجب مسیر نگاهش را دنبال کرد و به امیر محمد رسید:
_بیا برو عشقت خودش و شهید کرد. چشمش در اومد از بس اشاره داد بهت!
چپ چپ به مهدیه نگاه کرد و به طرفش راه افتاد. امیر محمد با دیدنِ افق دست روی شانه ی حسین گذاشت:
_برو تو دو دقیقه.. با افق کارِ خصوصی دارم!
حسین گاز محکمی به لقمه ی نان و پنیرش زد و از کنارش گذشت. با نزدیک شدنِ افق تکیه اش را از دیوار گرفت و صاف ایستاد. افق جلوی پایِ مردِ کوچک روی زانو نشست.
_احوالِ آقای اخمو؟
شانه بالا انداخت.
_بازم میخوان من و از سرشون وا کنن! خودت خوب میدونی!
بغضِ پنهان شده لا به لای حرف هایش چهره ی افق را غصه دار کرد. دست روی موهایش کشید.
_چرا این فکر و میکنی دیوونه؟ مگه بده که میخوان خانواده دار بشی؟
دلخور نگاهش کرد.
_با اونا؟ انگار اومده بودن بز بخرن! حواسِ خانوم الماسی که نبود زنه تند تند لباسم و بالا میداد تنم و نگاه میکرد!
خنده اش را فرو خورد!
_خوب شاید میخواستن ببینن کتک نخورده باشی از دستِ خانوم مدیر.. یکمم مثبت فکر کن. هوم؟
امیر محمد با حالت خاصی نگاهش کرد.
_من بچه نیسسَم افق.. این هزار بار!
سرش را کج کرد و با لذت به پسر بچه ی تخص و یک دنده ی شش ساله ی رو به رویش خیره شد!
_حالا که رفتی بالای دیوار و حسابی ازشون چشم زهر گرفتی.. فکر نمیکنم دیگه برگردن! خیالت تخت!
لبخند زیبایی روی لبهای امیر محمد جان گرفت.
_واقعا؟
موهایش را به هم ریخت و سرش را بالا و پایین کرد.
_ولی کم کم داری همه رو عاصی میکنی! گفته باشم!
مهدیه نزدیکشان ایستاد.
_امیر نمیای؟ کلاس شروع شده ها؟
سرش را تکانِ آرامی داد و رو به افق با ناراحتی گفت:
_یه هفته نبودی.. چرا دیر به دیر میای؟
افق بوسه ای بر روی موهایش نشاند.
_دیگه تکرار نمیشه سرورم! قول!!
نگاهی به دور و بر انداخت و همین که از خالی بودنِ حیاط و نبودِ حسین اطمینان پیدا کرد، سرش را جلو برد و بوسه ای ناگهانی و تند روی گونه ی افق نشاند. چشمهای مهدیه گرد شد. سریع از کنارشان گذشت و وارد سالن شد. مهدیه با خنده کنارش ایستاد.
_کم کم دارم ازش میترسم افق!
اخم کرد.
_برو با افکارِ منفی و فاسدت خودت و خفه کن!
با همان خنده ی معنادار دستش را جلو برد.
_باید برم سرِ کلاس. کجا ببینمت؟
نگاهی به ساعتش انداخت و سرش را برای بوسیدنِ مهدیه جلو برد.
_بهت زنگ میزنم. فعلا باید یه سر برم دانشگاه!
_برو خدا نگه دارت.. منتظر تماست هستم!
سری تکان داد و برای خداحافظی از خانومِ الماسی راهش را به طرفِ دفتر کج کرد.
همین که از درِ “خانه ی آرزو” بیرون آمد، سرما و سوز با شدت بیشتری در تن و جانش پیچید. نفهمید این احساسِ سرما به خاطر مغایرتِ این بادِ سرد با گرمای مطبوع دفتر است و یا از دلیلی که در پستوی ذهنش کم و بیش دلگیرش کرده بود!
شانه بالا انداخت و سوار شد. فضای داخل اتوموبیل هم دست کمی از هوای بیرون نداشت! بخاری را روشن کرد و دست کش های چرمش را از دست خارج کرد. چند ثانیه دستش را جلوی فن نگه داشت و بالاخره رضایت داد!
پشتِ ترافیکِ زجر آورِ خیابان همیشه شلوغ، کلافه دست روی پیشانی گذاشت و نفسِ عمیقی کشید. از زمانی که یادش می آمد این خیابان بازارِ شام بود! چه زمانی که دانشجوی این دانشگاه بود و چه الآن که هفته ای چند روز مجبور به رفت و آمد در این مسیر میشد! راهِ باریک و فاصله ی کمِ میان دو ماشین چشمش را گرفت. تقریبا رسیده بود ولی از آنجا که دانشگاه طرف مخالف خیابان قرار داشت باید بریدگی را میانِ این همه ماشین و ترافیک دور میزد!
بدونِ لحظه ای درنگ و استخاره پا روی گاز گذاشت و از میانِ دو ماشین گذشت. دور زد و چند قدمی تا نفسِ راحتش نمانده بود که با صدای برخورد جسمی با پشتِ ماشینش به جلو پرتاب شد. “لعنتــــی” بلندی گفت و عصبی پیاده شد! شانس آورده بود که هم نزدیک به دانشگاه بود و هم این سوی خیابان آرام تر بود! نگاهش را به ماشینِ پشتِ سری دوخت. پسرِ جوان اولین عضوی از تصویر رو به رویش شد که به نگاهش گره خورد! از دیدنش اخم هایش بیشتر در هم شد و طلبکار به طرفش رفت. خودش را برای هر گونه جنگِ اعصاب آماده کرده بود! پسر با دیدنِ چهره ی طلبکارش سراسیمه پیاده شد و مقابلش قرار گرفت.
_آقای محترم شما واقعا مشکل بینایی دارین؟ این راهنما رو برای چی میزنن معمولا؟
پسر عینک خوش استیلش را از روی چشمش برداشت.
_من واقعا عذر میخوام.. بنده مقصرم!
نگاهش را با غیض از او گرفت و به محل ضربه خیره شد. تو رفتگی ای جزئی ایجاد شده بود. در دلش کلی به خودش و راه گریزش فحش میداد که دوباره صدای پسر را شنید.
_صبر میکنید افسر بیاد یا بدیم کنار؟ در هر صورت قبول دارم که خطا از من بوده!
بی جواب سرش را با تاسف تکان داد و سوار شد. ماشین را جلوتر، کنار پیاده رو پارک کرد. همین که پیاده شد با سه چهره ی کریه رو به رو شد که سرشان را از ماشین بیرون کرده بودند و میخندیدند.
_بابا روبوسی کنین تموم شه بره! خوبیت نداره وسط خیابون!
پلک هایش را روی هم فشرد و بی توجه بهشان دوباره به سمتِ ماشینِ پسر که دقیقا پشتِ سرش پارک شده بود راه افتاد. رو به رویش ایستاد و با اخم گفت:
_ممکنه کارت بیمه و مدارکتون و داشته باشم؟
پسر دست در جیب و با لبخند نگاهش کرد.
_من پیشنهاد بهتری دارم! اگه چند ساعت از وقتتون و روی همه ی این ضرر و زیان بذارین قول میدم ماشینتون از اولشم صحیح و سالم تر بشه!
خط میان ابروهایش عمق گرفت. نگاه از لبخند مسخره ی پسر گرفت و با لحنی خشک گفت:
_من وقت ندارم.. شما لطف کنین مدارکتون و بدین من خودم حل اش میکنم!
پسر دوباره لبخندش را تکرار کرد. لبخندهایش عجیب گیرا و موذب کننده بودند!
_نترسین دعوتتون نمیکنم کافی شاپ! چه عیبی داره در خدمتتون باشم تا مشکلی که خودم ایجاد کردم حل بشه؟
سرخ و برافروخته سر بلند کرد. خواست اولین جمله ای که در ذهنش رژه میرفت را تکرار کند”در خدمت عمت باش” ولی صدای تهدیدوارانه ی آرزو در سرش تکرار شد:
“افق به خدا اگه این بارم مثل بارِ قبل کنی از دستم خلاصی نداریا؟ بچه ها رو من کلی حساب کردن. من آبرو دارم..”
سرش را به سرعت برگرداند. نگاهی به پشتِ ماشین انداخت و “وای” زیر لبی گفت. همه چیز مثلِ کلاف در هم پیچیده بود. فردا قرار بود ماشین را به آرزو بسپرد. پاداش دیپلمش با معدل نوزده و شب نشینی های کنترل شده اش بود! حالا با این اوضاع و اوصاف حتما یکی دو روزی درگیرِ صافکار و نقاش میشد! نه.. .آرزو شوخی نداشت!!
_چی شد؟ تصمیمتون و گرفتین؟
با صدای پسر به خودش آمد.. شاید زیاد هم بد نمیشد.در این ساعت از روز پیدا کردنِ پدرش در خانه و سپردن کارهای ماشین به او امری غیر ممکن بود!.. خودش هم به جز آن تعمیرکارِ بدقول که اسمش را هم از یاد برده بود جایی دیگر را نمیشناخت! شاید بهتر بود یک بار هم شده اطمینان کند تا کارش راه بیفتد!
نگاهی با شک به قیافه ی منتظر پسر انداخت. ظاهر آراسته و متینی داشت.. فقط لبخند هایش زیادی…
پوفی به افکارش کرد و جواب داد:
_خیلی طول میکشه؟
_اگه زودتر راه بیفتیم نه! تا عصر تموم میشه!
سرش را ناراضی تکان داد و به طرف ماشینش حرکت کرد. صدای پسر را از پشتش شنید:
_دنبالِ من بیاین.. لطفا لایی هم نکشین!
ناخن هایش را با حرص در دستانش فرو برد و سوار شد. پشتِ سرِ ماشینش خیابان ها را رد میکرد. بعضی جا ها را اصلا در زندگی اش ندیده بود. هر چه مسیر شلوغ تر میشد پیدا کردنِ آن ماشین سیاه میان ماشین های دیگر دشوارتر میشد ولی نهایت تلاشش را به کار میبرد. دلش نمیخواست مسخره ی دستِ مرد جوان شود و به قول معروف گاف دستش بدهد!!
ماشین را پشتِ سرِ ماشینش، رو به روی مغازه ای پارک کرد و پیاده شد. مردی با سر و صورت آشفته و سیاه رو به روی پسر ایستاده بود و او با دست اشاره هایی به ماشین خودش و او میکرد. شالش را کمی جلو تر کشید و نزدیک شد.
_میخوام بدونم تا کی میتونی تحویل بدی؟
مرد ماشینِ افق را دور زد و نگاهی به محل فرو رفتگی انداخت.
_زیاد کار نداره.. تا عصر تمومه!
نفسش را با آه کلافه ای بیرون داد. اینکه امروز مشکلش حل میشد خیلی خوب بود ولی… اینجا را خوب میشناخت. با مهدیه برای درس خواندن به کتابخانه ی بزرگِ این محله می آمدند اما از دانشگاه و حتی خانه خیلی دور بود! باید تا عصر صبر میکرد!!
_گوشتون با منه؟
چشم از خیابان برداشت و دستپاچه به طرف پسر برگشت.
_بله؟
_عرض کردم شنیدین که گفتن امروز حل میشه.. ولی تا عصر کار داره! همینجا نقاش هم هست دیگه نیازی نیست بریم نقاش!
بی حوصله سر تکان داد.
_خوبه!
_خوب؟
با حالتی استفهامی به پسر نگاه کرد که باز با لبخند سرش را تکان میداد.
_شما هیچ کدوم از حرفام و نشنیدین؟ گفتم اگه مایل باشین بریم یه چیزی بخوریم! وقتِ نهاره!
دستش را به موهایش کشید و کمی بیشتر داخلشان داد. اخم همیشگی اش را حفظ کرد و سرد گفت:
_ممنون ولی لزومی نمیبینم با کسی که تازه چند دقیقه ست آشنا شدم نهار بخورم! شما بفرمایین!
یکی از ابروهای پسر بالا پرید.
_خوب آشنا میشیم!
چپ چپ نگاهش کرد و رو برگرداند. زیر لب به پررویی و بی پروایی اش فحش میداد که دوباره صدایش را از کنارش شنید.
_اینجا محله ی خوبی برای پیاده روی نیست! اجازه بدین براتون دربست بگیرم!
چشمانش را روی هم فشرد و بی جواب فقط پا تند کرد.
_باور کنید منظور خاصی نداشتم.. یعنی..
برافروخته ایستاد.
_میشه دنبالم نیاید؟ منظره بدی ایجاد میکنه!
پسر نگاهی به دور و اطراف کرد و آرام گفت:
_این دردسر و من براتون ایجاد کردم.. اجازه بدین همراهیتون کنم!
_نمیخوام همراهیم کنید آقای محترم.. کاری بوده که شده. شما هم با معرفی اینجا و البته پرداخت خسارت جبران خواهید کرد. نیازی به این صمیمیت نمیبینم!!
خیره به چشمهای گستاخِ دخترک دوباره لبخند زد. ولی طولی نکشید که با نگاه وحشتناک رو به رویش لبخندش کم کم جمع شد.
_پس حداقل رو پیشنهاد دربست فکر کنین!
افق عصبی پا روی زمین کوبید.
_میرم همینجا.. همین کتابخونه ی رو به رو! خیالتون راحت شد؟
بدون اینکه منتطر جواب باشد روی پاشنه چرخید و راهش را ادامه داد. صدای قدم نمی آمد. یعنی ممکن بود دست برداشته باشد؟؟! رو به متصدی جدیدی که جای خانم لواسانی را گرفته بود با صدای آرام گفت:
_میتونم به عنوانِ مهمان مطالعه کنم؟
دختر بی حوصله گفت:
_نه باید عضو شید!
_من قبلا عضو اینجا بودم. ولی خیلی قبل. میدونم گذرم به این ور نمیخوره! ممکنه…
_باید عضو باشید خانومِ محترم!
نفس کلافه ای کشید و با گفتن “بسیار خُب” کارت ملی و هزینه ی مورد نیاز را روی پیشخوان گذاشت. فضای گرم و مطبوعِ کتابخانه او را مانند تونل زمانی به هشت سالِ پیش برد. زمانی که اینجا مرکز رسیدن به آمال و آرزوهایش بود! ظرف نهار چند طبقه ای که مادر برایش توشه میکرد و سفارشات زیبایش که دائم میگفت: “نبینم باز همینجوری برش گردونی ها؟ همش و بخور گوشت بشه به تنت.. ذهنت باز بشه مادر”.
آن وقت ها هم زمستان بود.. همه ی تلاشش برای قبولی در کنکور سراسری و رتبه ی دلخواهش با بهترین دوستش در ماه های پاییز و زمستان بود. میان برف و باران این راه ها را میرفت و می آمد. به عشقِ درس.. به عشقِ کنکور.. به عشق مهدیه ای که خانه شان نزدیک اینجا بود و دلش نمیخواست حتی ساعات مطالعه اش هم بی او سپری شود! ولی نمیدانست چرا حالا زمستان و پاییز سردتر از آن روزها بود! شاید زمستان هم دیگر فهمیده بود خیلی چیزها مانند گذشته نیست! درست مثل چشم های نگران مادری که روزی به محض رسیدنش به خانه اولین تصویر رو به رویش میشد و حالا مانند خیلی چیزهای دیگر جایش خالی بود!
کتاب شعری قطور انتخاب کرد و به طرف صندلی ها پیش رفت. جای همیشگی اشان خالی بود! هر دو صندلی ای که گوشه ی سالن و کنار شوفاژ قرار داشتند! لبخند آشنایی زد و به طرفش رفت. چشمش حسابی گرم شده بود. هم از گرمای شوفاژ و هم از اشعار زیبایی که زیر لب برای خودش تکرار میکرد. فضای آرامِ اینجا را دوست داشت. راستی چرا دیگر به اینجا سر نمیزد؟ باید با مهدیه در موردش حرف میزد!
_مثل اینکه به کتابای شعر علاقه ی زیادی دارین!
با تعجب سر برگرداند. باورش نمیشد.
_شما اینجا چیکار میکنین؟
پسر شانه بالا انداخت.
_بیرون خیلی سرده.. کتابخونه فکر خوبی بود!
بی صدا به چهره اش زل زد. پسر که نگاهش را دید دوباره لبخند زد.
_به چی نگاه میکنین؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.