رمان شاه خشت پارت 117 - رمان دونی

 

 

 

_ ماشین من نزدیک کافی‌شاپه، اجازه بدید برسونمتون.

 

_ نه، ممنونم، یه‌کم پیاده‌روی می‌کنم.

 

دست خودم نبود که دلم فرهاد را می‌خواست.

سریع برگشتم.

 

_ ببخشید، آقای عمران؟

 

_ بله؟

 

_ شما می‌رید دفتر فرهاد؟

 

_ بله.

 

_ پس من با شما میام.

 

کمی تعجب کرد ولی با سر به مسیر اشاره کرد.

 

_ در خدمتم.

 

صندلی کنار راننده نشستم، ماشین نو و نسبتاً تمیزی داشت.

تا رسیدن به شرکت حرفی بینمان نبود.

 

ماشین را در جایگاه اختصاصی پارک کرد و به‌سمت آسانسوری راه افتاد که ما را به طبقه شرکت فرهاد می‌رساند.

 

چندباری شرکت فرهاد آمده بودم، دفتر منشی و بعد دفتر خودش.

 

منشی که در دفترش نبود و لای در اتاق فرهاد باز.

عمران به اتاق خودش رفته و تنها بودم.

 

از لای در می‌دیدمشان، پینار کنارش خم شده و چیزهایی را توضیح می‌داد.

 

فرهاد دست برد و دنباله روسری پینار را که روی مدارک افتاده بود کنار زد.

 

نمی‌دانم چرا هردویشان خندیدند.

 

خواستم جلو بروم که صدایی از پشت‌سرم آمد.

 

چند نفری که باهم صحبت می‌کردند.

 

خودم را کنار کشیدم. انگار از من سؤال می‌پرسیدند و من زبانشان را نمی‌فهمیدم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت748

 

پینار سریع بیرون آمد، با دیدن من تعجب کرد و با سر سلام داد.

 

ظاهراً گروهی که آمده بودند جلسه مهمی با فرهاد داشتند.

 

پینار که داخل اتاق فرهاد برگشت حس کردم آمدنم کار درستی نبود. فرهاد را ندیدم ولی سرش شلوغ بود.

 

راهم را کشیدم سمت آسانسور، قبل‌از بسته‌شدن در دستی برآن نشست؛ عمران!؟

 

_ کجا؟ آقای جهان‌بخش رو دیدین؟

 

_ نه، فکر کنم سرش شلوغ بود. شب می‌بینمش دیگه.

 

_ هرجور راحتین. بذارید سوئیچ ماشین‌و بردارم، برسونمتون.

 

_ نه، خودم می‌رم، شما به کارتون برسین.

وارد آسانسور شد و دکمه را زد.

 

_ پس براتون تاکسی بگیرم.‌

 

تا پایین آمد، مثل یک مرد جنتلمن، برایم تاکسی گرفت و در تاکسی را برایم باز کرد.

لحظهٔ آخر کارتش را سمتم گرفت.

 

_ برای کارهای دیزاین بهم زنگ بزنین، کمکتون می‌کنم.

 

کارتش را داخل کیفم گذاشتم و تشکر کردم.

به خانه رسیدم، عایشه خانوم به ماهی غذا می‌داد. بچه با دیدنم شروع کرد به ابراز احساسات. نمی‌دانم چرا دلم گرفته بود، نه به آن ذوق و شوق چند ساعت پیشم و نه به الآن.

 

کمی با ماهی بازی کردم. فروغ جان هم بودند، مختصر گفتم که قرارداد امضا شده. ایراد از خودم بود که توقع داشتم همه به‌اندازهٔ خودم ابراز احساسات کنند. فروغ جان احتمالاً به عقل نداشته من می‌خندید، برای همین خلاصه  توضیح دادم.

 

اشاره زد و عایشه ماهی را برای خواب برد.

بعد هم به نورا، دختر جوانی که در خانه کار می‌کرد، سفارش دو لیوان چای داد.

 

 

#پارت_هدیه

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت749

 

لیوان چایش را سمت لب برد.

 

_ از محل فروشگاه راضی هستی، پریناز؟

با حرفش از فکر بیرون آمدم.

 

_ بله فروغ جون، جاش خوبه.

 

_ خب؟

 

متوجه منظورش نمی‌شدم. سرم را به‌علامت نفهمیدن تکان دادم.

 

خندید.

_ چرا توی خودت رفتی؟ طوری شده؟

 

لبم را گاز گرفتم، یک ذره سیاست نداشتم.

 

_ نه، خب… چی بگم، من این‌همه ذوق داشتم، رفتم شرکت فرهاد، این‌قدر سرش شلوغ بود، اصلاً من‌و ندید، فروغ جون. عین این اسگلا تا اون‌جا رفتم… فکر کنین! ضایع شدما!

 

دستم را گرفت.

_ دیدت؟

 

_ نه، حواسش به کارش بود. منم نخواستم برم مزاحمش بشم… یعنی خب ترسیدم جلوی اون‌همه آدم یه‌هو یه چیزی بگه، کنف بشم.

 

اخم کرد.

_ سابقهٔ این رفتار رو داشته؟

 

در سرم دنبال مثال می‌گشتم.

_ یادم نیست، فکر نکنم، ولی خب اگه اون‌موقع هم چیزی نمی‌گفت، بعداً به روم می‌آورد.

 

پا روی پا انداخت.

 

_ دوتایی‌هاتون که ملاک نیست.

 

_ کاش یه کارمند معمولی بود، به خدا من راضی‌تر زندگی می‌کردم. عین این پرنسا از صبح اُرد می‌ده تا شب! یه مدلی هم هست همه باید به حرفش گوش کنن.

 

فروغ کمی توت خشک به دهانش برد.

 

_ باباشون رو باید می‌دیدی. وایمیستاد، یکی بند کفشش رو ببنده! بازم صد رحمت به فرهاد.

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت750

 

پشت چشمی برایش نازک کردم.

 

_ شما هم لوسش کردین دیگه، یه جوری حرف می‌زنه انگار خداست، حرفاش هم وحی منزل!

 

جوری چشم‌غره رفت که بی‌اختیار در جایم صاف نشستم.

 

_ من چرا یادم می‌ره شما مامان فرهادین؟ نشستم درد دل می‌کنم؟

 

_ چون قبل‌از این‌که مادر فرهاد باشم، یه زنم و مطمئنم شوهرت رو دوست داری.

 

_ ذوقم کور شد، فروغ جون.

 

دستم را گرفت.

 

_ اول کار دلسرد نشو، برای خوش‌آمد کسی شروع نکردی که ولش کنی. تو موفق می‌شی، شک نکن.

 

انگار اطمینان به قلبم برگشت، فروغ کم کسی نبود.

 

_ راست می‌گین. نباید اول کاری شل بشم.

از جایم بلند شدم، باید برای دیزاین فروشگاه فکری می‌کردم.

 

شب که فرهاد به خانه آمد، خستگی از سر و‌ رویش می‌بارید. هرچند که دختر نادان درونم چشمش دنبال خنده فرهاد بود به منشی بی‌نوایش!

 

چندبار با دست به پیشانی خودم کوبیدم! «نادون، گناه نکرده که خندیده، ای بابا، بی‌خیال شو».

 

بازهم چیزی درونم قل می‌زد که؛«بی‌جا کرد خندید، مرتیکه دلقک!».

 

شام خوردیم، از قرارداد پرسید، آمار امتحانات سهند را گرفت. بابت لباس کثیف ماهی غر زد و آخرشب کنار فروغ جانش چند سطری خیام خواندند.

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت751

 

 

زودتر به اتاق ماهی رفتم و جایش را مرتب کردم. خودم هم لباس می‌پوشیدم که وارد اتاق شد.

 

دستش به پهلوی لختم رفت.

 

_ به‌موقع رسیدم!

 

در آغوشش چرخیدم، رخ‌به‌رخ شدیم.

دست زیر چانه‌ام برد.

 

_ امروز اومده بودی شرکت؟ عمران گفت موقع جلسه رسیدی.

 

_ اوهوم، اومدم سرت شلوغ بود، مزاحم نشدم.

 

چشمانش درشت شد.

 

_ مگه بلدی، مزاحم نشدنو؟! کی زنگ می‌زنه پای تلفن جیغ می‌زنه؟

 

نفس عمیقی کشیدم و صورتم را به سینه‌اش چسباندم.

 

_ سربه‌سرم نذار، غمگینم.

 

از لرزش تنش می‌فهمیدم که می‌خندد.

 

_ علت غمگینی شما چی می‌تونه باشه، خانوم جهان‌بخش؟

 

عادت ترک نشدنی من، گفتن بی‌ربط‌‌ترین حرف‌ها در بی‌موقع‌ترین زمان ممکن.

 

_ فرهاد، کاش اون بساط خوشنویسی رو می‌آوردی، یه‌کم قلم درشت می‌نوشتی، من با صداش می‌خوابیدم.

 

دستش لای موهایم چنگ شد و سرم را عقب داد.

 

_ بساط قلم و دواتم رو آوردم. البته بساط ترکه آلبالومم آوردم که لازم شد دخترای بی‌ادب رو تنبیه کنم.

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت752

ادایش را درست جلوی رویش درآوردم.

 

_ تو چرا از من حساب نمی‌بری؟

 

خودم را از تنش جدا کردم.

 

_ امروز داشتم برمی‌گشتم یه مرده بود گوشه خیابون بلوط بوداده می‌فروخت.

 

_ خب؟

 

_ هیچی دیگه، خوش‌به‌حال زنش، کاش توام بلوط فروش بودی!

 

نمی‌دانم چرا وحشی شد، مرا بلند کرد و‌روی تخت انداخت!

 

_ چشمت هرز رفته به بلوط فروشا؟!

 

نمی‌دانستم بخندم یا نه!

 

_ از اون لحاظ که نه، شازده جونم، بیشتر از لحاظ در دسترس بودنشون مدنظرم بود.

 

_ آهان، اومدی شرکت، من سرم شلوغ بوده، در دسترس نبودم؟ خب چرا نگفتی خدمات اضطراری نیاز داری؟ خبر می‌دادی، جلسات رو‌ کنسل می‌کردیم!

 

_ عجبا! می‌گم فقط اومدم باهم خوشحالی کنیم، توام سرت شلوغ بود.

 

پوزخند زد.

 

_ من نمی‌فهمم تو‌ چه اصراری داری که این بساط شیرینی‌پزیت رو هرجا من می‌برمت پهن کنی؟

 

دلم می‌خواست جوابش را می‌دادم، مثلاً می‌گفتم چون احساس مفید بودن می‌کنم، یا می‌گفتم این کاری‌ست که بلدم و دوست دارم… ولی نگذاشت حرف بزنم.

 

چنان لب بر لبم گذاشت که دلیل و برهانم بین عضلات درهم تابیده‌اش گم شد.

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت753

فرهاد

 

برای سفر کاری دو روزه عازم ازمیر بودم. پینار هتل گرفته و پرواز را هم هماهنگ کرد.

 

توقع داشتم عمران ابراز تمایل کند برای حضور در جلسه ولی ترجیح داد بماند و شرکت را به‌قول خودش بی‌سر و صاحب رها نکند.

 

پریناز هم به‌شدت مشغول آماده‌کردن فروشگاهش بود، یکی‌دو شب که غرق در خاک و خاشاک به خانه آمد.

 

برای سرعت بخشیدن به کارها خودش هم مشغول تمیزکاری با شرکت نظافتی شده بود. کاری که از شنیدنش تعجب نمی‌کردم.

 

عقلش رسید که ننشسته دوش بگیرد، با آن ظاهر افتضاح!

 

حتی سهند هم کلافه نگاهش می‌کرد.

 

می‌دیدم که برای طراحی داخلی باهم سر و کله می‌زدند. از من نظری نپرسید، نمی‌دانم شاید ملاحظه خستگی‌ام را کرد. حقیقتاً تمایلی هم به دخالت نداشتم.

 

ترجیحم این بود که کلید مغازه را به دکوراتور بسپارد و تمام! گفت که برایش پرهزینه تمام می‌شود، با این کارها سعی داشت مخارج را کنترل کند.

 

به‌هرحال از من کمک نگرفت و طبعاً منابع خودش هم محدود می‌شدند.

به تصمیمش احترام گذاشتم.

 

روی مبل تک نفره نشسته و پریماه تخت سینه‌ام خوابیده بود؛ بوی خوبش، گرمای تنش، کم‌کم چشمان خودم هم گرم شد.

 

دستی انگار می‌خواست پریماهم را جدا کند،هراسان بیدار شدم، این‌قدر که سرم مثل نبض می‌کوبید.

 

_ فرهاد، نترس، منم… ماهی رو‌ ببرم بذارم تختش.

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
HSH
HSH
1 ماه قبل

چرا رمان ها که به اخراشون نزدیک میشن دیر تر پارتگذاری میشمن؟؟

یلدا
یلدا
2 ماه قبل

قلم بعضی ها جادومیکنه…..
چقدر این رمان زیبا نوشته شده
واقعا از خوندش لذت میبرم

بنده خدا
بنده خدا
پاسخ به  یلدا
1 ماه قبل

البته اگه اینم پولی نشه

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x