رمان شاه خشت پارت 118 - رمان دونی

 

 

دستم را شل کردم تا بچه را بردارد.

 

_ سرم داره می‌ترکه.

 

_ ببخشید، با هول بیدار شدی. گفتم خوابت برده، ترسیدم بچه یه‌هو بیفته از بغلت.

 

از جایم بلند شدم، به مقصد آشپزخانه، مسکن لازم بودم.

 

_ فرهاد، برو بخواب، چیزی می‌خوایی برات بیارم.

 

_ سهند خوابید؟

 

_ رفت اتاقش، فروغ هم استراحت می‌کنه.

 

مسیرم را کج کردم تا اتاق‌خواب. باید قبل‌از سفر استراحت می‌کردم.

 

شاید قبل‌از خواب دوش می‌گرفتم. پرینازی هم نبود که حمام را آماده کند، لعنت به این زندگی!

 

میانه اتاق ایستاده بودم خیره به وضع اسفناک روبه‌رویم.

 

دست لای موهایم چنگ شد که پریناز نوک پنجه وارد اتاق شد و در را بست.

 

دلم می‌خواست هوار بزنم ولی می‌ترسیدم پریماه بیدار شود. تهران بودم یقین داشتم دیوارها عایق صداست.

 

_ چه وضعیه این اتاق؟ مگه این خونه مستخدم نداره؟ پریناز؟

 

متعجب نگاهم می‌کرد.

 

_ فرهاد؟ مشکلش چیه؟

 

واقعاً متوجه وخامت اوضاع نبود؟

 

_ لباسای زیرت همه‌جا پخشه، لباسای پریماه ولو، اتاق نامرتب… من نباید این چیزا رو بگم بهت، حواست کجاست؟ چسبیدی به اون دکون شیرینی‌پزی، یادت رفته مدیر این خونه تو هستی؟ ساده‌ترین چیزا یادت رفته. نمی‌تونی، بگو… چه می‌دونم، کمک بخواه. از فروغ بپرس. این وضع رو آخرشب تحویل من نده.

 

با عصبانیت لباس‌هایش را جمع کرد.

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت755

 

_ من هر کاری کنم به چشمت نمیاد، باید موشک هوا کنم که ببینی؟ من کارم‌و دوست دارم، همه قرار نیست مثل تو تاجر باشن که.

 

_ جواب من‌و با خزعبلات نده، گفتم خونه رو مدیریت کن، وظیفه‌ت رو من یادآوری نکنم.

وارفته مرا نگاه می‌کرد.

 

_ فرهاد! چرا این‌جوری می‌کنی؟

 

به‌سمت حمام راه افتادم.

 

_ جوری نمی‌کنم، دارم چیزی‌که اذیتم می‌کنه رو بهت می‌گم.

 

لباس را از تنم کندم و گوشه‌ای پرت کردم. یک‌راست زیر دوش رفتم.

 

بعداز حمام، حوله را برایم آماده گذاشت. حتی اتاق وضع بهتری داشت، انگار کمی مرتب کرد.

 

یک لیوان و قرص مسکن روی پاتختی.

 

قرص را خوردم، خودش نمی‌دانم کجا بود؟

 

ماندم تا سر و کله‌اش پیدا شد، مونیتور دوربین اتاق پریماه را روی پاتختی سمت خودش گذاشت و زیر پتو خزید.

 

چراغ پاتختی را خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم. دستم پهلویش را لمس کرد ولی تکانی نخورد.

 

_ نگو که قهر کردی، پریناز، با این سردرد فقط قهر تو رو کم دارم.

 

_ بگیر بخواب، شازده، سرت درد می‌کنه، داری به در و دیوار گیر می‌دی.

 

_ برگرد ببینمت.

 

در جایش چرخید.

 

_ هوم؟ الآن برگشتم، چشمت چیزی می‌بینه توی این تاریکی؟

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت756

 

_ اندازه کفایت می‌بینم. بخواب.

 

صبح زود بیدار شدم، به مقصد فرودگاه.

 

پرواز خسته‌کننده، هرچند که هم‌صحبتی با پینار چندان هم بد نبود. موارد مربوط به قرارداد را چک می‌کرد. راجع‌به هر چیزی‌که می‌گفتم تحقیق می‌کرد، ولعی داشت برای یادگرفتن، باهوش و عاقل.

 

مثل دانش‌‌آموزی که قدر گفته‌هایت را بداند، تجربه‌ات را بشناسد و سراسر تحسین در نگاهش بچرخد.

 

حس غرور می‌کردم کنارش، حال غریبی بود. به خودم آمدم و دیدم که صورتش را برانداز می‌کنم. زیبا و ساده؛ چشمانی روشن، موهایی همیشه پوشیده که اطمینان دارم بور بودند، رنگ ابروهایش احتمالاً. قد بلندی داشت، اندامی کشیده.

 

آرام صحبت می‌کرد، با طمأنینه.

 

نسخه مقابلش را می‌شناختم، پرینازم!

 

از فرودگاه مستقیم تا هتل رفتیم، جلسه برای قبل‌ازظهر بود، برنامه‌ای فشرده.

 

طرف ترک در لابی هتل منتظرمان بود. وکیل حقوقی شرکت از یک هفته پیش ازمیر بود و کسی که حکم راننده و محافظ را داشت و خودش را عمر معرفی کرد.

مفاد قرارداد را بررسی می‌کردم، مشکل من نوع پرداخت‌هایشان بود، چیزی‌که باید توافق می‌کردیم وگرنه قرارداد از نظر من کنسل می‌شد.

 

پینار کمی دلشوره داشت از به‌هم خوردن قرارداد، باید نشانش می‌دادم که عقب بنشیند و معجزه فرهاد جهان‌بخش بودن را تماشا کند.

 

دختر باهوش، با آن ابرویی که هرازگاهی بالا می‌پرید، خوب یاد می‌گرفت، پدرسوخته!

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت756

 

_ اندازه کفایت می‌بینم. بخواب.

 

صبح زود بیدار شدم، به مقصد فرودگاه.

 

پرواز خسته‌کننده، هرچند که هم‌صحبتی با پینار چندان هم بد نبود. موارد مربوط به قرارداد را چک می‌کرد. راجع‌به هر چیزی‌که می‌گفتم تحقیق می‌کرد، ولعی داشت برای یادگرفتن، باهوش و عاقل.

 

مثل دانش‌‌آموزی که قدر گفته‌هایت را بداند، تجربه‌ات را بشناسد و سراسر تحسین در نگاهش بچرخد.

 

حس غرور می‌کردم کنارش، حال غریبی بود. به خودم آمدم و دیدم که صورتش را برانداز می‌کنم. زیبا و ساده؛ چشمانی روشن، موهایی همیشه پوشیده که اطمینان دارم بور بودند، رنگ ابروهایش احتمالاً. قد بلندی داشت، اندامی کشیده.

 

آرام صحبت می‌کرد، با طمأنینه.

 

نسخه مقابلش را می‌شناختم، پرینازم!

 

از فرودگاه مستقیم تا هتل رفتیم، جلسه برای قبل‌ازظهر بود، برنامه‌ای فشرده.

 

طرف ترک در لابی هتل منتظرمان بود. وکیل حقوقی شرکت از یک هفته پیش ازمیر بود و کسی که حکم راننده و محافظ را داشت و خودش را عمر معرفی کرد.

مفاد قرارداد را بررسی می‌کردم، مشکل من نوع پرداخت‌هایشان بود، چیزی‌که باید توافق می‌کردیم وگرنه قرارداد از نظر من کنسل می‌شد.

 

پینار کمی دلشوره داشت از به‌هم خوردن قرارداد، باید نشانش می‌دادم که عقب بنشیند و معجزه فرهاد جهان‌بخش بودن را تماشا کند.

 

دختر باهوش، با آن ابرویی که هرازگاهی بالا می‌پرید، خوب یاد می‌گرفت، پدرسوخته!

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت757

حوالی عصر بود که نفس راحتی کشیدیم، من‌ هم رسماً اعلام کردم که نیاز به استراحت دارم.

 

پینار برایم قرص مسکن آورد، می‌توانستم به اتاقم بروم و خوابی آرام.

 

سوئیت تک خوابه، نمای خوبی به شهر داشت، جایی در بالاترین طبقات. اتاقی پرنور که با کشیدن پرده‌های تیره و کلفتش، تاریک تاریک می‌شد.

 

عطر گل‌های طبیعی و بوی تمیزی ملافه‌ها مژده می‌داد از خوابی راحت.

 

نگاهی به ملحفه سفید تخت انداختم و دراز کشیدم. بالشت‌های نرم… ذهنم بازیگوشی می‌کرد، تختی که چیزی کم داشت!

 

دستم گوشی را از کنار تخت چنگ زد.

بوق‌های آزاد و بالاخره

 

_ سلام، سلطان صاحبقران، رسیدی بداخلاق؟ خوبی؟

 

_ سرم درد می‌کنه، باید این‌جا باشی، سرم رو ماساژ بدی.

 

_ غر نزن، فرهاد جونم، یه ماساژ خفن طلبت! من برم که داریم دیزاین می‌کنیم. اسم فروشگاه رو گذاشتم «شازده». بای!

 

تماس را قطع کردم، دختر دیوانه… نبض سرم با صدای جیغش بدتر شد، زن بی‌عقل دوست‌داشتنی من

 

خواب دیدم در فروشگاه شیرینی‌فروشی پریناز نشسته‌ام و برای مشتری‌هایش فال ورق می‌گیرم!

 

بیدار شدم و سردرد کمی رهایم کرده بود، می‌دانستم یه قرار دیگر کاری هم داریم که پینار با دیدن حال من تمایل داشت کنسل کند.

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت758

 

بلند شدم و آبی به سر و‌ صورتم زدم. تماس با پینار و گفتم جلسه را برای حوالی پنج عصر تنظیم کند.

 

لباس‌پوشیده، در آینه نگاهی به سر و وضعم انداختم. هنوز پای چشمم کمی به سیاهی می‌زد.

 

گوشی را داخل جیب کتم انداختم و از در بیرون رفتم.‌ محافظی که عمر نام داشت کنار آسانسور منتظرم بود.

 

پینار هم در لابی انتظارمان را می‌کشید، دختر منظم.

 

با دیدنم لبخند زد.

 

_ حالتون بهتره؟

 

_ بله. با عمران تماس گرفتی؟ از اوضاع دفتر پرسیدی؟

 

سرش را زیر انداخت.

 

_ تماس گرفتم، جواب ندادن.

 

دست به گوشی موبایلم بردم و شماره عمران.

 

بوق سوم گوشی را برداشت.

 

فرصت کوتاهی داشتم قبل از جلسه. پینار مدارک را حاضر می‌کرد.

 

_ عصر به‌خیر، جناب جهان‌بخش.

 

_ سلام، سرت شلوغه؟

 

سرفه کوتاهی کرد.

 

_ نه خیلی، الآن شرکت نیستم.

 

مؤاخذه‌گر پرسیدم:

 

_ جواب تماس پینار رو‌ ندادی. گفته بودم زنگ بزنه.

 

من‌من می‌کرد مردک مغرور! انگار عارش باشد جواب تلفن پینار را بدهد.

 

_ احتمالاً گوشی دم دستم نبوده، متوجه نشدم، اوضاع مرتبه. محمولهٔ آقای توبیاس هم به دستشون رسیده. دوتا محموله جدید داشتیم که بچه‌ها رو فرستادم ترخیص کنن، مشکلی نبود.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت759

 

_ بسیار خب، موردی پیش اومد من‌و در جریان بذار.

 

_ قرارداد اوکی شد؟

 

_ جلسه مقدماتی داشتیم، فردا جواب نهایی.

 

سینه صاف کرد، دور و اطرافش شلوغ بود، صداهایی درهم.

 

_ شب که ازمیر می‌مونین؟

 

_ بله. تا بعد.

 

تماس را قطع کردم. حسی داشتم انگار بخواهد آمار بگیرد! شاید هم زیادی حساس می‌شدم.

 

نگاهی به کاغذهای روی میز انداختم، طولی نکشید که دو‌ مردی که انتظارشان را می‌کشیدیم هم آمدند.

 

خوش‌صحبت بودند و جلسه هم به درازا کشید.

 

آن‌قدر که ما را به شام هم دعوت کردند و بعدش در نوشیدن راه افراط گرفتند. البته فقط همانی که جوان بود، اصالتاً عرب اهل سوریه.

 

رحمان حلبی، یا نامی مشابه آن.

پینار لب به مشروب نزد، احتمالاً به‌خاطر اعتقادات مذهبی‌اش. من‌ هم به یک لیوان ویسکی قناعت کردم.

 

سر رحمان که گرم می‌شد، فاصله‌اش را با پینار کمتر می‌کرد. می‌دیدم که دستش را مشت می‌کرد ولی حرفی نمی‌زد.

 

پینار را مخاطب کردم.

 

_ می‌خوایی اگر خسته هستی بری اتاقت؟

 

_ بله، اگر اجازه بدین.

 

با دست به محافظ اشاره زدم، جلو آمد.

 

_ عمر، خانوم رو تا اتاقشون همراهی کن.

 

پینار در معیت عمر به اتاقش رفت.

 

با رفتنش، رحمان جام نصفه مقابلش را سرکشید. کارش شد تشر مرد همراهش، سلیم و پوزخند من.

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت760

سلیم از خانواده‌اش می‌گفت و املاکی که در وان ترکیه خریده بود. رحمان بی‌قرار سرش می‌چرخید به اطراف.

 

بی‌مقدمه رو به من کرد.

 

_ آقای فرهاد، این خانوم دستیار شما تنهاست؟ یعنی، با شما که نیست؟

 

چشمانم گرد شد، حرف‌هایش واقعاً از سر جوانی و خامی بود، حتی سلیم با تحیر نگاهش می‌کرد.

 

_ مشخصه که دستیار من همراه من اومده، سؤالت رو روشن مطرح کن.

 

نیشش باز شد.

 

_ با شما که نمی‌خوابه؟ ایرادی نداره که من…؟

 

سرم را نزدیک‌تر آوردم.

 

_ این یک قرار کاریه، منم تاجرم، جاکش نیستم، آقا.

 

یک مرتبه نیشش جمع شد و راست نشست.

 

کمی معطل کرد و از سر میز بلند شد.

 

سلیم از در عذرخواهی وارد شد. هرچند که از نظر من، رحمان بهترین و دقیق‌ترین جواب را از من گرفته بود.

 

بعداز جدا شدن از سلیم، به‌سمت اتاقم راه افتادم، باید از احوالات خانه هم خبردار می‌شدم.

 

با ورودم و کت را از تنم کندم. دستم به‌سمت گوشی رفت که شماره پینار ظاهر شد. مردد به تماسش نگاه می‌کردم تا در نهایت آیکون سبز را کشیدم.

 

_ بله؟

 

صدایی گرفته… شبیه گریه؟!

 

_ فرهاد بِی، من خیلی می‌ترسم.

 

از چه می‌ترسید؟

 

_ اتفاقی افتاده؟ ترس از چی؟ درست صحبت کن.

 

_ اون آقا دوباره اومد تا پشت اتاق من… در زد، من در رو باز نکردم.

 

خنده‌دار بود که بشوم لَلِهٔ یک دختربچه!

 

_ در رو باز نکن. باید این مواقع به رزوشن هتل زنگ بزنی. شماره اتاقت چنده؟

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت761

 

طبقه و شماره اتاق را گفت.

 

_ بسیار خب، می‌گم عمر بیاد اون‌جا، شما هم در اتاقت رو باز نکن.

 

تماس را قطع کردم و به عمر خبر دادم. گفتم به رزوشن هتل هم خبر بدهد. توقع این امنیت پیزوری را نداشتم ، آن‌هم در هیلتون!

گوشی موبایل را روی مبل پرت کردم و دکمه‌های پیراهن را باز.

 

چشمم به سوئیت بزرگم بود، نیشخندی زدم، می‌شد بیاید و همین‌جا روی صندلی تخت‌خواب‌شو بخوابد، در امنیت حضور خودم! از فکری که به ذهنم رسیده بود، دل سیر خندیدم.

وقتی مجبور شدم وان را پر کنم، به این نتیجه رسیدم که حضور پینار زیادم بد نمی‌شد، حمام را آماده می‌کرد. بازهم از فکرش قهقهه زدم.

 

حوالی ده شب شماره زن سرخوشم را گرفتم.

با تأخیر برداشت.

 

_ فرهاد، من دارم می‌میرم.

 

_ کجایی؟

 

_ هنوز شازده‌ایم.

 

با دست چشم‌هایم را مالیدم.

 

_ تا این موقع شب؟ تنها که نیستی؟

 

_ هان…؟ نه… سهند بود، دیر شد فرستادمش رفت. ابراهیم و عمران هستن. فرهاد، عمران خیلی کمک کردا… چقدرم سلیقه‌ش خوبه، اگه نبود نمی‌دونم چه گلی سرم می‌گرفتم.

 

زن نادان و کم‌عقل! اگر عمران نبود نمی‌دانست چه گلی سرش بگیرد! واقعاً که! این یکی نوبرانه را به‌راحتی نمی‌شد هضم کرد.

 

_ الو… فرهاد.

 

_ دارم به افاضات شما گوش می‌دم.

 

_ یعنی ببینا! آخرشب زنگ زدی اخم‌وتخم کنی؟

 

حقیقت که زنگ زدم تا حالم را خوش کند، آغوشش را از دور تجسم کند اما… اعصابم را به‌هم‌ریخت.

نفس عمیقی کشیدم.

 

_ کارت کی تموم می‌شه؟

 

_ داریم جمع می‌کنیم.

 

 

 

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت762

 

_ بسیارخب، برید خونه، خانوم، بقیه کار رو بذارید برای بعد. گوشی رو بده به ابراهیم.

 

_ فرهاد؟

 

_ بله؟

 

_ دلم برات تنگ شده.

 

گوشه لبم را جویدم که دادی بر سرش نزنم.

 

_ متعاقباً من هم. گوشی رو بدید ابراهیم.

 

صدای خش‌خشی آمد.

 

_ جانم آقا، امر.

 

_ بیرون هستی؟

 

_ بله آقا.

 

در جایم نشستم.

 

_ کار پریناز تمام شده یا هنوز مونده؟

 

_ تقریباً تمومه، آقا، یه نظافت لازم داره که گفتن فردا…

 

به میان کلامش پریدم.

 

_ پریناز رو خودت برگردون خونه. صبح هماهنگ کن که برن اون‌جا رو مرتب کنن. فردا هم خودت همراهش باش. تموم بشه این آماده‌سازی.

 

_ چشم آقا، روی چشمم.

 

تماس را قطع کردم. لیوان آبی را سرکشیدم تا کمی آرام شوم ولی انگار فایده نداشت.

 

لپ‌تاپ را باز کردم، یک ایمیل برای عمران. لیستی از خلاصهٔ تمام قراردادها، صورت‌حساب‌های مالی اخیر، موجودی انبارها با تفکیک ترخیص شده و آماده ترخیص و کلیه بارهای درحال حمل را خواستم.

تهیه لیست، حداقل یک روز کامل وقتش را می‌گرفت، فرصت نمی‌کرد سلیقه خرج شیرینی‌فروشی زن من کند. مردک دون‌پایه و نفهم.

 

کاش می‌دادم شبانه اخته‌اش کنند! دلم بیشتر آرام می‌شد.

کاش دستم به این پریناز می‌رسید… کاش…

با یک «دلم برات تنگ شده» گفتن، مرا به‌هم می‌ریخت… امان!

 

اگر می‌توانستم همان‌ شب بی‌خیال جلسات فردا می‌شدم و مستقیم برمی‌گشتم به استانبول.

لعنت که باید می‌ماندم و قرارداد را به سرانجام می‌رساندم. از کلافگی نمی‌دانم چرا شماره فروغ را گرفتم.

 

_ فرهاد جان، خوبی پسرم؟

 

_ ممنونم مادر، دیروقت مزاحم شدم، خواب که نبودید؟

 

_ نه، کتاب می‌خوندم.

نفس عمیقی کشیدم.

 

_ فروغ جان، گیرم که من خودم نباشم، شما نباید جلوی پریناز رو بگیرین؟ این موقع شب نباید خونه باشه؟

 

انگار توقع حرفم را نداشت.

_ اتفاقی افتاده؟

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت763

 

_ چیزی باید شده باشه؟ ساعت ده شب هنوز برنگشته خونه، دلش به شما قرصه که چیزی بهش نمی‌گین. خودمم که نیستم، این‌که نمی‌شه!

_ توقع داری من چکار کنم، فرهاد؟ پریناز بچه نیست، کار بدی هم نکرده. تو اگر به‌عنوان شوهرش از چیزی خوشت نمیاد باید به خودش بگی، نه به من.

انگار باید اعتراف می‌کردم که زنم از من حساب نمی‌برد.

_ به‌نظر شما به حرف من گوش می‌ده؟ کافیه نباشم! کار خودش‌و می‌کنه. شما بگید تأثیرش عمیق‌تره.

_ بسیار خب، باهاش صحبت می‌کنم.

_ بچه‌ها خوبن؟

_ بله، شما کی برمی‌گردید؟

_ فردا عصر.

_ پس شب به‌خیر تا فردا.

گوشی را قطع کرد!

این‌هم از فروغ‌ جان! مادرشوهر هم مادرشوهرهای قدیم. همین فروغ جان چشم دیدن آلا را نداشت، روزگار چرخید و از بخت خوش پریناز، شد مدافع حقوق زنان!

 

پریناز

ساعت از یازده شب گذشته بود که به خانه رسیدم، حتی نای دوش‌گرفتن نداشتم ولی تمام سرم پر از گرد و خاک بود. دستم از چندجا بریده و جای زخم‌ها زیر دوش می‌سوخت، این‌قدر که سختم بود موهایم را بشورم.

سرم را خشک نکرده خوابیدم، تاوانش شد انبوهی از موهای ژولیده که حالت نمی‌گرفتند. ماهی هم یکی‌دو بار بیدار شد، بچه طفلک، خدا را شکر که روزها پرستار داشت.

قیافه‌ ژولیده صبح‌هایم برای خدمه خانه عادی شده بود هرچند که فروغ جان با اخم نگاهم می‌کرد.

_ خیلی خوشگل شدم، فروغ جون؟

سینه صاف کرد.

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت764

 

_ خوبه که فرهاد نیست چون حتماً از دیدن این وضع اعلام نارضایتی می‌کرد.

_ خسته بودم دیشب، جون نداشتم موهام‌و خشک کنم. الآن عین چمنزار شده.

لقمه کوچکی به دهان گذاشت و به‌آرامی جوید. بعد هم جرعه‌ای از چای خورد، سر صبر و آرامش.

_ تا عصر فرصت داری، فرهاد تا شب نمیاد.

_ باید برم شازده ، هفته دیگه افتتاحیه‌س.

سری به تأیید تکان داد.

_ عصر به‌موقع خونه باش.

_ چشم.

باید زودتر لباس می‌پوشیدم و راه می‌افتادم.

ابراهیم با دیدنم گفت که نگران نظافت مغازه نباشم، چند نفر را فرستاده بود. وقتی رسیدیم، همه‌جا تقریباً مرتب شده هرچند که دو نفر کماکان مشغول کار بودند. در طول مسیر به عمران پیغام دادم، گفت که تا ظهر گرفتار است ولی برای ناهار به فروشگاه سر می‌زند. به همان هم راضی شدم، حداقل در انتخاب چند آیتم مهم کمک می‌کرد.

از ابراهیم که آبی گرم نمی‌شد، بروبر مرا نگاه می‌کرد. سهند هم نبود، دست تنها ماندم. می‌خواستم زنگ بزنم و دست به دامن فروغ شوم که عمران سر رسید. برایمان ناهار هم آورد، ساندویچ‌های کباب‌ترکی! چرب و شور، عاشقشان بودم.

ابراهیم بعداز غذا گوشه‌ای چرت می‌زد، بنده خدا خوابش برد. کارگران نظافتچی هم قبل‌ازظهر رفتند. تمام احتمالات قرار گرفتن ویترین را امتحان کردیم. عمران بیچاره را از کت‌وکول انداختم.

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت765

حدود سه عصر بود، ابراهیم خواب‌زده سراغمان آمد.

_ خوابم برد، خانوم، چکار کردین؟

لبخند زدم.

_ ساعت خواب. تموم شد، آقا ابراهیم. عمران خیلی کمک کرد.

ابراهیم دستی به صورتش کشید.

_ خانوم، زودتر بریم خونه؟ آقا میان امشب.

با دستمال شیشه‌ ویترین‌ها را دوباره پاک کردم.

_ باشه می‌ریم. می‌خواستم چندجا برم سفارش گلدون بدم. آقا عمران چندجا رو‌بلدن، می‌رم باهاشون. توام برو خونه، ببین چیزی لازم نداشته باشن.

عمران گوشی موبایل و سوئیچش را برداشت.

_ بریم، پری.

ابراهیم وارفته مرا نگاه می‌کرد.

_ طوری شده، آقا ابراهیم؟

قیافه درمانده‌ای داشت.

_ خانوم، بریم خونه… من هر گلدونی که بخوایین می‌گیرم براتون.

یک لحظه مکث کردم، شاید…

_ ابراهیم؟

_ بله خانوم؟

_ شما هم بیا با ما.

چنان سریع «چشم خانوم» را گفت که حدسم به یقین تبدیل شد، نمی‌خواست مرا با عمران تنها بگذارد.

واقعاً مسخره بود، از ابراهیم توقع نداشتم، درست که گذشته مرا می‌دانست ولی خودش نمی‌دانست که فرهاد برای من حکم چه چیزی را دارد؟ شک کردنش به من نوبر بود!

با عمران چندجایی سر زدیم، گلدان‌ها را با حواس‌پرتی و بی‌حوصلگی انتخاب کردم. عمران ما را دوباره تا نزدیک ماشینمان رساند و این‌بار من و ابراهیم باهم راهی خانه شدیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت766

 

دلم از ابراهیم گرفته بود. تمام مسیر به سکوت گذشت.

وقتی رسیدیم این‌قدر حواسم پرت بود که متوجه نشدم ماشین متوقف شده. ابراهیم در را برایم باز کرد.

با سستی پیاده شدم.

_ ببخشید، نفهمیدم رسیدیم.

سرش را پایین انداخت. چند قدم بیشتر  نرفته بودم که صدا زد.

_ خانوم؟

_ بله؟

_ من قصد جسارت نداشتم.

قصد جسارت نداشت ولی… انگار بی‌خود بغض داشتم، من که همیشه ابراهیم را مثل یکی از اعضای خانواده می‌دیدم.

_ ترسیدی من با عمران برم چی بشه؟

_ به خاک مادرم قسم، پری خانوم…

به میان کلامش پریدم.

_ ولش کن، ابراهیم، تو رو خدا ولش کن.

با پشت دست بینی‌ام را پاک کردم و پله‌ها را یک‌راست بالا رفتم، تا اتاقم.

دلم فرهاد را می‌خواست، آرامش آغوشش را.

درنهایت رخوت دوش گرفتم. لباس مناسبی پوشیدم و سعی کردم فقط به برگشتن فرهاد فکر کنم، افکار منفی ممنوع!

اصلاً همان بودنش، حتی اگر غرولند می‌کرد هم نعمتی داشت. نمی‌گذاشت افکار احمقانه در روحم رسوب کند.

از پله‌ها که پایین می‌آمدم، عایشه خانوم درحال جمع کردن وسایلش بود. بابت بیشتر ماندنش تشکر کردم و به سالن رفتم. جایی‌که ماهی در آغوش سهند بازی می‌کرد. صدای دنگی از گوشی سهند آمد و حواسش را از ماهی پرت کرد.

یک لحظه شد، دیدم که دست ماهی سر خورد، حواس سهند پرت گوشی‌اش… یک لحظه مسخ شدم، لال! چشم بستم!

ماهی با صورت به دسته چوبی مبل خورد و صدای جیغش…

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت767

 

ناگهان دویدم، سهند وحشت‌زده به دهان خونی ماهی نگاه می‌کرد، عایشه خانوم نرفته، به صدای ما برگشت، فروغ پله‌ها را دوتا‌یکی پایین می‌آمد و ماهی از شدت ترس و گریه در بغلم می‌لرزید.

یک دست به پشت ماهی، دست دیگرم روی شانه سهند.

_ چیزی نیست، نترس.

ماهی را به روشویی بردم، به‌آرامی صورتش را شستم، بالای لبش پاره شده بود.

فروغ کنار دستشویی منتظر ایستاد.

_ خوبه، پریناز؟ زنگ بزنم اورژانس؟

_ خوبه، فروغ جون، خدا رحم کرد‌.

فروغ جلو آمد و صورت ماهی را چک کرد. نفس راحتی کشید، همگی‌مان خدا را شکر کردیم که به‌خیر گذشته.

عایشه خانوم را تا دم در بدرقه کردم. ماهی هم کمی بدخلق، از بغلم پایین نمی‌آمد.

بچه به بغل روی مبل نشستم.

سهند معذب شده رو به من گفت:

_ تقصیر من شد، پری، حواسم رفت به موبایلم.

پلک روی هم گذاشتم و پشت ماهی را نوازش کردم.

_ چیزی نشده، اشکال نداره، خوب می‌شه.

ماهی آرام شد، حتی شامش را خورد، کمی با نق‌نق… احتمالاً شکاف لبش می‌سوخت، طفلک بی‌زبانم.

بعداز شام هم به خودم چسبید. دو روزی کمتر در خانه بودم، بچه دلتنگی داشت، حالا هم که از افتادنش ترسیده بود.

به‌هرحال همگی آرام شدیم که زنگ خانه زده شد، با خوشحالی از جایم بلند شدم.

چند لحظه بعد، فرهاد از در سالن وارد شد. سایه ابراهیم را دیدم که چمدانش را تا اتاقمان می‌برد.

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رگ خواب از سارا ماه بانو

    خلاصه رمان :       سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا به خوابگردی هست ..!!! نساء دختری با روحیه ی شاد ، که عاشق پسر داییش سامر شده ..!! ایا سامر میتونه خوابگردیش رو درمان کنه؟ ایا نساء به عشق قدیمیش میرسه؟   به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x