به روی ما لبخند زد، جلو آمد و گونه فروغ را بوسید.
_ خوش اومدی.
سمت من چرخید، دستش را بر شانه ماهی گذاشت.
_ چطوری، پریناز؟
نگذاشت جواب دهم، دست دراز کرد.
_ دختر خوشگل رو بده بغل باباش.
ماهی چرخید و به آغوشش رفت.
با دیدن صورت ماهی، اخمهای فرهاد درهم گره خورد.
_ این بچه چی شده؟
با دست صورت ماهی را بالا میگرفت تا بهتر ببیند. اینقدر سریع میپرسید که مجال نمیداد جواب دهیم.
_ کِی شده؟ چرا به من نگفتی؟ دکتر اومده؟
_ چیزی نیست، فرهاد، الآن شد یههو سر خورد. نگاه کردم زخمش سطحیه.
چنان نگاهم میکرد که…
صدایش که بلند شد باور نمیکردم که فرهاد باشد.
_ یعنی چی که «یههو سر خورد» ؟ حواست کجاست؟ یه بچه رو نمیتونی نگه داری؟ گیجی مگه؟ یا خونه نیستی، وقتی هم هستی، اینجوری؟
فروغ لب گزید و زیرلب غرید:«فرهاد!»
سهند رو به فرهاد کرد:
_ بابا، ماهی بغل من بود، حواسم نبود، سر خورد. یه ساعت پیش شد.
انگار باور نمیکرد. منتظر بود من اقرار کنم به گناه کبیرهام.
صدای فروغ حسن ختام شد.
_ فرهاد، پریماه رو بده بغل مادرش. بچه از دست سهند افتاد، چیز خاصی هم نشده، لازم نبود دکتر بیاد.
مکث فرهاد باعث شد فروغ قضیه را جمع کند.
_ دستت رو بشور، بیا شام بخوریم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت769
با حرف فروغ گره ابروهایش باز شدند.
پریماه را به بغل من برگرداند.
کنار شقیقهام را بوسید.
_ یک مرتبه وحشت کردم، پریناز. معذرت میخوام، خستگی عصبیم کرده.
بغضم را قورت دادم و به جایش لبخند زدم. حرفی از دهانم بیرون نمیآمد. انگار گلویم درد میکرد.
ماهی که شام خورده بود ولی حاضر نشد داخل صندلی بچه بنشیند، بغل خودم ماند. برخلاف یک ساعت پیش اشتهایی نداشتم ولی از غذا کشیدم و چند لقمه هم خوردم. زیر نگاه فرهاد و سکوت فروغ، نمیخواستم باعث ناراحتی بیشتر باشم.
شاید هم علیرغم تلاشم همه ناراحتیام را فهمیدند. سهند خواست پریماه را بگیر تا من راحت غذا بخورم، بچه بغلش نرفت. حتی بعداز آن داد و هوار، بغل فرهاد هم نرفت.
میز غذا جمع شد و من به بهانه خواباندن پریماه به اتاقش رفتم. بچه زود خوابید اما انگار دلم نمیخواست به پایین برگردم یا حتی به اتاقمان بروم. عین دختربچههای قهر کرده!
آرام از اتاق بیرون آمدم، در اتاقمان باز بود و چراغ خاموش. حدس زدم پیش فروغ مانده باشد. وارد اتاق شدم که در پشت سرم بسته شد.
لبم را گزیدم، خودش بود.
دستهایش دور شانههایم پیچیدند، از پشت بغلم کرد.
_ پریماه خوابید؟
_ بله.
مرا بهسمت خودش چرخاند و سرش بین شانه و گردنم خم شد.
_ چراغو چرا روشن نکردی؟
_ روشن کنم که چی بشه؟ چشمای اشکی تو رو ببینم؟
خودم را از تنش فاصله دادم.
_ چشمای من اشکی نیستن که، از خودت حرف درنیار. بیا برام تعریف کن ببینم سفرت چطور بود.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت770
دستش را کشیدم بهسمت تخت ولی جاماندم، نمیآمد. برعکس دوباره مرا سمت خودش کشید. دستش را لای موهایم فرو کرد.
_ موهات بوی شکلات میده، دوش گرفتی.
_ میخوای وان رو برات پر کنم؟
_ نه، یه دوش سریع میگیرم.
بهسمت سرویس رفت و من میانه یک اتاق تاریک مثل کودکی مضطرب ماندم.
لباسخواب پوشیدم، زیر لحاف خزیدم، خیره به سقف.
فکرم هزارجای خواسته و ناخواسته میرفت. انگار که جای خودم را در این زندگی گم کرده باشم. منی که عصر دقیقهشماری میکردم برای دیدنش، اینقدر سخت دلم آرزوی سکوت و تنهایی میکرد.
چه چیزی بیثباتتر از این دنیا؟
نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم، شاید بختم یار میشد و به خواب میرفتم.
چیزی صورتم را قلقلک میداد.
انگشتان دستش را میشناختم.
_ اومدی؟ بیا برام از ازمیر بگو.
نفسش را محکم کنار گوشم رها کرد، کلافه و داغ کرده.
_ سگ به روح هرچی مسافرت تجاری.
نکند؟!
_ قرارداد رفت هوا؟
_ نه، بستم، با شرایط مدنظر خودم.
_ اوضاع شرکت طوری شده؟
_ نهخیر، مرتبه.
در جایم نشستم، تکیه داده به تاج تخت.
_ خب پس…؟!
_ پریناز؟ رفتار عصر من دست خودم نبود، بذارش به حساب خستگی، کلافگی، دور بودن یه مرد حشری از زنش، هر بهانهای که برات قابل قبوله، به من مثل این مردای عوضی نگاه نکن.
هر چقدر تلاش کردم نشد که نشد.
یک قطره اشک از کنار چشمم سر خورد و پایین افتاد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت771
با مشت روی بالشت کوبید.
صدایم بین هقهقها ضعیف میشد.
_ چیزی نیست.
_ گریه نکن، لعنتی! گریه نکن بهت میگم.
دستم را جلوی دهنم گرفتم.
_ باشه، خب، ببین. صبر کن دو دقیقه بذار نفسم جا بیاد.
مرا کشید و سرم را به سینهاش چسباند.
_ نفست جا نیومد؟ میگم منظور بدی نداشتم.
حالیاش نمیشد، حرف بیمنطقش را پشتهم تکرار میکرد.
_ نه که دفعه اولته، سر… سر تصادفم…
_ بسه، پریناز، مسائل رو باهم قاطی نکن. گفتم اشتباه کردم، معذرت میخوام.
انگشت اشارهام را تهدیدوار بالا گرفتم، درحالیکه هنوز اشک از گوشه چشمانم سر میخورد و پایین میرفت.
_ دفعهٔ آخرت باشه، آقای جهانبخش، فهمیدی؟ دفعه آخرت باشه، من شوخی ندارم.
هردو دستش را بهحالت تسلیم بالا برد.
_ باشه، گفتم که حق با شماست. تموم شد، صلح!
اینبار با علاقه دستهایم را دور سینهاش قلاب کردم… نوک انگشتانم به سختی بههم میرسیدند اما این حال تنگ در آغوش کشیدنش را دوست داشتم. کنار گوشم را بوسید و من کنار لبش را.
دستانش پر شیطنت میشدند.
_ فرهاد؟
_ هوم؟
_ خستهم.
نوک دماغش را به گردنم میمالید.
_ از من انتقام نگیر، خانوم جهانبخش.
دستم را لای موهایش فروکردم.
_ انتقام نیست، واقعاً جون ندارم.
سنگینی تنش را از رویم برداشت و کنارم دراز کشید.
سرم را در گودی کتفش گذاشتم.
_ مرسی که درک میکنی.
سکوت کرد و جوابم را نداد.
_ فرهاد؟
_ بخواب دیگه، سخنرانی نکن.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت772
زیرلب غر میزد. ارواح خبیث اجدادش را مستفیض کرد، به کرامات و وجدان بیدار یک مرد اصیلزاده لعنت فرستاد، حتی سهند و پریماه را مورد عنایت قرار داد، همه و همه برای یک «نه» شنیدن!
_ قباحت داره، شازده، یکی ندونه فکر میکنن تنبونتون شلی چیزیه.
_ گفتم بگیر بخواب تا چشم روی اصالتم نبستم.
نیمههای شب با وهمی از صداهای خشخش مانند بیدار شدم. جای فرهاد روی تخت خالی بود، نگران شدم.
با نور ضعیفی که از بیرون پنجره میآمد، سرویس بهداشتی را چک کردم که صدایی از سمت در آمد.
_ فرهاد؟
_ چرا پا شدی، برو بخواب.
به تخت برگشتم، خودش هم سرجایش آمد.
_ پریماه بیدار شد؟ من نفهمیدم!
با کنایه جوابم را داد.
_ آخه «خسته» بودین.
با مشت به پهلویش زدم.
_ تیکه ننداز، شازده، حالا خوبه توی تمام عمرت یه «نه» شنیدی!
_ فکر نکن اصلاً برام مهم بود، ابداً!
_ دارم میبینم! من که فکر کردم نصفهشب پا شدی رفتی دوش آب سرد بگیری!
گفتم و ریز خندیدم.
_ خیر، اون راهکاری هست که شما باید در خلال یک ماه آیندهت اجرا کنی.
با تعجب سمتش برگشتم، واقعاً معنای حرفش را متوجه نشدم.
_ یعنی چی؟
پوزخند زد.
_ هیچی، تحریمت کردم، تا یک ماه!
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت773
مردک بیادب! حیا هم نمیکرد. خب یک بار گفتم «نه»! انگار گناه کرده باشم.
بلند شدم و لباسهایم را درآوردم.
کلافه نگاهم میکرد.
_ چکار میکنی؟
_ دارم لباسامو درمیارم، لخت بخوابم. شما بخواب، کاریت ندارم.
دستم را کشید.
_ بگیر بخواب، منو عصبی نکن.
_ من لخت بشم شما عصبی میشی؟
اسمم را اخطارگونه صدا میزد… «پریناز»!
_ چیه خب؟!
_ کرم نریز.
_ مگه نگفتی تحریمم؟ چه کرمی، عزیزم؟ گرممه! تخت هم بزرگ، شما اونسر، بنده اینسر.
دستش زیر تنم رفت، بهسمت دیگر تخت کشیده شدم.
_ شازده، این رفتارت اصلاً همایونی نیستا!
بلوز از سرش بیرون کشید و من سعی میکردم نخندم.
_ الآن میخوام یه سری رفتارای چارداواری نشونت بدم منباب آشناییت با زوایای پنهان روحم.
سعی میکردم خودم را از میان فشار بازوانش نجات دهم، البته که تلاشم فقط ظاهری بود.
_ باور کن من تاحالا هر زاویهای داشتی، همچین عمیق درک کردم.
هردو مچم را بالای سرم قفل کرد.
_ نه، این زاویه رو خودمم نمیدونستم وجود داره!
دستش که به کشالهٔ رانم رسید اعتراض کردم.
_ تحریمم کردی، یادت رفته؟
به کارش ادامه داد.
_ خوشت اومده؟ تو که نیم ساعتم دووم نیاوردی، خانوم جهانبخش! لباسا رو کندی!
_ دلم خواست، تن خودمه!
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت774
زیر گردنم را بوسید و پوستم را با تهریشش خراش داد.
_ دردم میاد.
_ زن خودمه، به تو ربطی نداره.
میدانستم که مقام شامخ همایونی دوام نمیآورد. نه اینکه مرضی در کار باشد، واقعاً دلم برایش سوخت. دلم بهحال کارمندانش هم کباب شد، اینکه به دفترش برود و با آن اخلاق زیبا، همه را مستفیض کند.
آرامش فردایشان را به من مدیون بودند.
صبح که بیدار شدم، سرم روی سینهاش بود، خواستم بلند شوم.
_ اوم… بخواب.
_ بیداری؟
_ خیر.
دست زیر سر گذاشتم، این حال خمار صبحگاهیاش را همیشه دوست داشتم.
_ فرهاد، خیلی گرفتاری امروز؟
_ بله.
_ حیف، گفتم کاش میاومدی یه سر به شازده میزدی. اینقدر خوشگل شده که نگو. گفتم بهت؟ عمران کمک کرد که دیزاین کردیم.
_ فرمودید.
نمیدونم اشتباه شنیدم یا زیرلب داشت فحش میداد. نمیدانم مشکلش با نانفروشی من چه بود!
یاد گلدانها افتادم.
_ چندتا گلدونم خریدم، البته شاید بعداً عوضشون کنم.
چشمانش بسته بودند. از جایم بلند شدم و پردهها را کشیدم. نور زیبای خورشید روی تختمان افتاد.
چند دقیقه بعد لباس پوشیده و آماده سراغ ماهی رفتم که بیدار شده و در تختخوابش بازی میکرد. پوشکش را عوض کردم و در آغوشم به آشپزخانه رفتیم. لب بچه خیلی بهتر از دیشب بود، خاصیت ترمیم اعجابانگیز بدن بچهها.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 90
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی زود به زود پارت گذاری کنین
سلام ممنون از نویستده عزیز و قلم زیباتون میشه بشتر پارت گذاری کنید ممنونم❤️❤️🤗