رمان شاه خشت پارت 123 - رمان دونی

 

 

 

 

_ دوستات هم‌سن خودت هستن؟ شرایطشون چیه؟

 

متعجب نگاهم می‌کرد.

 

_ همه رقم هستن. مجرد، متأهل، یه خانومی هم هست که نوه داره!

 

_ همه خانومن؟

 

_ یکی‌شون آقاست. ایراد داره؟

 

_ خیر.

 

سهند به نهارخوری برگشت.

 

_ پری، ماهی کار خرابی کرد.

پسر نادان!

 

انگارنه‌انگار که ما مشغول صرف شام هستیم.

 

_ نمی‌بینی داریم شام می‌خوریم، پسر؟

 

سهند پریماه را با فاصله از خودش گرفته بود.

 

_ بابا، شیمیایی زده، دماغم سر شده.

 

_ کافیه، پسر، مهمل نگو!

 

فروغ از جایش بلند شد و رو به پریناز کرد.

 

_ بشین، پریناز، من درستش می‌کنم.

 

پریناز منتظر نماند. پریماه را از سهند گرفت.

 

_ نه فروغ جونم، شما حالتون بد می‌شه، من و فرهاد انجامش می‌دیم.

 

چی؟ فرهاد؟ مگر قرار بود من …؟!

نگاه فروغ می‌گفت که باید بلند شوم.

به‌دنبال پریناز راه افتادم.

 

_ خودت نمی‌تونی انجامش بدی؟

 

_ بیا کمک کن دیگه.

 

_ سهند می‌اومد خب.

ایستاد و سمت من برگشت.

 

_ خرابکاری بچهٔ ما رو سهند نباید جمع کنه. بیا کمک، شازده، ازت کم نمی‌شه!

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت784

 

صحنه‌هایی دیدم که تا مدت‌ها برای فراموش کردنشان مجبور بودم به خاطرات خوبم فکر کنم. چیزی شبیه تروما!

 

اشتهایم برای صرف باقی شام کاملاً پرید.

 

حس می‌کردم بویی در دماغم نشسته و خیال رفتن ندارد. این‌قدر که مجبور شدم کمی در وان آب بخوابم.

 

پریناز که به اتاقمان برگشت، روی تخت دراز کشیده بودم.

 

_ فردا یک نفر رو استخدام کن که کارهای پریماه رو انجام بده، مشکل امروز دیگه تکرار نشه!

 

دست‌به‌کمر جلویم ایستاد.

 

_ یه پوشک کثیف بچه رو انداختی توی پلاستیک، احساساتت خدشه‌دار شدن؟ بچه خودته ها! فقط که ترگل و ورگل نیستن، مکافاتم دارن!

 

_ همون که گفتم، پرستار بگیر! تمام وقت.

 

پریناز

 

رفتار فرهاد را تا مدت‌ها باور نمی‌کردم. انگار به مقدساتش توهین شده باشد. نزدیک بود برای جبران غرور شکسته‌اش یک خدمتکار شخصی استخدام کند. به در و دیوار پیله می‌کرد، حتی به خدمتکارهای خانه.

 

نوریه فنجان قهوه ‌صبح را روی میز گذاشت. نفهمیدم چه شد ولی داد فرهاد.

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت785

 

دختر بی‌چاره مرتب عذرخواهی می‌کرد و عکس‌العمل فرهاد چه بود؟!

پرت کردن فنجان پر روی زمین.

 

نوریه با گریه زمین را پاک می‌کرد. خودم فنجان جدید قهوه برایش ریختم. منتظر شد تنها شدیم. سرش را جلو آورد

 

_ دفعه آخرت بود که توی کار من دخالت کردی پریناز. کاری نکن که صدام جلوی بقیه سرت بلند بشه!

 

سریع از جایش بلند شد و منِ ناباور را تنها گذاشت.

 

جوابی ندادم. فایده‌ای نداشت، فرهاد لجباز را خوب می‌شناختم.

 

یکی دو روزی گذشت و سعی می‌کردم رفتارهای سرد و بی‌حوصله‌اش را به روی خودم نیاورم.

 

در طی روز تماس‌ها را جواب نمی‌داد، بهانه جلسات روزانه‌اش را داشت. حتی برای ناهار هم کوتاه و چندخطی جواب می‌داد، انگار مجبور باشد، من‌هم دیگر پاپی‌اش نشدم.

 

شبها دیروقت می‌آمد، نهایت صحبتش با فروغ بود، آن‌هم در حد چند جمله.

 

یک هفته گذشت. تولدم نزدیک می‌شد، تمایلی به مهمانی و جشن نداشتم ولی یک شام دورهم خانوادگی خوشحالم می‌کرد.

 

آن روز را در خانه ماندم. با فروغ چند غذای ایرانی درست کردیم و یک کیک کوچک.

 

فرهاد قرار بود بیاید… ساعت پنج، شش، هفت … نیامد. ساعت خواب ماهی گذشت. بازهم معطل کردیم، فایده نداشت.

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت786

 

 

حتی جواب تماس‌هایم را نداد. به ناچار دورهم در سکوت شام خوردیم و من حتی علاقه‌ای به بریدن کیک تولدم نداشتم.

 

شاید تنها تولد واقعی من همان کیک نیمه سوخته مادرم بود که با گاز قدیمی پخت، مزه بهشت می‌داد. همان سال قبل از زلزله.

 

سهند برایم یک وردنه کادو گرفته بود، فروغ جان یک دستبند زیبا.

 

آن‌شب با قدمهایی سنگین تا اتاق رفتم. ساعت از یازده هم گذشته بود.

 

به تنهایی خوابیدم و نمی‌دانم چه ساعتی بود که با صدای دوش آب بیدار شدم. خواستم فرهاد را صدا کنم که … گوشی موبایلش دلنگی کرد.

 

نمی‌دانم چرا سراغ موبایلش رفتم و قبل از خاموش شدن صفحه پیغامی را دیدم، نوشته‌ای با الفبای انگلیسی … “شب بیسیار خوب بود فرهاد بِی…”

 

خواندن همین چند حرف جان را از پاهایم گرفت.

 

موبایل را سرجایش گذاشتم و زیر ملافه تخت خزیدم. چشم گذاشتم برهم، در انتظار صبحی که نمی‌دانم چرا نمی‌آمد!

 

صبح که بیدار شدم در اتاق نبود. دلم می‌خواست تمام روز را دراز بکشم و به سقف خیره شوم.

 

صدای در آمد. قدمهایش و تختخوابی که فرو رفت.

 

_ خیال بیدارشدن ندارید خانوم جهان‌بخش؟

 

ملافه را کنار زد.

 

_ سلامت کجا رفته؟

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من همان نیلوفرم به صورت pdf کامل از نیلوفر فنودی

        خلاصه رمان : ” نیلوفر” یک دختر هفده ساله که از کودکی باید تابع قوانین پدرش عمل کنه، قوانینی که نیلوفر رو مجبور به ازدواج با یک مرد رذل و هوس باز می‌کنه! ( رمان در سبک ازدواج اجباری نیست) و اینجا نیلوفر قصه‌ی ماست که باید میون خوشبختی خانواده‌اش و کشیدن پرده‌ای سیاه بر روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشم های وحشی روژکا به صورت pdf کامل از گیلدا تک

      خلاصه رمان:   دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه و دانشگاه هم میره پسرمون استاد دانشگاهه     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4 تا الان رای نیامده!

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کی گفته من شیطونم

  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که عاشق بسرعموش میشه که استاد یکی از درسای دانشگاشه و…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بانو
بانو
7 ساعت قبل

عجب…غم دل پریناز به منم سرایت کرد💔
ولی فک کنم جلسه چیزی بوده پریناز اشتباه فک کرد

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x