_ رفتارت در شأن یک خانوم نیست، آلا. اینکه سر شوهر سابقت بیدلیل فریاد بزنی…
به میان کلامم پرید..
_ بیدلیل؟ بیدلیل؟!
پوزخند زدم.
_ فرهاد، فریدون کجاست؟ تو کشتیش میدونم!
فریدون الیاسی، رقیب کاری من! مردی که سالها با آلاله رابطه داشت.
حتی زمانیکه آلا زن من بود.
دختر پرمدعای خانواده پر اِهن و تلوپ جهانبخش.
عروسی که قبلِ حجله از برادرم باردار بود!
این همه سال، هزاران زخم از این خاندان پرحماقت خوردم.
کوتولههای بیمغز و بیاخلاق!
موجوداتی که گربه در خانهشان هم اصل و نسبی رسیده به لویی شانزدهم داشت اما… مغزهای خالی، قلبهای یخی!
تف به گور کل طایفه قاجار با این تخم و ترکههایش!
قهوه قجر لعنتیشان را عمری قطره قطره در دهانم چکاندند… مسمومیتی به درازای سیوچهار سال!
خدمت تکتکشان میرسیدم.
حتی اگر یک روز از عمرم مانده باشد!
این قسم من بود، قسم فرهاد جهانبخش… نه از نسل شاه شهید… از نوادگان عباس میرزا.
پریناز
ظرف یک شب از حضیض ذلت به رفیع قدرت رسیدم!
موسیو، پیرمرد دوستداشتنی ارمنی که با دیدنم چشم گرد کرد و اسمم را پرسید.
به سلیقه خودش نامم را خلاصه کرد به «پری» و با آن لهجهٔ خاصش چه شیرین صدایم میکرد «پاری».
جناب مستطاب، مسنالسلطنه هم تشریف همایونی را بردند و جماعتی را مشعوف نمودند.
از پشت پنجره با احتیاط پرده را کنار زدم، سوار ماشین شد.
قدرت باری تعالی، دستش کار نمیکرد… کسی جلوتر میدوید و در را باز میکرد، در را میبست.
یاد خرده فرمایشاتش افتادم.
«پریناز، دوش رو تنظیم کن… پریناز، حولهٔ منو بده… پریناز، لباسهام رو مرتب کن… پریناز مسواکم رو آماده کن…»
شب کابوس دیدم؛ « پریناز، دستشویی هستم، بیا منو بشور!» از ترس از خواب پریدم.
ماشینش از در باغ خارج شد.
من هم با خیالی راحت سراغ لپتاپم رفتم.
با مصیبت روشن شد، زیاد کارکردن با لپتاپ را بلد نبودم.
میدانستم میتوانم از موتور جستجو برای خودم سرچ کنم.
شاید هم خرید آنلاین، البته با گوشی هم میتوانستم ولی ریسک بود.
شاید خوشش نمیآمد.
هرچقدر تلاش کردم به اینترنت وصل نشد.
کلافه لپتاپ را رها کرده و پایین رفتم.
شاید در کتابخانه، بقیه کتاب ایرج میرزا را میخواندم. اما…
بوی خوبی از آشپزخانه میآمد، قهوهٔ دمکشیده!
مغزم فرمان «بهسمت آشپزخانه» را صادر کرد و پاهایم اطاعت!
_ موسیو، چه بوی قهوهای!
_ بیا، پاری… بشین برات بریزم.
پشت میز نشستم که…
سهند از در وارد شد.
_ موسیو، گاتا نمیپزی؟
با دیدن من خندید.
_ سلام، اینجایی؟!
موسیو جوابش را داد:
_ سهند، دستم دیگه قدرت نداره خمیر ورز بدم. خودم دلم تنگ شده برای شیرینی پختن.
دل را به دریا زدم.
_ خب بگو ما کمکت میکنیم.
سهند با شست به خودش اشاره کرد.
_ من…؟ از خودت مایه بذار!
زیرلب «پسرهٔ لوس» گفتنم را شنید.
ژنتیکی گوشهایشان تیز بود.
_ برو بابا، تازه من حال ندارم.
موسیو پرسید:
_ سدا کجاست؟
_ با مربیش رفت استخر و تنیس. منم پیچوندم.
باید بحث را به مسیر مورد علاقهام هدایت میکردم.
_ موسیو، حال داری شیرینی بپزیم؟ من کمکت میکنم.
چشمانش ذوق داشت، پیرمرد مهربان.
سراغ کابینتها رفت. آرد و مخلفات؛ شیر، گردو، ادویه… همهچیز بود.
مواد را وزن زد، ناشیانه ورز میدادم، مچم درد گرفته بود.
سهند راضی شد و به کمک آمد.
پسر بدی نبود، واقعاً صد مرتبه بهتر از پدرش!
گاتاها که داخل فر رفت، عطر وانیل خانه را پر کرد.
اولین نان برشته، نصیب من و سهند شد، با قهوه و شیر خوردیم.
دومی را با چای! سومی را موسیو داد میزد که نخوریم وگرنه به دلدرد میافتیم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بی نظیر مینویسی لعنتی خوش قلم
شب کابوس دیدم؛ « پریناز، دستشویی هستم، بیا منو بشور!» از ترس از خواب پریدم.
وایییی خدااااا عالی بود😂😂😂😂
قلمت واقعااااااا قشنگه نمیدونم نویسنده نظرات رو میخونی یا نه ولی اگه میخونی واقعااااا زیبا و قوی مینویسی دمت گرم
من عاشق این رمانم خیلی خوبه قلمش
ولی ترو خدا یا پارتارو طولانی کنین یا سریع تر بذارین