رمان شاه خشت پارت 24 - رمان دونی

 

 

پریناز

 

هرچقدر با سهند خوش گذراندم و شیطنت کردم، به آنی از تنم پرید.

 

تا به اتاق برسم سکته کردم.

 

تابه‌حال در تمام عمرم این‌طور نترسیدم… البته دروغ است.

 

از این بیشتر هم بوده فقط درست به‌خاطر نمی‌آوردم.

 

گوشی را که قطع کرد به جد و آبادش فحش می‌دادم. اصلاً سهند را ندیدم.

 

_ پری، کی بود؟ بابام؟!

 

با گوشی موبایل تخت سینه‌اش کوبیدم.

 

_ بله، پسرهٔ خر… من احمق رو بگو که دنبال خرتر از خودم راه افتادم.

 

با نیش باز نگاهم می‌کردم.

 

_ بیا برو تا نزدم شل‌و‌پلت کنم.

 

_ برو بخواب، پری خوشگله. بابای من این‌قدرام بد نیست، تازه خیلی هم دلت بخواد!

 

به سمتش پا تند کردم که راه‌پله‌ها را دوتایکی پایین رفت.

 

روی تختم دراز کشیدم… با فکر لحظات گذشته.

 

این ترس، وحشت و نگرانی ابدی من کی پایان می‌یافت.

 

زندگی مستقل و دور از اجبارها برایم حکم رویایی دست‌نیافتنی داشت.

 

تا صبح غلت زدم و نخوابیدم.

 

شازده نبود که برای دیر رسیدن سر صبحانه مواخذه‌ام کند، مرده‌شور ببرد این زندگی سگی را.‌

 

دم صبح خوابم برد، تا لنگ ظهر.

 

با اخلاق خراب از دنده چپ بلند شدم، از آن روزها که اگر حرف می‌زدم، سرم را به‌ باد می‌دادم.

 

 

 

تنم را شل و خسته تا آشپزخانه کشیدم.

 

موسیو زیرلب آهنگی ارمنی را زمزمه می‌کرد، با دیدن من چشم‌هایش گرد شد.

 

_ یا عیسی مسیح، خودت بیا این دختر رو شفا بده.

 

_ سلام، موسیو.

 

_ سالام پاری، چت شده، این ریختی هستی چرا؟

 

_ چه‌مه، موسیو؟ به این خوبی!

 

صورتم را یک‌وری روی میز آشپزخانه گذاشتم و از دور می‌دیدمش.

 

سراغ یخچال رفت؛ گاز… سینک، بازهم گاز…

 

یک فنجان قهوه را کنار صورتم گذاشت.

 

_ پا شو، بابا، این قهوه رو بخور، برو یه دوش بگیر… یا برو استخر، کسی نیست شنا کن.

 

دست بردم به‌سمت لیوان خوش‌عطر.

 

_ دیشب بد خوابیدم، موسیو، تا صبح خوابم نمی‌برد.

 

روی صندلی روبه‌رویم نشست.

 

_ زندگی رو سخت نگیر.

 

به چشمانش خیره شدم.

 

این پیرمرد مهربان از من و زندگی لعنتی‌ام چه می‌دانست.

 

جرعه‌ای از قهوه‌ام خوردم.

 

سعی می‌کردم اشکی از چشمم سقوط نکند.

 

_ زندگی من عین همین قهوه‌س، موسیو؛ تلخ!

 

نفسش را بیرون داد.

 

_ همین قهوه رو ببین، تلخی که می‌ره. طعم قهوه و عطرش بهترینه.

 

چشمانش را با دست پاک کرد.

 

 

 

 

 

_ می‌دونی، من فکر می‌کردم اگه ژانت بره، منم زنده نمی‌مونم. الآن ده ساله که ژانت نیست ولی زنده‌م؛ قهوه می‌خورم، شیرینی درست می‌کنم، می‌خندم، کریسمس لباس نو می‌پوشم… زندگی همینه…

 

_ ژانت زنت بوده؟

 

_ آره… زنم. قلبش گرفت یه شب، تموم کرد.

 

_ خدا بیامرزدش.

 

با دست روی سینه‌اش صلیب کشید.

 

_ پا شم برای شام فکری کنم، آقا میاد.

 

آقا، آقا… مرده‌شور ببرتش آقا را! مردک ازخودراضی.

 

دهان کج‌شده‌ام را دید و خندید، به رویش نیاورد.

 

_ دیگه گاتا نداریم، موسیو؟

 

مردد نگاهم کرد.

 

_ دو تا گذاشتم کنار برای آقا فرهاد، بیا یکیش رو بدم بخوری.

 

خودش هم نبود، سهمیه داشت، مردک گوزالسلطنه!

 

_ نخواستیم، سهم اونه، بده خودش کوفت کنه… یعنی نوش جان کنه.

 

_ یا مسیح، این دختر دینام سوزونده!

 

سراغ یخچال رفتم. با یک لقمه نان و پنیر هم سیر می‌شدم.

 

به اتاقم پناه بردم، پای لپ‌تاپ.

 

کمی هم با نازی حرف زدم، خیال رفتن از پیش خاله را داشت.

 

پس‌اندازش از من خیلی بیشتر بود.

 

روی تخت دراز کشیدم و‌ سرم را از تخت آویزان کردم، کمک کرد خون در سرم جریان یابد.

 

گوشی موبایلم دلنگی کرد.

 

اهمیت ندادم و به‌سمت حمام رفتم.

 

 

 

بدبخت موسیو راست می‌گفت که بهتر است دوش بگیرم، سرحال شدم.

 

آب موهایم را گرفتم، نمدار دورم ریختند.

 

بازهم گوشی موبایلم صدا داد.

 

لباس عوض کردم و سراغ گوشی رفتم.

 

سه پیغام پشت هم از سهند.

 

« پری بابام امشب میاد، من با رفیقام قرار دارم، می‌خوام بپیچونم.»

 

پسرهٔ دیوانه، به من چه مربوط…

 

پیغام دومش بیشتر معنا داشت.

 

«الو… دختر کمک لازمم…»

 

پیغام سوم کفری‌ام کرد.

 

« ببین، کمک نکنی به بابام میگما…»

 

مرا تهدید می‌کرد؟

 

شماره‌اش را گرفتم.

 

_ اوهوی! بچه لک‌لک، منو تهدید می‌کنی؟

 

_ عجبا، خب جوابم‌و ندادی، یه چیز نوشتم جِنی بشی.

 

غش‌غش به عصبانیت من خندید.

 

_ سهند، من‌و قاطی کارات نکن، قد کافی دردسر دارم.

 

_ کاری نیس که، اگه دیدی بابا میاد سراغم، یه پیغام برام بفرست، همین.

 

_ بابات از کاراش به من نمی‌گه، بعدم من نتونم پیغام بدم چی؟

 

_ لوس نشو دیگه، من قرار گذاشتم با رفیقام، ضایع می‌شم.

 

_ قول نمی‌دم.

 

صدای فرستادن ماچ را شنیدم. پسرک پررو!

 

تماس را قطع کردم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
black girl
black girl
1 سال قبل

سهند بچه باحالیه

:///
:///
1 سال قبل

من این رمانو دووووس دارم چرا پارتاش کمههه😭😭😭😭

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x