دو روز گذشته سدا با پرستارش بود، خانوم حدود پنجاه سالهای که کلاً حرف نمیزد.
با سدا که بودند، فرانسه صحبت میکرد.
عصر سری به موسیو زدم.
بوی غذاها در آشپزخانه مستت میکرد.
به حساب خودش سنگ تمام میگذاشت برای آقا!
انگار موسیو هم رگ خودشیرینی داشت، شایدم مثل من اجباری بود در رفتارش.
هنوز در آشپزخانه بودم و موسیو بدون تعارف ظرفی داد که سالاد درست کنم.
صدای فریاد را شنیدم…
کسی هوار میزد، اینقدر که چهارستون خانه میلرزید.
مهلت مخفی شدن نداشتم، گوشی موبایل به دست وارد آشپزخانه شد.
_ ابراهیم، همین الآن میایی اینجا، من میدونم و تو و اون جماعتی که گرفتی به کار و خبر نداری دارن چه غلطی میکنن زیر سقف خونه من.
تا وسط آشپزخانه آمده بود و کنار جزیره ایستاد.
انگار گوش میداد به توضیحات ابراهیم ولی…
ناگهان بازهم داد زد.
_ توجیه نکن، ابراهیم، من میدم چوب تو آستین این قرمساقا بکنن، بساط وافور راه انداختن ؟ شیرهکشخونه باز کردم خبر ندارم؟ ابراهیم، تا ده دقیقه دیگه اینجایی وگرنه میگم جنازهت رو بیارن.
تماس را قطع کرد وگوشی را روی کانتر انداخت.
خودم را بیصدا عقب کشیدم.
موسیو با یک لیوان آب جلو رفت.
_ یا مسیح! خودتو کشتی که… آخه عزیز من، چرا اینقدر عصبانی؟
فرهاد که اصلاً مرا ندید و موسیو حضورم را فراموش کرده بود.
این میان انگار روابط پیچیده و عجیبشان، مرا شوکه کرده باشد.
مثل مجسمه ایستاده و گوش میدادم.
_ وارتان، نمیدونی که، بدم این سگپدرا رو فلک کنن وسط حیاط… بدم اختهشون کنن؟
دستی لای موهای سیاهش فرو کرد.
موسیو لیوان آب را به دستش داد.
_ این آب رو بخور… یهکم آروم بشو، سکته میکنی بابا! بذار اون آبراهام بیاد، خودش گندو جمع کنه.
لیوان آب را سرکشید.
_ سهند رو ندیدی؟ سدا؟
_ سهند اتاقش رفت فکر کنم، سدا هم با اون خانوم مربیش هست. نفس عمیق بکش… کلید بدم بری باغچه؟
روی صندلی خودش را رها کرد.
_ کجا برم؟ ابراهیم بیاد. به من باشه یکی یه گلوله حرومشون میکنم.
موسیو خندید.
_ جون به جونت کنن قجری، فرهاد!
گوشه بینیام دچار خارش شد و ناگهان عطسه کردم. هردو سمت من برگشتند، موسیو کمی معذب و فرهاد، برزخی!
_ از کی وایسادی فالگوش؟
_ به خدا داشتم سالاد درست میکردم، شما یههو اومدین.
رو به موسیو چشمغره رفت. موسیو چشم برهم گذاشت شاید به مفهوم «چیزی نیست.».
دوباره رو به من کرد.
_ اون ظرف سالاد رو بریز دور.
_ حیفه که، چرا خب؟
از جایش بلند شد.
_ چون توش عطسه کردی… ولی راست میگی حیفه! همهش رو خودت باید بخوری.
_ مگه من ببعیام، این همه کاهو!
جوری نگاهم کرد که میخواستم برای آرامش خاطرش کمی «بع بع» کنم. واقعاً یک کاسه کاهو چقدر ارزش دارد؟ انگار عطسه دست خودم بود!
_ چشم، اصلاً کاهو برای سلامتی خوبه، همه رو خودم میخورم.
چشمغره رفت.
_ شام ساعت هشت.
بهطرف در آشپزخانه رفت که گفتم:
_ اگه اجازه بدین با همین ظرف سالاد برم اتاقم دیگه، زیادم هست، کامل سیر میشم.
انگشت سبابهاش را به سمتم گرفت.
_ ساعت هشت.
_ چشم.
مردک بیاعصاب خرفت!
با رفتنش موسیو غر میزد.
_ پاری، آمان از دست تو، میبینی اعصابش خرابه، سربهسرش میذاری چرا؟
حرفهای بعدیاش غرغرهای ارمنی بود، نمیفهمیدم.
فرهاد
مصیبت برای من از در و دیوار میبارید. بهمحض رسیدنم در حیاط، بویی زیر دماغم خورد.
از کودکی آشنا بودم، بزرگانی که دور هم بساط به راه میانداختند؛ تریاک، وافور.
تنفرم از این افیون انتها نداشت. به ساختمان پشت عمارت رفتم جاییکه مردان گردنکلفت بهجای انجام وظیفه، سر بساط، افیون دود میکردند.
با لگد زیر بساطشان زدم، دلم میخواست همگی را از دم اخته میکردم، بیوجودهای بدبخت!
ابراهیم هم در هیچ سوراخی دیده نشد که نشد!
در مرز سکته بودم، موسیو و لیوان آبش کمی آرامم کرد و…
پریناز!
دخترک وقت نشناس! بدترین موقعیتها را برای لودگی انتخاب میکرد.
سر میز شام که نشستیم، دست از جویدن کاهوها برنمیداشت. هدفش چه بود، ابراز ندامت من؟ خیال خام! هرچند که…
_ پریناز.
_ بله؟!
_ خوردن سالاد کافیه. از غذا بکش.
سری تکان داد و کمی از خورشت و برنج کشید.
سهند مدام به ساعتش نگاه میکرد.
_ سهند، شما عجله داری؟
هولزده جواب داد:
_ نه، بابا، چه عجلهای؟
پسرک شر و شور من! خبر نداشت تمام شیطنتهایش را زیر نظر دارم، لحظه به لحظه.
سدا را بعداز شام به اتاقش بردم. پرستار برای خواب آمادهاش کرد.
زن قابلی که عمهجان مهلقا معرفی کرد و نجاتم داد.
ابراهیم را بابت قضیه محافظین توبیخ کردم، مجرمین هم جمیعاً اخراج شدند.
وقتی صحبت پول در میان است، پیدا کردن سرسپرده، کار شاقی نیست.
حوالی ده بود، داخل وان دراز کشیده بودم. کسی در زد، میدانستم پریناز است، خودم پیغام دادم؛ «ساعت ده، اتاق من باش».
_ بیا تو.
وارد اتاق شد، ساکتتر از همیشه کنار درگاه در ایستاد.
_ روی تخت یه بستهس، مال توئه. بپوشش.
برق لبخند به صورتش نشست و سریع بهسمت تخت رفت. نمیدیدمش، صدای خشخش نایلون آمد و بعد تماس پولکهای لباس بههم.
داخل باکس حمام، دوش مختصری گرفتم و با حوله بیرون آمدم.
لباس را پوشیده ولی پشت به من ایستاده بود.
_ برگرد.
لباس به تنش خوش نشست، اندازه! چشمانش ولی در نور کم اتاق عجیب میدرخشیدند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوبه نویسنده رو بدی وسط سایت فلک کنن …چه خبره اینقدر دیر پارت میزاری
بابا خوب بود لااقل یه ذره طولانی تر شد:)))
من هر بار عر میزدم وسط سایت چرا اینقده کوتاهه😂😂💔💔
بنظرم ناشکری نکنیم و همین را پاس بداریم:)
حالا نویسنده یه خورده زود ترم گذاشت قربون دستش🙂