رمان شاه خشت پارت 31 - رمان دونی

 

 

 

_ سرالخفیاتی، موسیو. ای کلک! باشه اینم جواب نده. حداقل بگو چرا به اون اتاق طبقه بالا می‌گن “اتاق سبز”؟

 

دستی به ریش نداشته‌اش کشید.

 

_ اتاق خانوم اون‌جا بود، مادر فرهاد. گل و گیاه دوست داشت، کل اتاق پر بود از پیچکای سبز، برگ بیدی، گلدونای سرخس، حسنی یوسف…

 

دستش سبز بود، چوب خشک هم می‌کاشت، جون می‌گرفت و در می‌اومد.

 

_ خب پس گلدوناش چی شد؟

 

_ همه خشک شدن، از بین رفتن. فقط اسم سبز موند روی اون اتاق.

 

_ مادرش… طوریش شد؟

 

نفس را بیرون داد.

 

_ مرد، پاری. مادرش مرد… دیگه نیار اسمش‌و، باشه؟ قول بده به من.

 

دردی در صدایش بود.

 

_ باشه، موسیو… چشم.

 

سرم را به خوردن سوپم گرم کردم.

 

موسیو هم در آشپزخانه نماند، تنهایم گذاشت.

 

داروهایم را هم خوردم و به‌سمت اتاقم رفتم.

 

اتاق سبزی که دیگر “سبز” نبود.

 

تازه متوجه رد پیچیک‌هایی شدم که به دیوار سیمانی، مثل فسیلی نقش بسته بود.

 

گیاهانی که با رفتن مادر فرهاد، خشک شدند.

 

در ذهن من کسی که گلدان سبز می‌کرد نمی‌توانست آدم بدی باشد.

 

حتماً مادرش زن خوبی بوده، شاید زنی مظلوم از خانواده‌ای معمولی. احتمالاً فرهاد به پدرش کشیده.

 

ملافه تخت را دورم پیچیدم و نفهمیدم کِی به خواب رفتم!

 

 

 

 

 

 

 

 

نمی‌دانم چقدر گذشت ولی وقتی چشم بازکردم آسمان به خاکستری می‌زد، قبل‌از غروب!

 

ساعتم را نگاه کردم، وقت داشتم تا هشت ولی جان، نه.

 

به‌جای دادن پیغام، شماره‌اش را گرفتم، خیلی امید به جواب دادنش نداشتم، ولی…

 

_ بله، پریناز؟

 

_ سلام، ببخشید آقا، من می‌تونم برای شام نیام؟

 

_ می‌تونی.

 

گفت و قطع کرد.

 

به نیم‌ ساعت نکشید که کسی پشت در اتاقم در زد، سهند بود با یک سینی.

 

_ پری، باز کن درو دیگه!

 

با دیدن سینی در دستش کنار بینی‌ام چین خورد.

 

_ گرسنه نیستم، سهند.

 

_ من فقط قاصدم، گفتن؛ «بخور، حرفم نباشه!»

سینی را از دستش گرفتم و با پا، در را دقیقاً روی صورتش بستم، پسرک پررو!

 

واقعاً اشتها نداشتم ولی خوردن داروها با معده خالی عاقلانه نبود.

 

سوپ را با کمی نان خوردم و حال بهتری نصیبم شد، دستورات شازده همیشه هم به ضررم تمام نمی‌شد.

 

حوالی ساعت ده، پیغام داد که به اتاقش بروم، نمی‌فهمید مریضم!

 

وارد اتاق شدم که نیمه لخت به شکم، روی تخت خوابیده بود.

 

_ سلام.

 

_ بیا از کشو کنار تخت، یه پماد هست بردار.

 

قدرت خدا توانایی جواب دادن سلام را هم نداشت.

 

کشویی که آدرس داد را کشیدم، پماد موردنظر.

 

_ پیدا کردم.

 

 

 

 

 

 

 

_ خوبه، به‌اندازهٔ پشت ناخن روی گودی کمرم بریز و ماساژ بده.

 

پماد را فشار دادم ولی به‌جای پشت ناخن، یک کف‌دست بیرون ریخت. دستم را به پشتش کشیدم و شروع به ماساژ دادن کردم.

 

_ کمی پایین‌تر.

 

لبم را گاز گرفتم، مردک خرفت حشری!

 

_ جسارتاً پایین‌تر می‌شه باسن مبارکتون.

 

یک بازو را حائل کرد و سمتم برگشت. چشمان گرد شده!

 

_ بله… چشم، پایین‌تر.

 

صورتش را مجدداً روی بالشت گذاشت.

 

_ حتی مریضی هم باعث نمی‌شه کمتر حرف بزنی.

 

_ نه، خوشبختانه زبونم فعاله.

 

نیم‌خیز شد و بدون اهمیت به آخرین جملهٔ من پرسید:

 

_ ساکِت رو برای فردا بستی؟ ساعت نه صبح حرکت می‌کنیم.

 

_ نه هنوز ولی چشم، دیر نمی‌کنم. می‌شه بگین کجا می‌ریم؟

 

_ خیر و شب به‌خیر.

 

از جایم بلند شدم، مردک خل!

 

به اتاقم رفتم، ساک را برای صبح آماده کردم.

 

شمال! خاطرات کودکی و نوجوانی. انگار چند سال نوری گذشته بود از دوران سفرهای خانوادگی؛ تنکابن، یک‌ بار هم بابلسر.

 

ساعت نه صبح، صبحانه خورده و ساک‌ به دست آماده بودم.

 

سهند و سِدا هم، و برای اولین بار این دختر کوچک، خوش‌اخلاق بود. سهند صدایم زد:

 

_ پری، بیا… بابا گفت بشینیم تو ماشین.

 

دو پرادوی مشکی رنگ در حیاط پارک بودند، ساک مرا از دستم کشید و پشت یکی از پرادوها گذاشت.

 

_ بابا گفت با ما بیایی، ابراهیم با ماشین دوم میاد.

 

 

 

 

 

 

 

انگار ابراهیم سرجهازی‌اش بود، همه‌جا حضور داشت.

 

بالاخره آقا تشریف آوردند، جالب بود که برای نشستن پشت رل هم، ابراهیم در را برایش باز کرد.

 

رو به سهند که دستگیره کمک راننده را گرفته بود کرد:

 

_ بشین عقب، سهند.

 

و به این ترتیب من مجبور شدم جلو بنشینم.

 

در طول مسیر، فرهاد جلو می‌رفت و ابراهیم با چند نفر عقب‌تر. یکی از مشکلات داشتن پول زیاد این است که توالت هم نمی‌شود تنهایی رفت، چه برسد به سفر شمال.

 

بادقت رانندگی می‌کرد و مدت زیادی از مسیر را به آهنگ‌های درخواستی سِدا گوش دادیم.

 

خدا را شکر که سهند اعتراض کرد و ضبط ماشین خاموش شد. حرکت ماشین و صندلی راحتش مثل ننو عمل می‌کرد، چرت می‌زدم و خمار خواب بودم.

 

مسیرها را زیاد نمی‌شناختم، بعداز زلزله شمال نرفتم.

 

موقعیتش پیش نیامد. جاده‌ها قطعاً مثل خاطرات کودکی‌ام نبودند ولی مناظر همان بود.

 

بعد از رد کردن کوهستان، به یک‌‌باره دنیا سبز شد، عطر دریا می‌آمد، شایدم بوی رطوبت بود و چمن.

 

شالیزارها نیمه زرد، فصل برداشت. کلبه‌های کوچک، مغازه‌های بین راهی که لواشک می‌فروختند، کلاه حصیری، بیل‌ و بیلچه‌های پلاستیکی برای بازی کنار ساحل، تیوپ‌های پلاستیکی رنگی، جاروهای دسته بلند… مربا و زیتون و سیرترشی.

 

همه‌چیز عطری داشت لذت‌بخش، این‌قدر که مصیبت‌هایم حل می‌شد در بوی خاک نم‌خورده.

 

شمال را همیشه دوست داشتم، برای منی که آب در زادگاهم حکم کیمیا را داشت، شمال می‌شد بهشت.

 

کاش برای همیشه تبعید می‌شدم به این بهشت نعمت و برکت.

 

ناخودآگاه یادم می‌رفت پدر ندارم، مادر ندارم، پریزادم نیست و من در این جنگل پر از وحوش، سال‌هاست دریده می‌شوم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکتر ماما دلی
دکتر ماما دلی
1 سال قبل

واقعا آفرین به قلمت توصیفات آدم و می‌بره توی زمان گذشته

:///
:///
1 سال قبل

خیلللییی خوب مینویسی اصن نمیشه پارت بدی و‌من بتونم‌جلوی صدای خندم رو‌بگیرم ک تز در اتاقم بیرون نره😂😂💔💔تو بدبختیا آدم رو شاد میکنیی😂😂❤❤❤❤❤❤❤❤

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Fateme
Fateme
1 سال قبل

لعنتی لعنتییییییییییییییییییی خیلییییییییییییییی خیلییییییییییییییی خیلییییییییییییییی خوبی قلمت فوقعلادس جوری که آرزو مبکنم یه روز بتونم مثل تو بنویسم

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x