رمان شاه خشت پارت 34 - رمان دونی

 

 

 

به اتاقش رفتیم، پر از عروسک و وسیله‌بازی، تخت‌خوابی شبیه کالسکه.

 

دنبال سشوار گشتم، از اتاق خودمان.

 

فرهاد خونسرد دوش می‌گرفت و شاید متوجه من هم نشد.

 

در اتاق سدا، موهایش را خشک کرده و از دو سمت بافتم.

 

شکل فرشته‌ها شد با یک پیراهن صورتی.

 

واقعاً نمی‌فهمیدم مادرشان چرا این بچه‌ها را با فرهاد تنها گذاشته.

 

نه این‌که فرهاد پدر بدی به‌نظر برسد ولی توجه لازم را برای رسیدگی به بچه‌ها نداشت.

 

آدمی که در اتاق را هم کس دیگری برایش باز می‌کرد.

 

چطور قرار بود با دستورات خرد و ریز یک دختربچهٔ شش‌ساله کنار بیاید؟

 

من و سدا دست در دست هم پایین آمدیم و داشت از من قول می‌گرفت که برای شام، بازهم سیرترشی و نان بخورد.

 

غرور خاصی داشت در حرکاتش شازده‌خانوم ولی، عمقش را که نگاه می‌کردی، یک دختربچهٔ تنها بود.

 

آن‌طورکه دست مرا سفت چسبید، دلم سوخت برای تمام بچه‌های یتیم یا بدسرپرست.

 

وارد ناهارخوری شدیم و سرپرست بدِ شازده‌خانوم، آغوش باز کرد برای پرنسس، دستم را رها کرد و رفت.

 

_ بابا، من سیرترشی می‌خوام با نون.

 

صنوبر خانوم با لهجه غلیظ شمالی قربان‌صدقه‌اش می‌رفت و از شباهت بی‌نظیر سدا با خانوم‌جان می‌گفت.

 

با نگاه تیز فرهاد ساکت شد.

 

_ یه ظرف سیرترشی هم بیار، بچه‌ها دوست دارن.

 

_ چشم آقا.

 

چشمم به غذاهای روی میز رفت.

 

 

 

 

 

 

 

کمی از برنج کشیدم و با سالاد مشغول خوردن شدم.

 

فرهاد کمی از فسنجان را تست کرد و گوشه بینی‌اش چین خورد.

 

از مرغ و آلو کشید، بعد هم اسمم را صدا زد و با نگاهش به خورشت اشاره کرد.

 

اولاً زورش می‌آمد حرف بزند، ثانیاً، به غذاخوردن من‌ هم کار داشت!

 

لجبازی نکردم، برای خودم هم بد نبود کمی تقویت شوم.

 

سهند تنها کسی بود که فسنجان ظاهراً ترش را دوست داشت.

 

سدا به مرغ راضی شد و البته سیرترشی با نان!

 

صنوبر که برای جمع‌کردن میز آمد، منتظر تعریف و تمجید فرهاد بود، شازده هم نامردی نکرد.

 

_ صنوبر، بعد‌از این همه سال نمی‌دونی من فسنجون ترش نمی‌خورم؟

 

_ ببخشید، آقاجان، نیست که تا بود خانوم این‌جور می‌پسندیدن، دستم به عادت ترشش کرد.

 

_ خانوم دیگه نیستن، علاقه و سلیقه‌شون هم تموم شده، تکرار نشه ازت.

 

_ چشم آقا.

 

دلم برای زن بیچاره سوخت، شازدهٔ بی‌شعور.

 

_ خیلی خوشمزه بود، صنوبر خانوم، دستتون درد نکنه.

 

ایشی گفت و راهش را کشید به آشپزخانه.

 

به حماقت خودم لعنت فرستادم.

 

به‌خصوص که شازده زیرلب فرمودند که از ضایع شدن آدم‌های فضول لذت می‌برند.

 

بچه‌ها یک ساعتی تلویزیون دیدند و رأس نه، به اتاق‌هایشان هدایت شدند.

 

 

 

 

 

حتی مرا هم به اتاق فرستاد و خودش با ابراهیم گوشه سالن صحبت می‌کرد.

 

داروهایم را خوردم و لباس خواب پوشیدم.

 

تا حوالی ده پیدایش نشد.

 

جلوی بالکن ایستاده و به تصویر گنگ و تاریک دریا خیره بودم.

 

_ پریناز، بیا تو و در بالکن رو ببند.

 

روی تخت دراز کشید و موبایلش را کنار تخت گذاشت. باید به تخت می‌رفتم؟

 

_ می‌خوام امشب برام یه کاری بکنی. البته در ازاش یکی از سفته‌ها رو بهت برمی‌گردونم.

 

_ چه کاری؟

 

داشتم در ذهنم به انواع و اقسام پوزیشن‌های یک رابطه فکر می‌کردم و این‌که کدام می‌تواند ارزشی برابر یک سفته را داشته باشد.

 

_ من امشب برای کاری بیرون می‌رم، ولی نمی‌خوام کسی متوجه بشه. باید حواست باشه که نقشت رو خوب بازی کنی.

 

_ نقشم؟ برای کی؟

 

_ سرایدارای این خونه، جاسوسای زن سابقم هستن. نمی‌خوام شک کنن که من شب رو جایی رفتم. احتمالاً میان پشت در اتاق، سر و صدا کن، چه می‌دونم بخند، ناله کن… وسط رابطه چه اتفاقاتی می‌افته؟ همون صداها رو دربیار.

 

از تعجب چشم‌هایم گرد شدند.

 

_ ای بابا، مگه من هنرپیشه‌‌م؟

 

_ فکر کردم سفته‌هات رو می‌خوایی!

 

_ خواستن که می‌خوام، فقط…

 

از جایش بلند شد و از کنار پرده به بیرون خیره ماند.

 

_ پس کاری که گفتم رو انجام بده.

 

 

 

 

 

 

_ ببخشید، شما کی میرین؟

 

_ حدود یک ‌ساعت دیگه.

 

گفت و دراز کشید. کمی صبر کردم، تکان نمی‌خورد. دستم را چندبار نزدیک صورتش تکان دادم، واقعاً خوابید!

 

صورتم را جلو بردم که… یک‌ مرتبه چشم باز کرد و من هول‌زده سرم را عقب کشیدم.

 

_ مشکلت چیه؟ نمی‌بینی دارم استراحت می‌کنم؟

 

_ نه… ببخشید! بفرمایید، بخوابین.

 

صورتش را جمع کرد.

 

_ برو عقب، دهنت بوی سیر می‌ده!

 

مردک نفهم. سرم را عقب بردم تا راحت کپه مرگش را بگذارد.

 

سر ساعت هم بلند شد و از راهرو باریک آهنی که گوشه ایوان و خارج از دید بود پایین رفت، درست شبیه گانگسترها!

 

حوالی نیمه‌شب، خواب و بیدار، با صدای پایی بیدار شدم و ناگهان به‌خاطر آوردم؛ مأموریتم!

 

گوشم را به در چسباندم، دونفر پچ‌پچ می‌کردند. در که قفل بود و خیالم راحت.

 

با دستم به تاج تخت ضربه زدم، چندبار. کمی ناله و صدای عشوه.

 

حتی درنهایت خلاقیت صدای فرهاد را هم تقلید کردم. انصافاً باید حداقل دو سفته را پسم می‌داد.

 

یک ساعتی صدای خنده و عشوه و ضربه و هرچه به مغزم خطور می‌کرد را با حداقل امکانات درآوردم.

 

نمی‌دانم من زودتر خوابم برد یا صنوبر زودتر خسته شد.

 

با صدای چند ضربه به در بیدار شدم، لعنت که نمی‌گذاشتند شب را صبح کنم.

 

صدای ضعیفی از بیرون در می‌آمد، مثل گریه…! وهم برم‌داشت که این خانه پر از ارواح است، بعید نبود از این ساختمان عتیقه.

با ترس و لرز در را باز کردم و…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزاری؟!

Raha
Raha
1 سال قبل

واییییی رمان خیلی خوبیهه بی صبرانه منتظرم ببینم کی عاشق هم میشن 🥲

سارا
سارا
1 سال قبل

رمان خوبیه نویسنده ولی خیلی زود به زود پارت میزاری که سر بزنگاه تمومش میکنی وخواننده میمونه تو خماری پارت بعدی ببینه کی میاد لطفا”زود وطولانی پارت بزار مرسی

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

camellia
camellia
1 سال قبل

صد رحمت که گزاشتی ولی خودمونیم داری نامنظم میشی ها.😅اذیتمون نکن دیگه.🤗😘

Fateme
Fateme
1 سال قبل

عالیییی پرفکت چه میدونم هر کلمه ک تعریفی باشه

آسمان
آسمان
1 سال قبل

رمان قشنگیه ولی خییییلی زود تموم میشه لطفا بیشترکنید

:///
:///
1 سال قبل

بازمممم پارررررتتتت😭😭😭

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x