_ سدا، عزیزم چی شده؟
روی زانو نشستم، همقدش.
_ پری، لباسم کثیف شد… رفتم دستشویی… ولی…
باید میجنبیدم وگرنه سر و صدا باقی اهل خانه را هم بیدار میکرد و متوجه غیبت فرهاد میشدند، سفتههایم، نه…!
دستش را گرفتم.
_ چیزی نیست، دختر خوشگل، الآن میریم لباست رو عوض میکنیم… اتفاق بوده، مگه نه؟
_ آره… اتفاق بود. پری، به سهند نگیا، به بابامم نگو، ناراحت میشه.
سریع در اتاقش بهسمت حمام بردمش و تنش را کمی آب گرفتم.
_ من به کسی نمیگم ولی فکر نکنم بابای شما از این اتفاق عصبانی بشن.
تنش را خشک کردم و بهسمت اتاق برگشتیم.
_ بابا عصبانی میشه، از من نه، از مامانم… میگه چون مامان نیست من جیش میکنم.
_ فکر نکنما. فقط باید زودزود دستشویی بری.
لباس تمیزی به تن کرد و در تختخوابش دراز کشید. خواستم به اتاقم برگردم که…
_ پری، میشه بمونی تا من خوابم ببره؟
چارهای نداشتم.
سرم را به تأیید تکان دادم و کنار تختش نشستم.
خیلی طول نکشید که خوابش برد و من با احتیاط بهسمت اتاق برگشتم.
در را با احتیاط بستم و قفل کردم.
چشمم به پرده رقصان در باد افتاد و در باز بالکن. قبلاز رفتنم بسته بود!
چراغ پاتختی روشن شد و من در جایم نیممتر بالا پریدم.
فرهاد
از نردههای فلزی پایین میرفتم، پلههای زنگزده زیر پایم غژغژ میکردند.
چند متر دورتر از پلکان، شاهین قلاده یکی از سگها را گرفته و منتظرم بود، طبق برنامه.
رقبای عزیز یکبهیک در دام میافتادند.
اول الیاسی را خلاص کردم و حالا که آلا شمشیر را برایم از رو بسته بود، فرصت را مغتنم شمردم برای حذف یکی از مهمترین دشمنانم…
آرمان جهانبخش، برادرزن سابق و پسرعموی عزیزم.
مطمئنم از حضور پریناز خبر داشت و بدم نمیآمد در مدت اقامتمان، صنوبر برایش حسابی خبرکشی کند.
آلای حسود و از دماغ فیلافتاده، همینکه میفهمید همسر سابقش با «دوستدختر جدید» مسافرت میرود، بهقدرکافی آتشینمزاج میشد و شروع میکرد به اجرای نقشههای احمقانه.
همان چیزیکه لازم داشتم؛ پرت کردن حواس آلا و آرمان.
طبق نقشه، خالی گذاشتن عمارت تهران، مدارک بیاهمیتی که برایش دندان تیز کرده بودند و من جایی زیر گوششان، بزرگترین قرارداد حمل محموله سال را میبستم.
آرمان ضعیف شده راحتتر از سر راه برداشته میشد.
این میان، اگر پریناز را در تهران میگذاشتم، احتمالاً به چوب حسادت آلا، زنده نمیماند و حضورش هم از ابتدای سفر، در کنار من و بچهها بیشتر بوی دردسر میداد.
سپیده نزده، وارد اتاق شدم و… پرینازی در کار نبود.
دختر کمعقل، کدام گوری رفته؟!
یک بالشت را عمود به تاج تخت تکیه داده و رویش پتو کشیده بود، درست نمیدیدم ولی انگار متکا تیشرت مرا به تن داشت.
در ششوبش فریاد زدن یا نزدن بودم که مثل روح وارد اتاق شد و در را پشتسرش بست.
نگاهش ناگهان بهسمت پردههای بالکن افتاد و گارد گرفت.
مسخره بازی کافی بود، چراغ را روشن کردم.
_ من یه کار ساده ازت خواستم، اونم نتونستی انجام بدی؟
در جایش پرید و دست روی قلبش گذاشت. «وای سکته کردم» زیرلبیاش را شنیدم و…
_ به خدا انجام دادم، یک ساعت صدا درآوردم. به کی قسم بخورم؟
به متکای روی تخت اشاره کردم.
_ ظاهراً خیلی هم توی نقشت فرو رفتی. اسکار رو باید بهت بدن.
خجالتزده سمت متکا رفت و تیشرت را از تنش بیرون کشید.
_ میگم کاری که گفتین رو انجام دادم، فقط نیم ساعت پیش سدا اومد، لباسش یهکم…
اسم سدا اینبار مرا از جایم پراند.
بهسمت در رفتم که دستم را گرفت.
_ چیزی نیست، لباسش رو عوض کردم… الآن خوابیده.
دستش را پس زدم و خودم را بهسرعت به اتاق سدا رساندم.
راست میگفت، پرنسس من خواب بود.
حق داشتم مادر احمقش را زیر مشت و لگد له کنم که حتی ذرهای محبت به فرزندان خودش هم نداشت، زن نانجیب.
صد رحمت به این پریناز نخود مغز.
به اتاق برگشتم، لبه تخت نشسته بود.
_ بیدارش که نکردین بچه رو؟ طفلی تازه خوابش برد.
در اتاق را قفل کردم.
_ پس مأموریتت رو انجام دادی.
سرش را بالا گرفت.
_ بله.
_ بهقول معروف، خوشمان آمد از ابراز چاکری شما!
_ سرورم، شما باز رفتین در نقشهای اساطیری، حالا یکبار هم مثلاً سینمای نوین رو تجربه کنین.
دخترک کم عقل! حال مرا نمیفهمید، مست پاتکی بودم که به رقبا زدم، حالی خوش…
دستم تخت سینهاش نشست و از پشت روی تخت افتاد.
یک دست را حائل کرده و خودم را روی بدنش کشیدم و با دست دیگر تن منقبضش را لمس میکردم.
_ صداها رو درست درآوردی یا نه؟
همزمان پهلویش را چنگ زدم که لب گزید و رویش را برگرداند.
وزنم را روی دو زانو انداخته و در حصار پاها اسیرش کردم.
به من زل زده بود وقتی بلوز را از سرم بیرون میکشیدم.
_ سرورم، بهخاطر دارین که این چاکر، سر ظهری سیر ترشی تناول کرده؟!
لباسخواب را از سرش بیرون کشیدم، تن خوشتراش زیر انگشتانم، موهای تابدارش و البته زبان درازش… جمع اضداد.
_ نظرت چیه که فلکت کنم؟
_ منصفانه نیست.
از جایم بلند شدم و بهسمت بار کوچک گوشه اتاق رفتم، یک پک ویسکی، به سلامتی موفقیت!
یک پک هم برای پریناز.
به تخت برگشتم که نبود.
_ کجا رفتی؟ بیا ببینمت.
از سایه گوشه اتاق بیرون آمد.
لیوان ویسکی را سمتش گرفتم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤