رمان شاه خشت پارت 37 - رمان دونی

 

 

صنوبر ظرف خالی صبحانه سهند و سدا را برداشت.

 

پریناز برای خودش چای ریخت که صدا زدم.

 

_ پریناز، برای من چای بریز.

 

لیوان چای را مقابلم گذاشت و قندی از سر میز به دهان برد.

 

خرت‌خرت قند را می‌جوید و اعصاب مرا متشنج می‌کرد. آرام صدایش زدم.

 

_ پریناز؟

 

سرش را به‌علامت «چیه» تکان داد.

 

_ اون قند رو همین الآن قورت بده، دیگه صداش رو نشنوم.

 

مطمئنم منتظر فرصت بود که ادای مرا دربیاورد.

 

با خونسردی چایش را نوشید و همراه بچه‌ها بیرون رفت.

 

با رفتنشان، صنوبر شروع به نطق کرد.

 

_ آقاجان، اگه امر کنین، خودم برم مراقب بچه‌ها باشم. حقیقت خوبیت نداره که ولشون کنین دست این خانوم.

 

_ خانوم از نظر شما مشکلی دارن؟

 

_ والا آقا، خب یه‌هو فکر بچه‌ها رو مسموم نکنه. بالاخره…

 

بلندشدن من از جایم، صنوبر را ناخودآگاه ساکت کرد.

 

رو به پنجره باغ ایستادم؛ درختان نارنج، با شاخه‌هایی سنگین از بار…

 

از دور می‌دیدم، پریناز کلاه حصیری‌اش را پر می‌کرد از نارنج‌ها. آیا وقت داشت فکر بچه‌هایم را سمی کند؟

 

یاد مربای بالنگش افتادم، هوس داشتم برایم لقمه بگیرد! یادم بماند برای فردا صبح.

 

_ صنوبر.

 

خودش را به کنارم رساند، چند قدم عقب‌تر، مثل یک خدمتکار وظیفه‌شناس.

 

 

 

_ بله آقاجان؟

 

_ چندوقته سرایدار این‌جا هستین؟

 

_ از وقتی دست چپ و راستم رو فهمیدم. آقا، من خانه‌زاد این عمارتم، شما، شازده بزرگ پدرتون…

 

افتخار نوکری خاندان ما چیز کمی محسوب نمی‌شد.

 

_ یادت باشه، نوکر این خونه بودن یعنی اونی که من می‌خوام رو ببینی، اونی که من امر کنم رو بشنوی، اونی رو که من اراده کنم رو بگی. چال کردن یک نوکر زبون‌دراز توی این باغ برای من ابداً کاری نداره. می‌بینی که نارنجا چطور بار می‌دن؟ شازده بزرگ نوکرای فضول رو پای درختا چال می‌کردن، عبرت بقیه.

 

چشمانش از ترس گشاد شده و دسته‌های آویزان روسری‌اش را با استرس به‌هم گره می‌زد.

 

_ جسارت کردم، آقا، شما عفو کنین.

 

_ به‌خاطر حُسن چاکری این سال‌ها، امروز از خطات گذشتم، بار دومی در کار نیست.

 

سرش را به احترام خم کرد و تقریباً از آشپزخانه فرار کرد.

 

◇◇◇

 

پریناز

 

لحظه موعود فرا می‌رسید، دیدار من و دریا!

 

از بچه‌ها بیشتر ذوق داشتم.

 

هرچند که سر راهمان نارنج کندیم و در کلاه‌های حصیری ریختیم.

 

سدا تیوپ‌های بادی و بیلچه‌هایش را بار من و سهند کرده و خودش مثل ملکه‌ها جلوتر از ما راه می‌رفت.

 

الحق و الانصاف هم ابهتی در این دختربچه بود!

 

در خروجی ویلا را رد کردیم، دو نفر از محافظین، دورادور ما را می‌پاییدند.

 

حجم ماسه زیر پاهایم خشکِ خشک بود، دمپایی‌ها را درآوردم که راحت‌تر قدم بردارم.

 

 

رطوبت ماسه‌ها بیشتر می‌شد و صدف‌های نیمه شکسته به کف پایم فرومی‌رفتند، قلقلکی دلنشین و درست جایی‌که آب به ماسه‌ها بوسه می‌زد.

 

پاهایم یک‌باره یخ کردند، فریاد زدم:

 

_ وایی، آبش سرده!

 

سهند با شلوارک تا زانو داخل آب رفته و شیطنتش شد خیس شدنِ من و سِدا.

 

کم‌کم تنم عادت می‌کرد به سرمای آب، در حد آب‌بازی جلو می‌رفتم نه بیشتر.

 

دریا برایم شعفی پیچیده در خوف به‌همراه داشت، علی‌الخصوص که شنا بلد نبودم.

 

می‌دانستم این دو شازده‌زاده، شناگران قابلی هستند ولی استخر فرق داشت با دریای غیرقابل پیش‌بینی.

 

لذتی داشت فروکردن دستم در آب و بیرون کشیدن مشتی صدف؛ اکثراً شکسته بودند، تک‌وتوک سالم.

 

دلم می‌خواست مثل کارتون‌های کودکی، چندتایی را سوراخ کنم، مثل گردن‌بند به خودم بیاویزم.

 

بچه‌ها زودتر از من دل کندند از دریا و مشغول شن‌بازی شدند.

 

همراهشان شدم، یک‌بار سهند را کامل دفن کردیم.

 

بعد نوبت من شد، سِدا دم به تله نداد.

 

ساختن قلعه آخرین تلاشمان شد، آب را هدایت می‌کردیم به شهری خیالی.

 

ارگ بم جلوی چشمانم می‌رقصید و ناگهان، با یک موج بلند رویایم پرید، ارگ برای بار دوم آوار شد و من حیران!

 

صورتم خیس شد.

 

سهند به‌موقع سطل آب را به سمتم نشانه رفت.

 

می‌توانستم باقی روز را به عزاداری دوباره گذشته‌ام بگذرانم و یا… خاطرات جدیدی را بسازم.

 

 

 

دست سِدا انگشتانم را لمس کرد.

 

_ پری، بیا دوباره یه قلعه می‌سازیم.

 

و ما دوباره قلعه‌ای ساختیم، محکم‌تر از ارگ.

 

با حرف سهند به پشت‌سر نگاه کردم.

 

_ بابا هم اومد.

 

لباس شنای آستین داری به تن داشت و شلوارکی کوتاه، عجب مرد باحیایی!

 

سر راهش، سدا را زیر بغل زد و باهم تنی به آب سپردند.

 

سهند هم کمی بعد به جمعشان شتافت، من ماندم و قلعه شنی‌ام.

 

مثل حال و روزم بود، به‌نظر محکم می‌رسید ولی هرآن احتمال داشت بر سرم آوار شود.

 

همین شازده خندان و خوش‌خلق، می‌توانست روی دیگری از خودش را نشانم دهد، یا چرا راه دور بروم، «وظایفم را یادآوری کند، دلایل حضورم را».

 

اصلاً فرهاد هم مثل دریا بود، لذتی نهفته در آغوشش و البته، ترسی همیشگی از این‌که غرقت کند.

 

نشستن در قلعه شنی هم زیاد عاقلانه به‌نظر نمی‌رسید.

 

امواجش می‌توانست بر سرت آوار شود.

 

سایه‌ای بر قلعه شنی افتاد. درست بالای سرم ایستاده بود.

 

_ بلند شو، چرا غمبرک زدی با این قلعه شنی پیزوریت؟

 

دستم را سایه‌بان پیشانی کردم.

 

_ خوبه دیگه، دارم شن‌بازی می‌کنم.

 

دستش را به سمتم گرفت.

 

_ پا شو شنا کن.

 

جرأت نکردم دستش را نگیرم.

 

به ضرب بلندم کرد و به جلو هول داد.

 

_ من شنا بلد نیستم، می‌ترسم غرق بشم.

 

_ پشت‌سرتم، غرق نمی‌شی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دونه الماس
دانلود رمان دونه الماس به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان دونه الماس :   اميرعلی پسر غيرتی كه سر ناموسش اصلاً شوخی نداره و پيچكش می افته دست سروش پسره مذهبی كه خيال رها كردن نامزدش رو نداره و اين وسط ياسمن پيچکی كه دلش رفته واسه به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
1 سال قبل

خواهش می کنم بزار دیگه.سه شنبه است امروز.😣😑😐قرار بود دوشنبه بزاری….جرا نمیزاری 🙁

...
...
1 سال قبل

امروز باید پارت میدادیا!!!

camellia
camellia
1 سال قبل

دوشنبه است امروز,یعنی بود ها.😉

سارا ساوا
سارا ساوا
1 سال قبل

عالی نوشتی🙏

یلدا
یلدا
1 سال قبل

چقدر زیبا ودلنشین مینویسی
واژه ها با قلمت میرقصند….
دست مریزاد، احسنت

یلدا
یلدا
1 سال قبل

بعد نوبت من شد، سدا دم به تله نداد…..
خدایااا!

Fateme
Fateme
1 سال قبل
پاسخ به  یلدا

چته؟😂

چرت میگم
چرت میگم
1 سال قبل
پاسخ به  Fateme

فک کنم داره استعداد نویسنده در نویسندگی و میگه

camellia
camellia
1 سال قبل

عجب اقتداری داره این فرهاد.کیف می کنه آدم.🤗😊

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x