_ نه. نهایت یه چمدون دارم.
_ پس بفرمایید، من پشتسرتون میام.
زنگ در را زدم و ابراهیم نزدیک ماشین ایستاده بود.
با باز شدن در، پشتسر من داخل شد و من خاله را صدا زدم.
منتظر نماندم برای شنیدن مکالمهای که محتوایش را کموبیش میدانستم.
خانه نیمه خلوت بود.
فرناز بهتر شده ولی هنوز گونههایش به سرخی میزد.
با دیدن من با دلسوزی پرسید:
_ پری، اومدی؟ خوبی؟
شال افتاده که دور گردنم پیچیده بود را روی تخت انداختم و روبهرویش نشستم.
_ من خوبم، تو بهتر شدی؟ دارو خوردی؟
آب بینیاش را بالا کشید و دستم را که برای سنجش دما روی پیشانیاش گذاشته بودم پس زد.
_ برو عقب، مریض میشی… دارو خوردم، تبم اومد پایین. تو مسکنی، چیزی میخوایی؟
اگر میفهمید که چه شبی را گذراندهام!
_ نه، مسکن لازم ندارم. ببین، نازی…
گفتگوی ما با رسیدن خاله به درگاه قطع شد.
زنی حدود پنجاهساله بود، میگفتند از شوهرش جدا شده و دو بچه دارد.
خدا عالم است، گذشتهاش چه بوده و چرا به این راه افتاده.
زلزله که خانواده و کسوکارم را برد، آواره شدم.
از خانه این فامیل دور به خانه آن همسایه… روزگار سختی بود و نامرد.
در خانه تنها بودم و مرد خانوادهای که پناهگاهم شده بودند، روی لامروتش را نشانم داد.
به اتاقی فرار کردم و ساعتها از ترس مثل بید به خودم لرزیدم…
به خیال خودم برای حفظ پاکی تنی میجنگیدم که البته خیلی زود دیگر پاک نماند.
همان شبی که از ترس قصد سوء آن مرد، وسایلم را جمع کردم و در شهر بیدر و پیکر فراری شدم.
باید میدانستم گرگهای در کمین کم نیستند.
خاله مرا پیدا کرد و قول داد کمکم کند؛ جوان بودم، ساده… زودباور!
وارد این خانه شدم و نیتش را وقتی فهمیدم که دیگر جنگیدنم فایدهای نداشت!
نمیدانم از کدام بیشتر کینه داشتم؟
خاله یا مردی که برای اولین بار تصویری مشمئزکننده از همخوابگی اجباری را برایم ترسیم کرد.
_ پری؟ این یارو، پیشکار آقای جهانبخش چی میگه؟ یه شب رفتی، دختر، موندگار شدی؟
سرم را بالا آوردم، صورت متعجب فرناز، قیافه شکاک خاله.
_ خودمم درست نفهمیدم، گفت وسیلههام رو بردارم. چکار کنم، خاله؟ بگم نه؟
پوزخند زد و تکیهاش را از چهارچوب در برداشت.
_ خل شدی مگه؟ هم سر خودتو به باد میدی، هم دودمان ما رو… باید جمع کنی بری! این شازده قجری با کسی شوخی نداره، مرتیکه نسناس!
خودم را به خریت زدم و وانمود به نگرانی کردم.
_ خب خاله، پسفردا این آقا حالوهولش تموم بشه، تکلیف من چیه؟ برگردم همینجا؟
جوری خندید که ردیف دندانهای لمینتشدهاش نمایان شد.
_ غمت نباشه، پری کوچولو، در این خونه همیشه برات بازه.
سرم را به تأیید و تشکر تکان دادم
خاله رفت و امر کرد که زودتر وسایلم را جمع کنم.
سر راهش، دستی به پیشانی فرناز کشید وغر زد که چرا تبش هنوز پایین نیامده.
منتظر شدم برود.
فرناز هنوز در شوک بود. تنها دوستی که در این سالها داشتم.
_ چی میگه، خاله؟ پری، کجا قراره بری؟ تو بری خونهٔ اون روانی؟ آخه…
_ نازی، به کسی نگو، ولی زیادم بد نبود. خب بهجای اینکه هر شب یه نفر باشه، یه مدت فقط این یارو هست. اصلاً برای من چه فرقی میکنه؟ هان…؟ بعدم دم و دستگاهش رو دیدی که… بعداز یه مدت که کارش تموم شد، شاید بتونم یه کاری جور کنم؛ مثلاً اشپزخونه کار کنم، یا تمیزکاری، یه چیزی که از این کثافت دربیام بیرون… وگرنه اینجا بمونم، آخرش چی میشم، نازی؟ پساندازم که ندارم…
هاج و واج مرا نگاه میکرد.
_ شناسنامه و سفتهها رو از خاله میگیره حتماً. اینجوری باشه واقعاً میتونی خودتو خلاص کنی.
_ میگم این یارو زن داره؟ دوتا بچه که ظاهراً داره!
نازی پتو را دورش پیچید.
_ بچههاشو یه بار از دور دیدم. از زنش جدا شده، فکر کنم دخترعموش بوده، یا فامیلی چیزی… حرف نمیزنه که… کلاً کسی اونجا حرف نمیزنه.
شانهام را بالا انداختم.
_ اصلاً هرچی، یه مدت هم اینجوری!
ادامه دادم:
_ نازی، توام آماده باش، من هروقت بتونم خبرت کنم؟ با هم میریم… میریم یه شهر دور… دست کسی بهمون نرسه. اصلاً میریم خارج… پناهنده میشیم. میگن اونور بهشته.
تلخ خندید.
_ دنیا برای ما فقط جهنمه، پری… تازه بمیریم هم میریم جهنم.
از جایم بلند شدم.
_ پا شو برو با خاله، درمونگاه سر کوچه یه آمپول پنیسیلین بزن، لرزکردی، داری هذیون میگی!
روی تخت نشسته و زانوانش را بغل گرفته بود.
چمدانم را از زیر تخت بیرون کشیدم و سراغ کمد لباسهایم رفتم.
چیز زیاد و خاصی نداشتم.
لباسهایی عموماً باکیفیت و جنس خوب… مارک خاصی نداشتند.
لباسهای خواب و زیر بهقول خاله، لباس کار بودند، همگی برند!
حالم از تکتکشان بههم میخورد.
تیشرتها را تا میزدم که خاله سراغ فرناز آمد.
_ پا شو، نازی، بریم این درمونگاه بالای کوچه یه آمپول بزن، این تب و عفونت با قرص درست نمیشه.
فرناز بهزور خودش را تکان داد.
_ بیام باهات، نازی؟
خاله تشر زد.
_ من هویجم؟ دارم میبرمش. تو چمدونت رو ببند!
قبول کردن اینکه من از این خانه بروم فقط یک معنا داشت.
احتمالاً همان آقای فرهاد جهانبخش مرموز، حسابی خاله را راضی کرده بود، وگرنه این زن طماع بهراحتی از دست دادن نیروی کارش را قبول نمیکرد.
صادقانه اعتراف کردم که ممکن است وضعیتی بدتر از این خانه در انتظارم باشد.
اما… نمیدانم چیزی درونم میگفت باید از این زبالهدانی دور شوم، هرچه زودتر.
چیزی از رفتن خاله و نازی نگذشته بود که صدای در آمد.
فکر کردم چیزی جا گذاشتهاند.
از جایم بلند شدم که…
در باز شد، خودش بود.
با همان نگاه تیز و کثیفش! آرسام برادرناتنی خاله، یا هر نسبت کوفتی که با خاله داشت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیشه زودتر پارت بزارید لطفاااا🥺🥺🥺