با استرس گوشه لب مو جویدم
استاد که کلافه به نظر میرسید نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن اون کافی شاپ که فقط چند مغازه با ما فاصله داشت به سمت اونجا رفت و گفت
_ مردم از گرما بریم یه چیزی بخوریم…
پشت سرش راه افتادم و وارد کافیشاپ شدم وقتی پشت میز نشستیم استاد بدون اینکه از من بپرسه چی می خوام یا چیزی دلم میخواد برای هر دونفرمون بستنی و آبمیوه خنک خواست سکوت کردم بستنی همیشه انتخاب مورد علاقم بود پس حتی سعی کردم از این که نظر من نپرسیده دلگیر نشم.
تا وقتی که بستنی هامون رو بیارن هردو توی سکوت بودیم همش نگاهش به ساعتش بود و انگار خیلی عجله داشت
با استرس ازش پرسیدم
چه اتفاقی افتاده؟
نگاهش و از ساعت گرفت و گفت
_ نه نگران گیتی هستم چند ساعتی میشه که تنها مونده!
با یادآوری اسم گیتی حالم گرفته شد
دلم بدجوری برای اون میسوخت سرمو پایین انداختم و با ناراحتی گفتم
حتماً حوصله شون خیلی سر میره نمیتونه حرف بزنه راه بره حتی به راحتی چیزی بخوره واقعاً خیلی سخته…
دستی به ته ریشش کشید و من دیدم آب دهنشو پایین فرستاد و سیبک گلوش بالا و پایین شد احساس می کردم با این کار بغضی که توی گلوش نشسته رو از بین برد.
با اومدن بستنی ها توی سکوت مشغول شدیم اما انگار هیچ کدوم دیگه میلی بهش نداشتیم هر دو دلگیر و ناراحت بودیم
بالاخره از اونجا بیرون زدیم و به سمت خونه رفتیم وقتی به خونه رسیدیم قبل از اینکه حتی بخواد ماشین رو درست توی حیاط پارک کنه از ماشین پیاده شدو با قدم های بلند به سمت ساختمان رفت
از اینکه میدیدم انقدر زنش رو دوست داره حس ضد و نقیضی بهم دست میداد
منم یه دختر بودم یه جنس مونث که حسادت توی وجودش بود اما دلسوزیم برای گیتی خانوم باعث می شد اصلاً به این چیزها فکر نکنم.
حقش بود که همسرش کنارش باشه اونم وقتی توی این وضعیت بود
خریدار و خودم به زحمت بالا بردم و توی اتاق گذاشتم تا خواستم روی تخت دراز بکشم و کمی خستگی در کنم در اتاق باز شد و من مثل جن زده ها از جا پریدم و راست ایستادم.
استاد نگاهی بهم انداخت و گفت
_ تا نیم ساعت دیگه مهمونا میرسن زود باش آماده شو لباس مناسبی بپوش نمیخوام مشکلی پیش بیاد…
چشمی گفتم استاد چند قدم عقبتر رفت و تاخواسا درو ببنده بین راه منصرف شد باچند قدم بلند خودشو بهم رسوند درست روبه روم و توی چند سانتیم ایستاد و کمی به صورت من خیره شد و گفت
_ اون لباسی که همین الان خریدیم و بپوش همون سرمه ایه خیلی بهت میومد
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت به جای خالیش خیره شدم طوری این حرف زده بود که ناخداگاه دلم پر شده بود از حس خوب از این تعریف …
تعریف آنچنان بزرگی نبود اما از استاد هامون فاخر خیلی خیلی زیاد بود
خریدارو جابه جا کردم همه رو توی کمد چیدم و لباسی که گفته بود و جدا کردم وقتی توی تنم دوباره بهش نگاه کردم حرف استاد و تایید کردم این لباس بی انداز زیبا بود و احساس میکردم خیلی بهم میاد…
چرخی تو اتاق زدم و چینای دامنش به رقص در اومدن خنده ی بلندی کردم و چند باره دیگه رقصیدم که باز در اتاق باز شد
استاد به منی که وسط اتاق داشتم می چرخیدم خیره موند و من خجالت زده سر جام ایستادم صدای خنده هام انگار خیلی بلند بود که به گوشه استادم رسیده بود
آهسته زمزمه کردم
معذرت می خوام ببخشید
اما اون انگار کسی عصبانی نبود بهم نزدیک شد و دوباره درست روبروم ایستاد دستشو بالا آورد و موهامو که بالای سرم بسته بودم باز کرد روی شونم ریخت چتد قدم ازم فاصله گرفت
روی تخت نشستم و گفت
_حالا بچرخ با موی باز…
خجالت می کشیدم اما بهم گفته بود هرگز نباید روی حرفش حرفی بزنم و نه بیارم پس چرخی زدم و موهام مثل چین دامنی که تنم بود رقصیدن ورقصیدن و لبخند گوشه لب استاد جوندار تر شد
و من به وضوح لبخندشو دیدم متعجب بودم از این لبخند اما همون قدرم حس خوبی بهش پیدا کرده بودم
طوری توی این حس و حال فرو رفته بودم کمی زندگی اجباری بودن این رابطه که دروغ بودن این زندگی یادم رفته بود
من احساس یه دختری را داشتم که مردش شوهرش داره با حس خوب بهش نگاه می کند و من به دست دلبری را داشتم که دارم از شوهرم دلبری کنم اما با صدای زنگ خونه هر دو از اون حال و هوا خارج شدیم و بیرون آمدیم
من که بد جوری دست و پامو گم کرده بودم اما استاد خیلی زود با به حالت عادی برگشت و به سمت در اتاق رفت و گفت
_من میرم بیرون زودتر تو هم بیا هر چیزی که بهت گفتم یادت نره تو اینجا فقط یه خدمتکاری هر حرفی که بهت زدن سکوت می کنی
با سری پایین چشم گفتم و از جلوی دیدم دور شد نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که مادرم الان توی آسایشه که من نمره هام کامل میشه و میتونم به راحتی این ترم پاس کنم با این فکرا با امید از اتاق بیرون رفتم تا گندکاری بالا نیارم و حواسم وخوب جمع کنم .
خودمو به اشپزخونه رسوندم قبل از اینکه مهمونا وارد خونه بشن …
وقتی صدای حرف زدنشون به گوشم رسید استرس بدی توی وجودم نشست این آدما اگه میفهمیدن من خدمتکار نیستم و زن صیغهای و زیرخواب هامون فاخرم چه عکس العملی نشون میدادن؟
بیشک دخترشون رو برمیداشتن از اینجا می بردن و اون موقع بود که استاد دیوونه می شد با ورود شون یک راست به سمت پله ها رفتن
نمیدونستم باید منتظر بشم بیان پایین تا ازشون پذیرایی کنم یا خودم همه چیز رو ببرم بالا
از آشپزخونه سرکی کشیدم و از پشت سر بهشون نگاه کردم زن و مرد شیک پوشی که اتوکشیده و کاملا رسمی به نظر می رسیدن
آهسته از پله ها بالا رفتن و مطمئناً به سمت اتاق گیتی می رفتن
مردد بودم نمی دونستم باید چیکار کنم که با ورود استاد به آشپزخونه نفس آسوده کشیدم و ازش پرسیدم
من باید چیکار کنم برم بالا ازشون پذیرایی کنم یا اینجا منتظر بمونم؟
استاد نگاهی به اطراف انداخت و کلافه گفت
_ بیار بالا قهوه درست کن قهوه درست کن بیا بالا
چشمی گفتم و از آشپزخونه بیرون رفت ناراحت به نظر می رسید چرا باید حضور این زن و مرد اینجا ؛چرا باید حضور پدر و مادر گیتی اینجا اینطور استاد و به هم بریزه؟
قهوه ها رو آماده کردم و از پلهها بالا رفتم وقتی ضربه ی آرومی به در اتاق گیتی زدم و وارد شدم نگاه هر دو نفرشون به سمت من چرخید
باید می گفتم این زن و شوهر بی اندازه خوش لباس و خوش چهره بودن مطمئنن پدر و مادر گیتی باید همینطوری می بودن که دخترشون به این زیبایی باشه
دست از آنالیز کردنشون برداشتمو سرمو پایین انداختم
سینی قهوه رو جلوشو گرفتم و آهسته خوشامد گفتم
مرد قهوه رو برداشت و نگاهش و به دخترش داد
اما آپاون زن کمی تعلل کرد برای برداشتن فنجونقهوه و نگاهش به صورتم بود
بدون هیچ رودروایسی یا خجالتی روبه استاد کرد و گفت
_این دختر کیه؟
استاد بدون اینکه نگاهم کنه دست گیتی توی دستش بود و گفت
_خدمتکاری جدید هم پرستار گیتیه هم کارای خونه رو میکنه
به عینه پوزخند زن و دیدم قهوه را برداشت و گفت
_خدمتکار! پرستار گیتی!
یعنی توکلی شهر خدمتکار و پرستار دیگه این نبود که رفتی این دختر و به عنوان پرستار آوردی ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
transformice
سلام،دیگه پارت نمیذارین؟
دیوونه های خوشمل من چطورننن؟؟؟؟
.بله فاطمه خانم ۲ فهمیدم چقدر پرویی
.
.
.ای آیلین هیچکس تو این خونه به ما نمیرسه
لباسارو که باید بدیم خشکشویی
خدا نگهداره این لیلی رو وگرنه باید زقومای سایه رو می خوردیم
تا صب هم خواب نمیزارن واسه ادم صدای باند رو میبرن بالا
ته ریش رو هم چشم میزارم دربیاد
.
.
.
فاطمه با همسرگرامتون می خواستیم بریم جایی حرفای مردونه بزنیم
لازم بود میگفتیم که شما هم بدونید
نه شهاب
من میدونم شما دوتا دارین یه کارایی میکنین
اون از میلاد که رفته موهاشو کوتاه کرده
اینم از تو که رفتی ته ریشتو زدی
نم پس بدین دیگه اه
برادرگرامم به این نمیگن پرومیگن رودروایسی باکسی نداره چقدبهت یادبدم
بعدشم به ابجی سایم بگی بالاچشت ابروعه حسابت باکرام الکاتبینه
اینجا را افتتاح میکنیم
علی برکت الله
بسم الله الرحمن الرحیم
مرسی سرعت
خخخ
دوستان و عزیزان حضور شما را در رمان صیغه استاد کاری از ترنم خوش امد میگم (لازم بود به نظرم )
وای یه جورایی خوشحالم اشنایی رمان ترنمی رو دوست😂😅
اه فاطی یاد روحانی افتادم😐😂😂😂
😂😂😂
نفس جون تو این جملش خیلی رو مخمه لنتی😂😂😂