نمی خواستم همچین کاری بکنم و از من عصبی بشه پس گفتم به خدا یهویی درو باز کردی ترسیدم فکرم جای دیگه ای بود
بهم نزدیک شد درست روبروم ایستاد فکم و با سه انگشتش گرفت و گفت

_فکرت کجاها بود ؟

لبم و با زبونم تر کردم و گفتم
به خدا هیچ داشتم به این فکر میکردم که از اتاق برم بیرون یا شما میای!

مشکوک به من نگاه کرد و دستش و رها کرد و روی تخت نشست و گفت

_ حالمو بهم میزنی با این لباس
یعلباس درست حسابی بپوش
دیروز مگه برات لباس نخریدم که اینا رو میپوشی و کلاً خودت از من پنهون میکنی؟

ترسیده گفتم داشتم میرفتم پیش مادرم اینهرو پوشیدم که کبودی و خونمردگی گردنم و بدنم معلوم نباشه وگرنه شما هرچی بگی من همون رو میپوشم لبخندی زد و گفت

_ آفرین یاد گرفتی حالا در کمد وباز کن لباساتو بهم نشون بده تا من انتخاب کنم که چی باید بپوشی!

_به خونه ی من هیچ کسی رفت و آمد نداره زمانی که پدر و مادر گیتی میان باید به لباس مناسب تنت باشه که اونم چهارشنبه هاست و وقتی که میری پیش گیتی باید یه چیز درست حسابی تنت کنی بقیه مواقع توی خونه باید لباسی بپوشی که منو تحریک کنه!

پشت بند این حرفش چشمکی بهم زد و من دست دراز کردم از کمد لباس هایی که دیروز خریده بودیم و برداشتم و جلوی چشماش گرفتم یکی یکی ردشون می‌کرد که با دیدن پیراهن دکلته خیلی کوتاه که رنگش آبی فیروزه ای بود

ابروهاشو بالا برد گفت

همین رو بپوش نگاهی بهش کردم و آستین نداشت و قدش بیشتر از یک وجب نمی‌شد

میدونستم اگه برم یه جای دیگه ای لباس عوض کنم عصبی میشه پس سرمو پایین انداختم و جلوی چشماش شروع کردم به لخت شدن
وقتی تمام لباسامو در آوردم و خواستم اون لباس تنم کنم از جاش بلند شد لباس از دستم کشید روی تخت انداخت و گفت

_نظرم عوض اول عشق بازی بعد لباس بپوش میدونی که از دیشب تو خماری گذاشتی منو بخاطر دلتنگیه مادرت!

من و روی تخت انداخت و خودش روی تنم خیمه زد
توی قلبم زمزمه کردم عادت کن ساغر عادت کن تو باید این آدم باشی تو مجبوری قرارداد بستیم
توصیعه شدی شوهرته
زمزمه هایی که توی دلم داشتم به خاطر فشار دندونش روی بالاتنم باعث شدفکردم و حرفام نیمه‌تمام بمونه دستش روی دهنم گذاشتم عصبی گفت _
لال میشی یادت که نرفته صدات درنمیاد

و من تمام دردهایی که بهم میداد توی دلم می ریختم تا صدام بیرون نره تازنش نشنوه تا بهش شک نکنه وقتی درگیر رابطه میشد همه چیز یادش میرفت به شدت عرق میکرد و چشماش قرمز میشد این آدم همه جوره هوس انگیز بود اما نه برای من که خریده بودتم برای همون دختر های دانشگاه که جونشون رو برای این آدم می دادن

بدنم مثل دفتر نقاشی با جای سیلی و رد دندوناش نقاشی می کردم با لذت بهم خیره می شد

وقتی کارش تموم شد و کنارم روی تخت افتاد نایی برای نفس کشیدن هم نداشتم

جنینی خودمو بغل کردم اون شروع کرد به نفس های عمیق کشیدن دلم برای خودم میسوخت دلم برای خودم که بخاطر مشکلات مالی به این روز افتاده بودم می سوخت مادرم اگر می فهمید دخترش اینطور ه از استادشو زن استادش مراقبت میکنه چیکار می کرد؟

بدون شک از من می‌گذشت شکی در این نداشتم اما من مجبور شده بودم وقتی از پشت تنش بهم چسبید و منو بغل کرد نفسم حبس شداون کنار گوشم گفت

_ به چی فکر می کنی ساکتی ؟

آهسته زمزمه کردم خودت گفتی که نباید صدام در بیاد منم دارم یاد میگیرم که همیشه سکوت کنم منو به سمت خودش چرخوند و گفت
_ موقع رابطه باید سکوت کنی وگرنه من بهت نگفتم که حرف نزنی این خونه پر از سکوته تو باید هم صحبت من باشی وگرنه من میتونم دخترای دیگه ای برای هم صحبتی پیدا کنم !

با چشمای گرد شده بهش که میخواست حسادت منو محک بزنه خیره شدم

وقتی سکوت طولانی منو دید کمی از من فاصله گرفت دستاش یکه دور تنم حلقه شده بود از دور هم باز شد و کناره گرفت
آهسته زمزمه کرد
_ فهمیدم پس میرم سراغ هم صحبت های دیگه!

نمی دونستم الان باید چی بگم الان باید حسادت می‌کردم و شروع می‌کردم به داد و بیداد کردن مگه همچین رابطه ای بین من و این آدمی که کنارم دراز کشیده بود وجود داشت؟
اگر حسادت می‌کردم میدونستم یه چیزی پیدا میکنه برای آزار دادن من اگر بیخیال میشدم بهانه میگرفت برای اینکه به هیچ چیزی اهمیت نمیدم

پس سعی کردم منطقی ترین رفتار انجام بدم رو بهش گفتم شما هر چیزی که آرومت میکنه حالتو خوب میکنه همون کار رو انجام بدین من مشکلی با چیزی ندارم
حضور من اینجا فقط برای همینه که شما به آرامشی که میخواین برسیم وگرنه من کی باشم که توی این خونه زندگی کنم؟

انگار از جوابی که داده بودم کمی متعجب شده بود چند ثانیه به فکر رفت و گفت

_ حق با توئه درسته تو اینجا فقط برای اینکه من راضی نگه داری وگرنه حضورتو اینجا هیچ دلیل دیگه ای نداره