رمان صیغه استاد پارت 39 - رمان دونی

رمان صیغه استاد پارت 39

 

دستش و روی اشکام گذاشت و با ملایمت از روی صورتم پاک کرد.

لبش و روی گونه ام و گذاشت و چقدر مرد بود که یه امشب هوام و داشت!
لب های مردونه اش آروم آروم روی گونه ام حرکت کردند و به سمت لبم رفت.

آروم و محتاط لبم و بین لبش گرفت و من از لذت چشمام و بستم.
شاید اولین باری بود که انقد از بوسه های آروم و نابش لذت می‌بردم!

لبخندش و حس کردم و دست قدرتمند و مردونه اش به سمت بالا تنه ام رفت.
سینه ام و چنگ زد و من زیر تن بزرگش پیچ خوردم و ناله کردم.

این عشق بازی ها برای اولین بار بود که حس می‌کردم.

نمی‌دونم چقد بدنم و بوسید و مکید و فقط اون حریص بودنم یادم بود.

حرصی که هیچ وقت توی رابطه امون نداشتم و هامون که انگار عاشق منتظر بودن من بود.

اولین بار بود که نمی‌تونستم جلوی ناله های پر از لذتم و بگیرم بخاطر گیسو!

****

با حس خفگی بیدار شدم؛ هامون دستش و دور کتفم انداخته بود و با پاهاش؛ پاهام و قفل کرده بود.

پوفی کشیدم و کمی خودم و تکون دادم؛ از طرفی می‌ترسیدم از خواب بیدار شه و اونوقت بود که یه بدخلق واقعی می‌شد!

آروم خودم از زیر تنش بیرون کشیدم و از روی تخت بلند شدم.

صبحانه اش و که خورد سریع بیرون رفتم و وقتی هامون ندیدم داخل پارکینگ رفتم.

می‌دونستم زود تر از من کلاس داره و برای همین عجله می‌کنه.
انقد خوابم می‌اومد که مدام پلکام روی هم می‌رفت.

_ بشین همین جا تو حیاط تا کلاسم تموم شه.

چشمام گشاد شد. با این درد که از دیشب داشتم رو نیمکت های یخ باید می‌نشستم؟!

با این حال جرئت نکردم حرفی بزنم و سری به نشونه باشه تکون دادم.

اونم چیزی نگفت و رفت…

می‌دونستم دفتر اختصاصی داره و با این حال حتی نگفت تو دفترش بمونم و تو این سرما…

اهی کشیدم و به سمت نیمکت ها رفتم و روی یکیشون نشستم.

سرم به عقب تکیه دادم و روی دستم تکیه دادم و چون خیلی خوابم میومد چشمام و بستم تا کمی چرت بزنم.

***
_ خانم!

دوست نداشتم چشمام و باز کنم و چون خیلی سردم بود توی خودم جمع شدم.

_ خانم! با شما هستم! خانم!
برق گرفته از صدای بلند مردی چشمام و این بار با تعجب باز کردم.

نفس نفس می‌زدم؛ تند ساعت و نگاه کردم و با دیدن عقربه کوچیک روی نه و نیم نفس راحتی کشیدم.

نیم ساعت تا شروع کلاس وقت داشتم!
_ حالتون خوبه؟!
بله آرومی گفتم و لبخند ملیحی به پسره زدم…

تازه دیده بودمش پس حدس زدم که جدیدا انتقالی گرفته و اومده اینجا.
بلند شدم و خواستم برم تو بشینم که پسره جلوم و گرفت.
_ انگار شما حالتون زیاد اوکی نیست! باهاتون میام.

همینم مونده بود هاکان من و با یه پسر ببینه! نمی‌دونم چرا حس می‌کردم خطریه!

لبخند فیکی تحویلش دادم و ممنونی زیر لب گفتم.
_ لازم نیست خیلی مچکرم! همین که بیدارم کردید واقعا ممنونم!
والا خواب می‌موندم!

به صورتم اشاره زد و گفت :
_ گونه و دماغتون وحشتناک سرخ شده! حتما سرما می‌خورید… صبر کنید..
تا اومدم بگم خوب می‌شه و میرم تو کتش و درآورد و روی شونه هام کشید که چشمام پر از تعجب شد و شوکه دهنم باز موند!

_ آقا من خوبم! داخل شوفاژ هست گرم می‌شم.
_ مشکلی نداره باهاتون میام.

با حالت زاری نگاهش کردم و دلم می‌خواست بگم دست از سرم بردار…
باهام هم قدم شد و منم سرم و پایین انداختم؛ اگه کسی من و با این تازه وارد می‌دید و به هامون می‌گفت صد در صد هامون زندم نمی‌زاشت.

_ کدوم کلاس میخواین برین؟؟

سرم و بلند کردم جوابش و بدم که با دیدن صحنه روبه‌رو ام فکم قفل کرد.
چشمای به خون نشسته‌ی هامون بدجور ترس تو دلم انداخت.

هامون با فاصله کمی ازمون ایستاده بود و داشت با اون نگاه قرمز بهم هشدار می‌داد که خونم ریخته‌اس.

هامون تند طرفمون اومد که جلوش رفتم و دستم و روی سینش گذاشتم؛ مطمئنم یا دیدن کت اون پسره روی شونه‌ام خون جلو چشمش و گرفته بود.

حتی اسمش و نميدونستم و الان هامون چه فکرایی که درموردم نمی‌کرد!
_ برات توضیح می‌دم!

نیم نگاهی به پسره انداخت.
_ توضیح نخواستم!

کت پسره رو از روی دوشم برداشت و محکم تو صورتش پرت کرد که آب دهنم و قورت دادم.

لبم و محکم گاز گرفتم و دست هامون و کشیدم که چشم غره ای بهم رفت و دستم و گرفت.

دستش و جلوی پسره تکون داد و با تهدید لب زد.

_ چون آقای رئیس سفارشت کردن چیزی بهت نگفتم…!

فقط برو خداروشکر کن!
با ترس گفتم :

_ هامون…
_ هیس حرف نزن.

و بعدش دستم و کشید و به طرف کلاس ها برد.
محکم تو سرم زدم؛ عجب روزی شد امروز خدا

وقتی با اخم فشار محکمی به دستم آورد لبخند مضحکی به کسایی که داشتند نگاهمون می‌کردند زدم و سعی کردم دستم و از دستش بیرون بکشم.

 

_ آخ هامون.! ول کن این بی صاحاب‌و؛شکست!

با خشم به جهنمی گفت و به راهش ادامه داد.
چرا الان انقدر عصبانی بود؟ مگه من زن صوریش نبودم؟
مگه فقط برای پرستاری و راضی شدن خودش من و نگرفته بود؟
پس چرا الان سرم غیرتی شد؟!

تا به خودم بیام تو اتاق خصوصیش پرت شدن و از شدت ضربه ای که به دستم خورد آخی گفتم.

صاف روی صندلی نشستم و نفس عمیقی کشیدم.
_ وقتی قبول مردی صیغه ام بشی وقتی به من بله دادی این یعنی نباید با یه مرد دیگه ببینمت.

انگار من داشتم اون پسر و میبوسیدم! یا هامون جوری رفتار می‌کرد که انگار ما رو توی تخت دیده بود و الان عصبی بود!

_ نمیزاری اصلا حرف بزنم؟! من تو حیاط خوابم برد و اونم اومد اون کت کوفتیش و انداخت روم.

اخم‌ غلیظ تر شد.
_ تو چرا پسش نزدی؟

انتظار داشت بهش چی بگم؟! آقای محترم گورت و گم کن الان هامون میاد عصبی می‌شه؟!

پوف بلندی کشیدم و نتونستم جلوی کنجکاوی خودم و بگیرم.

_ حالا چرا انقد ناراحت شدی؟
_ ناراحت نشدم.

_ عصبی که شدی.
چپ چپ نگاهم کرد و روی صندلیش که در رأس اتاق قرار داشت نشست.
_ من و ارشام خیلی وقته هم دیگه رو ندیدیم؛ بخاطر یه سری بحث…

نتونستم جلوی دهنم و بگیرم و دوباره پرسیدم :
_ این پسره رو می‌شناسی؟!

_ یاد بگیر بین حرفم نپری!

چونم و با شدت اسیر مشتش کرد و بار دیگه ای با تحکم بیشتری لب زد :

_ یه بار دیگه بین حرفم بپری کاری می‌کنم پشیمون شی! اوکی؟

بزاق دهنم و از استرس پایین دادم و سخت نگاهم و ازش گرفتم.

چرا نگاه های خیره اش و نمی‌شناختم؟ چقدر برام عجیب شده بود و چرا؟!
روی صندلی که نزدیکم بود نشستم و سرم و پایین انداختم.

نفس هاش از خشم بلند شده بود؛ دستش و توی موهاش برد.

خودت یه کاری میکنی عصبی شم!!
سرم و چرخوندم و یواشکی نگاهش کردم؛ تو این نگاه چشمم به ساعت خورد و در جا خشکم زد.
داشت برای کلاس بعدیم دیرم می‌شد!!

وای خدای من؛ امروز همه چیز خر تو خر بود.
بلند شدم و با آروم ترین لحن ممکن جلوی صورتش لب زدم :
_ واقعا بخاطر امروز معذرت می‌خوام! کلاس دیر شده و باید برم.

پوفی کشید و نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
_ کلاست تموم شد راس ساعت میای اینجا!

باشه ای زیر لب گفتم که حرفی نزد منم بلند شدم رفتم سر کلاسم.
با رسیدن به در کلاس فهمیدم ده بیست دقیقه ای تاخیر کردم.

پوف کلافه ای کشیدم و محکم تو سرم زدم.
تقه ای به در زدم و با ترس قدم به داخل گذاشتم؛ مضطرب و با وحشت به استاد مظفری نگاه می‌کردم.
_ بفرمایید بشینید خانم!

چه مودب! با دهن باز نشستم روی اولین صندلی که نزدیک بود.
چشمام گشاد شده بود تا این که گوشی مظفری زنگ خورد و اونم با لبخند جواب داد :

_ جانم؟ کشتی تو من و! اوکی بابا نشسته سر جاش. نترس چیزی بهش نگفتم پسر!
بعدم خندید و گوشی و بدون هیج حرف دیگه ای قطع کرد.

مشکوک نگاهش کردم و مطمئن بودم یه نیم نگاهی بین حرفش بهم انداخت.

وقتی شروع کرد به درس دادن سرم و به دو طرف تکون دادم تا از فکر این چیزا بیرون بیام ولی مگه می‌شد؟

یعنی اون پسر با کلاسه یه رابطه ای به هامون داشت؟؟؟

خیلی خودمونی بودند انگار؛ به علاوه این که وقتی هامون داشت کتش و تو صورتش پرت می‌کرد اون داشت با لبخند هامون و نگاه می‌کرد!

واین یک نشونه دیگه برای درست بودن حدسم بود.

نگاهم و دور تا دور کلاس چرخوندم و وقتی با اون پسره چشم تو چشم شدم دهنم به طرز فجیعی باز موند!

تعجب کرده بودم؛ اون اینجا چی کار داشت؟؟ تو کلاس من؟! نکنه هامون قبلا استاد این پسره بوده و ازش کینه ای داره؟!

یه جای کار می‌لنگید! نه این طوری نمی‌شد باید از زیر زبون این پسره یا از زیر زبون هامون حرف بیرون می‌کشیدم!

پسره در کمال پر رویی لبخندی زد که تند نگاهم و ازش گرفتم.

یعنی اصلا براش مهم نبود که هامون زیر آبش و بزنه و براش دردسر درست شه؟!
مطمئن بودم هامون انقدری کله خر هست که از این دانشگاه پرتش کنه بیرون.

ولی درواقع اون پسر هیچ کاری نکرده بود و هیچ گناهی هم مرتکب نشده بود!

کلاس که تموم شد بلافاصله کنارم نشست و باعث شد چشمام گرد شه؛ عصبی شدم و بدون مقدمه بهش توپیدم :

_ فکر نمی‌کنم ما نسبتی باهم داشته باشیم که سر کلاس بهم نگاه می‌کردید؛این کار زشت از مردی با محترمی شما بعیده!

پسر‌ی دیونه سرش و بالا گرفت و مثل دیونه ها خندید؛ البته که خندش زیبا بود ولی باعت نمی‌شد بهش اخم نکنم.

_ از کجا فهمیدی محترم هستم؟! چون هامون یه بادمجون پای چشمم نکاشت؟! البته که اون کار همیشگیشه!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
29 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mrym
Mrym
3 سال قبل

پس کی پارررت میزاررین؟!!
😐

نیوشاSs
نیوشاSs
3 سال قبل

وااااای من فکرمیکردم این پسره شاید پسرخاله یا برادر گیتی بوده از شهره دیگه برگشته••••••
یکی از بچه ها گفت ممکن اینم خاستگار قدیم گیتی بوده😕😯😐😬😵😨. اماا من امیدوارم دوباره موضوع مثلث عشقی قدیمی هامون نبوده باشه😳😵.

Tara
Tara
3 سال قبل

باو ول کنید خوندن این رمان چرت و پرت
برین جگوار ،عشق خاکستری،دلبر کوچک من،تب داغ هوس ، استاد خاص من… اینا رو بخونین
کامل هم هستن نیازی نیس ی هفته وایسین واسه دو خط
من ک دیگه ررررد دادم

شایان
3 سال قبل

منو کرونا هم نکشه این دیر پارت گذاشتنات می کشه😒

مهدیه
مهدیه
3 سال قبل

خاک تو سر بیشورت کنم یکم زیاد بزار دیگه اشک

...
...
3 سال قبل

واقعا دیگه مسخره شده ینی نویسنده هرچی دلش می تواد میاره مگه پارت ها انقدر زیاده که نصف اون یکی پارت رو هم میارن واقعا براتون متاسفم ادم میاد یکم تو این دوران سخت یه چیزی بخونه ولی با اینایی که شما میزارن هیچ حال و هوامون بهتر نمیشه افتضاح تر میشه ینی چی دختره انفدر خنگ باشه که اون گیتی لندهور رو نبینه لامصب حداقل چراغ رو روشن می کردی بعد که میدیش بیهوش میشدی 😐😑

زهرا
زهرا
3 سال قبل

خوبه ولی به نظرتون یکم عجیب نیست که اتفاقات عجیب میافته اونوقت ساغر به راحتی آب خوردن فراموش میکنه؟نویسنده ی عزیز ضمن خسته نباشید خدمت شما ،لطفا به این مورد هم رسیدکی کنید.اون دفه که کشو باز بود ساغر هیچی به هیچی.اون دفه ی دیگه که سرو صدا اومد رفتن بالا بازم هیچی به هیچی الانم که شخصا دیده گیتی ایستاده،بازم هیچی به هیچی.میخوای رمان رو کش بدی یه جوری کش بده که ما نفهمیم داره کش میار.با تشکر😁

نرگس
نرگس
3 سال قبل

ای باو ناموسا تو رمان رو پرتی کردی رفت
فقط از رابطه مینویسی بابا اصل رمان رو بنویس
کل پارت رمان مثلا 10 خط هستش از این 10 خط 5 تاش مال پارت قبلیه
4 تاش هم مال رابطه هست
اون یکی هم که مال چرت و پرت هسته
پس اصل رمانت چی شد
واقعا نمیدونم چی بگم که بهت بر بخوره و درست رمان بنویسی
فقط بگم برات متاسفم
فقط تو فازی

Aban
3 سال قبل
پاسخ به  نرگس

عاه
فکر کنم زیر این پارت هم باید دعوا کنیم!

...
...
3 سال قبل
پاسخ به  نرگس

ساغر نه، اسکول خنگ احمق.

مهدیس
مهدیس
3 سال قبل

وا مگه پسر هم رمان میخونه بحق چیزای ندیده

پارسا
پارسا
3 سال قبل
پاسخ به  مهدیس

مگه پسرا چشونه؟
مگه دل ندارن؟
قبلا دخترا بخاطر بیکاری رمان میخوندن
الان ک خدا رو شکر همه مثل همیم بیکار….

مهدیس
مهدیس
3 سال قبل
پاسخ به  پارسا

جناب جسارت نکردم بله حق باشماست پسرا چیزیشون نیست
در رابطه با دلشون هم باید بگم دل که نیست ماشاالله دروازه هست

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  مهدیس

فرودگاهه
یه بار یه پسری بهم گفت پسرا همیشه چنتا نیمکت نشین دارن
وقتی از بازیکن اصلی خسته میشن اونو میندازن بیرون اونیکیارو میارن وسط!

مهدیس
مهدیس
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

ایول خانومی

sara
sara
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

اره ایلین خیلی خوب گفتی
اینجا رو ایموجی خنده تصور کنید…

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  sara

قربونت عشقم!

Niayeshh
Niayeshh
3 سال قبل
پاسخ به  پارسا

داداچ نزنش بچمو

مهدیس
مهدیس
3 سال قبل
پاسخ به  Niayeshh

فدات خانومی
فقط اصطلاح بچمو بد اومدی اخه من با این سنم کجا به بچه ی تو میخوره لامصب

شایان
3 سال قبل
پاسخ به  پارسا

دمت گرم روح پسرا رو شاد کردی

مهدیس
مهدیس
3 سال قبل

نویسنده محترم رمانت بدنیست سعی کن زیبابنویسی من شاعرم سعی میکنم شعری بنویسم که وقتی کسی میخونه لذت ببره وزن و اهنگ و صد البته مفهوم داشته باشه درسته نویسنده نیستیم اما قدرت درک داریم
چیزی بنویس که برای ما تجربه بشه نه رویا بسازیم. عزیز زندگی فقط رابطه نیست خیلی چیزا هست که میتونه رمان تو رو زیبا و اطرفداراتو زیادکنه

مهدیه
مهدیه
3 سال قبل
پاسخ به  مهدیس

دقیقن

Sahar
Sahar
3 سال قبل

حالا میدونید این پسره کیه احتمالا با هامون و گیتی تو مثلث عشقی بودن یه اتفاقی میوفته گیتی زن هامون میشه الانم که فلج نی دستش با این تو یه کاسه هست

منم
منم
3 سال قبل
پاسخ به  Sahar

عافرین همینه👌😸

کوثر
کوثر
3 سال قبل

وای که چقدر چرته. نویسنده با خودش چند چنده.؟؟
گیسو کجا بود؟؟ فقط روابط توضیح میده.
حیف ادمین که این رمان میزاره؟؟
عوققق عوققق

Aban
3 سال قبل

زیر پارت قبلی ،دعوا کردیم!
چقد دور ب نظر میاد!

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  Aban

لاناتیه نکته سنج!

Reyhaneh
3 سال قبل
پاسخ به  Aban

وای رمانش خیلی قشنگه توروخدا تندتر پارت بذارین

مهدیس
مهدیس
3 سال قبل
پاسخ به  Reyhaneh

به همین خیال بتش که تندتر پارت بزارن

دسته‌ها
29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x