هامون فقط ناباور نگاهم میکرد؛ حقم داشت تا حالا من و اینجوری ندیده بود
حس میکردم تب دارم شاید این حرفامم هذیون بود سرم وحشتناک درد میکرد.
و باز هم خسته بودم؛ مریض شده بودم انگار!
هامون دستش و روی پیشونی پر از عرقم گذاشت.
– حالت اصلا خوب نیست تب داری؟
بدنم داغ بود؛ یه جور عذاب وجدان بود؛ گیج بلند شدم؛ میخواستم به گیتی سر بزنم.
این هامونی که من دیده بودم به اون زن نمیرسید.
این بار هامونم نتونست جلوم و بگیره و رفتم سمت اتاقش؛ خوابیده بود بدون توجه به جر و بحث من و هامون….
لبخندی زدم و رفتم سمتش کنار تخت نشستم؛ از حق نگذریم از من خیلی سر تر بود! هامون حق داشت تا این دوستش داشته باشه؛ چون هامون دوستش داشت حسودیم میشد.
وضعیت نفس کشیدنش و چک کردم و وقتی دیدم همه چی اوکیه بلند شدم تا از اتاقش بیرون بیام که چشمم خورد به هامونی که کنار اتاق به در تکیه داد و خیره من بود.
لبم و تر کردم و نیم نگاهی به گیتی انداختم و لب زدم:
– کی بهش غذا دادی؟
وقتی دیدم جوابی بهم نمیده طرفش قدم برداشتم که ناخواسته سرم تیری کشید و آخی از بین لب هام فرار کرد.
بخاطر خونی که ازم رفته بود ضعیف شده بودم.
از فشار عصبی که روم بود ناخواسته بیش از حد معمول عصبی شدم و سر هامون داد کشیدم:
– با توعم میشنوی صدام و؟! میگم کس بهش غذا دادی؟ مگه این همون گیتی نیست که براش میمردی حالا عین خیالت نیست چی بهش بدی؛ حتی عکس العمل نشون نمیدی که کمکش کنم؟!
میفهمی مریضه؟
– ساغر؛ میفهمم بهش حسودی میکنی ولی من دیگه واقعا….
بین حرفش پریدم و با بغض ناخواسته ای لب زدم:
– من حسودیم بکنم برات مهم نباشه؛ بچسب به زن و زندگیت هامون میفهمی؟! من بمیرمم برات مهم نباشه هامون!
قسم میخورم ته چشماش غم موج میزد؛ ولی چیزی نگفت مثل همیشه جدی و محکم بود؛ چی میخواست واقعا؟! من که سعی میکردم فقط وظیفه ام و انجام بدم! مشکلش چی بود؟!
انگار که جلوی گیتی راحت نباشه تا باهام حرف بزنه نیم نگاهی به گیتی بی حرکت انداخت و پشت بندش دستم و گرفت و از اتاق بیرون رفت.
حتی دهنم باز نمیشد بگم دقیقا ازم چی میخوای؟ چرا سرم غیرتی میشی و تا حد مرگ من و میزنی؟!
نفس و آه مانند بیرون دادم و دست به سینه نگاهش کردم تا اون حرف بزنه.
– چرا این جوری نگاه میکنی ساغر؟!
درک نمیکنم این حرفات و ؛جلوی گیتی چرا این جوری حرف میزنی؟ مشکلت چیه؟! حرف بزن الان حرف بزن!!
اخمی کردم و توپیدم :
– باید ببینم مشکل تو چیه؟! چرا برات یه دفعه گیتی جون شد گیتی؟
چشماش گرد شد و انگار خیلی بهش برخورد که چونه ام و محکم تو دستش فشار داد و غرید :
– پا رو دم من نزار خانم خانما! به تو ربطی نداره رابطه من و زنم چجوری باشه! اوکی؟ رو دادم بهت پررو شدی!
جرئت داری یه بار دیگه فقط یه بار دیگه ساغر دست به تیغ حموم بزن! پشیمونت میکنم.
دلخور رو ازش گرفتم و سرم و به جهت دیگه ای چرخوندم؛ شده بود هامون سرد همیشگی؛ ولی چیزی میتونستم بگم؟!
منه خاک برسر انقدر از این زندگی خسته بودم که نای مخالف نداشتم که برسه به این که وایسم و باهاش جر و بحث کنم.
از اون جایی که همیشه پر رو بودم و نمیتونستم ساکت بمونم. فقط زیر لب گفتم: اگه اجازه بدی میخوان نفس بکشم!
از این لحن حذف زدنم خوشش نمیاومد برای همین پوف بلندی کشید و دستش و لای موهاش کشید؛ من و بگو دلم میخواست آقا منت کشی کنه ولی زهی خیال باطل!
آقا از این کارا بلد نبود؛ عین موجی ها یه لحظه خوب و مهربون بود دو دقیقه بعدش مثل سگ پاچه آدم و میگرفت!
با چشم غره ریزش سمت آشپزخانه رفتم تا برای شام چیزی درست کنم.
داشتم مرغ یخ زده رو از یخچال بیرون میکشیدم که صدای زمزمههای هامون به گوشم رسید : دَرست خیلی عقب افتاده؛ درسته مدت زیادی بی هوش نبودی ولی بدنت ضعیفه باید یکم استراحت کنی.
چیزی نگفتم؛ دلخور بودم ازش؛ نمیخواستم حالا حالا ها فکر کنه باهاش خوبم.
مرغ که تو فیریز بود و داخل آب گرم گذاشتم تا یخش وا بره و بتونم باهاش غذا بپذم.
هامون وقتی دید جواب نمیدم پوف بلندی کشید و سرش و پایین و بالا میکرد.
در آخر نتونست تحمل کنه و گفت:
– نمیخوای چیزی بگی؟!
نفسم و کلافه بیرون دادم و برگشتم سمتش.
– کشش نده هامون؛ میبینی که حوصله ندارم! میخوای همین جوری صدام کنی پاشو برو تو اتاق من یه چیزی بپذم بیا بخور.
شوکه نگاهم کرد و حتی حرف نمیزد؛ شاید بار اولی بود که من و اینجوری میدید؛ بار اولی که باهاش اینطور حرف میزدم و بار اولی که اینجوری نگاهش میکردم.
فهمید سرد شدم! سرد شده بودم؟!
آره شده بودم! من خسته بودم از این زندگی؛ از علاقه ای که باید پنهانش میکردم. از حسی که داشتم و نباید میداشتم!
من نباید به هامون حس پیدا میکردم ولی پیدا کردم؛ چه بسا که حس ساده هم نبود عشق بود!… پس باید خودم و سرد میگرفتم تا کم کم عشقش از دلم بره.
عشقش از دلم بره و راحتم کنه؛ من داشتم عذاب میکشیدم حتی بیشتر از وقتی که تو فقر زندگی میکردم.
عشق هامون حتی سخت تر از اون روزای من بود؟ آره بود! خیلی سخت تر!
با دیدن نگاه خنثی من بیشتر شوکه شد؛ به زور خودم و نگه داشته بودم که بغضم و نفهمه… نفهمه دارم آتیش میگیرم از اون نگاه پر از التماسش…
ولی لازم بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر دیر دیر پارت میزاری شما رمان عالی ولی دیر دیر میزاری
عزیز میشه پارت رو بگذاری!!!!!!!!!!!!
پارت جدید هنوز نیومده
دیگه مزه اون اوایل رو نداره اصلا من نمیخوام.منفی بزنم ولی واقعا داری لفتش میدی من اصلانفهمیدم هامون براچی اینو کتک زده اصلا براچی ساغر خودکشی کرد انقد ک این ساغرتوسری خور بدبخت بیچاره هست واقعا ارزش یه دختربااین رمان نوشتنت اوردی پایین یع تکونی بده بخودت اگ نمیخایی رمان بنویسی بگو الکی وقت خودتو مارو نگیر 9ماهه درگیر این رمانه هستیم چون نصفشو خوندیم فقط دیگه باید تااخرش بخونیم ولی خیلی واقعا دیر ب دیرمیزاری و این ساغر خیلی دیگه بدبخت ترازاون چیزیه ک ما فکرشو میکنیم
درهرصورت دمت گرم خدا قوت
ولی این سریع دیگه خیلی لجم گرفت اینارو نوشتم ناراحت هم شدی مشکل خودته دیگه بوس بای😁😁
عالی
عالی بود لطفا پارت بعد زودتر بزارید
چقد غلط املایی داشت چقد کوتا چقد بی محتوا چی شد الان؟ چی گفتن؟ هیچی بابا ی تکونی ب خودت بده یه پارت درست حسابی بزار ایش
خدا از دهنت بشنوه 🤲🏻
گل گفتی گلللل🌺
ناز نفست🖐🏻
اوفففف این دیگ چی بود😕
خیلی هم دلت بخواد اگه همه هم نظر تو بودن اینقه بازدید نمیخورد
واقعا از نویسنده عزیز ممنونم من طرفدار پرو پا قرص این رمانم عالیههههه خسته نباشییی ، فقه لطفاااا پارتای بعدیو زیاتر بزارررررر❤️🔥