نفسم و با بغضی که بیخ گلوم بود بیرون دادم و به این فکر کردم که کاش هیچ وقت هامونی وجود نداشت! هیچ وقت نمیدیدمش و عاشقش نمیشدم.
این جوری کمتر قلبم میشکست.
قطره اشک ناخواسته ام و از روی گونه ام پاک کردم و خواستم برم دوباره سری به اتاق گیتی بزنم ولی پاهام یاری نکرد!
چرا هر بار یادم میرفت چرا اینجام و چی کار باید بکنم؟ سرم گیج رفت و دستم و بند مبل کردم ولی فایده نداشت.
اتاق دور تا دور سرم میچرخید و به یک باره حالم بد شده بود! اون قدر بد که نمیتونستم روی پام بند شم پس روی مبل نشستم حالم از این همه ضعف خودم بهم میخورد… من هیج وقت ضعیف نبودم هیچ وقت از جنگیدن برای این زندگی خسته نمیشدم…
ولی امروز چرا! خسته شدم اونم خیلی زیاد ترسیده بودم و خسته بودم.
حس کردم فشارم افتاده برای همین دیگه نتونستم طاقت بیارم و با صدای بلندی صداش زدم؛ قلبم تیر کشید ولی صداش زدم.
– هااامون.
چند ثانیه طول کشید تا از اتاق بیرون بزنه؛ با شوک دو تا دور خونه رو گشت و وقتی چشمش به من افتاد چشم درشت کرد و تند طرفم اومد و لب زد:
– چی شده؟ حالت خوب نیست؟ اوه…
حالم خوب بود؟ نه اصلا خوب نبودم! حس میکردم دارم میمیرم؛ هامون هول کرد و اولین کاری که انجام داد بغل کردنم بود.
دستش و روی سرم گذاشت و نوازشم کرد؛ کنترلم و از دست دادم و توی بغلش گریه کردم اونم آروم آروم سرم و نوازش میکرد و سعي داشت بفهمه چه مرگمه.
نفس لرزونی کشیدم و سعي کردم اشکام و کنترل کنم؛ نباید دلم براش میسوخت ولی دلم به حال این مرد میسوخت.
خودم و جاش گذاشتم؛ اگه من جاش بودم چی کار میکردم؟! ولی صد در صد اگه من جاش بودم دختر باکره ای و وارد زندگیم نمیکردم.
باکره نه از نظر جنسی بلکه از نظر روحی!
من انقدر خام و بی تجربه بودم که به این سرعت عاشق هامون شدم؛ شایدم به این ربطی نداشت… ولی حسی از ته دلم میگه کاش هیچ وقت هامون استادم نمیشد…. کاش هیچ وقت توی زندگیم نمیاومد تا منم عاشقش نمیشدم.
ولی اینا همش حرفای بی سر و ته بود الان باید چی کار میکردم؟ الان که خون هامون مثل مواد در اعماق خونم رفته بود.
موهام و از توی چشمام کنار زد و گونه ام و بوسید؛ با هر بوسه اش چیزی توی دلم آوار میشد و حسی که بهش داشتم هزار برابر میشد؛ مگه میشه عاشقش نباشم؟
اشکم و با نوک انگشت اشاره اش پاک کرد و لب زد: چی شده چرا گریه میکنی؟
نفسم و آزادانه بیرون دادم؛ دلم نمیخواست من و از بغلش بیرون کنه…
دقیقا مثل یه دختر بچه لوس شده بودم و احتیاج داشتم به لوس شدن از طرف هامون!
سرم و محکم تر به سینش چسبوندم و نفس عمیقی توی بغلش کشیدم…
– من… هیچیم نیست! فقط یکم احتیاج دارم بغلم کنی! میشه بغلم کنی؟!
جوری بهم نگاه کرد که انگار هیچ وقت اینجوری من و ندیده بود! من هیج وقت اینجوری نبودم؛ شاید حق داشت!
حق داشت که این جوری با تعجب نگاهم کنه. من هیج وقت انقدر آسيب پذیر نبودم؛ اما همین بود؛ دلم فقط و فقط آغوشش و ميخواست… هامون با تعجب و بهت نزدیکم شد و اول پیشونیم و بوسید و بعد محکم بغلم کرد!
همون طوری که همیشه دوست داشتم با عشق بغلم کنه! گریه ام شدت گرفت.
فکر میکردم آروم میشم! ولی نشدم دلم بیشتر گریه ميخواست؛ چرا نباید این مرد سهم من از زندگی میشد؟!
– میخوای یه چیزی بیارم برات بخوری؟ آخه چت شده ساغری؟! چیزی اذیتت میکنه؟
دستم و روی اشکام و کشیدم و اشکام و پاک کردم؛ بعد از این که تو بغلش آروم شدم با یک لبخند از تو بغلش بیرون اومدم و دوباره به سمت آشپزخونه رفتم.
هامون دنبالم اومد و بهم کمک کرد تا شام بپزم؛ دیگه ازم نپرسید که چی اتفاقی افتاد و چرا گریه میکنم! و من چقدر ازش ممنون بودم که نپرسید و چیزی نگفت.
شام که حاظر شد میز کاملی چیدم و با لبخند غذای گیتی و دادم؛ چون گریه کرده بودم حالم خوب شده بود و تقریبا دیگه به خودم اومده بودم! درستشم همین بود؛ با گریه چیزی درست نمیشد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده میشه بگی چند پارته دقیقا بدونیم چقدر پایانش مونده بعد میشه از کیتی بیشتر بنوسی خیلی اونجاش که ساعت نی گفت گیتی هولش داده جذاب بود وهیجان انگیز
نویسنده میشه بگی چند پارته دقیقا بدونیم چقدر پایانش مونده بعد میشه از گیتی بیشتر بنوسی خیلی اونجاش که ساغر گفت گیتی هولش داده خیلی جداب بود میشه چند پارت دربارهی اون بنویسی مثل معما شد این پارت چند پارت دربارش توضیح ندادی این جوری هیجان انگیزم میشه رومانت
میشه یه نفرکمکم کنه تا تو سایت رمان دونی وارد شم
نمیتونم کاربر بشم
من تو این چیزا واردم .
بگو تا حلش کنم>_<
توی پسورد چی باید بزنم؟
میزنم میگه غلطه بعد میرم برای تایید پسورد تا میزنم بازم میگه غلطه
سلام
نویسنده خوبی؟؟ چرا عین کسایی که نامه مینويسن حرف میزنم 😐
حالا..
نویسنده میشه لطفا بحث گیتی و اون دزد توی خونه و اون مرده سعید بود اسمش؟ که تو دانشگاه با ساغر بود و مامان گیتی و خانواده هامون رو بیاری وسط
باور کن این طوری خیلی هیجان انگیز میشه میسی با تشکور 🤌🤌😊😂😂
بچه هاااااا
کجاییییییننننن
تو خونه هامون0_0
من مبینام 15 سالمه
ت چطور؟
لطفا پارت زود بزاررررر
آیلللللللللیییییییییین 🤩🤩🤩🤩🤩🤩
سلللاامممممممممممم چه طوری 😍
من که خونه یه روز درمیون زبان یه روز درمیونم درس خوندن برای انتخاب رشته سال نهمم 🤒🤒
اصن نفهمیدم تابستون چیه
تو خوبی؟؟
مهدیس پس کجاست
دلم براتون تنگ شده 🤌🥺🥺🥺
نویسنده عزیز.
من واقعا نمیفهمم
وقتی میخوای متنی رو بنویسی باید ازش لذت ببری نه این که فقط میخوای دهن مارو ببندی.به این نمیگن نویسندگی.
میگی سرم شلوغه باشه قبول . ولی حداقل تو که هر چند هفته یک بار پارت میزاری یه جوری بنویس که ما لذت ببریم .
تو این پارتی که نوشتی رو من میتونیستم تو یک سطر قرار بدم .
لطفا ازین به بعد دقت کن
ما الاف نیستیم .
ترنم جان عزیزم بخدا ماها راضی نیستیم انقد ب خودت فشار بیاری گلم آخه توام گناه داری هرروز هرروز پارت میدی اونم چ پارتی تویه پارت اندازه ی سال رمانت میفته جلو خوب قربون شکل ماهم بری انقد خودت خسته نکن بخدا ما ب هفته ای ی پارت متوسط هم راضی هستیم خداروخوش نمیاد این شاهکار هایی ک خلق میکنی باعث بشه تمام وقت گران بهات گرفته بشه عزیزم
وری گود >_<
!وویییییییی مریم
سلام خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟
آقا یا خانوم ادمین نمی دونم چی هستید اما لطفا به نویسنده بگید داری فقط وقت مردم رو می گیری و هیچکس از رمانت راضی نیست شما هفته ای یک بار یه پارت دو خطه می ذارید اگه ریاضی بلد باشید حساب کنید می بینید در ماه فقط چهار تا پارت می ذارید الان یک سال و یکی دو ماه هست که ما داریم این رمان رو دنبال می کنیم اما هیچی به هیچی حداقل پارت کم می ذاری رمانت قشنگ باشه الان ده پارت اینا تو یه روز هستن و یا تو اتاقن یا آشپزخونه دیگه گندشو دردآوردی نویسنده
والا بخدا راست میگن چیه این پارت چرت همش گریه و لوس بازی خوب یجوری بنویسین تموم شه دیگه
آلان چن پارته کا ساغر همش گریه میکنهههه یه چی جدید بزار خو
چه فرقی با پارت قبلی داشت😐😐 بابا دیگه خستمون کردی ۶۰ پارت گذشته هنوز هیچی نشده
نمردیم و این پارت هم اومد من سکته کردم رفتم اون دنیا!
#_حق
اگه میشه یکم هیجان به رومانت بده یا یکم طنزش کن دلمون گرفت