پوفی کشید و دستی لای موهاش کشید انگار مامان و دید که نفسش و محکم بیرون داد و لب زد:
– سلام! ببخشید حواسم نبود شما اینجایین. خوب هستین؟!
مامان بلند شد و مودبانه سلام کرد.
هامون داخل اتاق مشترکمون رفت و منم دنبالش رفتم.
به محض این که وارد اتاق شدم شاکی طرفم برگشت.
– سکته کردم میمردی اول زنگ بزنی به من؟! کلاسم و ول کردم اومدم… اه!
با چشمای گرد شده و دهن باز پلک زدم.
چرا انقدر عصبی بود؟ چرا انقدر شاکی؟
– من از عمد این کار و نکردم! نمیخواستم نگران بشی هامون؛ مامان اومد پشت در من رفتم آیفون و جواب بدم تلفن و قطع کردم! بعدم به کل یادم رفت زنگ بزنم بهت… مامان میگفت کار واجبی داره اومده! فکر کنم دوباره قراره یه آتیشی بیفته وسط زندگیم!
اخم کرد و با تندی جواب داد:
– مگه الان آتیشی وسط زندگیته؟ ببین ساغر هی میخوام چیزی بهت نگم نمیزاری! نمیدونم دیگه باید باهات چی کار کنم اعصاب برام نزاشتی….
اون از دیشب که به کل عوض شدی و همش مد عوض میکنی! اینم از الانت!
درست بگو چه مرگته و من باید چی کار کنم؟! فکر کردی خوشم میاد همش گریه و آه و ناله تورو ببینم؟ نه خسته شدم!
ناباور از این حجم خشمش خشکم زد چرا این طوری حرف میزد؟! مگه زندگی چجوری برام ساخته بود که انتظار داشت خوشحال باشم؟! از کی تا حالا زندگی کردن با هووی آدم لذت بخش شده و راضی کننده شده؟!
– هامون…
– حرف نزن ساغر! به قدر کافی بهم ریختم، یه وقت دیدی دست بلند کردم روت!
میتونستم؟ اصلا باید چجوری آرومش میکردم؟ لبم و گاز گرفتم و خوابوندمش روی تخت؛ هیکلش سنگین بود ولی چون خودم فهمید میخوام بخوابه روی تخت خودشم کمکم کرد و روی تخت خوابید.
لبخندی زدم و تنم و روز تنش کشوندم و آروم و برای اولین بار لبم و روی لبش گذاشتم… نرم بوسیدم و تکون خوردن بدنش از شوک و دیدم! جوری تکون خورد که انگار باورش نمیشد من لبش و بوسیده بودم! مکثی کردم و دوباره آروم بوسیدمش. این بار اون لبخند زد و لبم و گاز گرفت که مشتی روی سینش کوبیدم.
– وحشی نباش هامون! سعی کن یکم بخوابی خوب؟!
با چشمایی که خنده توش موج میزد باشه ای گفت و چشماش و روی هم گذاشت.
همیشه بعد از دانشگاه یه چرت کوتاه میزد امروزم که زود تر اومده بود میتونست کمی بیشتر استراحت کنه.
لبخندی زدم و اون قدر خیره خیره نگاهش کردم که بالاخره نفس هاش منظم شد و به خواب رفت.
حتی توی خواب هم اخم کوچیکی روی پیشونیش بود؛ آروم جوری که از خواب بیدار نشه از تخت پایین اومدم و به سمت پذیرایی رفتم… مامان مدت زیادی بود که منتظر مونده بود؛ میخواستم ببینم چرا اومده؟ حتما کارش گیر من افتاده بود که اومده بود اینجا.
سعی کردم به دلم بد راه ندم و با لبخند اجباری و فیکی طرفش رفتم و روی مبل رو به روییش نشستم: ببخشید هامون یکم این روزا درگیر کاره و اعصاب درست حسابی نمونده براش و…
بین حرفم پرید و سرش و تکون داد.
– میفهمم مادر! سعی کن براش آرامش بیاری و توهم کمکش کنی.
متواضعانه سر تکون دادم و منتظر شدم تا بگه برای چی اینجا اومده؛ دروغ چرا؟ دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
– مامان جان؟ من نگرانم راستش نمیخوای بگی چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ اتفاقی افتاده؟…
سرش و به علامت نه به دو طرف تکون داد و لب زد:
– نه عزيزم چیز نگران کننده ای نیست؛ خجالت میکشم! ولی آخرش که جی تو باید بدونی عزیزکم!
راستش آقای بهرامی و که میشناسی؟
پسرش چندین بار تورو از من خواستگاری کرده بود ولی خب من… بهت نگفتم…. فکر میکردم هم تو اونو و دوست نداری و هم…. خوب… خجالت میکشم مادر تو روت نگاه کنم!
ولی تو اون موقع عصای دستم بودی! دلم نمیخواست به این راحتی از دستت بدم.
میدونستم کی و میگه! پوزخند بلندی که زدم حتی برای خودمم نا آشنا بود.
همون کسی که من این همه خودم و به در دیوار زدم براش الان راست راست تو چشمم نگاه میکنه و میگه نذاشتم راحت بشی و راحت زندگی کنی چون تو باید جور منم میکشیدی!
راست میگفت من شوهر میکردم کی میرفت کار؟ کدوم بدبختی حاضر میشد هم کار کنه هم درس بخونه؟؟؟
– بس کن مامان ادامه نده بیشتر از خوردم نکن؛ میدونم من و فقط برای این نگه داشته بودید که براتون کار کنم و خرجی دربیارم؛ منتی نیست وظیفه ام بوده؛ الان نمیخوام از گذشته بشنوم بگید باهام چی کار داشتید؟…
باید برم پیش هامون؛ منتظرمه.
دروغ گفتم؛ هیچ وقت هیچ کس منتظرم نبود؛ من یه دختر بدبخت بودم که همه ازم استفاده میکردند، مامانم خواستگار پولدارم و پس زده که عصای دستش راحت نشه و بتونه بهش کمک کنه و هامون هم من و صیغه کرد تا برده جنسی اش باشم؛ این انصافه خدا؟ چقدر دیگه باید بدبختی بکشم؟
چشماش غمگین شد و به آنی بلند شد و پایین پام نشست: دخترکم بغض کردی! تورو خدا ازم ناراحت نشو بخدا من…
ساغر؟
نفس لرزونم و بیرون دادم و سعی کردم آروم باشم؛ تموم میشه… همه روز های بد تموم میشه اگه قوی باشی!
دستم و روی صورتم کشید و لب زدم:
– هیچی نیست مامان؛ نمیخوای بگی الان چی کمکی از دستم برمیاد؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام ببخشید چرا پارت گذاری رو ادامه نمیدید؟
خب یکمی هم به فکر ما باشین
ما خیلی وقته که رمانتون رو دنبال میکنیم
و من خیلی معتاد رمانتونم
فقط اینجوری باعث میشین خوانتده های رمان دل زده بشن از رمان خوندن
ممنون میشم پارت هارو زود به زود بزارید
مثلا میتونید پارت هارو روز های زوج یا فرد بزارید چون هفته ای یک پارت خیلی کمه
ممنون میشم این کار رو بکنید
ممنون بابت رمان خوبتون♥️
منم میخوام!
تا ضهور آقا طول میشه کجای کاری شما😂😂😂😂
ببخشید مگه نگفتین هفته یه بار فکنم دو هفته شده پارت جدید نزاشتین
چرا پارت رو نمیزارین اه
ببخشیدا ولی اوایل که خوندمش عاشقش شدم ولی الان چی بگم والا مثل آشی که نمک نداره بی مزش کردی💔به خدا فقط نت داری هدر میدی!
کجایی دخمله من؟
من پیامتو الان دیدمممم
من از مهدیس و مهنا خبر ندارم تو داری؟؟؟؟؟
خودم درگیره انتخاب رشته بودم
کیاناااااااااااااااااااا
کیانا
بابا اصلا رمان فراموش کردم زودتر پارت. بزارید
آدمین به این که رمان مینسه بگو زودتر بزار
نویسندههههههه ججججااانن جون جمع کن رمانو هم حجم پارت ها کمه و هم خوده رمان رو داری ب فنا میدی اگه اینجوری پیش بره دیگ کسی نیس ک رمانتو بخونه سعی کن از الان ب بعد رمان روخیلی خوب جمعش کنی ک خواننده هم راضی باشه من فکر میکنم ک گیج شدی اگه از کسی کمک بخای یا بری ی سر ب بقیه رمان ها بزنی برات بهتر باشه اینطوری خودت هم احساس بهتری داری
سلام، ادمین جان توروخدا بیشتر پارت بزار
خیلی داره بد پیش میره خیلی طولانی شده و پارتا کم طوری که فقط تو یه پارت مامانش میاد خونشون و رمان خیلی موجی هس یه ثانیه دختره ناراحته و خودکشی میکنه یه ثانیه از پارت داره از خوشحالی میمیره رمان ضد و نقیضه شما قبل اینکه رمان بنویسی یه نگاه به رمانای دیگه بنداز ببین طرز صحیح نوشتن رمانو بعد پارت گذاری خیلی نامنظمه و خیلی پارتا کمه انگار ما اومدیم فقط ببینیم هامون که عصبی بود خوابید یا ن؟😐 اصلا چرا هامون وقتی انقدر عصبانی بود یهو آروم شدو خندید معجزه شد؟😐
واقعا مسخره اس بعد یه هفته چند سطر بخونی تموم بشه اینم شد رمان
اگه اشتباه نکنم نویسنده نمیدونه چطور رمانو ادامه بده تو مونده به نظرم یه سر برو بقیه رمانا رو ببین شاید یه ایده خوب امد سراغت
اینطور پیش بری که به فنا میری ننویسی بهتره
به هر حال از من گفتن بود از شما هم …
خیلی داره بد پیش میره خیلی طولانی شده و پارتا کم طوری که فقط تو یه پارت مامانش میاد خونشون و رمان خیلی موجی هس یه ثانیه دختره ناراحته و خودکشی میکنه یه ثانیه از پارت داره از خوشحالی میمیره رمان ضد و نقیضه شما قبل اینکه رمان بنویسی یه نگاه به رمانای دیگه بنداز ببین طرز صحیح نوشتن رمانو بعد پارت گذاری خیلی نامنظمه و خیلی پارتا کمه انگار ما اومدیم فقط ببینیم هامون که عصبی بود خوابید یا ن؟😐 اصلا چرا هامون وقتی انقدر عصبانی بود یهو آروم شدو خندید معجزه شد؟😐
سلام خیلی بهتر شده رمانت فقط پارتاو اگه میشه طولانیش کن زودتر پارت بزار
احتمالا چون ذهنم درگیر شده خوندن رمان رو ادامه بدم اما دیگه از نویسنده محترم، هیچ اثری نمی خونم. پارتهای بسیار کوتاه، بارگزاری نامنظم زمانی و عدم پیشرفت قصه در دو ماه اخیر، آفتهای بزرگی برای رمان هستند.
اینکه نصف یک پارت با مطالب پارت قبل پر شود، یک جور سرکار گذاشتن مخاطب هست.
نویسندههههه
شوخی میکنی ؟؟
چرا تموم شدددددددد؟😐🔪🔪🔪
چر آنقدر زود آخه🥺🥺🥺
سلام خسته نباشید نویسنده عزیز
خیلی رمان خوبیه ولی پارتگذاری دیربه دیر لطفا پارت زود بگذارید
عالیه عالی همینطور ادامه بده
به این میگن رمان؟
واقعا که
یه نگاه کنید میبینید نصف پارتی که بعد یک هفته گزاشته شده مربوط به پارت قبلیه
پارت هاتون زود به زود ب اشتراک بزارید
چه عجب