با صدای شلیک گلوله نفس توی سینه ام حبس شد و هامون هم جا خورده حرفش و قطع کرد.
همون موقع شیشه پنجره شکست؛ نمیدونم چه خبر بود؟ خسته بودم داشتم از تعجب غش میکردم مگه چقدر ظرفیت داشتم؟! مگه چقدر توان داشتم.
هامون راست میگفت من حق نداشتم برای کسی که باعث عذابمه دلم بسوزه.
من قید خیلی چیزا رو برای مامانم زدم ولی اون هیچ وقت برام هیچ کاری نکرد.
اما با تموم این چیزا بازم دوستش داشتم اون مادرم بود! همه کسم بود….
– پشت من وایسا باهم میریم بیرون اوکی؟!
به معنی باشه سر تکون دادم و پر از استرس آب دهنم و قورت دادم.
پشتش ایستادم و قدم به قدم جلو تر رفت؛ میخواست از پنجره بره بیرون؟
یک قدم مونده بود که به پنجره برسیم و همون لحظه صدای بلند گلوله ای توی سرم اکو شد.
هامون تنم و عقب کشید و لحظه ای بعد صدای ناله اش بلند شد، بوی خون زیر دماغم پیچید و من خشکم زده بود! نمیدونستم نگاه کنم نه هامون من مرد من قوی تر از این چیزا بود اون حالش خوب بود !
ولی خودمم میدونستم مثل دختر بچه ها دارم به خودم دروغ میگم…
صدای ناله هامون زیاد بود؛ اشکام با شدت و بدون اختیار من راه افتادند و روی گونه هام ریختند. فورا سر برگردوندم و نگاهم و به جسم خونین هامون دادم چه بلایی سرش اومده بود؟!
با دیدنش چنان جیغی زدم که خون و توی حنجره ام حس کردم.
– هاااامون!
صداهای بیرون و اطراف اوج گرفته ولی برای من مهم نبود! اصلا برام مهم نبود وقتی عشقم این بلا سرش اومده بود.
چه اتفاقی براش افتاده بود؟
هقی زدم، نمیتونست وایسه و با دست به دیوار تکیه داده بود ولی حتی جون نداشت حرف بزنه و آرومم کنه.
لبام لرزید و سریع زیر بغلش و گرفتم.
بزاق دهنم و به زور قورت میدادم انگار خودمم برام سخت بود که روی پاهام بایستم و روی زمین فرود اومدم حالم خیلی بد بود. بدن هامون هم با تن من روی زمین خورد و هق هق گریه ام شدید تر شد داشتم دیونه میشدم.
نمیدونستم باید چی کار کنم و دست و پام و گم کرده بودم.
دست و پام غرق در خون شده بود و گریه هام اذیتم میکردند.
حس میکردم از وضعیتی که هامون داره نفسم بالا نمیاد؛ خدایا چی کار داری باهام میکنی؟ به سختی سعی میکردم پلک روی هم نزارم. خسته بودم…
دستم و محکم روی زخمش فشار دادم و هق زدم، برام مهم نبود اینا کی هستن و اصلا کی به هامون تیر زده.
– کسی کسی اینجا نیست؟ تورو خدا یکی کمک کنه!
همون موقع در اتاق باز شد و یکی از کسایی که برای علی کار میکرد وارد اتاق شد.
وحشت زده جیغ زدم که هیسی زیر لب گفت و دستم و گرفت و کشیدم سمت در.
با چشمای گریون به هامون نگاه میکردم.
تنش غرق در خون روی زمین بود و هر لحظه ازش دور میشدم…. چرا ولمون نمیکردند؟!
من و کشون کشون از اتاق بیرون میبرد که یهو مردی وارد اتاق شد و با ضربه ای که به سرش زد بی هوشش کرد.
ناخواسته نفس راحتی کشیدم و به سمت هامون پرواز کردم سرش و کمی بلند کردم و با گریه صداش زدم.
– هامون… هااامووون تورو خدا چشمات و باز کن.
زنگ زدند اورژانس و من خر چند دیقه یک بار نبضش و چک میکردم خیلی نگرانش بودم اصلا مهم نبود بین خون و کصافت دست میزنم هیچی برام مهم نبود فقط هامون مهم بود که حالش خیلی بد بود و من داشتم دیونه میشدم.
وقتی توی آمبولانس میزاشتنش منم به زور خودم و جا کردم تا همراهشون برم.
مسیر اونجا تا بیمارستان یک عمر برام طول کشید… وقتی رسیدیم من همچنان داشتم گریه میکردم…
سه روزی بود که هامون بی هوش بود و من خون گریه میکردم!
دیگه حالم از فضای بیمارستان و خون و بیماری های مختلف بهم میخورد.
هر روز میرفتم دیدنش و همین جا توی نماز خونه میخوابیدم ولی بیدار نمیشد.
حالش خوب بود فقط خون زیادی از دست داده بود و همین من و نگران میکرد!
اگه حالش خوب بود چرا بی هوش بود چرا به هوش نمیاومد.
– خانمی نمیخوای بری خونه لااقل یه دوش بگیری؟! شوهرت بیدار شه تورو با این وضع ببینه چی؟!
با صدای پرستار پوزخندی به حال خودم زدم راست میگفت هامون رغبت نمیکرد نگاهم کنه.
چه اهمیتی داشت؛ حتی اگه خوشگل هم میکردم بازم حتی تف توی صورتم نمینداخت.
مطمئنم طلاقم میداد؛ کی یه پرستار با این همه دردسر میخواست؟!
اصلا چطوره قبل از این که نگاهم به چشماش بیفته خودم گورم و گم کنم و برم؟! اینجوری لااقل تحقیر نمیشدم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی ممنون خیلی قشنگه این رمان اما لطفا سریع تر بزار خدایی دو ماه صبر کردن برای دو تا خط خیلی زیاده
حالمو بهم زدی با این رمانت،همش گریه دوکلمه مینویسی چهل تاش گریه است،اسم خودتونو هم گذاشتین نویسنده،رمان به این بی معنی تو عمرم نخوندم،واقعا افتضاحست
نویسندههههههه
خدایی دمت گرم بعد دوماهی که دارم فقط امتن میدم عین اون نجیب میخونم میگم آخجون الان نوشنده رسونده به 80 بابا دمت گرمممممممممممممم
ینی کیف کردم من
نوعالی بود فقط زیاد بزار جان جدت
آفففففففرررییییییییننننننننن بعد از دو ماه یه پارت گذاشتی 😐😐😐
شوکا یا شوگا؟؟😂
آرمی هستی؟
من نیو آرمی هستم ولی دو روز نشد طرفدار دوآتیشه شدم😑😂
مخصوصا ویکوک
بنده ارمی دواتیشه بیدم خواهر✌🙂💜و همچنین اکسوال هستم💜✌البته گروه های دیگه رو هم دوست دارم💖💖💜منم بیشتر تهکوک و ویمین رو دوست دارم
منم همین طور منم اکسوال هستم تقریبا یک هفته موآ هم هستم دو هفته
من هم همینا رو دوست دارممممم 😍😍😍
منم آرمی هستم
من جیمین رو بیشتر دوس دارم
و همچنان موآ🥺💜
یک سوال خانوادش و زنش چیشوودن 🤔 یعنی خانواده هاموون نیومدن بیمارستان ملاقاتش نترسیدن شاید بمیره یا تو کما باشه 😐😕😯😑🤐😳😵😨
یعنی پشماممممم😐😐😐😐😐😐😐😑یه قرن گذاشت داداچ بی تی اس سومین اهنگشم خوند الانم تو لس انجلس تو کنسرته اونوقت تو اومدی فقط ۷ ۸ خط نوشتی بهش میگی رمان😒☹من گور به گور شدم یکی بیاد من رو بگیره 😑😐
عررر ایکاش منم لس آنجلس بودم🥲🥲
مامانننننننن😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
محم دوست داشتیمه برم ولی چه کنیم دگر💔😔
هعی
ولی آرمی های ایرانی بیشتر از آرمی ها دیگه دوسشون دارن من که این احساس رو دارم
الان حتما میره بعد با شکم براومده پیداش میکنه🤣🤣
آره مثل در چشم باد 😂😂
عه من فک کردم دارِ فانی رو وداع گفتی ک خبری ازت نیست😑چ عجب
حالا ام برو یه دوماه دیگ اصلا برو نزدیکای عید بیا پارت بندوباری
خجالتم نکش😑😶😒
مردمو گزاشتم سرِ کار معلوم نیس چیکارمیکنی🗡🤦🏾♀️
آفرین بعد دو ماه😏😏😏😏😏😏😏😏😏😏😏😏😏😏😏😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒
😐😐😐
چه عجب واقعا خسته نباشی خیلی زحمت کشیدی😏😏😏😏
بعد دو ماه اینقدر ماشاالله ماشاالله 👏🏻👏🏻👏🏻خسته نباشی خدا قوت
خاستا ناباشی