فاصله ای بینمون نیست و به شدت معذب میشم و جمع و جورتر میشینم…
همیشه از بخاری و بویی که ازش تو اتاق ماشین میپیچه متنفرم…..
الانم حالت تهوع میاد سراغم و کم مونده همین کیک و آبمیوه ای هم که خوردم رو بالا میارم….
نفس عمیقی میکشم و اروم میگم: ببخشین میشه بخاری رو خاموش کنین…
سرش طرفم میچرخه و با لبخند میگه: حتما….
دستشو سمتش میبره و خاموش میکنه…
_ ممنونم…
_ زودتر میگفتی خب….
لبخند خجالت زده ای میزنم و شیشه رو میدم پایین…..
هوای تازه به صورتم میخوره و روحمو تازه میکنه….
بقیه ی مسیر به سکوت میگذره و تا وقتی که جلوی یه رستوران خیلی شیک نگه داره حرفی نمیزنه…..
_ بریم که از صبح تا حالا چیزی نخوردم….
اگه باهاش راحت بودم میگفتم من چند روزه که درست و حسابی چیزی نخوردم….
ولی سکوت میکنم و چیزی نمیگم….با هم پیاده پیاده میشیم و سمت رستوران میریم….
فضای داخل از بیرون خیلی شیکتره و قشنگتره و باید اعتراف کنم تا حالا همچین جایی رو از نزدیک ندیدم….
سمت میز چهار نفره ای میریم و میشینیم…
_ اینجا غذاهاش حرف نداره….حالا امتحان کنی دیگه ول کنش نیستی….
چقده حس معذب بودن میکنم…اصن نمیدونم در جواب حرفاش چی بگم….
_ چی میخوری سفارش بدم؟….
کوفت…..کوفت میخورم….چرا دعوتش رو اصن قبول کردم….
رو بهش میگم: نمیدونم…خیلی بد غذا نیستم…هر چیزی که برا خودتون سفارش دادین برا منم بدین….
سرش رو به معنی فهمیدن تکون میده و میگه: باشه…پس امروز من انتخاب میکنم…دفعه ی دیگه تو….
اخمام به طور نامحسوس تو هم میره…
حس خوبی نه از حرفاش نه از لحنش نه از خنده های گوشه ی لبش ندارم…..
اینبار خیره ی میز میشم و با انگشتام شروع میکنم به کشیدن خط های فرضی روی میز…
_ اعتیاد ساره به چی بود؟…
سرم بالا میاد و با نگاه کردن بهش میگم: نمیدونم….گفتم که بهتون رابطه مون زیاد خوب نبود…..
نفس عمیقی میکشه و میگه: عکسی ازش داری؟…
_ نه…
_ در این حد رابطتون بد بود…
_ بیشتر از اینا…..
میخواد حرفی بزنه که زودتر میگم: چرا باهاش نموندین؟…بلاهایی که سر ساره اومد از بعد بهم خوردن رابطش با شما بود….
_ میخوای بگی من مقصرم؟….
_ نیستین؟…
سرش رو به حالت اره تکون میده و میگه: چرا…هستم….ولی انتظار نداری که من اونموقع با بهم زدن یه نامزدی تمام این مراحل رو پیش بینی کنم!….آدما خودشون مسئول کارهایی هستن که انجام میدن….
پوزخندی میشینه گوشه ی لبم و میگم: تمام این سال ها با همین حرفا خودتون رو اروم میکردین…
تکیه میده به صندلی و میخواد حرفی برنه که همون لحظه گارسون میاد و با گرفتن سفارشاتمون میره…..
خیلی دور نشده که بی ربط میگه: مدرکت چیه؟…
چه بدم میاد از این سوال….
چه بی شعورن کسایی که چنین چیزایی رو میپرسن…انگاری برا استخدام اومدم…
تعللم رو که میبینه میگه: ببخشید…نباید میپرسیدم.…یه لحظه کنجکاو شدم…
_اشکالی نداره….دیپلمه هستم….
_ آهاا…ادامه بدیم حرفامون رو یا بذاریم بعد از ناهار…..
_ برا حرف زدن اومدیم دیگه….بفرمایین پس…
جلو میاد..جوری که شکمش به لبه ی میز میچسبه و با قفل کردن دستاش تو هم میگه: از حاج رستایی چی میخوای؟….
گیج و متعجب از سوالش بهش نگاه میکنم…..
با اخم های در هم میگم: منظورتون رو نمیفهمم…
_ واضح گفتم….
تند میگم: نه واضح نبود….
به خنده میگه: پس واضح تر میگم: اگه دنبال ارث و میراث یا پولی، باید بهت بگم راهت اشتباست….
خدای من….
یعنی یه نفر آدم حسابی پیدا نمیشه سر راه من قرار بگیره….
چی میگه این…..
همونجور خونسرد بهم زل زده…حیف اسم وکیل….
دست از فکر و خیال برمیدارم و رو بهش میگم: فکر نکنم این چیزا به کسی مربوط باشه…
دستاش رو با حالت تسلیم جلوم میگیره و میگه: تند نرو دختر خوب…بذار حرفمو واضح تر بزنم….از نظر قانون کسی که از رابطه ی نامشروع به دنیا بیاد یعنی ولدزنا باشه ارث بهش تعلق نمیگیره…..نه از پدر و مادر نه از جد پدری و مادری…مثل همه ی ادما از هر حقوق شخصی و اجتماعی برخورداره و فقط قضیه ی همین ارث هست….یعنی تو اگه میرفتی پیش ساره، اون حق نداشت بهت بگه نیا خونم….ولی برا ارث نه…حقی نداری…
پلک هام رو محکم میبندم بلکه شاید اگه باز کنم خواب باشم و همه ی این چیزا رو هم تو خواب ببینم….
ولی نه…باز میکنم و آدم گستاخ و بیشعور رو به روم همچنان بهم خیره ست….
بدون زدن حتی یه کلمه با برداشتن کیفم بلند میشم…
سمت در بیرونی پا تند میکنم و صدای کشیده شدن صندلی و پشت بندش قدمهایی که دنبالم میاد رو میشنوم……
تند تر میرم و بالاخره از رستوران میزنم بیرون….
_ صبر کن….وایسا طلوع کارت دارم…
موبایلم تو کیفم زنگ میخوره….همچنان که راه میرم از کیفم بیرون میارم و با دیدن اسم حاج رستایی از سرعتم کم میشه…..
اینو چیکارش کنم….به کل یادم رفته بود تو خونه بارمان چه اتفاقی افتاده بود….
ترسیده تماس رو برقرار میکنم که همون لحظه محمد حسین هم کنارم وایمیسه...
میخواد حرف بزنه که با شنیدن الویی که میگم دهنش رو چفت میکنه…..
_ وای به حالت اگه دستم بهت برسه….فقط وای به حالت…
صدای داد و بیداد حاج اقا چیزی نیست که بشه قایمش کرد و باعث میشه محمد حسین متعجب بهم نگاه کنه….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام امشب ساعت چند پارت جدید گذاشته میشه؟؟؟؟؟؟؟
اصن معلوم نیست گذاشته بشه🙂😂😂
میشه امشب پارت بزارییی لطفااا
کاش اصن ساره آدرسوشونو به طلوع نمیداد
یکی از یکی عوضی ترن😑
آفرین دقیقا
ساره بهش گفت اگه ادمای خوبی بودن که الان وضع من این نبود ولی این همش دنبال ادرسی ازشون بود تا به باباش برسه بیچاره طلوع بیچاره ساره که اینا فامیلاشونن
بعد این که ارث پدر بزرگ مادر بزرگ رو کار ندارم
ولی دقیقا چرا ولد زنا نباید از پدر و مادرش ارث ببره ؟!
مگه خودش خودشو زاییده ؟لک لکا هم نیووردنش! خوب اون دوتا نفهم درستش کردن دیگه غ کردن که از ارثشون بهش سهمی ندن:///
اونی هم که حاصل تجاوزه ، بالاخره انسانه … یا سقط کنین یا بهش یه حقی بدین از مال و اموال بدین
خب اون بابای بی صاحاب طرف رو که اعدام کردن مال و اموالش رو باید بدن به بچه ای که ازش مونده و عشقی درستش کرده
خدایی پشمام ریخت این قانون رو فهمیدم :////
اصن منطق نداره :///
والا تنها حلال زاده جمع خاندان گور به گوری رستایی از نظر من طلوعه
بقیشون از دم نمک به حرومن://
یعنی آدما تا چ حد میتونن بیشعور و نفهم باشن نمیدونم😐💔
ولی چوب خدا صدا نداره… 😅👌🏻
یااااا خودااااااا بدبخت شدیم