رمان طلوع پارت ۸۹ - رمان دونی

 

بارمان: متنفره از اینکه کسی بخواد دورش بزنه….برا همینم بود بهت میگفتم قبل از اینکه بیاد خونه برو….

 

 

 

 

 

چشمام از دری که چند دقیقه ای هست توسط حاج اقا بسته شده میچرخه و رو بارمان میشینه…

 

 

 

 

حالم از همشون بهم میخوره……

 

 

جلو میرم و رو بهش که طلبکارانه بهم زل زده میگم: میدونی ساره قبل از مردنش چی بهم گفت؟….

 

اخماش تو هم میره و منتظر بهم نگاه میکنه…

 

_گفت خانواده ی من اگه خوب بودن من تو این اتاق درب و داغون و تو این وضعیت و بدبختی گیر نمیکردم!………الحق هم که راست میگفت…شماها چه جور آدمایی هستین که دخترتون رو تک و تنها تو این شهر درندشت ول کردین؟…

 

 

 

از حرص و خشم نفس نفس میزنم و اون چند قدم جلو میاد‌‌.‌‌… یه قدمیم وایمیسه و آروم ولی محکم میگه: پس به حرفش گوش کن و همین الان از اینجا برو….

 

 

 

 

 

نیشخندی از این حرفش رو لبام جا میگیره……

 

_مطمعن باش برا یه ثانیه هم دوست ندارم ریختتون رو تحمل کنم….میرم…ولی نه تا وقتی که آدرس پدرم رو بهم ندین….

 

 

 

نگاهش دور تا دور اتاق میچرخه و در آخرم زل میزنه به چشام و جوری که انگار به یه آدم نفهم نگاه میکنه بهم خیره میشه…..

 

 

 

 

 

_ ببین بهت چی میگم طلوع…..نه من و نه هیچکدوم از کسایی که تو این خونن آدرسی از پدرت ندارن….راهتو بکش و برو…..اینو دوستانه دارم بهت بگم….ادمایی که اون پایین دیدی و اینهمه بهت احترام گذاشتن اگه احیانا بو ببرن دختر ساره ای، نه تنها خوش حال نمیشن بلکه برا یه لحظه هم اجازه نمیدن اینجا بمونی….پس خیال نکن با اینجا موندنت میتونی از حاج اقا باج بگیری……در واقع با ناشناخته بودنت بهترین لطف رو اول از همه در حق خودت میکنی……

 

 

خدایا چرا اینا قطره چکونی حرف میزنن…..

 

 

 

 

گیج و گنگ بهش نگاه میکنم و میپرسم: ساره چیکار کرده که نسبت بهش اینهمه نفرت دارین؟….

 

 

 

نفس عمیقی میکشه و مییخواد بچرخه که آستینش رو میگیرم……

 

 

 

 

خسته از بالا پایین های زندیگم ملتمسانه نگاش میکنم و با لبای لرزون میگم: بارمان…..تو رو جون هر کی دوست داری بهم بگو…قسم میخورم اگه بفهمم تو گذشته چه خبر بوده دیگه سمتتون نمیام……

 

 

 

میخواد حرفی بزنه که در باز میشه…..

 

 

و چون یهویی این اتفاق میفته وقت نمیکنم به موقع دستمو از لباسش بکشم…..

 

 

 

 

کاوه کنجکاو و با اخم های در هم جلو میاد….

 

 

 

 

 

یه نگاه معنی دار به بارمان میندازه و میگه: چرا نمیای پایین پس؟…‌.

 

 

 

فاصله میگیره و در جواب کاوه میگه: اومدم یه سر به مامان مریم بزنم….الان میام….

 

پوزخندی میزنه و با سرش به من اشاره میکنه…

 

 

_ مطمعنی به مامان مریم سر میزدی؟….

 

 

لعنت به بختم….آخه چقده دیگه باید مکافات بکشم….اینم شانسه که من دارم….

 

 

 

 

 

بارمان با اخم طرف در میره و همزمان میگه: چرت نگو‌ بابا…اگه اومدی دنبال من،… بفرما پس بریم…

 

 

 

 

میزنه بیرون که کاوه برمیگرده طرفم…..

 

 

 

 

چشم میگیرم و میچرخم…..

 

 

 

آروم سمت تخت یه نفره ای که کنار مامان مریم هست و احتمالا هم برا پرستار قبلیشه میرم‌….

 

 

میشنوم که زیر لب میگه: ‌‌‌ولنگار بی وجود…بذار یه ساعت از اومدنت بگذره‌……

 

 

 

بی توجه به خودش و چرت پرتاش میشینم رو تخت…..

 

 

دیگه برام مهم نیست بقیه چه فکری درباره م میکنن ….

 

 

 

 

حرصی بیرون میره و در و میبنده….

 

 

 

بیشعور بی شخصیت…..خیر سرشون اتاق مادربزرگشونه و بلد نیسیتن یه در بزنن….

 

 

 

 

 

چقده دلم میخواد رو تخت دراز بکشم ولی اینجوری که اینا میرن و میان مگه میشه همچین کاری رو انجام داد……

 

 

 

 

 

 

 

یه ساعتی هست که رو تخت نشستم…..

 

 

چقد مسخرست که میزبان بیرونم کرده و من به زور خونشون موندم…..

 

 

 

 

خیره میشم به چهره ی زنی که من از وجودشم…

 

 

 

رابطه های خونی که همه ازش یه جور دیگه حرف میزنن برا من سیصد و شصت درجه متفاوته…..

 

 

 

 

 

 

اینقده فکر خیال میکنم که نمیفهمم کی دراز میکشم و چشمام کی رو هم میفتن فقط اخرین چیزی که به ذهنم میگذره اینکه حاج آقا اگه الان بیاد ببینه اینجا خوابیدم چقده حرص میخوره……

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*

 

 

 

با صدای شکستن چیزی چشمامو باز میکنم و از جا میپرم….

 

 

 

 

 

اتاق ناشناخته ی رو به روم کم کم یادم میندازه که کجام…..

 

 

 

میچرخم و با دیدن مامان مریمی که بیدار شده و با چهره ی ترسیده و متعجب زل زده بهم تند و سریع از تخت پایین میام…‌

 

 

 

 

سمتش میرم و لبه ی تختش میشینم….

 

 

از این یهویی بیدار شدنم نفس زنون میگم: سلام خانم….

 

 

جوابی نمیده و فقط اخمش بیشتر میشه‌….

 

 

 

قطعا نمیدونه من کیم و برا همین میگم: پرستار جدیدتونم مریم خانم… اسمم طلوعه……دیشب که اومدم شما خواب بودین….ببخشین اگه ترسوندمتون…….

 

 

 

بازم چیزی نمیگه و فقط نگام میکنه……

 

 

 

 

_ چی شده؟…

 

 

 

میچرخم که چهره ی خواب آلود و نگران زهره خانم رو پشت سرم میبینم…..

 

 

 

 

 

از لبه ی تخت بلند میشم و اون جام میشینه….

 

 

یواش و با احتیاط رو بهش میگه: آروم باش مامان مریمی…چیزی نیست….پرستار جدیدتونه……نترسین فداتون شم….

 

 

 

 

در جواب زهره خانمم فقط نگاش میکنه….

 

 

 

کم کم به این نتیجه میرسم که مامان مریمی که اینهمه بهش امید داشتم نمیتونه حرف بزنه…..

 

 

 

 

 

ناامید عقب میرم رو تخت میشینم….

 

 

 

 

 

زهره خانم باهاش حرف میزنه و همچنان سوت و کور فقط نگاش میکنه…..

 

 

 

 

 

 

با صدای پیام موبایلم از خیره شدن بهشون دست میکشم….از رو تخت برش میدارم و پیام فرستاده شده از بارمان رو باز میکنم….

 

 

 

 

_ ساعت ده بیا بیرون…. سر کوچه منتظرتم….

 

 

تند تند براش تایپ میکنم: چیکار داری؟…

 

 

چند ثانیه هم طول نمیکشه که جواب میده: بیا میفهمی….فقط دیر نکنی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
1 سال قبل

امشب پارت میزاری دیگه میشههه لطفااااا چند دقیقه زودتر پارت بزاری لطفاااا

nila
nila
1 سال قبل

رمان از قبل نوشته شدس؟

Nastaran
Nastaran
1 سال قبل

فکر کنم بارمان میخواد گذشته رو بهش بگه

Ana
Ana
1 سال قبل

میشه بسه دیگ همتا جان … لطفا بیشتر بزارین.،، واقعا ادم از انتظار یهو دیگ خسته میشه نمیخونه کلا …… نسبت ب داستان سرد میشیم مثل داستان دلارایی ک بزاره نزاره دیگ اهمیت نداره و شوقی واسه داستانش نیس از بس پارتا کوتاه بود ودیر گذاشته میشد

Roz
Roz
1 سال قبل

هعیییی 💔

فاطیما
فاطیما
1 سال قبل

چرا قطره چکونی رمان میزارید اونم از چند روز تا قسمت بعدی بخونیم قبلی یادمون رفته

فاطیما
فاطیما
1 سال قبل

چرا قطره چکونی رمان میزارید اونم از چند روز

همتا
همتا
1 سال قبل

ای واااای خیلی بدجا تموم شد که
میشه پارت بعدی رو زودتر بذاری عزیزم

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x