میترسیدم..
از اینکه فکر کنم چرا همچین کاریو کرده
از دلیلی که پشت این حرکت بود!
از پیشنهادی که میخواست بده و منی که نمیتونستم قبولش کنم.
منی که باید طوری ردش میکردم که بتونم خودمو نجات بدم.
اصلا…اصلا شهریار چه نیازی به ازدواج داشت؟؟!
وقتی که من تمام و کمال در اختیارش بودم..
دستمو رها کرد و با فشاری که به کمرم وارد کرد جلوتر رفتم.
-اینقدر ساکت نباش.
حرفتو بزن.حست رو بگو.
صندلیو عقب کشید و با چشمهایی که برای چندمین بار برق میزدن نگاهم کرد.
شهریار برای یه دختر غربیه، تمثیل یه دختر پاک بود.
دستاش روی شونه هام قرار گرفتن و فشاری اوردن تا بشینم.
اما ننشستم و شونه امو به عقب هول دادم و گفتم :
-من نمیخوام.
-چی نمیخوای؟
عقب تر رفتم و راست ایستادم
تو چشمای غرق از شادیش نگاه کردم و گفتم :
-باید…باید برم.
افول ستاره ها رو تو چشمش دیدم.
دیدم که تموم ذوقش رو کور کردم.
میشد اجازه بدم اما باید میفهمید که من کی ام!
-که با من اینطوری…
-تو هیچی من نیستی.
دستشو چنگ زدم و از طرف دیگه نگاهم به در ورودی بود.
باید میرفتم! این قصه مسخره باید یه جایی تغییر میکرد و خود خدا بود که میگفت میتونست کجا باشه.
-نمیتونی اینقدر بی رحم باشی.
-میشه تصمیم گرفتم از امروز بیرحم باشم
نیشخندی زد که دستمو کشیدم.
-من باهات کار…
-من کاری ندارم.
به سمت راه پله رفتم که بادیگااردهاش که توی راهرو بودن از پله ها بالا اومدن و فقط نگاهم کردن
سر جام ایستادم و فقط نگاهشون کردم.
نگاه اونا اما به پشت سرم بود.
میدونستم نگاهشون به شهریاره تا ببینن چی میگه و حرفش چیه.
تا طبق معمول ببینن چه دستوری میده و گوش به فرمانش باشن.
نفس بلندی کشیدم که بالا و پایین شدن قفسه سینه ام به چشمشون اومد.
-آقا!
-ببینید خودش چی میخواد!
مات شدن بادیگاردها رو حس کردم و خودمم مات موندم.
با مکث به عقب برگشتم و نگاهش کردم
همون استایل خاص ایستادنش که دستش تو جیبش بود و نگاه از بالا به پایینش.
طوری نگاهم میکرد که انگار میخواد تا لایه های داخلی مغزمو بشکافه و ببینه که دارم به چی فکر میکنم.
یه تای ابروم بالا رفت و تکرار کردم :
-هرچی خودم بخوام؟
با اطمینان دستاشو از جیب شلوارش بیرون اورد و بازشون کرد و گفت :
-هرچی خودت بخوای.
اینجا اونقدر بدون فکر برنامه ریزی نشده که بخوام با زور نگهت دارم.
داشت منت میذاشت؟!
پلک چپم از حرص پرید و کجخند ماتی زدم و گفتم :
-داری سرم منت میذاری؟
ابرویی بالا داد و با ژست مسخره ای گفت :
-نههه. به قول شماها چی…
گردشی به سرش داد و گفت :
-آها خدا اون روز رو نیاره.
من فقط دارم چشماتو باز میکنم.
با همون حالت نگاه دیگه ای به اطرافم کردم و گفتم :
-یعنی من متوجه نمیشم که اگه از این پله های کوفتی برم پایین بلایی به سرم میاری که حاضر باشم زمانو برگردونم عقب تا بتونمبهت جواب مثبت بدم؟!
-اول اینکه چرا خوب متوجه شدی.
و دوم اینکه خیلی بده که محبت یه مرد رو سریع پیشنهاد ازدواج میبینی!
ضربه اش اینقدر کاری بود که بی هیچ واکنشی فقط خیره اش بودم.
اون با یه جمله منو در حدی پایین اورده بود، جوری تحقیرم کرده بود که نمیتونستم چیزی بگم.
انگار که من یه اویزون بودم!
انگار کسی بودم که منتظر پیشنهاد ازدواجش بودم..
دختری که خودشو بهش چسبونده و در به در انتظار میکشه تا فقط ازش خواستگاری بشه..
انگار که تموم رفتارهام، تموم نخواستن هام نقشه بوده…
با دست پس زده بودم و با پا پیش کشیده بودم..
اما حقیقت این نبود..
من همچین ادمی نبودم!
خودشم میدونست اما میخواست تحقیرم کنه.
میخواست جواب نخواستنمو بده!
که غرور تحقیر شدهی خودشو التیام ببخشه.
دستمو مشت کردم و سرمو بالا گرفتم و گفتم :
-باشه.
صدام میلرزید و دلم به حال خودم میسوخت.
-باشه...من…من اشتباه کردم…
چشمام دور لژ گشت و اشک از گوشه چشمم ریخت و خندیدم :
-اره…من از بس محبت ندیدم، تا یکی بهم محبت کنه..
اونم…
با دست به گلها اشاره کردم و گفتم :
-جنبه ندارم میفتم گردنش.
میگم…میگم بیا منو بگیر. پس…پس برای اینکه گردنت نیفتم…
بزاق دهنمو قورت دادم و گفتم :
-ولم کن. من میرم و توام دنبالم نیا.
اون صیغه هم باطل…
جوری به سمتم خیز برداشت که نفسم رفت و مات نگاهش کردم.
-پایین. هرکی بیاد بالا از چشم شماها میبینم.
اینو رو به بادیگاردها گفت و بازوم رو محکم گرفت و منو به سمت میز کشید.
تقلا کردم و گفتم :
-ولم کننننن…نمیخوام بشینم…
منو روی صندلی نشوند و با حرص گفت :
-که بری صیغه باطل کنی اره؟!
منم مثل خودش با حرص گفتم :
-اره حرف از باطل شدن صیغه میزنم. چرا نزنم؟!
مگه چی هست بینمون؟
پوزخندی زد و سقف رو نگاه کرد و گفت :
-چی هست بینمون؟
ما زن و شوهریم رهایش.
-ما هیچی نیستیم.
من دخترعموی توام که برای کشته نشدنم به دست تیمسار پدرت اون مضحکه رو راه انداخت.
دلیل محرمیت ما، تو چشم بقیه، محرمیت به پدرت بود و وقتی من از اول بهش محرم بودم پس اون صیغه یه مسخره بازیه.
یه چیزی که از بیخ مشکل داره.
-از بیخ مشکل داره؟
با توام. نگام کن.
رابطه ما از بیخ مشکل داره؟
نگاهش کردم و خیره توچشمهای خمشگینش گفتم :
-اره. رابطه ما از بیخ مشکل داره.
ابرویی بالا داد و گفت :
-اونی که از بیخ مشکل داره عقل توئه.
تویی که نمیفهمی الان زنمی.
که با من بودی، من دونه دونه نفساتو تو تختم تا خود صبح شمردم.
که با بوی موهات بیدار شدم.
میفهمی؟ من تو رو به خودم قول دادم.
تورو به زندگیم،به اینده ام به ارامش قول دادم.
صیغه رو باطل میکنی؟
باطل کن. از صیغه بالاتر رابطه بینمونه.
بدون محرمیت بچه دار شدن اصلا چیز ترسناکی نیست.
میترسیدم. با تمام وجود از تهدیدش میترسیدم اما نمیخواستم متوجه ترسم بشه.
-بچه؟! هه. اگه تونستی باشه.
اگه دستت بهم رسید، باشه!
اگه بچه ای بوجود اومد…
بازومو محکم گرفت و منو به سمت خودش کشید، خودشم خم شد و دم گوشم با حرص گفت :
-نچزون منو رهایش.
من چزونده بشم تو سیخونک میشی.
خیره به روبرو بودم و نفسهای عمیق و پر از حرص میکشیدم.
تکونی به بازوم داد که دندونامو رو هم سابیدم اما بازم نگاهش نکردم.
-سیخونک شدن میدونی یعنی چی؟
یعنی قید ارامشت رو میزنم.
یعنی قاط میزنم و دیگه برام مهم نیست ناراحتی.
دردت میاد. اذیتی یا هرچیز دیگه ای!
کاریو میکنم که دلمم نمیخواد اما عقلم میخواد.
منو نچزون رهایش.
من سر ادم بودنم قمار کردم.
گفتم تو میتونی درستم کنی.
تو میتونی ادمم کنی.
ادمم کن، خرابش نکن.
با خودم گفتم تو اومدی تا همه چی رو اوکی کنی.
تا منم بفهمم زندگی یعنی چی!
شادی یعنی چی!
خوشبختی یعنی چی!
دم عمیقی گرفت و گفت :
-خوشبختیو نگیر. نه از خودت و نه از من.
تو ته تهش جات پیش منه.
میدونی مثل چی؟
بچه ای که از صبح با خونواده دعوا میفته تا اخرشب.
اما بازم وقتی تب کنه اون مادرشه که تا صبح بالاسرشه.
اونپدرشه که میبردش دکتر.
اون خواهرشه که حواسش بهش هست تا داروهاشو بخوره.
اون برادرشه که براش جون میشه وقتی بیجون افتاده!
تو اگه اون سر دنیا هم بری!
اگه ازم فرار کنی، پسم بزنی.
اگه لحظه ای که سه ماه بهش فکر کردم رو با یه نمیخوام گفتن خراب کنی.
اگه برات مهم نباشه با کوهی از غرور میخواستم جلو پاهات زانو بزنم و درخواست ازدواج کنم.
بازم اون منم که به فکرتم.
که نجاتت میدم.
که حواسم بهت هست.
فرار از همچین چیزی امکان نداره.
خیره به همون روبرو لب زدم :
-منت نذار.
-منت نی…
تیز نگاهش کردم و گفتم :
-منته پس منت نذار!
مگه من گفتم که دوستم داشته باش؟
من خواستم که دنبالم بیای؟!
که دلت طاقت نیاره و اینطوری اویزونم بشی؟
م…
تک خندهی بلندی بین حرفام زد و چندبار سرشو به بالا پایین تکون داد :
-اویزون؟؟!
من اویزونتم؟
اون زندایی عزیزت بهت چی یاد داده؟
چی یاد داده که عشق و محبتو اویزون بودن میبینی؟
که جنبه نداری و زودی بالا میگیری برا ادم؟
فشار دستش لحظه به لحظه دور بازوم بیشتر میشد که بازومو کشیدم و گفتم :
-چته هی فشار میدی
اه. ولم کن ببینم.
-زبون وا کردی! خبریه؟ هوم؟
دستمو محکم کشیدم که رها کرد و با غیظ گفتم :
-اره خبریه.
زبون از اول داشتم اما خبرم رفتنه. میترا میاد دنبالم.
-میترا اگه قصدش این بود بیاد نمیرفت!
-تو غرورشو خورد کردی!
شونه بالا انداخت و گفت :
-من کاری نکردم!
اون خودش انتخابش این بود!
میتونست بمونه بزرگت کنه تا ادعا داشته باشه.
کسی که خودش بچه اشو ول میکنه و میره
حق ادعایی نداره!
راست ایستادم که اونم صاف ایستاد.
-اگه ول کرد، اگه رفت!
و اگه بزرگ نکرد، به من مربوطه.
من باید بگم حق داره ادعا کنه یا..
-به منم مربوطه.
دست به سینه شدم و نگاهش کردم.
-چرا اونوقت؟
-چون تو به من مربوطی!
گردشی به مردمک چشمام دادم و گفتم :
-وای چه جواب کاملی!
ابرویی بالا داد و نگاهم کرد.
-بیشتر به ادمای بی اختیار میخوری.
ادمایی که حرفاشونو تو مستی میزنن.
-مست نیستم اما…
-اما دیدی شهریار اینقدر خرِت شده که بیاد خواستگاری.
که شهریار اونقدر میخوادت که عین بچه دبیرستانیا ذوق کنه و واکنشت رو چندبار تصور کنه.
گفتی بذار بگم..
تقصیر توام نیستا..
واگیر داره!
وقتی ببینی یکی میخوادت دم درمیاری!
نگاهمو ازش گرفتم و چقدر راست میگفت.
من کِی جرات داشتم باهاش اینقدر تند و زننده صحبت کنم؟
اینبار هم با دیدن این لژ و دیزاینش، انگار در مقابلم بی دفاع شد..
انگار باید اون تیکه ها رو مینداختم بهش تا خالی بشم.
اینوبه خودم و روزهایی که رفت بدهکار بودم.
روزهایی که درگیر پیدا کردن مادرم بودم..
درگیر دیدن عمه ای که همیشه خودشو قایم میکرد..
که بابا با نفرت ازش یاد میکرد…
روزهایی که درگیر سرپرستی روهام بودم و شهریار قد علم کرد
که پالس هایی داد و من گرفتم و اون شد پدر روهام..
که سناریویی که سر روهام اجرا کردن،سر منم اجرا کردن.
منتها روهام پدر دار شد و من فقط نیاز به فامیلی اصلانی تو شناسنامه ام داشتم تا بتونم ارث ببرم..
اما تیمسار به خونم تشنه بود و مجبور بودم اسمم به عنوان دختر شاهین اصلانی بره تو شناسنامه اش، تا میترا اروم بگیره و هی نگه که تنها نوه دختر اصلانی ها، از اسم و رسم اجدادیش محروم مونده!
من زن موقت شهریار شده بودم تا بقیه فکر کنن من یه دختر غریبه ام که وارد زندگی اونا شدم و کسی نفهمه من دختر شروینم.
زن شهریار شدم تا طبق یکی از اصول نسب تو محرمیت به شاهین محرم بشم و کسی شک نکنه.
اما چه میدونستم اون محرمیت یه روز یقه خودمو میگیره..
که میشه دستاویز تا بهم…
با کشیده شدن دستم و فشاری که اورد روی صندلی نشستم
اونم مقابلم نشست
پوفی کشیدم و نگاهش کردم. نگاه اونم به چشمام بود.
-همه چی میتونست قشنگتر باشه…
تو توی خونه شروین بزرگمیشدی و من بودم که باهات بازی میکردم.
من بودم که همیشه جلوی چشمت بودم
عاشق هم میشدیم و …
-یه بار بهت دل دادم و تو دلمو زیر پاهات لهش کردی.
عصبی شد و برای یه لحظه چشم بست.
-من لهش نکردم.
-چرا کردی!
-من فقط حقیقت زندگیمو گفتم.
گفتم کی ام، چرا اومدم سراغت، قصدم چی بوده و الان چیه!
اگه به دروغام ادامه میدادم میشد له کردنت.
-الان وضع ما بهتره؟
همه چی بین ما زوریه شهریار.
چرا نمیخوای باور کنی؟
چرا نمیخوای قبول کنی که یه عشق این مدلی، یه زندگی این مدلی هیچوقت نمیتونه ارومت کنه.
که این زندگی کردن فقط میشه ضرر، میشه تیشه و…
با بلند شدن یهوییش، حرفم ناخوداگاه قطع شد و بهش از پایین به بالا نگاهی انداختم.
دستی به پیشونیش کشید و گفت :
-پایین منتظرتم.
مات بهش نگاه کردم که توجهی بهم نکرد و دست کرد تو جیب شلوارش و جعبه ای رو دراورد و روی میز گذاشت و بی صدا به سمت در رفت.
اونقدر سنگین و پر غرور قدم میذاشت که نمیشد تصور کنم همونیه که این برنامه رو ترتیب داد تا جواب مثبت بدم.
نگاه ماتم به جعبه خورد و یکم به اطرافم نگاه کردم.
تو لژ تنها بودم و صدای اهنگ هم قطع شده بود
دوباره به جعبه کوچیک مشکی رنگ نگاه کردم و چی میشد اگه نگاه میکردم؟!
تا ببینم چی توشه.
اگه نمیخواست ببینم که اینجا ولش نمیکرد..
اصلا چرا ولش کرده بود و رفته بود؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنونم
عالیه
سلام نویسنه ، خسته نباشید . این پارت زیبا بود .
بابا این چه اخلاقی این نویسنده ها دارن😒
چرا جای حساسش تموم کردی؟هوففف
رف سه روز دیگه🥺
ی بیماری واگیر داره لامصب😐😐😐😐😐😐😐