هیچ واکنشی به حرفم نشون نداد و خیلی ریلکس به کارش مشغول بود
انگار نه انگار که من حرف میزدم و اون داره میشنوه.
حس ادماییو داشتم که به شعورشون توهین شده
که غرورشون به بدترین وجه ممکن خورد شده و هرگز نمیتونن فراموش کنن
اشکهامو کنترل کردم و با پشت دست صورت خشکم رو پاک کردم و نفس عمیق و بلندی کشیدم
از روی کاناپه بلند شدم و پوشه ها رو روش رها کردم و با همون صدای لرزون گفتم :
-تمام اینا مال خودت. همه اشون.
من هیچ نیازی به اموال اصلانی ها ندارم.
نه حتی نیازی به اسم شروین تو شناسنامه ام.
و با ناراحتی بهش پشت کردم و به سمت در رفتم.
دستم که روی دستگیره نشست، دست اونم بالای سرم روی در نشست و اجازه باز کردنش رو نداد
میتونستم فاصله کم بدنش تا بدنم رو حس کنم
خودمو از جلو به در چسبوندم و با حرص گفتم :
– دستتو بردار
-برو سرجات بشین
-نمیخوام تو اتاقت باشم.
توام باید خوشحال باشی که!
کسی که ازش متنفری نمیخواد پیشت باشه.
دارم نجاتت میدم جناب.
-چرت نگو رهایش. برو رو کاناپه
همونجا و همون حالت مصر ایستادم و گفتم :
-نمیررررممممممممم.
دستتو بردار وگرنه..
سرشو پایین اورد و دم گوشم با لحنی فوق العاده خواستنی گفت :
-وگرنه چی؟ جیغ میزنی؟
خب بزن! کیه که به دادت برسه؟
فقط منم.
-روهام هست. جیغ میزنم تا بیاد.
-تو اینکارو نمیکنی.
گردنمو کج کردم تا هرم نفساش دیگه رو پوستم نشینه.
و با حرص گفتم :
-ازم فاصله بگیر.
-چرا؟ اذیت میشی؟
-بدم میاد …
-از چی؟ از این؟
و بوسه اش روی گردنم نشست.
نه اینکه تا حالا تو این موقعیت نبوده باشم
اما انگار اون بوسه با باقی بوسه ها تفاوت داشت
انگار تموم حسش تو لباش بودن و باهاش به گردنم مهر زده بود
-خوشت اومد؟
جوابی ندادم و فقط زمزمه کردم :
-میخوام برم بیرون.
دستش رو پایین اورد و دور کمرم گذاشت
تا خواستم بپرسم چیکار میکنی!
منو اروم به سمت خودش برگردوند و خم شد و با دقت نگاهم کرد
تو نگاهش پر از شادی و خنده و لذت بود
میتونستمبفهمم که از گیر انداختنم تو این وضعیت خیلی هم راضیه.
-چیه؟ کبکت خروس میخونه؟
-کبک من، به وقتش همه چی میخونه.
تو چرا اینقدر عصبی هستی؟
با یاداوری حرفش، اخم بدی کردم و نگاه ازش گرفتم و گفتم :
-به خودم مربوطه.
-من حرف بدی نزدم.
خودت رو بذار جای من.
-من جای خودم هم ناراحتم. حالا خودمو بذارم جای تو؟
با تمسخر نگاهش کردم و گفتم :
-نه قربونت، مرسی.
باور کن همین مدلی اش هم کلی دارم عذاب میکشم.
چه برسه جای تو باشم!
و پوزخندی زدم.
-نیازی نیست اینقدر تیکه بپرونی
توام باور کن که همین مدلی هم مشخصه چه قدر داری حرص میخوری ازم!
نیازی نیست دیگه اینقدر زحمت بکشی تیکه بارم کنی!
ابرویی بالا انداختم و لبخند حرص دراری زدم و گفتم :
-حالا که معلومه پس بذار برم.
لبخندی زد و گفت :
-تا مشکلمون حل نمیشه نه نمیشه بری.
عاصی شده پوفی کشیدم و مردمک چشمامو تو کاسه گردوندم.
-خب؟
تموم عصبانیتت از اینه که گفتم
از ادمایی که میزنن زیر حرفشون متنفرم؟
جوابی بهش ندادم که نفسی کشید و گفت :
-من از تو متنفر نیستم رهایش.
نیشخندی زدم و گفتم :
-واقعا خوشحالم کردی
داشتم از شدت ناراحتی غمباد میگرفتم.
حالا برو کنار.
بهم نزدیکتر شد و گفت :
-من از رهایش اصلانی متنفر نیستم
چون اون تنها زنیه که دوستش دارم
چون اون زنیه که من باهاش به ارامش میرسم
چون دوست دارم ازش صاحب چندتا بچه بشم
دوست دارم وقتی از سرکار برمیگردم خونه
اون با یه پیراهن گل گلی چیندار بیاد در رو به روم باز کنه
دو سه تا بچه قد و نیم قد هم کنارش باشن
که نتونم حتی یه لحظه با ارامش ببوسمش
و بعد به هجوم بچه ها به خودمون بخندم.
من با تو، با رهایش اصلانی رویا بافی میکنم
وقتی که به من، به منی که میدونی رو هر ثانیه بودنت تو زندگیم حساب باز کردم
میگی دنبال خونه ام.
که میخوام خونه پیدا کنم و برم
که نمیشه تا ابد پیشت بمونم.
انتظار داری چی بگم؟؟
بخندم و بگم چه خوب؟
بگم باشه بهت یه خونه میدم تا بری توش زندگی کنی؟
که گور بابای من و تمام فکرام و خیالایی که برا اینده امون داشتم؟
اونم وقتی که چند دقیقه قبلش میگی من زنتم.
تو حتی حرفای خودتو زیرپا میذاری
عادت کردی منو تو یه برزخ نگه داری.
اینکه نه قبولم کنی و نه ردم کنی.
لباس تنت رو ببین.
اگه قبولم نداری پیراهنمچرا تنته؟
چرا با منرو یه تخت میخوابی؟؟
این روشی که تو داری بهش میگن با دست پس زدن با پا پیش کشیدن.
منم یه مردم.
یه جایی خسته میشم.
یه جایی ناراحت میشم، آزرده میشم
و میشه مثل امروز.
تو چشمام نگاه کرد و گفت :
-میشه حکایت امروز.
که من یه چی میگم و تو ناراحت میشی
اگه میگم خودتو بذار جای من.
برای همینه. برای اینکه بفهمی منم اذیت میشم
مرد باشم، محکم باشم، به قول تو بی احساس باشم خلافکار باشم..
وحشی…جانی…هرچی!
اما ادمی به امید زنده اس.
و من ادم که هستم نیستم؟!
بی صدا فقط نگاهش کردم
چرا من تا حالا به این چیزا فکر نکرده بودم؟!
چرا هیچوقت متوجه نشده بودم شهریار با حرفام و کارام چقدر اذیت میشه
چرا همیشه اونو یه ادم سنگدل میدیدم؟!
ادمی که فقط به فکر خودشه.
که اگه منو میخواد باز هم یه خودخواهی تو کارشه.
-من…
-من نمیگم ناز نکن نمیگم فقط بگو چشم
نمیگم بیخیال خواسته هات شو
تو هرچی که بخوای میتونی ازم درخواست کنی
هرچقدر که بخوای میتونی برام ناز کنی
مطمئن باش من دوست دارم که خواسته هاتو براورده کنم
اما منو مضحکه نکن.
من سی سالگیمو هم دارم رد میکنم و دلم نمیخواد هنوز درگیر اره یا نه باشم.
دلم نمیخواد عقلم و شعورمو زیر سوال ببری.
بذار همه چی با ارامش طی بشه
زمان میخوای تا قبولم کنی؟
باشه زمان میدم
پس تا اون موقع باهام روی یه تخت نخواب
پس پیراهنمو نپوش
پس تا کم میاری بهم تکیه نکن
نگو من شوهرتم.
وقتی خودت به دوثانیه نکشیده حرفتو پس میگیری.
-من خودم این لباسو نپوشیدم!
تک خنده ای کرد و گفت :
-دنبال مقصر نیستیم
دنبال اینم که بهت فهمونم پوشیدن همین لباس یعنی قبول کردن من..
که تو توی قلبت قبولم کردی
اما چون اگه به زبون بیاری فکر میکنی دیگه سلاحی درمقابلم نداری داری مقاومت میکنی
و چقدر درست میگفت.
چقدر حقیقت رو میگفت.
اون یه مرد بود با فامیل اصلانی، یه مرد با اون شغل خطرناکش
و با اون همه دبدبه و کبکبه!
مردی که دوستش تو زندگی مادرم بود و خودش هم سایه اش تا ابد تو زندگی خواهرزاده ام!
مشخص بود که من هیچ شانسی دربرابرش نداشتم
و از ته قلبم قبولش کرده بودم
که پیروزیش به خودم و رویاهامو باور کرده بودم
اما اگه به زبون میوردم، اگه میگفتم باشه موافقم.
که قبول دارم با یه صیغه نصف و نیمه
یه صیغه که حتی شرعی بودنش زیر سواله، باور دارم که زنتم.
شخصیتم خورد میشد، غرورم از بین میرفت.
اون بهم دروغ گفته بود
منو با حیله و نیرنگ وارد بازیش کرده بود
با من صیغه خونده بود و حالا من چطور چشم میبستم به روی دروغاش؟
به روی روزهایی که تو خونه ۵۰متری داییم میشستم و به روزی فکر میکردم که شهریار بیاد خواستگاری.
من از تموم اونرویاهام خجالت میکشیدم
از رهایشی که هنوز دلش میخواست شهریار بی گناه باشه هم خجالت میکشیدم
از داییم که به خاطر شهریار، باهاش دعوا افتادم هم خجالت میکشیدم.
با لمس بازوم به خودم اومدم و نگاهش کردم.
اروم منو کنار زد و در رو باز کرد و بیرون رفت.
من همونجا ایستادم و نگاهم به پوشه ها بود.
پوشه هایی که قرار بود منو صاحب نصف مایملک اصلانی ها کنه.
-مامان؟
به عقب برگشتم و روهام رو توی چهارچوب در دیدم.
روی زانوهام خم شدم و گفتم :
-جون مامان؟
-میای باهم باقی فیلمو ببینیم؟
-اره عزیزم.
راست ایستادم و دستمو روی شونه اش گذاشتم و باهم بیرون رفتیم.
باهم به سمت تلویزیون رفتیم و سر جای قبلیمون نشستیم.
نگاهم دور خونه گشت و شهریار کجا رفته بود؟
-بابا رفته بیرون. اخه ابی اومده.
به روهامنگاه کردم و گفتم :
-نگفت چیکار داره؟
-نه مامان. ابی اینا رو بهمنمیگه.
لبخندی به لحنش زدم که یهو به سمتم برگشت و سوالی صدام کرد :
-مامان؟!
-جون مامان؟
-تو…یعنی…
یکم نگاهم کرد و بعد پشیمون شد و دو مرتبه به تلویزیون خیره شد.
متعجب نگاهش کردم و وقتی واکنشی ازش ندیدم صداش زدم :
-روهام؟
انگار منتظر همین بود که سریع به سمتم برگشت و گفت :
-تو فکر نمیکنی ابی یه جوری شده؟
گیج نگاهش کردم و اون از ابراهیم میگفت؟
-ابرااهیم؟؟
سریع سری بالا پایین کرد که گفتم :
-نه مگه چه جوری شده!
-اون…هیچی.
دومرتبه روشو برگردوند که شاکی صداش کردم :
-روهام؟؟
به سمتم برگشت و ناراحت گفت :
-خب شاید نباید بگم.
-شایدم باید بگی هوم؟
و ابرویی بالا انداختم و منتظر نگاهش کردم.
یکم نگاهم کرد و بعد گفت :
-ابراهیم لیزر کرده.
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم :
-چی کرده؟
-اون دوماهی که شما نبودین، یه مدت نبود و بعدش که اومده بود وقتی ریششو زد متوجه شدم لیزر کرده
-تو از کجا فهمیدی؟
-خال نداشت. بهش گفتم خالت کو؟
گفت فکر کردی تا حالا کجا بودم؟
لیزر.
مات به روهام نگاه کردم و خب…ابراهیم بهش نمیخورد…یعنی…
-خب…خب..عیبی نداره هرکی یه جوریه.
حتما از خالش خوشش نمیومده.
این چه ربطی به عوض شدنش داره و اینکه یه جوری شده.
-به نظرت اون ادمی بود که لیزر کنه؟
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم و گفتم :
-روهام؟!
سر پایین انداخت و گفت :
-معذرت میخوام.
خواستمچیزی بگم که صدای شهریار به گوشم رسید :
-داریم میایم داخل.
سریع بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و در رو بستم.
لباسی نبود که بپوشم پس ترجیح میدادم تو اتاق بمونم.
اما با حرفای روهام کنجکاو شده بودم ابراهیمو ببینم.
انگار این چندوقته چهره اشو دقت نکرده بودم و خدا خدا میکردم ریش هاشو زده باشه تا متوجه تفاوتش بشم.
اروم در رو باز کردم و از لای در سرک کشیدم که شهریار رد شد و پشت سرش ابراهیم.
ریش هاش رو دوباره زده بود و چه قدر با قبلاً تفاوتپیدا کرده بود.
من تا حالا اونو بدون ریش ندیده بودم و فقط نگاهم بهش بود.
چهره اش انگار خیلی جوون تر بود و توجهم به ابروهاش جلب شد.
یادمه قبلاً ابروهاش یکم کلفت تر بودن
و حتما اونا رو هم میگرفت.
لبم به لبخندی باز شد و هرگز تصور نمیکردم این اعمال از ابراهیم سر بزنه.
نگاهم به ابراهیم بود که سایه ای از جلوی در رد شد و بعد چهره عصبی شهریار رو دیدم.
-برو تو
این رو گفت و در رو محکم بست.
من هم مات پشت در موندم و چرا اینقدر عصبی بود؟!
مگه چیکار کرده بودم؟!
شایدم ابراهیم خبر بدی بهش داده بود!
عقب رفتم و اروم روی تخت نشستم و به اطرافم نگاه کردم.
هیچ چیزی برای خوندن یا نوشتن نبود و خدا میدونست ابراهیم قصد داره تا چه زمانی اونجا باشه و با شهریار صحبت کنه.
پوفی کشیدم و خسته دستامو باز کردم و خودمو طاقباز روی تخت انداختم.
نگاهم به طرحهای سقف جلب شد و یاد روزی افتادم که شهریار منو برد دیدن میترا :
#فلش_بک
نگاهی به خانوم ستاری کردم که داشت با مسئول خرید روزهای زوج دعوا میفتاد.
طی و سطل و گوشه رختشورخونه گذاشتم و دوباره به سمتشون رفتم.
خانوم ستاری اینجوری بود که اگه از دست کسی عصبی بود، تیر ترکشش به همه میگرفت پس عقب تر ایستادم تا نکنه یهو بزنه به سرش و با منم دعوا کنه.
-مسعود، من چندبار بهت گفتم از حاج نادر چیزی نخر؟
نگفتم حتی اگه بارهاش نصف قیمت بازارم بود نخر؟
نگفتم اگه کل دنیا بسته بود بازم از اون چیزی نخر؟
تو باز رفتی ازش گوشت خریدی؟
الان من با این گوشتای سبز و فاسد چیکار کنم هان؟
۵میلیون ریختی تو شکمش که تهش بشه این؟
گفتم امشب مجلس داریم کل میزا رزروه.
گفتم باقالی پلو با ماهیچه میخواد رفتی از حاج نادر خریدی؟
من الان یکی دیگه رو بفرستم خرید و بعد اون ۵تومنو چه کنم؟
ها؟ از حقوقت کم کنم؟
سر مسعود با ترس و ناراحتی بالا اومد و با ناله گفت :
-خانوم بخدا من قسط دارم خانوم.
خودتون میدونید این پیکان وانت واسم چند آب خورده.
به خدا همه جا بسته بود. حاج نادر خودشم نبود.
گفتم میخرم میارم.
چه میدونستم چون بارهاش فاسده شما میگی نخر؟
فکر میکردم باهاش مشکل دارین
خصومت شخصی دارین خانوم.
به خداوندی خدا من غلط کنم بار بعد ازش خرید کنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه لطف کنید یه خلاصه از این رمان بدین دوستان؟
منم به هغته پیش همینو پرسیدم 😅 چند پارت قبل برام توصبح دادن
یه چیزی تو مایه های استاد خلافکاره اگه اشتباه نکنم
درباره یه دختریه به اسم رهایش که پدرو مادر معتادی داره و خواهرزادشو به عنوان فرزند خودش بزرگ میکنه که یهو سروکله یه پسره پیدا میشه میگه که پسرعموشه و و میگه زندگیت همش دروغه و پدرت در واقع داییته. مادر دختره وقتی ۱۲ سالش بود با پدر واقعی(شروین) رهایش دوست میشن رهایشو باردار میشه از اونورم پدر واقعی رهایش نامزد داشته که وقتی متوجه رابطه اینا شدخودکشی کرد و پدر نامزد شروین دنبال انتقامه و باقی ماجرا
اوه خیلی ممنونم عزیزم
ممرسی که توضیح دادی
اومیدوارم گیجت نکرده باشم😁
نه خیلی مفید و مختصر ممنونم ازت
خواهش میکنم
عالی
مثل همیشه عالیییی.ممنون که انقد به موقع پارت گذاری میکنید🌹🌹
ممنونم واقعا خیلی خوبه که انقد وظیفه شناس هستید و به موقع و پارتهارو طولانی میزارین. مرسی از نویسنده و ادمین❤️🌹
یا جد میرفندرسکی:/
ابراهیم رو نکنه کشتن؟!
جاسوس😯😐
عالیه😍😍😍
خیلی خوبه که تند تند پارت میزارید😊🤛🤜