خانوم ستاری عصبی به پاوران گوشه دیوار تکیه داد و گفت :
-همین؟!
خداوندی خدا؟ من میگم الان چیکار کنم؟
مگه من رییس رستورانم؟
من خودم مدیر داخلی ام.
مگه من خودم چقدر پول دارم مسعود.
این کارا این اتفاقا این گندها که شماها میزنید، صاحب رستوران از چشم من میبینه.
اون هر اخر ماه، هر ۲۸ ام به ۲۸ ام میاد حسابشو چک میکنه.
حساب کتاب میکنه و بعد میگه فلانقدر باید تو حسابم باشه.
الان ۵تومنکم رو من چیکار کنم؟
حروم خوری کنم؟
بگم اشپز گوشتو سوزونده دوباره خریدم؟
که اخراجش کنه؟
بگم تو خریدی تورو اخراج کنه؟
بذارمرو پول باقی وسایلا؟
حساب کتاب میکنه درمیاره…
وسط حرفش با عصبانیت به سمتم برگشت و تشر زد :
-تو کار وزندگی نداری وایسادی اینجا هان؟
هی پا میاری جلو هی میبری عقب؟
حرفی داری بزن بهم. نداری برو بفرما.
نگاهی به مچش کرد و گفت :
-ساعت کاریتم که تمومه. چته سرمدی؟
با خجالت پا پیش گذاشتم و گفتم :
-خانوم قرار بود امروز چک مساعده منو امضا کنید.
یکم نگاهم کرد و بعد پوفی کشید و عصبی رو به مسعود گفت :
-بیا.
ببین داستان منو. ببینننن که امروز داره ۷تومن از کفم میره. چه طوری باید سرشو هم بیارم خدا میدونه.
تو دنبال من بیا.
چشمام از شادی برق زدن و خانوم ستاری به سمت اتاقش رفت که صدای مسعود بلند شد :
-نمیشه رو چک مساعدت سرمدی بزنین ۵تومن دیگه رو؟
خانوم ستاری به سمتش برگشت و نگاه بدی بهش کرد و گفت :
-خیر نمیشه. ته برگ داره میره گزارش میگیره مشخص میشه
مرد باش و پای کارت وایسا.
مسعود سرشو پایین انداخت و اروم چشمی رو زمزمه کرد.
خانوم ستاری هم یکم نگاهش کرد و بعد آخ بلند و پر تاسفی گفت و دومرتبه به سمت اتاقش پا تند کرد.
منم دنبالش رفتم و پشتش وارد اتاقش شدم.
پشت میزش نشست و گفت :
-دو تومن دیگه؟
قدمی جلوتر رفتم و گفتم :
-ب..بله خانوم. روهام مهد میره، برای یه سری امکانات جدید واسه بچه ها درخواست کمک کردن.
نیشخندی زد و گفت :
-تو خودت نیازمند به کمکی بعد…
آخخخخخخ.
و دسته چکش رو باز کرد و عینک به چشم زد و شروع کرد به نوشتن.
-سه تومن مینویسم.
با ترس گفتم :
-یه تومن از ۵تومن مسعوده؟
حرکت دستش متوقف شد و سر بلند کرد و شماتتگر نگاهم کرد.
-اول اینکه مسعود نه خانلری
دوماً خوبه گفتم که خودش باید گردن بگیره!
نه خیر. یه تومنم برا خودت. تو خیلی خوب کار میکنی اینو بذار پای اضافه کاریات.
سریع لبخندی زدم و گفتم :
-مرسی خانوم. ازتون ممنونم.
خشک گفت :
-داری براش زحمت میکشی پس نیازی به تشکر نیست.
مسعود هم…موضوعش حل میشه.
-اخراج میکنین؟
-من نون کسیو نمیبرم. خودم میدونم چطور ادبش کنم.
و چک رو کند و به سمتم گرفت.
دو دستی چک رو ازش گرفتم و خم شدم و گفتم مرسی و به سمت در رفتم.
-فردا رو نیا.
کنار در به سمتش برگشتم که گفت :
-یه روز خواهر برادری بساز
و عینکشو دراورد. با ذوق تشکر کردم و از در بیرون زدم.
به سمت اتاق رختشورخونه رفتم و در کمدم رو باز کردم.
لباسامو عوض کردم و بعد از گذاشتن چک تو کیفم از رستوران خارج شدم.
دقیقاً مقابل در رستوران ماشین سیاه رنگ بزرگی رو دیدم که مقابل پل پارک کرده بود.
شیشه هاش دودی بودن و داخلش مشخص نبود، نگاه کنجکاومو گرفتم که مسعود از کنارم رد شد و به سمت پیکان وانتش رفت.
اونقدر چهره اش آشفته بود که دلم طاقت نیورد و به صداش زدم :
-مسعود!
به سمتم برگشت و نگاهم کرد که قدمی سمتش رفتم و به عقب نگاه کردم و وقتی خانوم ستاری رو ندیدم گفتم :
-داره آدمت میکنه.
گیج اخمی کرد و به سمتم اومد که با ترس گفتم :
-نه از دوربین میبینه.
سرجاش ایستاد و پوفی کشید و گفت :
-چی میگی؟ آدم یعنی چی؟
-گفت خودش میدونه چطوری راست و ریستش کنه فقط میخواد تو ادم بشی.
تو یه لحظه چهره اش پر از شادی شد و لبخندی زد و گفت :
-خدا از بزرگی کمش نکنه. دمش گرم. من آدمم میشم.
دست توام درد نکنه که گفتی دمت گرم ابجی.
لبخند مهربونی زدمکه در ماشین سیاه رنگ باز شد و اول نگاهم به کفش های گرون قیمت مشکی رنگی خورد و بعد کت و شلوار دودی و پیراهن مشکی و بعد…
شهریار اصلانی !
دستش تو جیب شلوارش بود و با سر بالا نگهداشته نگاهم میکرد.
خیلی سرد با مسعود خداحافظی کردم و به سمت مخالف قدم برداشتم.
-خانوم اصلانی.
عصبی چشم بستم و به راهم ادامه دادم.
چه غلطا! خانوم اصلانی! از خودش و هر چیزی مربوط به اون متنفر بودم.
حتی اگه اون یه فامیلی بود!
صدای قدم هایی رو پشت سرم شنیدم و بعد گرمای دستی روی مچ دست چپم.
با حرص به سمتش برگشتم و تو صورتش توپیدم :
-به چه حقی بهم دست میزنی هان؟
از گوشه چشم حرکت مسعود به سمتمون رو هم دیدم
و دستمو محکم کشیدم که رها نکرد.
با تعجب نگاهش کردم و تکرار کردم :
-ولم کن ببینم.
دست مسعود روی شونه اش نشست و اونو عقب کشید و گفت :
-ولش کن تا زنگ نزدم صد و ده!
شهریار به مسعود نگاه پر تفریحی انداخت و گفت :
-جنابعالی؟
مسعود که بهش برخورده بود اخم بدی کرد و گفت :
-همکارشم جا داششم هستم. شما؟ برو داداش خدا روزیتو جای دیگه بده.
شهریار دستمو به سمت خودش کشید که به سمتش کشیده شدم و سکندی خوردم.
به زور خودمونگه داشتم و کنارش ایستادم که گفت :
-من پسرعموشم.
اگه شما جای داداششی من به حکم خون و نسبت، جا باباشم.
پس برو من با دخترم کار دارم داداشش!
و پوزخندی زد و راه افتاد که دست مسعود از شونه اش پایین انداخته شد.
عصبی تقلایی کردم که مسعود نچی کرد و سد راه شهریار شد و جلوی چشمای مات من، چنان مشتی به فکش زد که تا مغز استخون من تیر کشید.
سر شهریار به سمت مخالف پرتاب شد و صدای باز شدن وحشتناک در ماشین اومد و بعد سه تا بادیگارد شهریار به سمتمون اومدن
مسعود با ترس نگاهشون کرد اما ظاهر خودشو حفظ کرد و داد زد :
-بار اخرت باشه مزاحم ناموس مردم میشی.
و دسته کیفمو گرفت و کشید که دنبالش کشیده شدم اما شهریار دستمو رها نکرد و اخی گفتم و بینشون ایستادم و مسعود رو صدا زدم :
-آییی مسعود.
سر شهریار با خشم به سمتم برگشت و دیدم که با همون لب و دهن خونی با حرص نگاهم کرد و به سختی لب زد :
-بگو خانلری.
یه لحظه مات نگاهش کردم و اون از کجا فامیلی مسعود رو میدونست؟!
نگاه شهریار از من به بادیگاردها رسید و با حرکت سرش، هر سه به سمت مسعود رفتن و دوره اش کردن که مسعود اول نگاه توام با هیجان و ترسی به هر سه تاشون کرد و بعد صدای شهریار بلند شد :
-دسته کیفشو ول کن.
مسعود نگاهی بهم کرد و مصمم گفت :
-نه
که هجوم یکی از بادیگاردها بهش رو دیدم و جیغ خفیفی کشیدم که سر شهریار به سمتم برگشت
و با چنان زوری منو سمت خودش کشید که دسته کیفم پاره شد و تو اغوشش پرت شدم
مچمو رها کرد و سریع دستشو دور بدنم حلقه کرد و بی توجه به مسعود و بادیگاردها، منو به سمت ماشین برد
که تقلا کردم و بلند میگفتم :
-نمیخوام بیامممممممم ولممم کنننن
خانوووم ستارییییی آقاااا اکبررررررر
شهریار به ماشین که رسید با حرص نگاهم کرد و در جلو رو باز کرد و منو به زور نشوند و در رو بست.
تا خواست به اون سمت بره در رو باز کردم که عاصی شده به سمتم برگشت
و وحشیانه در رو کامل تا اخر باز کرد و تا به خودم بیام اومد داخل و در رو بست.
با چشمای گشاد شده به اون که کنارم تو یه وجب جا نشسته بود و داشت لهم میکرد نگاه کردم که قفل در رو زد
و بعد از جلوم اروم به سمت صندلی راننده رفت
و همزمان چندتا دستمال برداشت و توی دهنش گذاشت
و بعد استارت زد و ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم.
مات به بادیگاردهاش نگاه کردم و مسعودی که بینشون ایستاده بود و اونم مبهوت به ماشین نگاه میکرد
قدمی جلو اومد که بادیگاردها بیشتر بهش نزدیک شدن
-با خانلری خیلی صمیمی هستی
مسعود صداش میزنی!
لحنش اونقدر ناخوشایند بود که اخم بدی کردم و فقط سرم به سمتش برگشت
اون لحظه چنان نفرت عمیقی ازش تو دلم حس میکردم که نمیتونستم بیانش کنم.
فقط نگاهش کردم و امیدوار بودم نفرت و خشمم و رو از نگاهم بخونه.
نیم نگاهی بهم انداخت و اونم اخمی کرد و گفت :
-این طرز نگاهو دوست ندارم.
-برام اهمیتی نداره
تنها چیزی که برام اهمیت داره اینه که یه جوری از دستتون خلاص بشم
و مجبور نباشم هر روز ببینمتون.
نیشخندی زد و سری بالا پایین کرد و گفت :
-خوشم اومد که صادقانه صحبت میکنی
اما متاسفانه قرار نیست هرگز رهایی داشته باشی
من همیشه همینم!
همیشه دنبالتم و رهات نمیکنم.
بهتره انرژیتو روی اتفاقات مثبت دیگه ای بذاری رهایش اصلانی!
-اگه یه بار دیگه بهم بگید اصلانی..
-چیکار میکنی؟ وقتی یه اصلانی هستی فرار نکن.
تک خنده ماتی زدم و گفتم :
-چطور میشه یهو یکی از اسمون بیفته وسط زندگیت
بعد همش سعی داشته باشه تو زندگیت دخالت کنه
که بگه تو یکی هستی
که بخواد به زور یه اسم و فامیل دیگه بهت بده.
مگه میشه اخه!
من نخوام به قول شما خوشبخت باشم باید کیو ببینم!
جوابی بهم نداد و فقط نگاهش به خیابون بود
-با شمام جناب!
-بگو شهریار
با حرص پوزخندی زدم و گفتم :
-خوبه دیگه!
به همکار چندساله ام بگم خانلری و به شما که سر جمع دو روزه دیدمتون بگم شهریار؟!
دیگه چی؟
نیشخندی زد و گفت :
-دیگه هیچی! ایرادی نداره خودت روال کار دستت میاد. یکم فقط صبر چاره اشه.
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و خدایا!
این مرد چقدر پررو بود!
نگاهم که به خیابون های نا آشنا افتاد عصبی گفتم :
-نگهدارید.دارید منو کجا میبرید؟
-داریم میریم ببینیم واقعا کی هستی.
مات نگاهش کردم و جمله اشو زیر لب تکرار کردم و بعد بلند گفتم :
-یعنی چی که واقعاً کی هستم؟!
جوابی بهم نداد که با صدای بلندی توپیدم :
-میشه بگید این مسخره بازیا یعنی چی؟
نگاهش که به سمتم برگشت ترسیدم
اونقدر نگاهش تهی از حس بود که لرزی تو تنم نشست و عقب کشیدم.
-من شهریار اصلانی ام.
هرجا که میرم، ۶نفر همراهمن.
برای اینکه امنیتمو تامین کنن. و حالا تو…
داری بد باهام حرف میزنی خانوم سرمدی.
اگه تا الان حرفی نزدم، اگه اجازه دادم خشمت رو خالی کنی قرار بر این نیست هرچی که میخوای بگی.
من اگه عصبی بشم
من اگه بخوام جوابت رو بدم ترجیحت میشه اینکه دیگه هرگز بهم نگاه هم نکنی پس حواست باشه!
نمیدونم تاثیر لحن ترسناکش بود یا نگاه خالیش که ساکت شدم و چیزی نگفتم.
اون هم دیگه حرفی نزد و تو سکوت از شهر خارج شد
با اینکه میترسیدم اما ته دلم اطمینان داشتم که اون ادم هیچ بلایی سرم نمیاره!
با وجود اخلاق و رفتار متفاوتش اما ترسی ازش نداشتم.
با رسیدنمون به یه خونه کوچیک و نقلی اون هم بیرون شهر ماشین از حرکت ایستاد.
مات بهش نگاه کردم که از ماشین پیاده شد و گفت :
-پیاده شو و کیفتم داخل ماشین بذار.
کاری که گفت رو کردم و پشت سرش ایستادم.
زنگ در رو زد که صدای دمپایی اومد و بعد صدای یه زن جوون :
-بله؟
-با میترا سرمدی کار داشتم.
-میترا؟!
اروم زمزمه کرده بودم و چقدر این اسم شبیه به اسم عمه ای بود که باهاش تلفنی حرف میزدم.
که میگفتن نمیتونه به دیدارمون بیاد و علاقه زیادی هم بهم داره.
حرفای بار قبل شهریار رو جدی نگرفته بودم و حالا…
در که باز شد زنی تو چهارچوب ایستاد که من مات بهش قدمی عقب رفتم.
تو تموم این سالها یه عکسم ازش ندیده بودم و حالا شباهت بی نظیرمون بهم منو ترسونده بود.
نگاه اون اول به شهریار بود و بعد به من ..
با دیدن من ترس تو چشماش هویدا شد و مثل من قدمی عقب رفت که صدای شهریار بلند شد :
-رهایشه…منم…
قدمی جلو گذاشت و گفت :
-شهریارم زن عمو!
نگاه میترا اینبار با ترس زیادی روی شهریار نشست و خواست در رو ببنده که شهریار دستشو روی در گذاشت و به عقب هولش داد و گفت :
-اومدیم فقط حرف بزنیم زن عمو.
-تیسمار فرستادت مگه نه؟
شهریار دستشو پشت کمرم گذاشت و هلم داد داخل و گفت :
-تیمسار اگه بدونه رهایش کیه و کجاست.
به فرستادن سراغ تو نمیرسه.
مستقیم میفرسدش اون دنیا.
با ترس به سمت شهریار برگشتم و تیمسار کی بود!
با من چیکار داشت!
وارد که شدم نگاهم به دستای لرزون میترا خورد .
بهش میخورد خیلی جوونتر از این باشه که بخواد مادرم باشه.
با بسته شدن در نگاهم به شهریار خورد که نگاهش دور تا دور حیاط گشت و گفت :
-امسال حاج نقی نیومد برا هرس؟
میترا با تعجب گفت :
– تو از کجا میدونی؟
شهریار تک خنده ای زد و گفت :
-شاهین بدون اطلاع من هیچ کاری انجام نمیده میترا.
شاهین دیگه کی بود! نکنه پدرم…
-شاهین…پدرِ…
-نه . اون پدر منه و عموی تو!
-پس شوهر میترا..
شهریار دستی پشت گردنش کشید و گفت :
-خودت حلش کن میترا.
نمیخوامبعدها هربار منو دید یادش بیاد من بهش گفتم کی بوده و چیشده!
-برای چی اوردیش؟؟
شهریار مبهوت به عصبانیت میترا نگاه کرد و گفت :
-چی؟
میترا عصبی جلو اومد و توپید :
-میگمچرا اوردیش اینجا؟
چرا اصل ماجرا رو بهش گفتی؟!
شهریار اول یکم خیره نگاهش کرد و بعد گفت :
-فکر کردی تو قصر پادشاهی زندگی میکنه؟
پسر اون دخترِ بی مصرف داداشت رو به جای بچه خودش نگه میداره
واسه دادن خرجش داره دوشیفت کار میکنه
معلوم نیس با چه دیوث هایی واسه یه لقمه نون سرو کله میزنه
درحالی که میتونه با گرفتن اسم و فامیل اصلانی راحت بشینه تو یه کاخ ۵۰۰متری و واسه خودش خانومی کنه.
چرا فکر میکنی مناجازه میدم هم خونم سختی بکشه؟
میترا نیشخندی زد و گفت :
-تو؟؟ تو مگه کی هستی؟
جز همخون همون دوتا وحشی؟ جز اینکه تو هم یه اصلانی هستی؟
-دخترتم یه اصلانیه میترا.
یادت رفته؟
فک میترا سفت شد و دیدم که اشک توچشماش حلقه زد و گفت :
-من دختری ندارم. برید بیرون.
شده تا حالا حس کنید بدترین لحظه عمرتون رو سپری میکنید؟!
دلم سوخته بود.من از شباهت زیادمون، از حرفای بی سر و ته شهریار فهمیده بودم میترا مادرمه.
اما اون منو پس میزد و میگفت دختری نداره.
-میترااااااا.
میترا دستی پشت چشمش کشید و گفت :
-برو بیرون و این گنداب رو هم نزن.
داشتن یه مادر با ۱۲سال اختلاف سنی چیزی نیست که اون بهش علاقه داشته باشه.
زندگی با پدر مادر قبلیش..
-فکر کردی که خودش چی میخواد؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
توروخدا خراب نکنین این منظم بودن پارت گذاریتون رو
دوستان یکم درک کنید الان فصل امتحاناس و نوشتن رمان و پارت گذاری هم زمان میبره حالا جدا از امتحانا شاید نویسنده نتونه به هر دلیلی وقت بکنه که بنویسه یکم صبور باشید
خب حداقل اگه دیر پارت میزاره بخاطر امتحانات ولی وقتی هم خواست بزاره طولانی تر باشه
((بعد لطفا نویسنده بگو پارت بعد رو کی میزاری من هر یک ساعت یه بار چک میکنم ببینم پارت گذاشته یا چشممون با سایت خشک شد))
والا منم از نویسنده خبر ندارم فقط گفتم احتمالا بخاطره امتحاناس نمیزاره
من پاااااااااارت موخوام 😭 😭 😭
خب دیگه رفتیم تو فاز التماس فک می کنم
خب به گمونم نویسنده این رمانم داره رونده بقیه نویسنده هارو در پیش میگیره و عشقی پارت میده…..
البته امیدوارم اشتباه کرده باشم
امشب پارت نداشتیم عه من پارت می خوام
چ ا امشب پارت نزاشتین؟
ادمین امشب پارت نداریم ؟
عالیه
اره واقعا فلش بک نزارین خیلی مزخرف میشه این پارت اصلا جالب نبود، بعد لطفا یکم به پارت ها اضافه کنید، یا اگه اضافه نمیکنید هر روز پارت بزارین، اینجوری خیلی بهتره.
مرسی نویسنده جون خیلی عالیه 🌹🌹
چی میشه فلش بک نکنینو از گذشته ننویسن اینجوری خیلی مزخرف میشه:/
اره واقعا.این پارت جالب نبود