رمان عروسک پارت 29 - رمان دونی

رمان عروسک پارت 29

 

مسئول پانسیون پشت سر ابراهیم ایستاده بود و گفته بود سروان مصطفوی؟!

چرا نگاهش به ابراهیم بود؟

مگه اون با سروان مصطفوی کار نداشت؟

اومده بود تا اونو صدا بزنه!

پس چرا ابراهیم رو نگاه میکرد!

وقتی ابراهیم جوابش رو نداد اون قدمی جلوتر اومد و گفت :

-جناب سروان، یکی از پرونده ها…

ابراهیم دستشو بالا گرفت و سخت گفت :

-برید بیرون.

مسئول نگاهش بین من که وحشت زده به ابراهیم نگاه میکردم و ابراهیمی که پر از شوک نگاهم میکرد، حرکت کرد که ابراهیم تاکیدی و دستوری گفت :

-برید بیرون خانوم!

مسئول نگاهی بهم انداخت و عقب رفت که ابراهیم خیره به من جلو اومد و بدون گرفتن نگاهش از من، در رو بست و همونجا ایستاد.

اون فامیلی با درجه ای که زن بهش اضافه کرده بود توی گوشم میپیچید

و این ممکن نبود!

امکان نداشت که راننده شهریار، یه پلیس باشه!

-ت…تو..

-شهریار داره کل شهر رو دنبالت میگرده.

دهنم که برای زدن حرفی باز شده بود بسته شد و نفسی کشیدم.

-روهام هم خیلی نگرانته.

در واقع از وقتی که به هوش اومده همه اش سراغتو میگیره

این اولین باریه که کسی نمیدونه کجایی.

به سمت در برگشت و گفت :

-اماده شو ببرمت خونه.

قدمی برداشت که پرسیدم :

-تو پلیسی نه؟

دستش که به سمت دستگیره میرفت از حرکت ایستاد

اما جوابم رو هم نداد.

میترسید؟ صد در صد میترسید.

کافی بود تا من به شهریار لوش بدم!

کافی بود تا بگم چیا دیدم تا شهریار یه گلوله حرومش کنه!

-من ابراهیمم.

-بهت گفت مصطفوی!

-من ابراهیمم رهایش!

اینو گفت و با تمانینه به سمتم برگشت و نگاهم کرد

نگاهی به جای خالی خالش انداختم

به ابروهاش، به مدل موهاش…

-با ابراهیم چیکار کردی جناب سروان مصطفوی؟

یکم نگاهم کرد و بعد پوزخندی زد

دستی بین موهاش کشید و گفت :

-سروان مصطفوی؟!

میخوای جلوی شهریار هم اینطوری صدام کنی؟

-امیدواری زنده بمونی از این به بعد؟

فکر نمیکنی که لوت بدم؟

دستش پایین افتاد و نگاه راحتش پر از اخم شد

به سمتم قدم برداشت و گفت :

-چه طوری میخوای منو لو بدی؟

بگی تو یه پانسیون بودی؟

که مسئول پانسیون منو جناب سروان صدا زده؟!

برو بگو.

فکر کردی اگه ازت میترسیدم حاضر بودم برت گردونم؟!

نه. تو رو هم مینداختم پیش ابراهیم رسولی 

یه جایی که عقل جن هم بهش نرسه!

اما ببین..

دستاشو از هم باز کرد و گفت :

-ببین که دارم میبرمت پیش شهریار!

پیش شوهرت!

مات نگاهش کردم و چه قدر هنوز امید داشت!

چه قدر رو داشت، چه قدر نترس بود که باز هم با من دستوری حرف میزد

که حتی یه ذره عقب نشینی نکرده بود!

که نترسیده بود!

جوری که انگار حتی شهریار هم میدونست که اون کیه!

-شهریار میدونه؟

لبخندی زد و گفت :

-نمیدونم.

اگه نمیدونه تو بهش بگو رهایش.

با حرص و دندونای هم رو هم کلید شده گفتم :

-صدام نکن.

-وسایلتو جمع کن ببرمت.

قدمی عقب کشیدم و نگاهش کردم

ابرویی بالا داد و اون هم منتظر بهم نگاه کرد.

وقتی دید واکنشی نشون ندادم با همون ابروی بالا رفته براندازم کرد و گفت :

-خب؟!

دستامو پشت سرم بردم و گفتم :

-نمیام.

و یه پامو پشت اون پام گذاشتم و نگاهش کردم

یکم نگاهم کرد و بعد خندید و گفت :

-جالب بود.

و بعد جدی شد و گفت :

-راه بیفت.

اخمی کردم و گفتم :

-نمیام.

نگاهی به سقف کرد و بعد به من.

-من مثل شهریار نمیتونم نازتو بکشم

در واقع از اون لطیف ترم اما خب علاقه ای بهت ندارم

روش من با زور همراهه!

دلت میخواد خودت بیای

یا من با دستام ببرمت؟! کشون کشون؟

با حرص گفتم :

-پام برسه به اون خونه میگم که تو کی هستی!

بیخیال خندید و گفت :

-کار خوبی میکنی!

میتونی حتی بابتش مژدگونی دریافت کنی.

مثلا میتونی برای همیشه حضانت روهام رو بگیری نه؟

مات بهش نگاه کردم که با خباثت نیشخندی زد و گفت :

-هوم؟

اگه منو به شهریار لو بدی میتونی روهامو داشته باشی؟

میتونی اینده اشو تضمین کنی نه؟

اما اگه راز منو پیش خودت نگهداری

اگه کسی نفهمه من کی ام!

شهریار دیر یا زود دستگیر میشه و بعد تو میمونی

و شناسنامه ای که اسم روهام به اسم فرزند توش ثبت شده.

تو میمونی و مال و اموالی که از شروین بهت رسیده.

و البته مال و اموالی که شهریار به نامت میزنه

باقیش خب توسط دولت مصادره میشه.

دیگه اون عمارت نفرین شده رو هم نمیبینی رهایش.

هوم؟!

فقط نگاهش کردم و واکنش دیگه ای نشون ندادم.

چی باید میگفتم وقتی اینقدر دقیق منو میشناخت!

وقتی میدونست که من چه خواسته هایی دارم.

مگه میشد از روهام اسم ببره و من بیتفاوت باشم؟

-از کجا معلوم که حضانتشو بدن بهم؟

-خودت بگو.

وقتی شهریار زنده اس و صحیح و سلامت تو شهر میگرده

تو میتونی روهامو با خودت ببری؟

یا وقتی که اون تو زندانه و حکم اعدامش اومده

و تو به عنوان قربانیش و مادر پسرش، میتونی سرپرستی پسرتو به عهده بگیری؟

چشمام برقی زدن و قدمی جلو گذاشتم

میشد؟ این امکان داشت که روهام رو به من بدن؟

که پسرکم با من دور از تموم این خونخواری ها و وحشی گری ها زندگی کنه؟

که اسم اصلانی فقط یه فامیلی برامون باشه

نه یه طناب که ما رو ته چاهی بفرسته که شهریار برامون کنده؟!

-همه اینا به یه شرط محقق میشه که تو منو لو ندی

میدونی هرکسی جای من بود بلافاصله تو رو منتقل میکرد به بازداشتگاه

تا نقشه هاش خراب نشه.

اما من میدونم سوسابقه واسه تو اجازه این که روهام رو نگهداری ازت میگیره

پس وقتی من به دلت راه میام

توام راه بیا و بدقلقی نکن.

ما جفتمون هدفهاییو داریم که از بد روزگار به هم پیوند خورده

پس سنگ ننداز.

همیشه ابراهیم رو یه مرد تخس میدونستم که خودشو عقل کل میدونه

امروز اما وجهه دیگه ای از خودشو به نمایش گذاشته بود

اون براساس موقعیت رفتار میکرد

و موقعیتی که ما امروز توش بودیم اون رو مجاب میکرد تا با من با نرمش رفتار کنه.

اون نمیتونست نسبت به من بی توجه باشه

حتی طبق گفته های خودش نمیتونست اونقدر راحت منو بازداشت کنه!

ابراهیم فقط میخواست منو خیلی راحت بترسونه و مجبورم کنه تا باهاش همکاری کنه

یه روش که صد درصد روی من جواب میداد

منتظر نگاهم میکرد و میخواست که فکر کنم؟!

مگه داشتن همیشگی روهام نیازی به فکر داشت؟!

اما یه چیزی توی دلم گفت

از دست دادن شهریار و مرگ اون چی؟

نیازی به فکر نداره؟

چه طور میتونستم به شهریاری که به خاطرم دست به هرکاری میزد پشت کنم؟

چه طور میتونستم به مردی که حتی یکبار دست روم بلند نکرده بود خیانت کنم؟

به مردی که ورای همه خلق و خوی تندش و کارهای ناپسندش، همیشه دنبال این بود تا بهم ارامش بده و واسم خوشبختی به ارمغان بیاره؟

کسی که به خاطر خوشحالیِ من، حاضرشد اسم روهامو تو شناسنامه اش بزنه!

اشتباه نکن رهایش!

اون همون کسیه که نقشه قتل مادرتو داشت

که تو رو محکوم نشون بده و بفرسدت پاس جوبه دار!

یادت نره که این آدم اگر الان واست جونش رو هم میده

به خاطر علاقه ای هس که بهت داره

وگرنه قبل از شکل گیری اون علاقه، اون حاضر بود برای پیشبرد انتقامش هر بلایی به سرت بیاره

و از هیچ کاری دریغ نمیکرد!

-بهتر نیست بگی چی به همت ریخته؟

نگاهش کردم و چیزی نگفتم

اما اون حرف ناگفته امو از نگاهم خوند که اول پر از تعجب نگاهم کرد و بعد سری تکون داد

-دلسوزی برای شهریار؟

یا شاید هم هنوز تتمه عشقی ازش تو دلت مونده اره؟

به نظرم تو این موقعیت به خودت فکر کن

چون سرنوشت شهریار از روزی که پاشو تو این کار گذاشت مشخص شده!

هیچ کسی نمیتونه قاتل روزهای خوب بقیه باشه

و برای خودش خوشبخت زندگی کنه!

اینو هیچوقت یادت نره

تو هم که نباشی باز هم برای گرفتنش دلیل هست

فقط تو شانس داشتن پسرتو از دست میدی!

نیازی بود تا بگم ابراهیم داشت حقیقتی رو میگفت که من خودم هم ازش اطلاع داشتم؟

فقط من یه دختر بودم..

کسی که روزی کلی رویا داشت…کلی آرزو و تفکر..

کسی که کلی خیال پردازی کرده بود و حالا باید پارتنرش رو لو میداد

اخرِ همه داستان ها همیشه آدم بد لو میرفت و به سزای کارش میرسید

ادم خوب هم تو ارامش و غرق در خوشبختی زندگی میکرد

اما داستان من فرق داشت..

ما ادم خوبی نداشتیم..

من هم طمع کرده بودم…من هم فریب خورده بودم…

پس ادم خوبه‌ی ماجرا نبودم

چه بسا اگر داستان زندگی ما، فیلمنامه بود و یا یه کتاب 

من به عنوان شخصیتی منفورتر از شهریار شناخته میشدم

چون من به عشق پشت کرده بودم

به یه عاشق خیانت کرده بودم…

کاری که حتی شهریار هم اونو انجام نداده بود…

-میای خونه یا ببرمت پیش مافوقم؟

ناراحت نگاهی به ابراهیم انداختم و اخر سر هم عقلم برنده شد :

-ببرم خونه.

برای یه لحظه خیلی کوتاه ابروش بالا رفت و برق لبخند رو روی لبش دیدم

اما سریع لبخندشو خورد و نفس عمیقی کشید و گفت :

-خوبه. خیلی خوبه.

و به سمت در برگشت و گفت :

-اگه اماده ای دنبالم بیا.

و خودش از اتاق خارج شد.

من اما به عقب برگشتم و به اتاق نگاه کردم.

این اتاق شاید حتی بیست و چهار ساعت هم پذیرای من نبود

اما اتفاقاتی ته توش رخ داده بود زندگیم رو دستخوش تغییرات زیاد و بزرگی کرده بود

اتفاقاتی که اینجا رخ داده بود 

حرفهایی که اینجا زده شده بود سرنوشت ما رو مشخص کرده بود!

نفسی کشیدم که شونه هام بالا و پایین شدن

تراول پنجاهی رو محکم توی مشتم فشار دادم و به سمت در اتاق قدم برداشتم

ابراهیم رو دیدم که کنار مسئول پانسیون ایستاده بود و چندتا پرونده رو ازش گرفت

با صدای پاشنه کفش هام به سمتم برگشت و گفت :

-صبر کن میام.

زن با ابروهای بالا رفته نگاهمون کرد و پرسید :

-ببرینش؟

ابراهیم لبخندی زد و گفت :

-غریبه نیست..

به سمتم برگشت و با حفظ همون لبخند گفت :

-خواهرمه.

دیدم که مسئول پانسیون تا چه حد شوکه شد و چندبار دهن باز کرد چیزی بگه که نگفت و فقط سری تکون داد.

ابراهیم به سمتم اومد و دستش رو با فاصله پشتم قرار داد و گفت :

-بریم رهایش.

نگاه اخر رو به فضا و مسئول پانسیون انداختم و پلکی زدم و به نشونه تشکر لبخند زدم و سری خم کردم که اونم لبخندی زد و گفت :

-خدانگهدار.

و به ما پشت کرد.

از پله های پانسیون پایین رفتم و با راهنمایی ابراهیم به سمت ماشین مدل بالای سفید رنگی رفتیم.

در صندلی عقب رو باز کرد و منتظر نگاهم کرد که نیشخندی زدم و گفتم :

-عاداتت رو خوب حفظی.

بی حرف نگاهم کرد که نشستم و اون هم در رو بست و به اون سمت ماشین رفت.

توی ماشینش بوی خوبی میومد و با کنجکاوی سرکی کشیدم که در راننده باز شد و ابراهیم روی صندلی نشست.

در رو بست و پرونده ها رو روی صندلی شاگرد انداخت که یکیشون باز شد و برگه توش روی پام افتاد.

خم شدم و برش داشتم و نگاهی بهش انداختم

عکس یه دختر جوون روش بود و مشخصاتش و در نهایت زیرش اسم مسئول پانسیون بود و امضاش.

-چیزی نیست که ازش سر دربیاری.

بی توجه به دست دراز شده اش، برگه رو روی پرونده گذاشتم و دو مرتبه عقب رفتم و به صندلی تکیه زدم

-اسمت چیه؟

همونطور که ماشینو روشن میکرد از اینه جلو نگاهی بهم انداخت و گفت :

-ابراهیم.

-اسم واقعیت.

-نمیخوام وسط دعوا یهو با اسم اصلیم صدام کنی

چشم غره ای رفتم و گفتم :

-اونقدرام خنگ نیستم.

-خب ولی من نگرانم که باشی.

فقط نگاهش کردم اونقدر که نچی کرد و گفت :

-سامیار!

گیج اخمی کردم و گفتم :

-چرا همتون اینطوری این! سامیار، شهریار، سپنتا…

اسماتونو انگار یه نفر انتخاب کرده

نگاه خیره ای از اینه بهم کرد و گفت :

-چرت نگو.

و بعد نگاهشو ازم گرفت

من‌اما هنوز خیره به آینه بودم و چطور میتونست اینقدر بی نزاکت باشه.

-میتونی باهام بهتر صحبت کنی!

-ابراهیم همینه!

-تو گفتی سامیاری.

-من همیشه ابراهیمم، اصلانیِ جوان.

از نحوه خطاب کردنم توسطش، حرصم گرفت که با عصبانیت گفتم :

-منو درست صدا کن.

-اصلانی جوان دیگه! یا نکنه پیری؟

-تو در هر حالتی ادم نچسبی هستی.

چه یه راننده که یه خلافکار خورده پاست

چه یه پلیس مخفی!

صدای خنده اش بلند شد که با حرص زهرماری گفتم 

اون هم بی توجه بهم به رانندگیش ادامه داد.

-وقتی رسیدیم اونجا، میگم که خودت بهم زنگ زدی.

-من گوشیمو انداختم دور.

-میدونم وگرنه تا حالا خونه بودی.

-شک میکنه چرا به تو..

-شک نمیکنه چون میدونه تو ازش میترسی!

خودمو جلو کشیدم و دستامو روی صندلی شاگرد حلقه کردم و سرمو بهش چسبوندم و گفتم :

-و بعدش؟

یه لحظه خیلی کوتاه سرش به سمتم برگشت و نگاهم کرد و گفت :

-برو عقب و به صندلی تکیه بده.

مات‌با دستایی که شل شده بودن نگاهش کردم که تاکیدی گفت :

-درست روی صندلی بشین.

دستامو از دور صندلی برداشتم و عقب رفتم و تکیه دادم 

که گفت :

-خب، بعدش میشه اینکه میگم تو زنگ زدی حال روهام رو بپرسی

که ردت رو زدم و اومدم بردمت

-خوش خوشانت نمیشه؟

-شهریار باور نمیکنه که خودت برگشتی.

پس عصبی باش، ناراحت باش و یکم پشیمون..

و از آینه نگاهی بهم کرد و گفت :

-گرچه همه اینا رو تلفیقی هستی

انگار کشتی هات غرق شده

-تو نون و نمکش رو میخوری!

چطوری اینقدر راحت بهش خیانت میکنی؟

چطوری عین خیالت نیست؟

-نون و نمکش رو میخورم تا بتونم نفوذ کنم

اون چی؟ مردم چه بدی در حقش کردن؟

که دخترا رو اینطور به کام مرگ میفرسته؟!

که خانواده های زیادی رو عزادار میکنه؟!

-به تو چه ارتباطی داره؟

-هر روز قراره همین بساط باشه؟

میخوای اونجا تیکه بندازی؟!

اونو مشکوک کنی؟ تکلیف رو مشخص کن تا تصمیم بگیرم.

تو جواب لحن تندش حرفی نزدم

و خودم هم نمیدونستم که چم شده!

که چرا اینقدر از شهریار طرفداری میکردم

اون هم وقتی که حق با ابراهیم بود!

-بگو رهایش.

اگه قراره…

-نه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد دوم به صورت pdf کامل از سلاله

    خلاصه رمان:   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن   اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری   که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره…   اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
NASIM
NASIM
3 سال قبل

واقعا این میزان تغییر حسی و عدم تعادل احساسی رو تو رهایش درک نمیکنم . یکی که مثل رهایش تو شرایط سخت باشه ممکنه دائم احساسش نسبت به افراد مختلف تغییر کنه ولی دیگه نه تا این حد. یه روز لیلی دل سپرده یه روز تنفر مطلق . امیدوارم نویسنده این آشفتگیه احساسی رو درست کنه تو رهایش . چون آدمی به سن رهایش که سختی های زیادی کشیده و مدت نسبتازیادیه که با شهریار تو رابطه هست قائدتا نباید احساسش نسبت بهش تا این حد متغیر باشه. (البته منظورم این نیست که عاشقش بشه یا کلا بیخیالش شه . منظورم اینه که یه انسجام به روحیاتش بده تکلیفش معلوم شه. انقدر کارای ضد و نقیض انجام نده :upside_down:) نمیدونم واقعا من این طور فکر میکنم یا واقعا بعضی کارای رهایش زیادی بی فکر و بچگانه اس . بعضی هاش هم…. واقعا گاهی همچین کارهاش ضد همن برمیگردم فاعلش رو مجدد میخونم ببینم من بد خوندم یا واقعا منظورظ رهایشه:joy::sweat_smile:ا .

عاطفه
عاطفه
3 سال قبل

تا دیروز من یکی از متنفرین شهریار بودممممم اما الان اگه قراره از رهایش بگیریش از نویسنده مانفر میشم :/
اقاااااااا این سامیاره خیلی چرتهههههه

Elnaz
3 سال قبل

:grin::grin::grin:

parmidaw_sh
parmidaw_sh
3 سال قبل

نههههههه توروخدا نکن این کار وووووو احتمالا بعدشم میخواد عاشق سامیار بشه نههه:grimacing:

حشمت سگ سیبیلِ قصاب
حشمت سگ سیبیلِ قصاب
3 سال قبل
پاسخ به  parmidaw_sh

نگووووو:sob::sob::sob::sob:نه عاشق سامیار نشه خیلی گاوه دختره، :sob::sob::sob:بعد راسی چرو اسم سامیار و شهریار شبیه همه نکنه داداش باشن؟ :sob::sob:

جعفر
جعفر
3 سال قبل

حشمت جان شما خودت رو ناراحت نکن:joy::joy::joy::joy:

NASIM
NASIM
3 سال قبل

آره هر سه تاشون داداش یا حداقل فامیل نزدیکن از برخورد متفاوت شهریار باهاشون معلومه:face_with_raised_eyebrow:

Niki
Niki
3 سال قبل

واییی نویسنه ، مرسی :rose:
داستان داره خیلی خیلی جالب میشه
اصلا فکر نمی کردم ابراهیم پلیس باشه:thinking:

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالیه
سپاس
قلمت مانا

GT
GT
3 سال قبل

میگم نویسنده دیگه پلیسیش نکن همه ژانری توش داری استفاده میکنی انتقامی، عاشقانه، پلیسی، گمونم فردو.پس فردو هم‌ تخیلی پسر میشه خون‌آشام دختره ساحره دیگه انقد رویایی و پلیسیش نکن بعد دختره چرو انقد تو دهنی نخوردس به کسی که عاشقته خیانت میکنه

X Girl
X Girl
3 سال قبل

عالیهههههههههه

deniz
deniz
3 سال قبل

:no_mouth::no_mouth:
جذاب شده
طفلکی شهریار

Sogol
Sogol
3 سال قبل

مرسی نویسنده جان عالی بود:heart_eyes:
ممنون که اینقدر پارت گذاری تون منظمه❤:orange_heart::yellow_heart::green_heart::blue_heart::purple_heart::black_heart:

نازی
نازی
3 سال قبل

خیلی خوب بود
ولی دلم برای شهریار سوخت☹☹☹

Mozhdo
Mozhdo
3 سال قبل
پاسخ به  نازی

واقعا دختره رومخه و خودخواه یه خلافکار که به قول خودش 400 نفر خودش میکشه 800 نفر به دستورش عاشق ای دخترو میشه من اگه جای پسرو بودم آنچنان می‌کوبیدم تو دهن دختره تا دوسال دهنش کج باشه :confused::confused::confused::confused::confused:

نهال
نهال
3 سال قبل
پاسخ به  Mozhdo

:joy::joy::joy::joy::joy:دقیقا

دسته‌ها
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x